هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: راديو محفل!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۱ جمعه ۱۵ دی ۱۳۸۵
#42

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
تقدیم به بچه های مهد کودک جادوگری
مجری رادیو محفل:سلام به بچه های سفید مفید،کوچولو موچولو،مامانی خودم.امیدوارم که بوس داده باشید.
امشب هم مثل شب های دیگه،براتون داستان داریم.آرشام از خبرگذاری سیاه اومده، تا برای شما داستان های جدید بخونه.

آرشام:سلام بچه ها .امشب میخوام براتون قصه بگم.

زیر سقف آسمون،زیر این گنبد بی نام و نشون،میون چند تا درخت سر به زیر،زیر طاق رنگیه رنگین کمون؛یه جن پیر نشسته بود.

ادوارد جک داستان میگفت،داستان های رنگارنگ،قصه ی نیکی پلنگ،غصه ی چند تا جفنگ،قصه ی بیل و کلنگ.
همشون بودند قشنگ

با کلمات بازی میکرد.قلب ما رو راضی میکرد.میخوند از درخت و گل،از سبزه و هدی و بلبل.از نوای آبی که میرفت زیر پل.

با خوندنش صفا میداد.دل ما رو جلا میداد.به جواتا ،قول وفا میداد.

قصه گوی سایت ما،از دست کاربرا خسته بود.
عمو ادوارد...
بار سفر رو بسته بود.کنج گاراژ اجاس،خسته و غمگین نشسته بود.با اشک های پاک خودش، صورتش رو اون شسته بود.

عمو جون مهربون،چند شب دیگه اینجا بمون.برای ما داستان بخون،داستان حور و پری،قصه ی کبوترای پرپری،که زندگی میکنند روی دیوار،وز شب تا سحر هستند بیدار......

-«از گفتن بله قربان بیذارم.پس از الان دستم رو روی قران میذارم.که به دست هیچ احدی آتو ندم.اگر تو بدی بلدی؛ من هم با تو بدم....»*

آرشام:بله بفرمایید؟
ادوارد:داش آرشام، این جفنگیات چیه میگی؟
آرشام:بچه ها! عمو ادوارد الان به من زنگ زده.میگه بچه ها رو خیلی دوست داره و میخواد براتون قصه بگه

شپلق...شپلق...
کارگردان:پاشو برو بیرون...
«صدای شوت شدن آرشام»
-----------------------------
* زنگ گوشی آرشام
پس از خوندن پست مالدبر،جو ما را نیز گرفت.

هووومک ... آرشام خزر معروفه !
آخه من چی اینو نقد کنم ... شعرات قشنگ بودن و قافیه رو درست حسابی رعایت کرده بودی .
ارزشی نبود ... طبق معمول عمو ادوارد قصه گو بود !
چیزی ندارم رو این پست بگم ... پست قشنگی بود .

4 از 5


ویرایش شده توسط آرشام در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۱۰:۲۰:۳۶
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۱۲:۱۴:۰۰

[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: راديو محفل!
پیام زده شده در: ۱:۴۱ یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۸۵
#41

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
خوب بچه ها جونم، من عمو هدویگم و خاله سارا.
مهدکودک خوش گذشته؟
حالا ما یک شعر قشنگ و خوشگل براتون داریم که خاله سارا براتون اونو میخونه... میخونی خاله؟
خاله خفنز: بـــــــــله!
هدویگ: بخون خاله!
خاله سارا:

توی ده محفل رود
هدویگ تک و تنها بود
نه دومبولی نه سدی نه ققیِ زرد کاکلی
هیچکس باهاش رفیق نبود
هری میگفت:
هدویگ میای بریم حموم؟
نه نمیام
پراتو میخوای شونه کنی؟
نه نمیخوام
تنها رو یک پایه
نشسته بود تو سایه

ولدی اومد پیش هدی:
هدی میای سیاه باشی؟
آره که میام!
پراتو میخوای پشپلو کنی؟
خیلی میخوام!
هدویگ رفت از محفلرود
شد مرگخوار ولدی دود(ی)(یعنی سیاه!)

شب بود و هدی به راه بود
منتظر آرشی سیاه بود
آرشی رسید به هدی:
دامبلو کشتی؟
بِِِِِِِِِِِِــــــــــــــــله
سدی رو کشتی؟
بـــــــــــله
ققیو کشتی؟
بـــــــــــــله

هدویگ و آرشی رفت و رسید به ولدی
همه رو کشتین؟
بـــــــــــــله
دارک مارک میخواین؟
آآآآآآآآآآآآآره
هدی و آرشی
دو یار خوب و مهربون شدن رفیق و مرگخور
نشستن خونه ی ریدلا هی بخور بخور

لونا نشسته بود توی محفلرود
هری میگفت: هدویگ کجاست؟
نمیدونم
جغدم رفته؟
فکر کنم!
کجا رفته؟
پیش ولدی
چرا رفته؟
نــــــــــــــمیدونم
هری پاشد و رفتش
ققی رو گرفت و بردش

