هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۷

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۱۱:۴۳:۴۰
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 731
آفلاین
اوس استاد!

در یک صبح گرم و آفتابی، من، نیمفادورا و ماتیلدا کنار دریاچه زیر سایه ی درخت بزرگی نشسته و مشغول حرف زدن بودیم. نسیم ملایمی می وزید و نوک چمن هارا با خودش به این سو و آن سو تاب می داد. نور خورشید، سطح گلها را نوازش می کرد و صدای جیک جیک پرندگان با خش خش برگ ها در هم می آمیخت.
درحالی که به پشت روی چمن ها دراز کشیده بودم گفتم:
_ امروز آخرین روزه! فردا جام گروه هارو می دن و بعدش به خونه می ریم. این خیلی عالیه!
_ عالی تر از اون اینه که امسال ما قهرمان گروه هاییم! باورم نمیشه که بعد از چندین سال پی در پی که گریفیندور قهرمان شده بود، حالا ما در صدر جدولیم و اونا دومن!
در تایید حرف ماتیلدا سری تکان دادم سپس گفتم:
البته با شصت امتیاز اختلاف؛ ولی خب، این که مهم نیست، مهم اینه که جام متعلق به ماست!

به قدری غرق در صحبت بودیم که اصلا متوجه گذر زمان نشدیم. ناگهان نیمفادورا از جا پرید و با نگرانی عمیقی که در صدایش نهفته بود اعلام کرد:
_ واااای، بچه ها بیست دقیقه از کلاس فلسفه و حکمت گذشته! باید عجله کنیم. تا الانم خیلی دیر شده!

پنج دقیقه ی بعد، درحالی که از شدت دویدن نفس نفس می زدیم، جلوی در بسته ی کلاس پروفسور موتویاما ایستاده بودیم. پس از نواختن چند ضربه به در، در باز شد و با چهره ی خشمگین پروفسور رو به رو شدیم.
_ به به، می بینم که روز آخره و قوانین رو یادتون رفته! نفری ده امتیاز ازتون کم میشه؛ برید بشینید سر جاتون.

با قیافه ای بهت زده سر جایم نشستم. هضم کسر سی امتیاز از گروه در یک ثانیه برایم دشوار بود.
با ناراحتی گفتم:
_ حالا فقط سی امتیاز دیگه با گریفیندور اختلاف داریم.
نیمفادورا به آرامی گفت:
_ اشکالی نداره، سی امتیاز که کم نیست. باید حواسمون جمع باشه که بیشتر از این کم نشه!

اما کاری که پروفسور موتویاما کرد، تمرکز مرا به کلی از بین برد. همان طور که به نقطه ی نا مشخصی خیره مانده بودم، اصلا متوجه وقایعی که در اطرافم رخ می داد، نبودم. تا اینکه با ضربه ی دردناکی که ماتیلدا با آرنجش به پهلویم زد، از جا پریدم.
صدای پروفسور در گوشم طنین انداخت:
_ آقای دیگوری! مثل اینکه خوشحالی روز آخر باعث شده که ساده ترین قوانینم فراموش کنی؛ من همین الان گفتم که تکلیفاتونو بیرون بیارید و تو اصلا توجهی به حرفام نمی کنی! فکر کنم اگه پونزده امتیاز دیگه ازت کم بشه، حواست رو بیشتر جمع کنی!

با ناراحتی و به سختی کلاس را به پایان رساندم. با به پایان رسیدم کلاس بیرون آمدیم و درحالی که ماتیلدا و نیمفادورا در دو طرفم حرکت می کردند، با حرص گفتم:
_ معلومه دیگه، همینجوری از ما امتیاز کم می کنه که گروه خودش برنده بشه! اصلا کی اینو استاد کرده وقتی نمی تونه بی طرفانه رفتار کنه؟ واقعا که!
از شدت ناراحتی و عصبانیت متوجه حرف هایی که از دهانم می پرید نبودم. همانطور که مشغول ناسزا گفتن به پروفسور موتویاما بودم، صدای زبر و خشنی از پشت سر صدایم را خاموش کرد:
_ آقای دیگوری، فکر کنم کسر پنج امتیاز ازت باعث بشه که دیگه پشت سر استادات حرف نزنی!
این صدای پروفسور بونز بود که معلوم شد از وقتی از کلاس پروفسور موتویاما بیرون آمدیم، پشت سر ما حرکت میکرد.

ده دقیقه ی بعد، در محوطه ی هاگوارتز مشغول قدم زدن بودیم. ماتیلدا با نگرانی گفت:
_ سدریک، اشکالی نداره. هنوز ده امتیاز جلوتریم. ناراحت نباش!
ناراحتی و بهت شدیدی که وجودم را فرا گرفته بود، مانع جواب دادن به ماتیلدا می شد. بنابراین بی هیچ حرفی به راهم ادامه دادم.

کلاس بعدی، کلاس پیشگویی بود. هرسه نفر راهمان را کج کردیم تا به کلاس پروفسور تورپین برسیم.

در کلاس، با ذهنی پر از نگرانی سر جایم نشستم. اصلا حواسم سر جایش نبود. مشغول فکر کردن به امتیازهایی که باعث شدم از از گروه کم بشه بودم، که صدای پروفسور تورپین در کلاس طنین انداخت:
_ خب عزیزانم، اول میخوام تکلیفاتونو ببینم. لطفا بذارین رو میز تا به عنوان آخرین تکلیف امسال بهتون نمره بدم.

با شنیدن این حرف، به اندازه ی نیم متر از صندلی پریدم؛ پاک یادم رفته بود که تکلیفم را کنار دریاچه جا گذاشته ام. با عجله به سمت پروفسور تورپین حرکت کردم و اجازه گرفتم که بروم و تکلیفم را بیاورم.
وقتی به کنار دریاچه رسیدم، اثری از تکلیفم نبود. گوشه و کنار و زیر و روی همه جا را گشتم، اما نبود که نبود.
با قدم هایی سست و ذهنی مغشوش به سمت کلاس به راه افتادم. حرف هایی که قرار بود به پروفسور تورپین بزنم را یک دور در ذهنم مرور کردم.

به کلاس که رسیدم، ماجرا را برای پروفسور شرح دادم. و در کمال ناباوری با پاسخ پروفسور مواجه شدم:
_ آقای دیگوری عزیز! تو شاگرد زرنگی هستی، اما به دلیل نداشتن تکلیف مجبورم پنج امتیاز ازت کم کنم.
چرخی زدم و به سمت صندلیم برگشتم. وسط ماتیلدا و نیمفادورا نشستم و با ناراحتی آمیخته به احساس شرم گفتم:
_ وای بچه ها معذرت میخوام، من باعث شدم که اخلاف امتیازمون با گریفیندور به پنج برسه! حالا فقط باید حواسمون باشه که این پنج امتیازو از دست ندیم.
با مشاهده ی قیافه ی ماتیلدا و نیمفادورا نگرانی وجودم را فرا گرفت. پرسیدم:
_ اتفاقی افتاده؟ مگه پنج امتیاز جلوتر نیستیم؟

نیمفادورا با ناراحتی سری تکان داد و گفت:
_ همین الان که تو رفتی بیرون، هرماینی گرنجر به خاطر تکلیف بی عیب و نقصی که نوشته بود ده امتیاز گرفت. سدریک تقصیر تو نیست، اصلا ناراحت نباش. همه ی ما مقصریم!
عالی شد! حالا گریفیندور پنج امتیاز از ما جلوتر بود و باعث و بانی تمام این اتفاقات و از دست دادن جام من بودم!
می دانستم همه ی این اتفاقات به دلیل اثر پروانه ای مزخرفی رخ داده است که در کلاس فلسفه و حکمت یاد گرفته بودیم؛ با بدبیاری اول، بقیه ی بدشناسی ها هم با آغوشی باز به استقبالت خواهند آمد!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۳۱ ۱۶:۱۴:۴۳
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۳۱ ۱۶:۲۰:۴۲

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۷

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 97
آفلاین
دانش آموزان چشم انتظار معلم ، پشت در کلاس فلسفه و حکمت ایستاده بودند. پنج دقیقه ای می شد که استاد تاتسویا نیامده بود.

لویی استیون سون مثل بقیه حوصله اش سر رفته بود. در هوای گرم و خفه ی راهروی پشت در کلاس به سختی نفس می کشید و دانه های درشت عرق از سر و رویش می چکیدند.
پایش را به دیوار کنار کلاس تکیه داده بود و دست به سینه به راه‌پله نگاه می کرد. نچه هایش مانروک و گراد هم دورش را گرفته بودند. بچه های دیگر در دسته های چند نفره دور و اطراف آنها با هم دیگر حرف می زدند.

لویی دستی به مو های لخت و بورش کشید و زیر لب غرید:
- ببین کی رو گذاشتن معلم ما. معلوم نیست کدوم گوری رفته.

