- بلر خسته ... بلر تنها ... بلر آقلاتده گتده یاتده
این گوینده رایدیو محفل بود که با غم و اندوه این جمله گفت و با اندوه بیشتر ادامه داد :
- شنوندگان سیفید رادیو محفل ، می خواهیم امروز یک برنامه تراژدی براتون پخش کنیم ، به خاطرات مردی قاطی ولی مهربان گوش کنیم . مردی که از دنیا دل کنده بود و داشت معتاد میشد . مردی که دوباره متولد شده و روزنه های امید و سیفیدی در دلش پدیدار شد . مردی که تا چند وقت پیش با ورد آوداکاداورا از یاران سیفید ما پذیرایی میکرد و قلبی سیاه داشت ، ولی حالا ...
این شما و این هم بلرویچ .
چند لحظه هیچ صدایی نیومد تا اینکه آهنگ " God father " از رادیو پخش شد . بعد از شروع آهنگ ، بلرویچ در یک حرکت انتحاریک - احساساتیک - ارزشیک عربده زنان گریه کرد .
بلرویچ :
ااااااااااااااااااه ... اااااااااااااااه ... یکسال پیش وقتی یکسال از الانم کوچکتر بودم ، خیلی بد بودم . همرو میکشتم . آوداکاداورا برام مثل لالایی بود . قاطی قاطی بودم . زنجیرمو میچرخوندم و توی خیابونا عربده میکشیدم . جوات بودم و برای خودم گاراژ قشنگی داشتم . بروبچ جوات 24 ساعته توی گاراژم تلپ بودن و صفا میکردیم . خلاصه روزگار به کاممون میچرخید .
تا اینکه اون یارو کچله اومد . همون کچله که یه ردای سیاه پوشیده بود . بهم گفت که اسمش لرد ولدمورته و به کمک جادوگرای کله خرابی مثل منو رفیقام احتیاج داره . اون قول داد ، من رو به آرزوهام میرسونه و یه پیکان جوانان گوجه ای برام میخره . در عوض باید تحویلش میگرفتم و ازش اطاعت می کردم . شما که جواتها رو میشناسین تا اسم پیکان جوانان رو میشنون کنترلشون رو از دست میدن و برای تصاحبش به هر کاری تن میدن . منم قبول کردم و به گروه مرگخواراش پیوستم .
از همون روزهای اول عضویتم با اون یارو کچله مشکل داشتم . اون ازم می خواست بهش بگم ارباب لرد ولدمورت کبیر ، ولی این تو مرام ما نبود که افراد رو به اسمشون صدا کنیم ، پس لقب رو برای چی گذاشتن ؟! من و بروبچ بهش میگفتیم ولدی کچل . بهمون میگفت باید بجای شلوار شیش جیب ردا بپوشیم و از جوب جادو بجای زنجیر و قمه استفاده کنیم و ما هم مخالفت می کردیم . کم کم درگیری هامون بالا گرفت و ولدی کچل به این فکر افتاد که سرمون رو زیر آب کنه . برای همین یه نقشه شوم کشید و بهمون گفت برید یه ائتلاف علیه این آداسی ها تشکیل بدین و به مقر آداس و تیم کوییدیچ فمن حمله کنین . ما هم چون جوات بودیم و مغزمون از سلولهای خاکستری بی بهره بود مثل احمقها قوبل کردیم .
جاتون خالی ، ظرف دو روز ستاد آداس و تیم فمن رو تجزیه ملوکولی کردیم و همانند وحشی های جزایر گامیمبالا به این دومکان ارزشی حمله ور شدیم . ولی افسوس که اینها همه نقشه ولدی کچل برای نابودی ما بود .
چشمتون روز بد نبینه ، بعد از حملات وحشیانه ما به ساحره ها ، پلیس بین الملل - یونسکو - سازمان ملل - وزارت سح و جادو - fbi - سازمان سیاه - محفل ققنوس - سازمان حمایت از موجودات جادویی - گروهک القاعده - مرگخواران - حذب لیبرال دموکرات جادوگریالیستی - سازمان ورزش و تفریحات جادویی - مافیای جادوگری - ناتو - شورای امنیت - منکرات جادویی - پنتاگون - ... خلاصه همه و همه علیه ما بیانیه صادر کردن و مارو تحت تعقیب قرار دادن و کل تشکیلات مارو پوکوندن و تمام بروبچ با مرام رو قطل عام کردن . نقشه ولدی کچل برای نابودی ما عملی شده بود و من بی خانمان شده بودم .