هری رفتش خونه ی ریدلا
ولدی روی صندلی
نشسته بود تو آفتاب
ولدی گفتش:
آوادا کداورا میخوای حوالت کنم؟
نه نمیخوام
کروشیو میخوای؟
نه نمیخوام
اومدی اینجا چیکار کنی؟
هدی رو میخوام
مرضو میخوام
ولدی خیلی عصبانی بود
بلیز توی حموم بود
آرمنیتا آشپزخونه
بادراد اصلا خونه نبود
ولدی زد و هری رو کشت
هدویگ گفتش:
هری رو کشتی؟
بــــــــــله
هدویگ زد و ولدی رو کشت

ققی رفتش پیش ولدی:
مدیر میشی؟
آره که میشم
زندت کنم مدیر میشی؟
بله میشم!
ققی ولدی رو زنده کرد
دامبلو کشت و اونو مدیر کرد

ولدی روی بیل ویزلی
نشسته بود تو خوابگاه
کوییرل: موهاتو میخاوی شونه کنم؟
آره میخوااااااااااام!
ناخناتو بگیرم؟
بلللللللللله میخوام!
ولدی مدیر شد و داستان ما تموم شد
هدیم رفت حموم! ولی دومبولی نمونده بود رفیق شه

هدویگ: خوب خاله سارا، تموم شد؟
خفنز: بـــــــــــله!
هدویگ: خوب بچه کوچولوها، میرین بخوابین تا با بزرگتراتون حرف بزنم؟
خوشبختانه بچه های محفلم آی کیو، میرن بخوابن.
هدویگ:
ـ خوب، خانم ها و آقایان، ما در خدمت استاد آرشی هستیم در مورد این قصیده. استاد، مستحضریم.
استاد جفنگ:
ـ بله... در این شعر؛ عناصرِ زیباییِ سُخَن به وُفور بِه کآر رَفتِه است...
هدویگ: استاد، میشه بدون پسوند و پیشوند حرفتون رو بزنین؟
استاد جفنگ: البته ولدی پسوندم بوده و هست، ولی باشه... بله، استاد مالدبر، در این قصیده، یکی از بزرگترین...
برق رفت!(یعنی خونه ی ما برق رفت منم حرفای آرشی رو سیو نکرده بودم

پست بدی نبود ... شعرت یه جاهاییش مشکل داشت ... از نظر تطابق فعل و فاعل و اینا ... نکات دستوری ... و نکات نگارشی البته !
و البت باید بگم اول پستتو خوندم حس کردم باز یکی از پستای توهین آمیز ارزشی ، ولی بقیشو خوندم نظرم عوض شد ... شعر جالبی بود ولی انسجام نداشت یه جورایی ! ... اگه می خوای اتفاقات توی پستت زیاد باشن باید یه جوری به هم ربطشون بدی که مو لادرزش نره ... نه اینکه هر جور شد یا خدا بگی و بنویسی !
بیشتر کار کن ... همین

3 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۰ ۱۰:۴۷:۵۶

I Was Runinig lose


Re: راديو محفل!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ سه شنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۵
#40

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
رادیو پس فردا

با سلام خدمت شنوندگان عزیز . فاطی پاتر هستم . شما الان روی موج 12000 هرتز رادیو اف ام هستید و برنامه رادیو پس فردا را دریافت می کنید . با آرزوی روزی خوب و زیبا برای شما ، به اولین تلفن جواب می دیم تا ببینیم اولین آهنگ درخواستی امروز چیه .

بوووووووق ... بوووووووووق
- الو سلام فاطی جون ... خوبی ؟
- سلام عزیزم ... مرسی ... اسمت چیه ؟
- سرژیا .
- خب عسلم(هوق) چه آهنگی رو می خوای ؟
- آهنگ "وزارت ، حقارت" از ققی کیفسون !
- باشه عزیزم ... دوست دارم بای !(هوق مضاعف)

---

هر کی از مامانش قهر می کنه ... ادعای وزارت می کنه
آخرشم یه کودتای ساده ... از جانب یه سری بی اراده
همه ازشون حمایت می کنن ... با وزیر و معاوناش بد می کنن

پر از دردسره وزارت ... هیچی نداره غیر حقارت (2)

می گن از وزیر حمایت می شه ... پیشنهاد منوی مدیریت می شه
سر معرکه می زنن زیر همه چی ... می گی حمایت چی شد ؟ می گن از کی !
حالا وزیر این وسط خراب می شه ... اومده ثواب کنه کباب می شه !