مانروگ که کنار دست او بر زمین نشسته بود خندید و گفت:
- شاید تو دفتر نشسته‌‌ و با اون شمشیر مسخرش داره سیب پوست می کنه.

و دوباره لب هایش از روی هم باز شدند و دندان های زرد و چرک گرفته اش را به نمایش گذاشتند. لویی پوزخندی زد و گفت:
- زنیکه از عهد عتیق اومده بیرون! آخه کی تو این دورو زمونه با شمشیر اینور اونور می ره؟

گراد به راه‌پله اشاره کرد و آهسته گفت:
- داره میاد.

لویی صاف و مرتب ایستاد و به راه‌پله نگاه کرد. سعی کرد بچه ای مظلوم و مهربان جلوه کند. همیشه با نقش بازی کردن هایش معلم ها را فریب می داد. سایه ی کسی بر روی پله افتاد. بچه ها ساکت شدند و به راه‌پله چشم دوختند. اما وقتی او از پله ها بالا آمد و به پاگرد رسید غرغر ها بلند شد و نفس های حبس شده در سینه رها شدند. او تاتسویا نبود ، بلکه دارین ماردن بود. با همان لباس های بلند سیاه و کلاه دار. بچه ها از او رو برگرداندند و مشغول صحبت هایشان شدند. معمولا دانش آموزان از او فاصله می گرفتند. چون به نظرشان دارین پسری عجیب و غریب بود. همه به جز ریونی ها. آنها با نگاه هایی مشتاق به دارین خیره شده بودند. لایتینا فاست گفت:
- دیر کردی دارین!

چشم های لویی درخشیدند. فرصت خوبی برای سرگرم شدن پیدا کرده بود. لویی به گراد سقلمه زد و با سرش دارین را نشان داد. سپس بلند بلند گفت:
- لباساشو نگاه کن. مثل دیوانه ساز ها می مونه. از آزکابان فرار کردی دارین؟

نچه هایش در حالی که به او خیره شده بودند خندیدند. دارین برگشت و با چهره ای سرد و سنگی به لویی نگاه کرد. ریونی ها به لویی و دار و دسته اش چشم غره رفتند. دارین گفت:
- از این لباس ها خوشم میاد. به تو هم ربطی نداره.

و به سمت حلقه ی دوستانش حرکت کرد. لویی گفت:
- اون وقت این لباسها رو از کجا گرفتی؟ حتی مشنگا هم از اینا ندارن. نکنه از یک گدا کش رفتی؟ هان؟ من اینجور لباسا رو تو تن گدا ها زیاد دادم. لباسای گل گشاد سیاه.

گراد پوزخند و مانروگ قهقه می زد. گرنت گفت:
- معلومه زیاد با گدا ها معاشرت داری؟

لویی با نفرت به او نگاه و چند لحظه ای مکث کرد. دوباره خندید و گفت:
- تو سرت تو دفترچت باشه.

کم کم توجه بقیه ی بچه ها به آنها جلب شد و در سکوت بعضی با اشتیاق و بعضی با نگرانی ، نظاره گر دعوایشان شدند. دارین با لحن تهدید آمیزی گفت:
- دیگه زیادی داری خوشمزه می شی. یک وقت دیدی خوردمت.

لویی بازو هایش را بغل کرد و لرزید و گفت:
- وایییی! یک وقت منو نخوری...

خنده های دوستانش بلندتر شد. گراد بر سرش زد و گفت:
- احمقو نگاه چطوری حرف می زنه!

دارین لبخندی زد و گفت:
- خودت خواستی!

- اهم اهم.

تاتسویا در حالی که با نارضایتی و دست به سینه بر پاگرد ایستاده بود به لویی و دارین نگاه می کرد. همگی ساکت شدند. انگشت های دست راست تاتسویا با حالتی عصبی بر بازوی دست چپش می جنبید.

- من از دعوا سر کلاسم متنفرم. سی امتیاز از گروه جفتتون کم میشه.

فریاد اعتراض ها و غرغر ها بلند شد ، لویی و دار و دسته اش با وقاحت تمام داد می زدند که ریونی ها اول شروع کردند و ریونی ها سعی می کردند ماجرا را به معلمشان توضیح دهند.

ولی تاتسویا بدون کوچک ترین اهمیتی به آنها ، قفل در کلاسش را باز کرد و وارد کلاس شد.

---------------

شب بود. جیرجیرکی در بیرون از خوابگاه در دل تاریکی آواز می خواند. لویی استیون سون و دیگر بچه های اسلیترین در خوابگاهشان بر تخت ها دراز کشیده بودند. لویی که تختش کنار پنجره بود ، به تاریکی سقف خیره شده و در افکارش غرق غوطه ور بود. به وقایع آن روزش فکر می کرد. صبح به خاطر حل مسئله ی سختی در ریاضیات جادویی ده امتیاز برای گروهش گرفته بود. در دلش به مناکال معلم ریاضیات فحش می داد. مسئله ای به آن سختی را حل کرد ،ولی فقط ده امتیاز نصیبش شده بود. بعد بلافاصله یاد گرینچ ، دوستش افتاد و در دل خندید. گرینچ سر کلاس مراقبت از موجودات جادویی از عمد و مخفیانه یکی از بچه های گریفیندور را به سمت هیپوگریفی که باید سوارش می شد هل داد. گریفیندوری محکم به منقار جانور خورد. هیپوگریف هم در جوابش صورت او را کمی نقاشی کرد.

چشم هایش کم کم سنگین و بسته شدند. به این فکر کرد که چند روز دیگر تا تعطیلات تابستان مانده؟ بعد صحنه هایی گنگ و مبهم از آن روز جلوی چشم هایش آمدند. در حالتی بین خواب و بیدار بود که ناگهان سایه ای را بر خودش حس کرد. انگار که چیزی جلوی پنجره اش را گرفته بود. اول فکر کرد خیالاتی شده است. ولی آن سایه خیلی واقعی به نظر می رسید. چشم هایش به آرامی باز شدند و به آن چیزی که جلوی پنجره بود نگاه کرد. یک مرد سیاهپوش بود که نور رنگ پریده و ضعیفی لبخند شیطانی اش را آشکار می کرد. چشم هایش در تاریکی شب برق می زدند و به او خیره شده بود.

قلبش در سینه فرو ریخت و ضربانش چند برابر شد. سرمای وحشت همه ی وجودش را در بر گرفته بود. تا خواست فریاد بزند دست غریبه بر دهان وا شده اش نشست و آن را فشرد. دستش بوی عجیبی داشت. با یک نفس بوی شیرین و تند دست در دهانش فرو رفت و شش هایش را سوزاند. ناگهان احساس کرد همه ی نیرویش از بدنش کشیده و خارج و ضربانش آرام و سرد شده. انگار که خون در رگ هایش منجمد شده بود. چشم هایش سیاهی رفت و دنیا دور سرش چرخید. بعد فقط تاریکی دید...

وقتی پلک هایش به آرامی از روی هم باز شدند گیج و منگ بود. مغزش درست کار نمی کرد و نمی دانست کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده. بدنش درد می کرد و نسیم خنک و مرطوبی به صورتش می خورد. به پشت بر زمین دراز کشیده بود و ستاره های ریز و چشمک زن آسمان را می دید. ناله کرد:
- من کجام؟

ناگهان کسی با صدایی بلند او را از جا پراند:
- آوردیمت جنگل ممنوعه هوا خوری.

بدنش لرزید و جیغ خفه و کوتاهی کشید. ضربات قلبش بر سینه اش را حس می کرد. به آرامی بر زمین سفت و سخت نشست. رو به رویش یک آتش کوچک روشن بود و در کنار آن مرد سیاهپوش و در رو به روی او مرد دیگری که کلاه‌خودی شاخدار بر سر داشت ، بر زمین نشسته و به شعله های رقصان و مست آتش خیره شده بودند. بر صورت هایشان سایه افتاده بود و لویی نمی توانست چهره هایشان را به خوبی ببیند. درختان وحشی و سرکش در پایین تپه ای که بر آن قرار داشتند ، گویی تا بی نهایت گسترده شده بودند. در باد سر هایشان را تکان می دادند و شاخ و برگ هایشان خش خش صدا میداد. گویی که با هم نجوا می کردند. مهتاب نقره فام و کامل در آسمان می درخشید و با نور هایش همه جا را خاکستری می کرد. اخم های لویی در هم فرو رفتند. سعی کرد برخیزد ولی نتوانست. به پاهایش نگاه کرد. با طناب هایی قطور بسته شده بودند. دست هایش همینطور.
ناگهان سرمای ترس همچون جانوری به قلبش خزید.