بدون هدف توی خیابون ها ول میگشتم و تصمیم داشتم خودمو بکشم . بالای ساختمانی بلند در مرکز لندن رفتم و خودمو پرتاب کردم پایین . در مسیر سقوط از هر طبقه ای رد میشدم گذشته خودمو میدیم . سختی ها و شادی های کودکیم رو میدیدم و بلاهایی که بر سر مردم بیچاره آورده بودم . داشتم به زمین نزدیک و نزدیک تر میشدم ( برگرفته از کلیپهای کاملا ارزشی این ماگلهای بوقی
) . به احتمال زیاد داخل جوب آب کنار خیابون ولو میشدم و مغزم بعد از برخورد با لبه جوب روی زمین پهن میشد . مرگ بدون دردی در انتظارم بود . چشمام رو بستم و .....
" چلف پلف شپلخ "
همونطور که حدس میزدم مرگ بدون دردی بود . می ترسیدم چشمام رو باز کنم . چون مطمئن بودم با اون همه بدی که من به مردم بیچاره کردم ، یه فرشته زشت و بیریخت رو برای بردنم به جهنم فرستادن . چشم سمت راستم رو باز کردم . چه منظره عارفانه ای بود . آسمان آبی و چهره خندان پیرمردی سفید مو و بلند ریش به این حالت
. در اون لحظه احساس کردم چهره پیرمرد خیلی آشناست . کمی فکر کردم و فکر کردم و باز هم فکر کردم . چشم راستم رو بستم و بازهم فکر کردم . باورم نمیشد اون پیرمرد آلبوس دامبلدور بود . هر دوچشمم رو باز کردم و دوباره دامبل رو دیدم . آلبوس همچنان می خندید .
بهش گفتم : سلام دامبل ، تو کی مردی ؟! اسنیپ دوباره تورو کشت ؟!
دامبل یه سیلی آبدار بهم زد و در حالی که هنوز اینجوری
میخندید ، گفت : نه خره ! تو هنوز نمردی . من نجاتت دادم . داشتم از این خیابون رد میشدم دیدم موجودی بسیار تابلو ولی آشنا داره از اون بالا بصورت کاملا نا امیدانه میاد پایین . گفتم مرام بزارم و نجاتت بدم .
بهش گفتم : اااااااااااه ........ااااااااااااه
( همینو فقط گفتم )
دامبلدور دستمو گرفت و خواست منو از زمین بلند کنه . تا بین راه منو بلند کرد ولی یکدفعه کمرش گرفت و منو ول کرد و با مخ دوباره رفتم توی جوب . خودشم با مخ اومد توی چشم من .
بعدشم که چشم باز کردم توی سنت مانگو بستری بودم و دامبل هم روی تخت بقلی بستری بود .
پیرمرد مهربون خواست منو نجات بده هم زد منو شل و پل کرد و هم خودشو .
سرمو برگردوندم و دامبل رو دیم که هنوز نیشش به این حالت
باز بود .
اون پیرمرد بزرگی بود . در اون لحظه مهرش به دلم نشست و شیفته شخصیتش شدم . با خودم گفتم تا وقتی جادوگرای بزرگی مثل دامبل توی این دنیا وجود دارن چرا باید خودمو بکشم . توی چشمای مهربان پیرمرد نگاه کردم و ... یه
بهش دادم .
پرمرد هم جو گیر شد ، بلند شد و در یک حرکت کاملا بی ناموسی شیرجه ای روی من زد .
بازم یادم نمیاد چی شد . وقتی چشمام رو باز کردم توی بخش مراقبتهای ویژه سنت مانگو بستری بودم . ایندفعه دعا میکردم وقتی برمیگردم دامبل کنارم نباشه . برگشتم و دامبل رو دیدم که باز هم روی تخت کنار من بستری شده بود . ولی اینباتر با زنجیر بسته بودنش . البته هنوز می خندید
.
وقتی از بیمارستان مرخص شدیم دوست نداشتم حتی یک لحظه ازش جدا بشم . اون منو به محفل آورد و بهم امید زندگی داد . بهم یاد داد که همیشه به این حالت
بخندم و سعی کنم با همه مهربون باشم . دامبل منو متحول کرد و ازم یک جادوگر سیفید ساخت .
الانم در خدمت دامبلدورم و بعنوان یک محفلی تا لحظه مرگ با اون ولدی کچل میجنگم .
گوینده رادیو : ما هم از بلرویچ برای درد و دل کردن و بازگو کردن خاطراتش تشکر میکنیم .
تا برنامه بعد .
خش خش خشش .....