پر از دردسره وزارت ... هیچی نداره غیر حقارت (2)

---

- خب اینم از آهنگ قشنگ ققی جون ! ... امیدوارم سرژیای جیگر و بقیه لذت لازم رو برده باشن !
بوووق بوووق
- بله رادیو پس فردا بفرما عزیزم .
- هوووی فاطی بوقی درست صحبت کن !
- جانم ؟ ... شما عزیزم ؟
- تو به چه جراتی گفتی ققی جون ؟! ... ققی شوور منه !
- کفیه تویی ؟ (صدای فاطی رو به پچ پچ می ره) ... صد دفعه گفتم اینجا زنگ نزن ... حالا تا ضایع نشده یه آهنگ درخواست کن .
- نه خیرم ... یعنی چی تو با شوور من چی کار داری ؟
- خب خودش اون روزی به من چشمک زد ! (صدا بلند می شه) ... اهم بله ... چه آهنگی می خواستی عزیزم ؟
- چیزه ... آهنگ "فریاد مخوف" از سرژ تانکیان .
- باشه عزیزم ... منتظر باش بای .(فاطی با خودش زمزمه می کنه : آخیش !)

----

آهنگی شدیدا راک ... صدای سرژ :
- ژوهاهاهاهاهاها !
همان آهنگ شدیدا راک
پایان آهنگ...

----

خرررر خررررررررررررررررر ... خشششششششششش

- اه بازم این رادیو خراب شد .
تق توق(صدای زدن رادیو)
..................




Re: راديو محفل!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۵
#39

سدی جیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۱ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۳۹ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۰
از دنياي زندگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 185
آفلاین
ویژژژژژژژ...گیژژژژ...وززز( در حال تغییر رادیو)

والسلام علیک
و الاخبار و مهمتون وان...

ویژژژژژژژژژژ ... وز

کیو فکومایاشو ...کیو میو...

- ای خراب بشی د بگیر دیگه

شترق

مززز...

اینجا کوچه بن بست هست صدای رادیو محفل

اوه اوه نکن پرنده ...ول بکن بده ...
بله سلام عرض میکنم خدمت تمامی محفلی های عزیز که در همشه همراه و یار ما بوده اند
در این برنا مه قصد داریم با یکی از بزرگان محفل در چند دهه اخیر صحبت کنیم.

تق تق ...تق تق

- بابا نکن بیا پایین دیگه .. سرم شکست انقدر نوک زدی!!!

- بح بح بح بح... بیا پایین جیگر من برات دون ریختم!

بله تا شما یه چند تا پیام ببینید ایشون هم تشریف میارن


* پیام بازرگانی محفل *


شامپوی سر و بدن خود را از ما بخرید تا سرتان کلاه نرفته...بهترین شامپو فقط شامپوی دامبل
کارخانه تولید ریش دامبل به بهره برداری رسید. بهترین ریشها را از ما بخرید اونم برای آول و آخرین بار
کارخانه ریش دامبل

ددرد رددد( پیام تموم شد)

بله دوباره سلام عرض میکنم

- اه خفه شو دیگه ...زود بنال ببینم تا نزدم نصفت نکردم

مجری : اوه چه خشن ... بله امروز قصد داریم بار جناب هدویگ معاون کبیر محفل ققنوس مصاحبه کنیم.

تق تق تق
- ای بابا نزن دیگه کلمو سوراخ کردی
هدویگ : هو هو هو...سلام بر ملت محفلی که همیشه بیدار هستن و منتظر فرمان منو دامبلدور هستند تا بر سیاهان بتازند و آنها رو کله پا کنند
مجری : خب جناب هدویگ کمی در مورد محفل و جنگی که به تازگی به پایان رسید توضیح بدید.
هدویگ : هو هو توضیح نداره که مگه من بدهکار تو هستم مرد تیکه...
- بله اگه متوجه شده باشید تغییرات اساسی در محفل انجام داده ایم که تا به حال ماننده آن تا به حال در تاریخ محفل اتفاق نیوافتاده بود... یکی از این تغییرات تقسیم بندی اعضای محفلی هست که به دو گروه میباشند

- اعضای قدیمی و فعال که تا کنون به محفل خدمت کرده اند و جز سفیدی و نابودی سیاهای هیچ هدفی نداشته اند که به عنوان اعضای محفل شناخته شده اند اما گروه دیگر اعضای ارتش سفید هستن که یا تازه وارد محفل شده اند و یا اعضای کم فعالی هستن که در صورت فعالیت بیشتر میتوانند وارد محفل بشوند
اما اینو بگم که این ارتش سفید رو دست کم نگیرید ... منتظر باشید تا ببینید چیکار خواهند کرد
مجری : چیکار میخواند بکنن مگه
هدویگ : تو رو سنه نه ...
مجری : باشه!!!
هدویگ : قوانینی نیز به همین منظور ترتیب دادم که نمیگم .. بابا پس چرا اینا رو تو محفل قرار دادم تا تو بری نگاه کنی بوقی ... دیونم کردید انقدر پرسیدید... تق تق تق !!!
مجری : آخ آخ ... باشه باشه چشب میرم نگاه میکنم...حالا لطفاً خودتون کنترل کنید جناب هدویگ

هدویگ : نمیزاری که... بله از جنگی که به تازگی به پایان رسید و در آن ما بینی لرد را به خاک مالیدم که مامانش اومد برد پیش دماغ پزشک تا عمل کنه چون افساید شده بو ....

هووووم برق رفت...