- چی شده؟ شما کی هستین؟ چرا منو اینجا آوردین؟

سیاهپوش برگشت و با لبخند ترسناکی به لویی نگاه کرد. حالا صورتش زیر نور آتش به خوبی دیده می شد. لویی که از تعجب چشمانش گرد شده بودند با صدای دو رگه ای گفت:
- دارین؟

لویی که چهره اش در هم فرو رفته و سخت مشغول فکر کردن بود گفت:
- یعنی تو منو اینجا آوردی؟ بزار ببینم... نکنه... نکنه اون سیاهپوش کنار پنجره هم تو بودی؟ هان؟
- آره ، من بودم.
- چی؟ چطوری؟ تو که رمز...
- من جادو های سیاه زیادی بلدم لویی.

شعله های خشم در درون لویی زبانه کشیدند. صورتش سرخ شده بود. نمی توانست درک کند که چرا دارین همچین کار احمقانه ای کرده؟ فریاد زد:
- احمقه دیوونه! منو نصف شبی تو تخت خواب بیهوش کردی و کشوندی وسط جنگل؟ می دونی اگه هوریس بفهمه...

هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرد شاخدار دستش را همچون شلاق در هوا تکان داد و بر صورت لویی زد. صدایی سیلی اش در جنگل طنین انداخت. گونه ی لویی مثل آتش می سوخت. او خشکش زده بود و مات و مبهوت آن مرد را نگاه می کرد. دارین خندید. مرد شاخ دار که چشم هایش از لذت و شادی می درخشید با صدای خش دارش نعره زد:
- خفه شو! فقط خفه شو و آروم بمیر!

وحشت دوباره در وجودش نخره کرد. دارین که با خنده به پایش می کوبید لویی را نشان داد و گفت:
- نگاش کن فرانسیک... قیافشو نگاه... می خواد گریه کنه.

در همان حال که کم کم خنده هایش قطع می شد و آرام می گرفت فرانسیک گفت:
- بایدم گریه کنه. همه ی آدما قبل مرگ گریه می کنن.

نفس لویی بند آمد. رنگ از صورتش پرید و یخ کرد. انگار که درست نشنیده باشد گفت:
- چی؟ اصلا تو کی هستی؟ اگه بخوای با من کاری کنی از دستتون شکایت می کنم.

دارین گفت:
- اوه ه ه ، شکایت می کنه. شنیدی فرانسیک شکایت می کنه. هه.
- فرانسیک؟ این کیه ماردن؟ اصلا شما با من چی کار دارین؟
- یکی از دوست های خارج از هاگوارتزم.

دارین چیزی را با انبر از آتش در آورد. یک چاقوی بلند و نوک تیز بود که سرش از شدت گرما سرخ شده بود. دارین با چوبدستی اش وردی خواند و به راحتی دسته ی چاقو را در دست گرفت.بعد به لویی خیره شد. در چهره اش هیچ احساسی دیده نمی شد و عضلات صورتش کوچک ترین حرکتی نداشت. خشکش زده بود و مثل مجسمه های مومی چاقو به دست به لویی نگاه می کرد. چیزی در شکم لویی مثل مار به هم پیچید. انگار که یک قلوه سنگ ده کیلویی را درسته قورت داده بود.

دارین نعره کشید و چاقو را با سرعت برق به سمت سینه ی لویی برد. لویی جیغ کشید و چشمانش را بست. صدای پاره شدن چیزی را شنید. قلبش طوری می تپید که انگار می خواست از سینه بیرون بزند. آدرنالین در خونش به جهش افتاده بود. لحظه ای احساس کرد که کارش تمام است و تا چند دقیقه ی دیگر می میرد. صدای قهقهه ی دارین در گوشش می پیچید. چشم هایش را به آرامی باز کرد. هنوز بر زمین نشسته بود. سرش را پایین آورد و به سینه اش نگاه کرد. از آن خون نمی آمد ولی پیراهنش از بالا تا پایین جر خورده بود. سینه و شکم خیس عرقش زیر انوار آتش برق می زد.

به نفس نفس افتاده بود و صورتش از ترس مچاله شده بود. لب هایش از وحشت کج و آویزان شده بودند. بریده بریده گفت:
- دارین خواهش می کنم ، این کارا برای چیه؟

خنده های دارین یک دفعه قطع شد.

- یادت نمیاد؟ تو صبح مسخرم کردی ، قلبمو آتیش دادی. حالا وقتشه که منم قلبتو آتیش بدم.
- منظورت چیه؟

دارین به تندی داد زد:
- می خوام بکشمت. چون ازت متنفرم. تو اینجا می میری و هیچ کس هم نمی فهمه.

دارین به آرامی چاقوی داغ را به سمت سینه ی لویی جلو آورد. اشک در چشمان لویی حلقه زد و بیرون پرید. همه ی محتویات شکم و سینه اش به خود پیچید. ناگهان احساس کرد نیروی فراوانی همه ی وجودش را در بر گرفته. گویی در واقع پسین لحظات مرگ به نیرویی ما فوق بشری رسیده بود. دست و پا می زد و خود را از چاقو دور می کرد. سعی کرد برخیزد. اما ناگهان فرانسیک جلو پرید و شانه هایش را گرفت بدنش را محکم به زمین چسباند. با لحنی خشن که سرشار از لذت و شادی بود گفت:
- کارشون تموم کن دارین. حق این خوک کثیفو بزار کف دستش.

دارین به آرامی چاقو را به سینه ی لویی نزدیک تر كرد. بدن لویی دیوانه وار می لرزید ، فریاد می زد و کمک می خواست صدای فریادش در جنگل بی انتها می پیچید و در میان شاخ و برگ درختان خفه می شد. از این صحنه لذت می برد. لویی مثل یک گوسفند قبل از مرگ دست و پا می زد. خیس عرق شده بود و سعی می کرد زنده بماند. با اینکه هیچ راه فراری از چاقوی دارین نبود اما باز هم با تمام وجود و نیرویش سعی می کرد از آن بگریزد و زنده بماند. همیشه عاشق این صحنه بود. عاشق لحظه ی انتقام و لحظات آخر زندگی کسانی که جانشان را می گرفت. صدای پدر و مادر دارین در سرش پیچید:
- تاریک نباش...

چند روز پیش خواب آنها را دیده بود که چنین هشداری به او دادند. همچنین به او گفتند که از فرانسیک دوری کند. چون او مایه ی نابودی اش است. اما حالا فرانسیک رو به رویش بود و او را به کشتن تشویق می کرد.

دارین از خود پرسید تاریک نباش یعنی چه؟ آیا کشتن یک نوجوان پانزده ساله آن هم فقط به خاطر مسخره کردن تاریکی محسوب نمی شد؟ چاقوی دارین بر پوست سفید سینه ی لویی ثابت ماند. او فریاد می زد و در حالی که اشک می ریخت از دارین معذرت می خواست. پدر و مادرش در خواب به او گفتند که این تنها خواسته ای است که از او دارند. اینکه تاریک نباشد. فرانسیک به تندی گفت:
- چرا معطلی؟ بزن روده هاشو در بیار.

لویی در حالی که می گریست با صدای گوش خراش جیغ زد:
- خواهش می کنم دارین. منو ببخش. غلط کردم منو ببخش. ببین... بابام خیلی پولداره. هر چقدر بخوای بهت می ده ، فقط منو نکش. خواهش می کنم ، اصلا هر کار بگی می کنم.

دارین دو دل ماند. از طرفی عطش کشتن در درونش مرگ می طلبید و نصیحت پدر و مادرش در دلش سنگینی می کرد. چاقو را کمی عقب برد. تکه ی خالی ای در قلبش بود که فقط با کشتن ارضا و پر می شد. اما چیزی در درونش تکان خورد. حس لطیف انسانیت که سالهای سال آن را با دیوار نفرت پوشانده بود در درونش پدیدار شد. آدم کشتن کار خوبی نبود. او نباید این کار را می کرد. چاقو را عقب تر برد. فرانسیک اخم کرد و صورتش در هم فرو رفت.
- داری چه غلطی می کنی؟ بکشش!

دارین در سکوت به چشم های وحشتزده و گریان لویی خیره شده بود. به آرامی گفت:
- نه.

فرانسیک نعره زد:
- چی؟ نه یعنی چی؟ تو چت شده بچه؟
- ازت ممنونم دارین. جبران می کنم ، مطمئن باش جبران می کنم.

فرانسیک داد بلندی کشید و مثل برق چاقو را از دست دارین قاپید و در سینه ی لویی فرو کرد. چنان سریع و تند همه ی این کار ها را انجام داد که لویی حتی نتوانست فریاد بکشد. در یک ثانیه چاقو تا دسته در سینه ی چپش فرو رفت و خون از شکاف ریز دور آن بیرون ریخت. صورت لویی مثل گچ سفید شده بود و نمی توانست نفس بکشد. ذهنش خالی خالی بود و قلبش نمی تپید. دارین فرانسیک را به سمتی هل داد و داد زد:
- نه!