صاحب رادیو

اه د خراب بشی ... شترق... ای نصف بشی ... گرومپ ( در حال کتک کاری رادیو)

- داخل اتاق مصاحبه
- هوهوهوهو... میکشمت بوقی... چرا برق رفت ... تق تق تق
- جون مادرت نزن بابا من چیکار کنم
- من نمیدونم از هر جا شده باید باهام مصاحبه کنی تا ملت محفلی رو نریختم اینجا


منتظر ادامه مصاحبه باشید تا برق ماگلی بیاد



اوتو بگمن را من ساختم ...
كليك بنما


Re: راديو محفل!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۵
#38

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
ارزيابي ادعای اولين پيروزي محفل! در نبرد دو هفته‌اي با مرگ خواران.
--------------------------------------------------------------------------------
در حالي كه ارتش ققنوس تاكنون گمان مي‌كرد با تصرف ارتفاعات استراتژيك هاگزمید،ديدباني لرد و یارانش را براي هدف گرفتن خانه های محفلی ها را كور مي‌كند، امروز سیاهان با ارسال 90 علامت شوم بر اقصا نقاط جهان باطل بودن اين تصور محفل را نشان داد.
----------------------
خبرنگار ما در خانه ریدل و جاهای مختلف جهان گزارشی تهیه کرده.
بنابر اين گزارش،البوس تمامی ارتشی های خود را طي سه روز اخير را براي فتح نقطه استراتژيك خانه ریدل متمركز و آن را تصرف كرده است، اما در حالي كه دستگاه‌هاي تبليغاتي محفلی ها از پيشروي 6 مايلي (10 كيلومتري) در داخل حاك خانه ریدل خبر مي‌دهند، اطلاعات دقيق نظامي از نقشه‌هاي هوايي حاكي از آن است كه، ارتش ققنوس در منطقه دشت ریدل تنها به طول 3 كيلومتر و عمق 2 كيلومتر خاك لرد و ارتشش را اشغال كرده‌است.
-------------------------
موفقيت محفل در پايان دوازدهمين روز نبرد با يك گروه شبه‌نظامي مردمي در حالي است كه در تاريخ حملات محفلی ها به خانه ریدل،هميشه ارتش اين دسته در روزهاي اول تا رود کارکاروف پيشروي مي‌كرد و به سرعت به خانه لرد مي‌رسيد، اما اكنون به رغم گذشت قريب 2 هفته از آغاز حمله‌اش به جنوب دشت ریدل، با مقاومت كم‌نظير مرگ خواران هنوز در 2 كيلومتري مرز خود با سیاهان زمينگير شده و تا خانه لرد هم فاصله بسيار زيادي دارد.

مرز جنوبي سرزمين‌هاي جنوبی دست ریدل، رود کارکاروف، درياي مديترانه و منطقه بگمن، 4 ضلع مستطيلي را تشكيل مي‌دهند كه محفل در حملات خود عليه مرگ خواران در طول تاريخ، در گام اول آن را به تصرف درمي‌آورد، اما اكنون در ابتداي راه مانده است.

اين گزارش مي‌افزايد:مرگ خواران به زودی محفلی ها رو از جنوب دشت ریدل بیرون میکند.و امدگی دفاعی خود را بسی قوی تر میکند


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: راديو محفل!
پیام زده شده در: ۹:۱۵ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
#37

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۵ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
از Hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 320
آفلاین
یک روز صبح از خواب بیدار شدم ، پیچ رادیو رو باز کردم ، درینگ و درینگی به گوشم بخوره :رادیو محفل
سلام بینندگان عزیز
امروز با چند تا از آهگهای درخواستی در خدمت شما هستیم
دینگ..
آهنگی که الان برای شما پخش میشه کاری است از رایو محفللللللللل.
دینگ..
به این آهنگ گوش گنید.
_________5 دقیقه بعد_________
خب خب امیدوارم از این آهنگ لذت برده باشید.دوستان اشاره میکنند که یک مصاحبه برای الان در نظر گرفته اند.به این مصاحبه توجه کنید..
دینگ..
گزارشگر:سلام دوشیزه چو چانگ!!
چو:سلام.
گزارشگر:خب از محفل چه خبر؟
چو:چند نفر اخراج شدند.دونفر هم به ما خیانت کردند.
گزارشگر:اسامی این چند نفر چیه؟
چو:نمیتونم بگم خیلی سریه.
....................
خب خب دیدید که خانوم چو چانگ از جزئیات اخراج شدن چند نفر و خیانت کردن بصضی ها چیزی نگفتن.
حالا توجه شما رو به یک آهنگ بسیار زیبا از آقای گودریگ گریفیندور دعوت می کنم.
دینگ..
امیدوارم از این آهنگ لذت برده باشین آهنگ بی نظیریه.بله دوستان اشاره میکنند که ما وقت نداریم.پس تا جمعه دیگر خداحافظ.
ادامه دارد...


آخرین دشمنی که نابود میشود مرگ است


Re: راديو محفل!
پیام زده شده در: ۰:۲۲ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
#36

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
دید دیددید دید دید دید دیددید
انجا لندن است، صدای محفل ققنوس!
و هم اکنون اخبار ساعت 8:
_ میراندا پوشاک فراموشگر رازهای جدید وزارت را فاش کرد:
گزارشگر:
- سلام میراندا شوهرو بچه ها خوبن؟
میراندا:
_اختیار دارین. چی کارم داشتین.
_خبرای جدید وزارت
-آهان. اونا پولیه
-چن/
-نود بنداز بالا.
-بیا.
-خوب، ما یک مرگخوار به نام امایکیوس دستگیر کردیم. البته با کمک محفل ققنوس.
- عملکرد محفل ققنوس بعد از مرگ دامبلدور چطوره
- مثل وحشیا.
******
آلبوس دامبلدور، در وصیتنامه ی نصفه نیمه ی خود نصایحی را برای هری پاتر باقی گذاشته است و چونکه هم اکنون هری پاتر در دره ی گودریک در خماری به سر میبرد، ما وصیتنامه را میخواهیم:
خطابب به محفل ققنوس، امید من به شما ققنوسیان است. بعد از مرگ من دیگر شما نباید هی بگین بریم کجا، باید صاف به هدف بزنیم. نباید دنبال جزییات بود، باید کلیات را درنظر داشت...
امروزه دیگر مثل دیروز نیست که ما محفلیان صدایمان از انگلستان بیرون نرد! باید با مرگخواران ولدمروت تا سر حد مرگ در همه ی دنیا جنگید...

ادامه ی نامه توسط سگی به نام فنگ جویده شده.
*******
مرگخواران طی یک شبیخون به خیمه ی ما در افغانستان حمله و بن لادن، رییس محفلیان آنجا را به قتل رسانده اند.
ریموس لوپین که در نبود دامبلدور رییس محفل است...
قییییییییییییزززززززززززززززززززززززززز
ویییییییییییییژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژزز
آهای مرغ سحر آآآآآآآیییییییییییییییی
منم اون عاشق خسته، یه جا نشسته
قییییز


I Was Runinig lose


Re: راديو محفل!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
#35

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
خوب از آنجای که دیدم محفلی ها اصلا به محفل سری هم نمیزنند ما کم محلی نکنیم...!
---------------------------------------------------------------

رادیو محفل ساعت 2.30 بامداد...زمانی که دیگر برنامه ها قطح شده بود و فقط دو نفر برای کیشیک اونجا بودن.

آوریل: بلرویچ بلند شو لعنتی قرار بود دو ساعت دوساعت کشیک رو تقسیم کنیم الان سه ساعت هست، بلرویچ نگاهی به آوریل کرد و دوباره خودش رو به خواب زد.

آوریل که خیلی اعصبانی شده بود...به دست شوی رفت، همین طور که تو دست شویی بود صدای تلق تلوق های زیادی از بالای سرش شنید، اینها صدای چیه؟ معلوم هست امشب اینجا چه خبر هست، یه دفعه صدای قلوپ قلوپ از داخل توالت فرنگی زیره پاش به گوش رسید...و دید که دست شویی داره بالا میزنه ولی آب سیاهی داره بالا میاد....آوریل:جییییغ! جیغ کنان بلند شد دامنه قشنگش که حالا کمی کثیف شده بود رو بالا کشید و دکمه کمرش رو بست و به طرف دستوشی رفت شیر رو باز کرد تا دست خودش رو بشوید...ولی آب به نظر میومد چیزی سره راش رو گرفته ، از داخل شیر آب صدای عجیبی به گوش میرسید، ....یک دفعه آب سیاهی با فشار خیلی شدید روی دست های آوریل ریخت.... به شکلی فشار آب زیاد بود که دست آوریل رو زخم کرد...آب سیاه و کثیفی(مثل فیلم دارک واتر) آوریل بازم جیغ کشید و از دستشوی خارج شد رفت پیش بلرویچ .
آوریل: بلرویچ بلند شو...!
بلرویچ بلند شد و در حالی کمی ترس برش داشته بود گفت: چی شده چی میگی؟ هنوز حرفش رو تموم نکرده بود..که سقف ساختمان شروع به ریزش کرد و لوله ای در سقف شروع به نشت کرد و آب سیاه از داخل لوله با فشار شروع به پاشیدن روی آوریل و بلرویچ کرد... آورل باید اعلام خطر کنیم به محفل آره...آوریل سریع به طرف میز که اون طرف اتاق بود رفت ، کاملا خیس آب سیاه شده بود و لباس تنش به بدنش چسبیده بود یک کاغذ رو برداشت کاغذ کمی خیس شده بود ،کم کم همه ساختمان رو داشت خراب میکرد از همه جای دیوار ها لوله ها در حال نشت بودن...بوی گندی هم همه جا رو پر کرده بود آوریل قلم پر رو در برداشت و روی کاغذ نوشت :

خطر در محفل: رادیو محفل!