لویی را در آغوش گرفت و در حالی که تکانش می داد نامش را صدا می کرد. جیرجیرک ها سوت می زدند ، باد می وزید و صدای فریاد دارین را در تاریکی جنگل می پیچاند.
اما دیگر دیر شده بود. چشم های لویی استیون سون بسته شدند و او مرد.


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۰:۱۹ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 114
آفلاین
اوس پرفسور موتویاما. خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟

پاورچین پاورچین در اتاق را باز کردم، هنوز مادرم خواب بود؛
به من گفته بود هروقت که خواستی به کلاس نقاشی بروی من را هم بیدار کن چون باید اشلی را به مدرسه ببرم.
پدر خیلی زودتر از این ها به سرکار رفته بود.
در را پشت سرم نیمه باز گذاشتم، و به سمت اتاق اشلی، خواهر بزرگترم پیش رفتم.

او هم خواب بود و صدای خروپفش فضای اتاق را پر کرده بود.
به طرف آشپزخانه حرکت کردم. وسایل کنفرانسی که قرار بود اشلی در مدرسه برگزار کند، روی میز آشپزخانه چیده شده بود.

حوصله ی درست کردن صبحانه را نداشتم. و فقط قهوه جوش را روشن کردم.
به ساعت نگاه کردم. ساعت 7 صبح بود و من 9 باید به کلاس نقاشی می رفتم.

روی مبل راحتی نشستم، و کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ را برای سه هزارمین بار شروع به خواندن کردم.
عقربه ی ساعت روی 7 و نیم رفت، اما غرق در کتاب خواندن شده بودم.

_ بعد از این همه مدت؟
_ همیشه.
اشک در چشمانم حلقه زد، و به حال سوروس اسنیپ گریستم.
عقربه روی ساعت 8 رفت.

صدای سوت قهوه جوش بلند شد. کلا آن را یادم رفته بود.
سریع دویدم و خاموشش کردم.
دیگر دیر شده بود و وقتی برای نوشیدن قهوه نبود.
پس فقط آن را از گاز برداشتم و کناری گذاشتم.

لباس هایم را پوشیدم و از در بیرون رفتم.
سوار دوچرخه ی اشلی که به من رسیده بود شدم و به سرعت از خانه دور شدم.

عقربه ی ساعت روی عدد 8 و نیم رفت.
مادر با موی ژولیده از اتاقش بیرون آمد.
با تعجب به دور و بر نگاه کرد:
_ پس چرا من را بیدار نکرده.

به ساعت نگاه کرد: 8 و 40 دقیقه؟
_ هی اشلیییی بیدار شو...
اشلی با چشمان خواب آلود از اتاقش بیرون آمد:
_ چه اتفاقی افتاده؟

_ خواهرت یادش رفته من را بیدار کند.
_ وای یعنی الان ساعت چنده؟
_ یک ربع به نه.
_ نه من ساعت 9 باید کنفرانس بدممم.

مادر گفت:
_ خیلی خب عجله کن. بزار این قهوه جوش رو کنار بگذارم.
و دنبال دستگیره کشت.
اشلی گفت:
_ نه لازم نیست حتما تا الان خنک شده.

اما من که قهوه جوش را دیر خاموش کرده و اون هم هنوز سرد نشده بود.
_ وای دستم سوخت....چرا این هنوز جوش بود؟

وقتی از کلاس نقاشی برگشتم، جلسه ی خانوادگی برگزار شد، در باره ی این که من چقدر حواس پرتی کردم که باعث شد مادر دیر به سرکار برسد، کنفرانس اشلی برگزار نشود و دستش هم بسوزد.
( این هم از اثر پروانه ای من)


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۸ ۰:۲۵:۰۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین
اوس استاد موتویامای عزیز.

شونن شوجو! ازتون می خوام خاطره ی زمانی که سلسله ی اتفاقات به ظاهر بی اهمیت باعث نتیجه ی بزرگی شدن رو بنویسین و به اثر پروانه ای اشاره کنین!

سوال خوبیه استاد موتویاما.

خب یه خاطره تعریف کنم؟ معلومه که تعریف می کنم.

یه روزی داشتم با سدریک دیگوری حرف می زدم. بعد چند تا بچه ریونکلاوی رو دیدم که مشکوک بودن. از اونجایی که خیلی فضولم، به سدریک گفتم دستشویی دارم. دنبالم نیا. اونم که بی خبر بود، رفت. رفتم کنار ریونی ها. البته جوری رفتار کردم که مثلا دارم رد می شم. یه چند تا حرف هاشونو مثل :" سدریک دیگوری، دیوانه و هافلپاف" رو شنیدم. داشتن درباره ی هافل و چیزای مربوط بهش حرف می زدن.

من چند بار قدم زنان از کنارشون رد شدم که یهو لایتینا گفت که آقا جان! بیا از اول بگو فضولم. چرا هی دور ما مثل مگس، ویز ویز می کنی؟ بعد من گفتم که چرا داشتین درباره ی ما حرف می زدین. بعد گفتن که ما می خوایم ببینیم کی اینقدر فضوله تو هاگ. شانسی چند نفرو انتخاب می کنیم. تو و سدریک رو دیدیم داشتین رد می شدین، بعدش خیلی مشتاق بودیم که کدومتون فضول تره که خب... تو خیلی فضولی بچه.

ولی بعد برای من گفتن که چی می گفتن. بعد من از خنده غش کردم. ازشون خداحافظی کردم و رفتم تالار هافل. دفترچه خاطره ام رو برداشتم و به عنوان یه شوخی خیلی باحال در یک روز در هاگ ،نوشتم. یادم اومد که کلاس دارم و دفترچه رو همونجا با صفحه ی باز، ول کردم. بعد از ظهر یهو سدریک اومد جلومو و چوبدستیشو جلو روم گرفت. بعد گفت که دفترچتو خوندم.
منم با خودم گفتم بدبخت شدم. بعد اون گفت کروشیما و من رو پخش بر زمین کرد. نمردم اما هفت ماه تو حالت کما بودم.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۹۷

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 137
آفلاین
جلسه ی دوم کلاس فلسفه و حکمت


راهروی مارپیچی که به کلاس فلسفه و حکمت منتهی می شد، گرم تر و تاریک تر از همیشه بود. گویا به خاطر استفاده ی زیادِ اهالی هاگوارتز از منابعِ خنک کننده و روشنایی، بابا برقی تصمیم به قطع برق کلِ مدرسه گرفته بود.

- آره، ساموراییِ آب‌پز! سامورایی کبابیِ مغز پخت! سامورایی تنوری! این چیزیه که قراره بره سر کلاس!

تاتسویا موتویاما درحالی که زیر لب این جملات را بر زبان می آورد، با دستمال پارچه ای کوچکش، عرقی که روی پیشانی اش نشسته بود را پاک کرد.
- با این وضعیت که هیچی نمی بینم، ممکنه کاتانا رو اشتباهی تا دسته فرو کنم تو یکی از دانش آموزا... بنابراین... لوموس!

سامورایی کوچک همیشه دقیق بود و تمرکز بالایی داشت. فقط یک زمان وجود داشت که شامل این "همیشه" نمی شد، آن هم زمانی بود که به شدت احساس گرما می کرد. شاید اگر آن روز تمام خنک کننده های هاگوارتز از کار نمی افتادند، دخترک از "او" غافل نمی شد.

"او" همان پیوزی که با نیشخندی شیطانی از گوشه ی راهرو به انتظار نشسته بود؛ به انتظار سُر خوردنِ تاتسویا بر روی روغن های کفِ راهرو!

با این وجود اتفاقی در جریان بود که نقشه ی پیوز بخشِ کوچکی از آن بود. در حقیقت تمام این صحنه قسمتی کوچک از چیزی بزرگتر بود و این چیز بزرگتر، زمانی اتفاق افتاد که استادِ از همه جا بی خبرِ درس فلسفه و حکمت، بر روی روغن های ریخته شده کفِ راهرو لیز خورد.

ممکن است خنده دار به نظر برسد اما تمام اتفاقاتی که پیرامون ما می افتند، مانند زنجیره ای بهم متصل هستند. دخترک سامورایی در لحظه ی لیز خوردن شمشیرش را بیرون کشید و چوب دستی اش را تکان داد. طلسمی از چوب دستی بیرون جهید و به دیوار سمتِ راستش برخورد کرد.

طلسم بنفش رنگ بعد از برخورد با دیوار سمتِ راستِ کمانه کرد و به دیوار سمت چپ برخورد کرد و همانندِ ضربه ی گلی که به هر دو تیرک برخورد می کند و بعد داخل دروازه می رود، به ماتحتِ پیوزی که در حال قهقهه زدن بود برخورد کرد و اورا پخشِ زمین کرد!

در یک لحظه ذهن تاتسویا موقعیت را پردازش کرد و متوجه شد که پیوزی که قصدِ مردم آزاری داشته، با سلسله ی اتفاقات بعدی در نهایت خودش هم پخش زمین شده و به یادِ داستانی افتاد که مدت ها پیش خوانده بود.