و چوب دستی خودش رو به طرف کاغذ گرفت و وردی زیر لب خوند... کاغذ مثل باروت سوخت و هیچی از او باقی نمیوند...
آوریل رو به طرف بلرویچ کرد و گفت بهتره از اینجا بریم وگرنه اینجا دفن میشم ....بلرویچ به طرف آوریل دوید ولی لوله بزرگی از سقف کنده شد و افتاد روی بدنش...

آوریل:نههههههههه!!!

آوریل خودش رو بالای سره بلرویچ رسوند...
آوریل عزیزم نگران نباش الان کمک میرسه و شروع کرد به بلند کردن لوله از روی بلرویچ ولی بلرویچ اینگار بی هوش شده بود...
آوریل : بلرویچ ..بلند شو! بلرویچ که به زحمت چشمانش رو باز کرده بود و مثل فیلم های هندی داشت جون میداد...گفت: آوریل ... اسم دخترمون رو بذار بلرالوپز!
آوریل نه ! تو نباید بمیری! سرش بلرویچ رو روی پاهاش گذاشت و شروع کرد به تنفس مصنوعی گرفتن ... بلرویچ: خ ..خی ..خیلی گ..گرم شد.م..عزیزم! دیدار تا قیامت
بلرویچ داشت این حرف های دردناک رو میزد که همه چراغ هاخاموش شدند!... از پنجره مقابل که رو به طرف اتاق کناری بود نوری مثل رعد برق آمد ..!
همه جا رو سیاهی فرا گرفته ....آوریل هیچ چیزی رو نمیدید! صدای فیشفیش آب ها هم ناگهان پایان یافت و سکوتی مرگ بار همه جا رو فرا گرفت...! به جزء صدای چک چک آبی که از لوله ها بر روی زمین میچکید...! همه پنجره های رو به بیرون باز شدن ....باد بسیار سردی ...شروع به وزیدن داخل ساختمان کرد ... آوریل بیرون رو نگاه کرد دید درختان کاج بسیار بلند از شدت باد به یکدیگر شلاق میزنند .... ماه نیز در آسمان پست تکه ابره نسبتا بزرگی قایم شده بود شاید تحمل دیدن را نداشت ...! ناگاه آوریل صدای خش خش مزحکی شنید صدای خش خش ردایی کثیف و... بلافاصله فهمید موضوع از چه قرار است ...دیمنتور ها ! آوریل گردنش رو تا میتوانست بلند کرد و بیرون رو نگاه کرد: تعداد زیادی دیمنتور در بالا درختان کاج پرواز می کردن...
از داخل پنجره اتاق کناری آوریل فردی را دید با موهای بلند و طلایی... که سریع از نظر او ناپدید شد...آوریل اول فکر کرد از محفل کسی به کمک اونها امده اما وقتی درب شکسته شد و چهره لوسیوس مالفوی نمایان شد! آوریل نا امید شد دیمنتور ها داشتن خودشون رو وارد ساختمان میکردن....


جادوگران


راديو محفل!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۸۵
#34

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
...دیشتون دیرون دمبر ریرون...دیشتون دیرون دومبل دیلون!!...دیمبارادیدون رامبارادیدووووووووووووون(اکو!)!!!

...خب شنوندگان عزیز! آهنگی زیبا با اجرای سرژ تانکیان و آوریل لاوینج رو شنیدین!
استاد تانکیان با استفاده از پشت گیتارش و آوریل لاوینچ با استفاده از ضرب دست این آهنگ زیبا به سبک کاملا فارسی-جینگولی-جلف بازی رو ساختن...از این دو عزیز تشکر میکنیم!

و اما امروز مهمان عزیزی داریم که اومدن تا برای شما خبر مهمی....

"برو کنار بابا با این صحبت کردنت!!...مهمون هم خودتی من اینجا صاب خونم!!"

آلبوس دامبلدور با ریش هایی به رنگ سفید که در بینش چندتار موی سیاه در اومده(!) شروع به صحبت کردن میکنه:

"...خب دوستان! همون طور که میدونید محفل مدت تقریبا زیادی بود که دست از فعالیت های وسیع بر علیه سیاهان و سیاهی برداشته بود.اگر راستش رو بخواید مدتی بود که فکر میکردم به یک مسافرت خارج از کشور نیاز دارم و واقعا خسته بودم!! به خاطر همین شما رو در این بهبهه ی جنگ و جنگ بازی! ترک گفتم."

در یک حرکت انتحاری-ارزشی ملت هر یک چند دانه گوچه فرنگی به دست میگیرند و به درون رادیوهاشون فشار میدن!!!!

"...ممنونم از این همه لطفتون!...اشکال نداره!...فکر میکردم همچین چیزی پیش بیاد واسه همین با خودم یه دونه لباس اضافی هم آوردم!....خب ادامه ی صحبت هام!...همون طور که میگفتم در راستای هدف های والای...."

ناگهان صدایی مهیب توجه همه رو از پشت رادیو به خودش جلب میکنه...

-اااااااااااااااااااااه.....ااااااااااااااااااه

"...ای بابا!!...بلرویچ تو که هنوز اینجایی!!...از پست قبلی تا الان نرفتی پسرم؟"

گوینده رادیو: جناب دامبلدور هر کاریش کردیم از جاش تکون نمیخوره!

"بلرم!...بلر جونم!...عزیزم!...پاشو گلم..پاشو!...پاشو بریم خونه ی ما یه نوشیدنی کره ای مخصوص مادام رزمرتا بهت میدم حالت جا بیاد(!!)...پاشو!...فقط یه دو دقیقه وایستا من اینجا یه خبر اعلام کنم میام با هم بریم!"

*توجه*

"خب محفلیای گرامی اومدم اینجا که بگم از این لحظه به بعد چوچانگ و بلرویچ معاونان من در محفل به حساب میان و قادرن اعضای محفل رو حتی اخراج هم بکنن!...پس از همین جا به شما درود و امواج سپید میفرستم تا رستگار شوید!"


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: راديو محفل!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
#33

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
- بلر خسته ... بلر تنها ... بلر آقلاتده گتده یاتده

این گوینده رایدیو محفل بود که با غم و اندوه این جمله گفت و با اندوه بیشتر ادامه داد :

- شنوندگان سیفید رادیو محفل ، می خواهیم امروز یک برنامه تراژدی براتون پخش کنیم ، به خاطرات مردی قاطی ولی مهربان گوش کنیم . مردی که از دنیا دل کنده بود و داشت معتاد میشد . مردی که دوباره متولد شده و روزنه های امید و سیفیدی در دلش پدیدار شد . مردی که تا چند وقت پیش با ورد آوداکاداورا از یاران سیفید ما پذیرایی میکرد و قلبی سیاه داشت ، ولی حالا ...
این شما و این هم بلرویچ .

چند لحظه هیچ صدایی نیومد تا اینکه آهنگ " God father " از رادیو پخش شد . بعد از شروع آهنگ ، بلرویچ در یک حرکت انتحاریک - احساساتیک - ارزشیک عربده زنان گریه کرد .

بلرویچ : ااااااااااااااااااه ... اااااااااااااااه ... یکسال پیش وقتی یکسال از الانم کوچکتر بودم ، خیلی بد بودم . همرو میکشتم . آوداکاداورا برام مثل لالایی بود . قاطی قاطی بودم . زنجیرمو میچرخوندم و توی خیابونا عربده میکشیدم . جوات بودم و برای خودم گاراژ قشنگی داشتم . بروبچ جوات 24 ساعته توی گاراژم تلپ بودن و صفا میکردیم . خلاصه روزگار به کاممون میچرخید .
تا اینکه اون یارو کچله اومد . همون کچله که یه ردای سیاه پوشیده بود . بهم گفت که اسمش لرد ولدمورته و به کمک جادوگرای کله خرابی مثل منو رفیقام احتیاج داره . اون قول داد ، من رو به آرزوهام میرسونه و یه پیکان جوانان گوجه ای برام میخره . در عوض باید تحویلش میگرفتم و ازش اطاعت می کردم . شما که جواتها رو میشناسین تا اسم پیکان جوانان رو میشنون کنترلشون رو از دست میدن و برای تصاحبش به هر کاری تن میدن . منم قبول کردم و به گروه مرگخواراش پیوستم .
از همون روزهای اول عضویتم با اون یارو کچله مشکل داشتم . اون ازم می خواست بهش بگم ارباب لرد ولدمورت کبیر ، ولی این تو مرام ما نبود که افراد رو به اسمشون صدا کنیم ، پس لقب رو برای چی گذاشتن ؟! من و بروبچ بهش میگفتیم ولدی کچل . بهمون میگفت باید بجای شلوار شیش جیب ردا بپوشیم و از جوب جادو بجای زنجیر و قمه استفاده کنیم و ما هم مخالفت می کردیم . کم کم درگیری هامون بالا گرفت و ولدی کچل به این فکر افتاد که سرمون رو زیر آب کنه . برای همین یه نقشه شوم کشید و بهمون گفت برید یه ائتلاف علیه این آداسی ها تشکیل بدین و به مقر آداس و تیم کوییدیچ فمن حمله کنین . ما هم چون جوات بودیم و مغزمون از سلولهای خاکستری بی بهره بود مثل احمقها قوبل کردیم .
جاتون خالی ، ظرف دو روز ستاد آداس و تیم فمن رو تجزیه ملوکولی کردیم و همانند وحشی های جزایر گامیمبالا به این دومکان ارزشی حمله ور شدیم . ولی افسوس که اینها همه نقشه ولدی کچل برای نابودی ما بود .
چشمتون روز بد نبینه ، بعد از حملات وحشیانه ما به ساحره ها ، پلیس بین الملل - یونسکو - سازمان ملل - وزارت سح و جادو - fbi - سازمان سیاه - محفل ققنوس - سازمان حمایت از موجودات جادویی - گروهک القاعده - مرگخواران - حذب لیبرال دموکرات جادوگریالیستی - سازمان ورزش و تفریحات جادویی - مافیای جادوگری - ناتو - شورای امنیت - منکرات جادویی - پنتاگون - ... خلاصه همه و همه علیه ما بیانیه صادر کردن و مارو تحت تعقیب قرار دادن و کل تشکیلات مارو پوکوندن و تمام بروبچ با مرام رو قطل عام کردن . نقشه ولدی کچل برای نابودی ما عملی شده بود و من بی خانمان شده بودم .
بدون هدف توی خیابون ها ول میگشتم و تصمیم داشتم خودمو بکشم . بالای ساختمانی بلند در مرکز لندن رفتم و خودمو پرتاب کردم پایین . در مسیر سقوط از هر طبقه ای رد میشدم گذشته خودمو میدیم . سختی ها و شادی های کودکیم رو میدیدم و بلاهایی که بر سر مردم بیچاره آورده بودم . داشتم به زمین نزدیک و نزدیک تر میشدم ( برگرفته از کلیپهای کاملا ارزشی این ماگلهای بوقی ) . به احتمال زیاد داخل جوب آب کنار خیابون ولو میشدم و مغزم بعد از برخورد با لبه جوب روی زمین پهن میشد . مرگ بدون دردی در انتظارم بود . چشمام رو بستم و .....