پیامِ کلی داستان درمورد این بود که چطور تغییری کوچک در جهان مثل بال زدن پروانه، موجب برپا شدنِ طوفانی در آن سر دنیا می شود و آن را به نام "اثر پروانه ای" معرفی کرده بود.

- همینه! همین رو می خوام امروز به شاگردام یاد بدم!

درواقع تاتسویا به قدری هیجان زده شده بود که به سرعت گام های باقی مانده به کلاسش را طی کرد و خودش را درون کلاس انداخت!

- اوس شونن شوجو*! تاتسویا – سنسه* امروز اومده تا یه داستان شگفت انگیز براتون تعریف کنه!

شاگردانش که تابه حال سامورایی جدی و موقر را این‌قدر هیجان‌زده ندیده بودند، سراپا گوش شدند.

در این‌جا تاتسویا داستان را از زوایای مختلفِ دوربین و با "وی اِی آر" بررسی نمود و هر پندِ اخلاقی ای که تا کنون در زندگی اش آموخته بود درون آن ریخت و هم زد.

دانش آموزان به قدری متعجب بودند که متوچه نشدند تاتسویا چه زمانی تکلیفِ جلسه ی بعد را نوشت و در حالی که به بابا برقی و مصرف کنندگان بیش از حدِ برق ناسزاهای وطنی می داد، از کلاس خارج شد.

شونن شوجو! ازتون می خوام خاطره ی زمانی که سلسله اتفاقاتِ به ظاهر بی اهمیت باعث نتیجه ی بزرگی شدن رو بنویسین و به اثر پروانه ای اشاره کنین!


___________________________________________
*شونن: مرد جوان
*شوجو: خانم جوان
* سنسه: استاد


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۹۷

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 137
آفلاین
نمرات جلسه ی اول کلاس فلسفه و حکمت


اوس، شونن شوجو*!
در ابتدا عرض می کنم که دِکی ماشتا*! از همتون ممنونم که بهترین تلاشتون رو انجام دادین و موجبِ افتخار این سامورایی شدین.

خب، عزیزانم! برسیم سرِ نتایج.

اسلیترین:

سوراو کارتیک: 17
اوس بر تو ای سوراو شونن*! می بینم که ماجراهایی داشتی در مراقبه کردن! حتی اگه تجربه ی دلنشینی نبوده باشه، هر تجربه ای یه چیز جدید به ما یاد می ده.
خب... بریم سرِ رولت.
شروعت رو دوست داشتم. می شد حتی جداش کنی از پاراگراف اولت.

می رسیم به "اما" ی بعد از نقطه. خب بسیاری از پیشکسوتای درست نویسی معتقدن که قبل از اما نقطه و (به نظر عده ای) ویرگول نمی آد. قشنگ تره که نیاریم پس! هوم؟ نظر کاتانا هم همینه.

این جا رو به گمونم از دستت در رفته اما بازم یادآوری می کنم:
نقل قول:
دنیایی که تا به حال هیچ احدی در آن پا نگذاشته بود. دنیای توازن


بینِ دوتا جمله ویرگول لازمه نه نقطه.

چیزای کلیِ دیگه ای که در ظاهر مشکل داره رو هم بگمت سوراو – سان.
پاراگراف بندی پست خیلی مهمه و باعث می شه چشمِ خواننده خسته نشه. با زدنِ دوتا اینتر می تونی پستترو به قشنگی پاراگراف بندی کنی و این که "می" استمرار رو با یه حرکت سامورایی جدا کن از فعل!


حالا بریم سرِ چیزی که برای خودِ من اهمیت بیشتری داره و اون چیزی نیست جز محتوا!
سوراو شونن! موضوعت همون چیزی بود که ازت خواسته بودم، با این وجود تازه چشمام گرمِ داستان شده بودن که تموم شد!
البته کوتاه نویسی یه هنره اما به شرطی که بتونی تمومِ مفهوم رو منتقل کنی و این‌جا، اون‌قدر خوب پرورشش نداده بودی.
پس توصیه ی تاتسویا – سنسه* اینه که بیشتر توصیف کنی. سعی کنی حالات صورت مخاطب، مدل قرار گرفتنشون یا حتی جنس لباسی که پوشیدن رو توصیف کنی.

امیدوارم بازم ببینمت. مجددا اوس!


هافلپاف:

ماتیلدا استیونز:18
اوس، ماتیلدا شوجو*! خیل خوشحالم که تو هم تونستی پا به دنیای دیگه ای بذاری و البته... سالم برگردی!
ماتیلدای عزیزم، مهمترین نکته ای ک موقع خوندن رولت مثل دست انداز جلوی سرعتم رو می گرفت، لحن آشفته اش بود. ببین، همه ی ما موقع نوشتن باید از بین لحنِ محاوره ای و لحن کتابی یکی رو انتخاب کنی و با همون پیش بری. مثلا کاتانا دید که یه جایی نوشتی "همین‌طور دور خود می چرخید و بالاخره ایستاد" (لحن کتابی) و یه در جاهای مختلفی نوشتی "اون رو" و "توی" و "دیگه" (لحن محاوره ای).

یه نکته ی مهم دیگه اینه که برای توصیفاتت شکلک نذار، شوجو. شکلک ها مال دیالوگان و توصیفات از زبون ما هستن. وقتی برای یه توصیف شکلک می ذاری، انگار داری احساساتت رو به خواننده تحمیل می کنی.

زیادی از حد از اسامی استفاده می کنی و تکرارشون کمی تو ذوق می زنه. همچنین وقتی یه بار فاعل می آری، تا وقتی موضوع و فاعل عوض نشدن، احتیاجی به دوباره آوردن اسم و ضمیر نیست.

درمورد نوشتن دیالوگ ها... به گمونم دیالوگ اول رو از دستت در رفته و لازم نیس از " " استفاده کنی. فقط اینتر و خط تیره کافیه. دیگه این‌که بین دیالوگ ها یه اینتر کافیه.

نقل قول:
تانکس در حالی که با ماتیلدا قدم و حرف می زد

خب... این جمله یکم ناجوره و چون از سبکِ نوشتنت خوشم می آد، حیفه که نگم بهتره به صورت "تانکس درحالی که قدم زنان با ماتیلدا حرف می زد..." بنویسیش.

به نظرم خیلی خوب می شد اگه این جمله رو یه جوری جداش می کردی. مثلا با تغیر دادن حالت قلم.

نقل قول:
یعنی کسی که از در خونه وارد میشه، اول کاکتوس ها رو میبینه، بعد صاحب خونه رو

جمله ی خیلی زیبا و تاثیرگذاری بود، ماتیلدا سان!

کاتانا هم از من خواست تا بهت بگم خوشحال می شه رول های بیشتری ازت بخونه. در پناه سامورایی اعظم!

نفر بعدی کسی نیست جز، نیمفادورا تانکس: 18

اول از همه باید خاطرنشان کنم نیمفادورا سان ک اسم تو از منم سخت تره! نمی دونم چرا تا این حد تبعیض علیه نماینده ی آسیا وجود داره اما خب... می دونم که دوس داری تانکس صدات کنن. پس... بریم برای نقد رولت، تانکس- سان؟

اول از همه باید بگم یه آرامشِ خوبی از رولت گرفتم. هرچند بی دست انداز نبود، اما می دونم پتانسیلِ بالایی داری.
درمورد خط تیره های اولِ هر دیالوگ... باید بگم که باید با یه فاصله، خط تیره رو از دیالوگ جدا کنی. برای همه ی دیالوگ ها هم لازمه به جز: از اینتر و خط تیره استفاده کنی.

بهتر بود که هر موقعیتی رو که برای مدیتیشن انتخاب می کنی، بیشتر توضیح بدی و این‌قدر سریع از روش نپری. می دونی... به نظر کاتانا یکی از زیباترین کارایی که می شه موقعِ رول نوشتن انجام داد، عمیق توضیح دادنِ ساده ترین صحنه هاست. جوری که مخاطب توی نویسنده رو فراموش کنه و حالتِ انشا خوندن بهش دست نده. این چیزیه که فقط و فقط با تمرین می شه بهش رسید.

و "می" استمراری! کاتانا رو بهت قرض می دم که باهاش از اول فعل جداش کنی.

پستت لطیف و قشنگ بود اما عمقِ زیادی نداشت. خواننده خیلی نمی تونست احساس ناامیدی تانکس رو درک کنه و دلیلش کمبودن شرح و توصیفاته. می تونستی حتی تو ناامیدیش اغراق کنی و باهاش موقعیت طنز ایجاد کنی. مثلا بگی داشت موهاش رو می کند از استرس و بلافاصله موهای جدید و رنارنگ رو سرش رشد می کردن!

امیدوارم این کلاس برات مفید بوده باشه و لذت برده باشی.
از سایه برو.

گریفندور:

آبرفورث دامبلدور، شونن*: 17

خیلی خوبه که بتونی از سوژه هایی که تو پستِ اولیه بوده الهام بگیری تو درمورد انرژی چی به خوبی انجامش دادی. موجبات خنده ی کاتانا رو فراهم کردی!

خب... چیزی که به ذهنم می رسه بگم، اینه که ایفای نقش جاییه که ما علاوه بر شخصیت خودمون، شخصیت دیگران رو هم گسترش می دیم. تاتسویای پستت از حالت عادی خشن تر بود و از کلماتی استفاده می کرد که تاتسویا استفاده نمی کنه. خب... این یه نقطه ضعفه.

بین از ویرگول ها (و علائم نگارشی) و کلمه ی بعدی، یه فاصله قرار بده از این به بعد.

نقل قول:
او را به آرامی از دمش بکشد

ببین آبر – سان، ما به عنوان نویسنده، وظیفه داریم که قشنگ ترین حالت یک جمله رو پیدا کنیم و بنویسیم. بهتر نبود این‌‎جا می نوشتی "به آرامی دمِ او را بکشد"؟


پایان پستت، قشنگ ترین قسمتش بود. واکنشِ تاتسویا به پر حرفی و تصمیمی که آبرفورث گرفت بامزه بودن.

منتهی تو طنز نوشتن تلاش نکن به زور خواننده رو بخندونی چون تاثیر منفی داره. فقط ذهنت برای گرفتن و استفاده کردن از سوژه ها آماده باشه و راحت بگیر.

نقل قول:
دیگر هم آن طرف ها پیدایش نشد


چی چیز ها که نمی شنوم آبرفورث شونن! دیر اومدی نخوا زود برو!

هرماینی – سان: 19.5

اوس هرماینی شوجو*! اوس!

ایده ی استفاده از اتاقِ ضروریات به نظرم خیلی خوب بود. در حدی که می خوام ایستاده تشویقت کنم. توصیفات خوب بودن و مال خودت بودن. می دونی که چی می گم هرمی – چان*؟ اشکال نداره که هرمی – چان صدات کنم؟


یه نکته ی طلایی رو که به سادگی می تونه تاثیرگذاری رولت رو بیشتر کنه، می گم. هرماینی شوجو! به دفعات زیاد از اسامی تو رول استفاده نکن. به جاش از لغاتی مثل دخترک و ساحره و یه سری چیزا که بیانگرِ کاراکترت باشه استفاده کن و تاثیرش رو ببین!

و اینم باید بگم که "می" استمراری رو از فعل جدا کن؟

خب... به گمونم برای این جلسه تا این‌جا کافی باشه، دخترک کتابخوانِ گریفندور!

رون ویزلی: 19

اوس بر تو، رونالد شونن*!
نقل قول:
زیرا او اعتقاد داشت که خواب بسیار برای انسان مفید می باشد.

که این‌طور! داری ازم می خوای که کاتانا رو بذارم تا ازت مراقبت کنه!

نقل قول:
بسرعت

دقایقی داشتم تفکر می کردم که "بسرعت" یعنی چی! به سرعت آقا جان!


ما همشون رو جمع می کنیم و کنسرو ماهی درست می کنیم
ایده ای بسیار فرد و جرج وارانه!

می دونی رونالد – سان؟ به عقیده ی من شما تو توصیف چهره ی کاراکترا و حالتشون به شکلکا وابسته شدی. هرچند درست ازشون استفاده می کنی اما نذار این قضیه باعث بشه تو نوشتن حالات شخصیت هات کم بذاری.

نقل قول:
فکر کرد که چه چیزی می تواند او را آرام کند؟

خب... این جله به خودیِ خود سوالی نیست. در اغلب اوقات جمله ای که "چه چیزی" داشته باشه، سوالی به نظر می آد اما خودت یه بار این رو بخون. به نظرت سوالیه؟

پایان پستت هم یکم عجیب اما بامزه بود. به نظرم بهتر بود بیشتر احساسات رون رو توصیف می کردی و حتی می گفتی که دلش نمی خواست از جاش تکون بخوره و به هیچ چیز دیگه ای فکر کنه و اینو بسط می دادی تا باور‌پذیر تر بشه.

کاتانا ازت راضیه و دلش می خواد که بازم ببینتت.

امیلی تایلر:17.5

اوس امیلی شوجو*! خوشحالم که این طرفا می بینمت!
خب امیلی – سان... اگه آماده ای، بریم سر نقد رولت.

همونطور که بالاتر خیلی گفتم، باید "می" استمراری رو از فعلت جدا کنی.
پست رو اول شخص نوشتی که به نظرم ایده ی خوبیه. وقتی اول شخص می نویسی، خیلی راحت و دلنشین می تونی احساساتت رو شرح بدی.

بین متنِ قبلی و تیترِ "تعطیلات" بیشتر از چیزی که لازمه اینتر زدی.

می دونی... درمورد بخش دوم، می تونستی بیشتر به ویلا بپردازی. شرح موقعیت خیلی مهمه و باعث می شه وقتی می خونمش، بدونم امیلی تو چه محیطیه و چه کارایی می تونه بکنه.

نقل قول:
چند سنگ کوچک مانند پلی ارتباطی صخره را به خشکی وصل کرده بودند.

توصیفِ خیلی قشنگی بود. کاش بیشتر شبیهش رو می نوشتی، امیلی – سان.

در نهایت می گم که... پستت قشنگ بود اما جای پرورشِ بیشتری داشت. زود تمومش کردی و به همین حاطر، خواننده خیلی ارتباط نمی گرفت. نظرِ تاتسویا – سنسه* اینه که تمرین کنی و هر چیزی که دور و برت می بینی، عمیق تر نگاه کنی. به اطلاعات بُعد بدی و لایه لایه بپزیشون.

امیدوارم که بازم رولای قشنگی ازت بخونم، امیلی شوجو!



ریونکلا:

پنلوپه کلیر واتر:18
اوس، پنلوپه شوجو*! خیلی مشعوفم از دیدارت.

نقل قول:
آسمان آبی، با لبخندی شکل گرفته توسط ابرها زمین را می نگریست

اعتراف می کنم که از جمله ی اول اسیر شدم.

باید بینِ دیالوگی که می نویسی و توصیفیِ بعدیش، دوتا اینتر بزنی، پنی – چان*! اشکال نداره که پنی چان بگم بهت؟
تو که به این خوبی می نویسی، سعی کن با "دو تا اینتر" رفیق باشی و با کمکش پاراگراف بندی کنی. به شرافت ساموراییم قسم که پاراگراف بندی معجزه می کنه!

به گمونم از دستت در رفته ولی یه سری کلمات رو بهم چسبوندی که باید جدا از هم باشن. چاره ی کار اینه که قبل از ارسال پستت و با دید منتقدانه، یه دور بخونیش.

نقل قول:
آسمان آبی
زمینه ی آبی
آسمون آبی

تکرار کردنِ یه صفت برای یه موصوف در طول پستت، اثر منفی می ذاره پنی – چان! لازم نیست همون لفظ رو چندین بار تکرار کنی.

متنت به طور کلی جالب بود اما دقیقا چیزی نبود که من از مراقبه و مدیتیشن می خواستم.

کاتانا امیدواره که بازم تورو تو این کلاس ببینه. موفق باشی.

در نهایت، سدریک دیگوری!

سدریکِ عزیزم، متاسفانه نمی تونم به پستت امتیازی بدم اما از زحمتی که کشیدی، قدردانم.
نقدت رو هم به زودی در پیام شخصی ارسال می کنم برات و امیدوارم تو کلاس بعدی ببینمت.

__________________________________
*شونن: مرد جوان
*شوجو: خانم جوان
*دکی ماشتا: خسته نباشد و کارتون خوب بود
*سنسه: استاد


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۷ ۴:۵۵:۴۰

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۰:۵۷ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۷

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۱۱:۴۳:۴۰
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 731
آفلاین
اوس پروفسور موتویاما!

_ هی سدریک، چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
_ اره نیمفادورا، یه مشکل خیلی بزرگ هست، بازم چیزی برای تکلیف فلسفه و حکمت به ذهنم نمیرسه که بنویسم، اصلن ذهنم باز نیست!
_ خب، ببین، این که خیلی اسونه، تنها کاری که تو باید بکنی اینه که یه جای مناسبو برای مدیتیشن انتخاب کنی!
_ مشکل اساسی من اینه که اصلن نمیدونم جای مناسب مدیتیشن به کجا میگن؟!
_ اشکالی نداره، من برات توضیح میدم...
_ یه لحظه صبر کن نیمفادورا، بیا بریم تو زمین کوییدیچ! اونجا هوا بهتره، من بهتر میتونم حرفاتو بفهمم، بریم اونجا برام توضیح بده.