" چلف پلف شپلخ "

همونطور که حدس میزدم مرگ بدون دردی بود . می ترسیدم چشمام رو باز کنم . چون مطمئن بودم با اون همه بدی که من به مردم بیچاره کردم ، یه فرشته زشت و بیریخت رو برای بردنم به جهنم فرستادن . چشم سمت راستم رو باز کردم . چه منظره عارفانه ای بود . آسمان آبی و چهره خندان پیرمردی سفید مو و بلند ریش به این حالت . در اون لحظه احساس کردم چهره پیرمرد خیلی آشناست . کمی فکر کردم و فکر کردم و باز هم فکر کردم . چشم راستم رو بستم و بازهم فکر کردم . باورم نمیشد اون پیرمرد آلبوس دامبلدور بود . هر دوچشمم رو باز کردم و دوباره دامبل رو دیدم . آلبوس همچنان می خندید .

بهش گفتم : سلام دامبل ، تو کی مردی ؟! اسنیپ دوباره تورو کشت ؟!

دامبل یه سیلی آبدار بهم زد و در حالی که هنوز اینجوری میخندید ، گفت : نه خره ! تو هنوز نمردی . من نجاتت دادم . داشتم از این خیابون رد میشدم دیدم موجودی بسیار تابلو ولی آشنا داره از اون بالا بصورت کاملا نا امیدانه میاد پایین . گفتم مرام بزارم و نجاتت بدم .

بهش گفتم : اااااااااااه ........ااااااااااااه ( همینو فقط گفتم )

دامبلدور دستمو گرفت و خواست منو از زمین بلند کنه . تا بین راه منو بلند کرد ولی یکدفعه کمرش گرفت و منو ول کرد و با مخ دوباره رفتم توی جوب . خودشم با مخ اومد توی چشم من .
بعدشم که چشم باز کردم توی سنت مانگو بستری بودم و دامبل هم روی تخت بقلی بستری بود .
پیرمرد مهربون خواست منو نجات بده هم زد منو شل و پل کرد و هم خودشو .
سرمو برگردوندم و دامبل رو دیم که هنوز نیشش به این حالت باز بود .
اون پیرمرد بزرگی بود . در اون لحظه مهرش به دلم نشست و شیفته شخصیتش شدم . با خودم گفتم تا وقتی جادوگرای بزرگی مثل دامبل توی این دنیا وجود دارن چرا باید خودمو بکشم . توی چشمای مهربان پیرمرد نگاه کردم و ... یه بهش دادم .
پرمرد هم جو گیر شد ، بلند شد و در یک حرکت کاملا بی ناموسی شیرجه ای روی من زد .
بازم یادم نمیاد چی شد . وقتی چشمام رو باز کردم توی بخش مراقبتهای ویژه سنت مانگو بستری بودم . ایندفعه دعا میکردم وقتی برمیگردم دامبل کنارم نباشه . برگشتم و دامبل رو دیدم که باز هم روی تخت کنار من بستری شده بود . ولی اینباتر با زنجیر بسته بودنش . البته هنوز می خندید .
وقتی از بیمارستان مرخص شدیم دوست نداشتم حتی یک لحظه ازش جدا بشم . اون منو به محفل آورد و بهم امید زندگی داد . بهم یاد داد که همیشه به این حالت بخندم و سعی کنم با همه مهربون باشم . دامبل منو متحول کرد و ازم یک جادوگر سیفید ساخت .
الانم در خدمت دامبلدورم و بعنوان یک محفلی تا لحظه مرگ با اون ولدی کچل میجنگم .

گوینده رادیو : ما هم از بلرویچ برای درد و دل کردن و بازگو کردن خاطراتش تشکر میکنیم .
تا برنامه بعد .

خش خش خشش .....








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.