ده دقیقه بعد، من و نیمفادورا سوار بر جارو، بر فراز زمین کوییدیچ، درحالی که در یک نقطه ثابت مانده بودیم، مشغول صحبت کردن بودیم.

_ خب، ببین سدریک، محل مدیتیشن به جایی میگن که تو توش بتونی به ارامش برسی. یعنی محلی که وقتی میری اونجا ارامش میگیری و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنی، استرس ها و مشکلاتت یادت میرن و دیگه غم و غصه ای نداری. مثل وقتی که سوار قایق میشی...
_ نه من اصلا رو قایق نمیتونم احساس ارامش بکنم، همش فکر میکنم الان قایق برعکس میشه و ما غرق میشیم!
_ باشه، حالا یه جای دیگه، هرجایی که تو توش راحت باشی! مثلا من خودم توی جنگل و توی سکوت راحت میتونم به ارامش...

صدای نیمفادورا کم کم رو به خاموشی می گرایید؛ گویی از دوردست ها به گوش میرسید. دیگر حتی خودش هم نمی دیدم، فقط من بودم و اسمان ابی بالای سرم و زمین کوییدیچ زیر پام!
فکرم از هر چیزی فارغ شد، انگار وظیفه ی من در این دنیا این بود که فقط و فقط روی جارو بنشینم و از ان بالا به اطراف خیره شوم. احساس دلچسب و خوشایندی وجودم را فرا گرفت؛ احساس ارامش!

سرانجام با صدای فریاد نیمفادورا به خودم امدم. درحالی که دیوانه وار دست هایش را جلوی صورتم تکان میداد، با بغض فریاد میزد:
_ سدریک، سدریک، حالت خوبه؟ سدریک اتفاقی افتاده؟ چرا هیچی نمیگی؟ نکنه مریض شده باشی؟ سدریک؟
_ اوه من خوبم نیمفادورا، کاملا خوبم. بیخشید که ترسوندمت. دست خودم نبود!
_ وای سدریک من خیلی نگران بودم، همش میترسیدم نکنه از جاروت بیفتی پایین! داشتم برات راجب محل مدیتیشن حرف میزدم، اصلا حواسم بهت نبود تا اینکه یه دفعه فکر کردم به طرز غیر عادی ای اصلا حرف نمیزنی، هرچی صدات کردم جواب نمیدادی. وای داشتم سکته میکردم!
خب حالا که حالت خوبه، بیا ادامه ی مدیتیشنو واست توضیح بدم..
_نیازی نیست نیمفادورا، فکر کنم خودم محل مدیتیشنمو پیدا کردم!
_چی؟ کی؟ تو که اصلا نمیدونستی یعنی چی چطور پیدا کردی؟
_ من فهمیدم وقتی که سوار جارو میشم و رو هوا میمونم ارامش پیدا میکنم! اون موقع که تو هرچی منو صدا میکردیو من جواب نمیدادم، غرق در ارامش بودم. اصلا وجود تو یادم رفته بود، نه چیزی میشنیدم نه تورو میدیدم. همه ی احساس های درونم جاشونو با ارامش عوض کردن!
_وای سدریک، این که عالیه! همین الان باید بری و تکلیفتو بنویسی.

نیم ساعت بعد، در سالن عمومی هافلپاف، من درحالی که مشغول نوشتن تکلیفم بودم، به محل مدیتیشن عالی ای که پیدا کرده بودم فکر میکردم و صبر نداشتم تا هرچه زودتر بروم و مدیتیشن کنم!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷

امیلی تایلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۸
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 15
آفلاین
اوس استاد

شاگردان خیلی عزیزم. برای جلسه ی بعد ازتون می خوام که تو یه رول درمورد تجربه ی "مراقبه و مدیتیشن" خودتون بنویسین.
بنویسین که کجا رو برای آرامش انتخاب می کنین و چه اتفاقی براتون می افته. به هر روش ممکن و غیر ممکن که می تونین باهاش مراقبه کنین، فکر کنین.


درحالی که وسایلم را مثل کپه ای کوچک توی چمدانم میریختم، زیر لب به زمین و زمان ناسزا میگفتم. تکالیفم مانده بود و این تعطیلات مزخرف من را از کتابخانه دور میکرد و در این صورت نمیتوانستم تکالیفم را بنویسم. بعد از چند دقیقه تلاش بالاخره در چمدان بسته شد. از خوابگاه بیرون رفتم تا به ایستگاه قطار بروم.



تعطیلات

مادر و پدرم به مناسبت بازگشت من چند روزی مطب را بسته بودند و با هم به ویلایی که در ساحل بود رفتیم. ویلا در ساکت ترین منطقه ی ساحل بود. بعد از ظهر روزی که رسیدیم تصمیم گرفتین تا عصرانه را بیرون بخوریم. بعد از اتمام عصرانه به دریا نگریستم. گویی که میخواست به من چیزی بگوید. به یک متری آب رفتم سنگ بزرگی که مانند صخره بود و چند سنگ کوچک مانند پلی ارتباطی صخره را به خشکی وصل کرده بودند. کفش هایم را درآوردم. پاهایم را روی ماسه های نرم گذاشتم. ناگهان نیرویی ناشناخته به وجودم رخنه کرد. احساس می کنم که جزوی از طبیعت هستم. پا به سنگ ها گذاشتم و به سمت صخره رفتم. با هر قدم گویی قدرتمند تر میشدم. نیرویی ناشناخته من را به سمت خود میکشید. روی صخره نشستم و به آرامی پاهایم را به آب فرو بردم. چشم هایم را بستم و به صدای مرغ های دریایی گوش دادم. حال میدانستم که برای مراقبه و مدیتیشن چه بنویسم.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 198
آفلاین
اوس استاد عزیزم.

آسمان آبی، با لبخندی شکل گرفته توسط ابرها زمین را می نگریست. هوا درلطیف ترین حالتش بود و نسیم سبزه های تازه رسته را به رقص واداشته بود.
پنی همین طور که کتاب " جین ایر" زیبایش را می خواند روی زمین بازی کوییدیچ نشست؛ همزمان با بستن کتاب کوله اش را روی زمین گذاشت و تکالیفش را از آن بیرون آورد.
_ مراقبه و مدیتیشن... مکان مراقبه و مدیتیشن.‌‌.. خوب، کجا مثلا؟
و با بستن چشم هایش سعی کرد مکان هایی که درآنها آرامش دارد را به خاطر آورد.
_ کتابخونه! ... نه‌‌‌.‌‌.. جدیدا با وجود این سال آخریاکه یادشون اومده بایددرس بخونن، هیچ آرامشی اونجاندارم. کنار دریا چی؟ اونجاام درسته آرامش داره ولی اصلا تاحالا کناردریاتنهانبودم که بخوام مدیتیشن کنم. همیشه صدای جیغ بچه هاشنیده میشه.
گل کوچک قرمز رنگی درست کنارپاهایش و درخطر له شدن، باتکان های کوچک و مختصری توسط وزش نسیم رو به زمین بازی خم شده بود. پنی کمی خودش را جلو کشید و نگاهی به زیبایی و ظرافتش انداخت.
_ تو چی فکر می کنی؟ من کجا آروم می شم؟
نفس عمیقی کشید و روی زمین دراز کشید. لبخند پرنشاطی زد و ابرهای سپید در زمینه آبی خوشرنگی که پاک و زیبا نگاهش می کردند را از نظرگذراند.
جین ایر و ادواردراچستر در پهنه آسمان در حال قدم زدن بودند‌.

_ من عاشق این آسمون آبی ام!
و همینطور که زیبایی روبرویش را نگاه می کرد، ناگهان با رسیدن فکری به ذهنش از جا پرید‌.
_ آره... خودشه!
و به سرعت به طرف رختکن ریونکلاو دوید.
نیمبوس آبی رنگش _ که بخاطر علاقه اش به ریونکلاو آن را باانواع نشانه های ریونی تزئین کرده بود _ در کنار دیگر جاروهای پرواز دوستانش قرارداشت. با هیجان آن را برداشت و بیرون رفت. به سرعت آن را تنظیم کرد و با شور و هیجان روبه آسمان زیبایش اوج گرفت؛ از کنار دروازه های زمین گذشت و با یک جهش رو به ابرها رفت.
هوا، بخاطر سرعت بالایش به شدت به صورت گل انداخته اش برخورد می کرد و او با شکافتن این تراکم از اوج گیری و پیروزی اش لذت می برد. هیچ فکری درون ذهنش جریان نداشت؛ فقط آرامشی که لحظه به لحظه بیش از قبل باذرات وجودش عجین می شد. درحالی که همینطور پروازش به او عشق می بخشید باخنده بلندی شادی اش را به همه جهان نشان داد.
از زمین کوییدیچ فاصله گرفت و به سمت قلعه رفت. سازه های بلند و نوک تیز به او هشدار برخورد می دادند اما او همچنان با لبخند رو به آنها پیش می رفت. فریاد شادی سر داد و با یک چرخش ماهرانه روبه هاگزمید پیش رفت.
او حالا می دانست برای آرامش گرفتن، لازم نیست سکوت دراطرافش جریان داشته باشد یا صداهای آرامش بخش گوشش را نوازش دهند؛ او می توانست تا زمانی که زندگی جریان داشت از این پرواز و گذشتن از فراز ابرها آرامش و خوشبختی را تجربه کند.


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۳ ۱۲:۰۶:۴۰

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۷

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۳۱ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 129
آفلاین
اوس استاد.

شاگردان خیلی عزیزم. برای جلسه ی بعد ازتون می خوام که تو یه رول درمورد تجربه ی "مراقبه و مدیتیشن" خودتون بنویسین.
بنویسین که کجا رو برای آرامش انتخاب می کنین و چه اتفاقی براتون می افته. به هر روش ممکن و غیر ممکن که می تونین باهاش مراقبه کنین، فکر کنین.


- آخه چطوری مراقبه کنم من؟

رون همانطور که در حیاط اصلی قلعه هاگوارتز مشغول پلکیدن بود، از تکلیف کلاس فلسفه و حکمت می نالید. او نمی دانست که چگونه باید یک مراقبه را تجربه کند، چه برسد که باید برای تکلیف، تجربه یک مراقبه خود را بطور کامل توضیح می داد.
همانطور که مشغول غر زدن بود، چشمش به هرماینی افتاد. یادش افتاد که چگونه هرماینی او را وسوسه به شرکت در آن کلاس کرد ... پس سریع به سمت او دوید.

- می بینی چطوری منو گرفتار کردی هرماینی؟ از همون اول نباید حرفت رو قبول می کردم ... الان همه دارن میرن تمرین کوئیدیچ رو تماشا کنن، من باید برم به انرژی درونی پی ببرم ... بعدش هم باید برم دربارش بنویسم
- اینقدر غر نزن رونالد ... من انجام دادم ... خیلی هم آسونه ... فقط یادت باشه که باید یه جای آروم حضور داشته باشی، از چیزایی که آرومت میکنن استفاده کنی و به هیچ چیزی غیر از انرژی مثبت فکر نکنی، متوجهی؟

هرماینی این را گفت، از رون جدا شد و به سمت کتابخانه حرکت کرد.

رون بسیار آشفته و پریشان بود. کل چیز هایی که از مراقبه و امثال آن می دانست، به بخش هایی از فیلم " دکتر استرنج " یا سکانس هایی از " بلک پنتر " و حرف های هرماینی ختم میشد ... او حتی از حرف های پروفسور موتویاما در کلاس فلسفه و حکمت نیز چیزی دستگیرش نشده بود، زیرا او اعتقاد داشت که خواب بسیار برای انسان مفید می باشد.

نیم ساعت بعد

او باید دست به کار میشد ... نباید وقت را هدر می داد. حرف های هرماینی را به خاطر آورد. حالا که همه اعضای تالار گریفیندور، در زمین کوئیدیچ برای تمرین یا تماشای تمرین بودند، تالار گریفیندور، حتما خالی بود.

تالار خصوصی گریفیندور

رون روی مبل نشست و فکر کرد که چه چیزی می تواند او را آرام کند؟ چشمش به گرامافونی که کنار شومینه قرار داشت، افتاد. از جایش بلند و آنرا روشن کرد، موسیقی مورد علاقه اش را پخش کرد و سپس چهار زانو روی زمین نشست و مشغول انجام مراقبه شد.

موسیقی در حال پخش :
- میون یه دشت لخت، زیر خورشید کبیر، مونده یه مرداب پیر، توی دست خاک اسیر، منم اون مرداب پیر ...

چند دقیقه بعد

رون پس از چند دقیقه تلاش برای تمرکز و استفاده از انرژی های درونی، کم کم داشت موفق میشد که ناگهان با صدای دیگر گریفیندوری ها هر چه تلاش کرده بود، بر باد رفت.

- دیدی چه شوتی کردم فرد؟ خودت رو نابود کنی نمی تونی شوتی به این خوبی بزنی!
- چی؟ من نمی تونم؟ اگه من تکونت نمی دادم اون بلاجر داغونت کرده بود.

زحمات رون بر باد رفته بود ... خواست یک فریاد بلند بکشد و فرد و جرج را با هم به سمت دیگر گریفیندوری ها شوت کند که متوجه شد که سالن اجتماعات ارث پدرش نیست. سپس گرامافون را خاموش کرد و بسرعت به سمت سالن اجتماعات گریفیندور را به سمت دریاچه - که مکان بهتر و آرامتری برای مراقبه به نظر می رسید - ترک کرد.

کنار دریاچه

از نظر رون، دریاچه جای آرام و بکری بود. حداقل از خطر آلودگی صوتی توسط فرد و جرج، محفوظ بود و تنها چیزی که قابل شنیدن بود، صدای آرام آب و آواز دلنشین پرندگان بود.
چهار زانو روی زمین نشست و سعی کرد تمرکز و به انرژی های مثبت فکر کند.

چند دقیقه بعد


رون همانند تلاشش در تالار خصوصی در شرف موفق شدن بود، با این تفاوت که دیگر صدایی او را آزار و اذیت نمی داد و انگار تمامی انرژی های مثبت به سمت او در حال جذب شدن بودند که ناگهان صدایی انفجار مانند، کار را خراب کرد.

فلش بک

- خب فرد ... این بمب های جادویی رو همین جا کار بذار.

فرد در حالی که بمب ها را در دست داشت، نزدیک جرج آمد و در حالی که آنها را مشغول تنظیم برای منجر شدن در حدود دو ساعت بعد بود، به جرج گفت:
- واقعا نقشه خوبی کشیدیم جرج. بعد از تموم شدن تمرین کوئیدیچ و سر زدن به تالار گریف، میایم اینجا و می بینیم که انفجار این بمب های جادویی باعث شدن که این ماهی های کوچیک که به سمت آب کم عمق کنار خشکی اومدن، شکار شن و ما همشون رو جمع می کنیم و کنسرو ماهی درست می کنیم.
- ایول داداش!

پایان فلش بک

رون که مو هایش سوخته بود و صورتش بخاطر انفجار سیاه شده بود، همانطور که قسم می خورد مسبب این کار را به سزای اعمالش برساند، به سمت کلبه هاگرید حرکت کرد تا شاید او بداند که چه جایی برای مراقبه بهترین است.

دقایقی بعد

هاگرید که تمامی ماجرا را از دهان رون شنیده بود، به او پیشنهاد کرد که به بخش " آرامش درونی " در جنگل ممنوعه برود. آنطور که هاگرید می گفت، هیچ چیز آزار دهنده ای در آنجا نبود و آنجا بهترین راه برای مراقبه بود؛ فقط به او توصیه کرد که مراقب موجودات جادویی باشد.

باز هم دقایقی بعد


رون به جنگل ممنوعه وارد شد و همانطور که هاگرید به او گفته بود، راه را دنبال می کرد.

- دویست به جلو، سیصد قدم به راست ...

کمی بیشتر از دقایقی بعد

انگار مکان مورد نظر را پیدا کرده بود. یک تخت زرد رنگ بزرگ به همراه یک گلزار بزرگ روبروی آن، بسیار چشم نواز بود.
غرق در تماشای آن مکان زیبا بود که صدا هایی شنید. به عقب برگشت و بسیار شگفت زده شد. ترس در بدنش قابل مشاهده بود. گلویش خشک شد و سر جایش میخکوب شد. دو تک شاخ، چند سانتور و چندین موجود جادویی دیگر به سمت او در حال هجوم آوردن بودند.
رون:

رون به خودش آمد. دست در جیبش کرد تا چوبدستی اش را در بیاورد ولی چیزی را احساس کرد. آری ... نور امید در چشمانش نمایان شد. ترقه ها و وسایل حمله ای جادویی که از جیب فرد و جرج کش رفته بود را در آورد و به نبرد با موجودات جادویی رفت.

یک ساعت بعد

بالاخره توانست از شر موجودات جادویی خلاص شود. روی تخت چهار زانو زد و مشغول مراقبه شد.

دو روز بعد

- رون ... رون ... تو اینجایی پسر؟ کل مدرسه دنبالتن ... بعد تو اینجایی و داری مراقبه می کنی؟
- چی؟ چی؟ چند روزه من اینجام؟
- خب ... راستشو بخوای دو روز.

روز نمی توانست باور کند ... یعنی دو روز کامل در حال مراقبه بود؟ کم کم چهره اش درهم رفت و با حسرت به افق نگاه کرد.

- مشکلی پیش اومده پسر؟
- نه ... فقط یه تکلیفی برای نوشتن داشتم.




تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.