دانش آموزان چشم انتظار معلم ، پشت در کلاس فلسفه و حکمت ایستاده بودند. پنج دقیقه ای می شد که استاد تاتسویا نیامده بود.
لویی استیون سون مثل بقیه حوصله اش سر رفته بود. در هوای گرم و خفه ی راهروی پشت در کلاس به سختی نفس می کشید و دانه های درشت عرق از سر و رویش می چکیدند.
پایش را به دیوار کنار کلاس تکیه داده بود و دست به سینه به راهپله نگاه می کرد. نچه هایش مانروک و گراد هم دورش را گرفته بودند. بچه های دیگر در دسته های چند نفره دور و اطراف آنها با هم دیگر حرف می زدند.
لویی دستی به مو های لخت و بورش کشید و زیر لب غرید:
- ببین کی رو گذاشتن معلم ما. معلوم نیست کدوم گوری رفته.
مانروگ که کنار دست او بر زمین نشسته بود خندید و گفت:
- شاید تو دفتر نشسته و با اون شمشیر مسخرش داره سیب پوست می کنه.
و دوباره لب هایش از روی هم باز شدند و دندان های زرد و چرک گرفته اش را به نمایش گذاشتند. لویی پوزخندی زد و گفت:
- زنیکه از عهد عتیق اومده بیرون! آخه کی تو این دورو زمونه با شمشیر اینور اونور می ره؟
گراد به راهپله اشاره کرد و آهسته گفت:
- داره میاد.
لویی صاف و مرتب ایستاد و به راهپله نگاه کرد. سعی کرد بچه ای مظلوم و مهربان جلوه کند. همیشه با نقش بازی کردن هایش معلم ها را فریب می داد. سایه ی کسی بر روی پله افتاد. بچه ها ساکت شدند و به راهپله چشم دوختند. اما وقتی او از پله ها بالا آمد و به پاگرد رسید غرغر ها بلند شد و نفس های حبس شده در سینه رها شدند. او تاتسویا نبود ، بلکه دارین ماردن بود. با همان لباس های بلند سیاه و کلاه دار. بچه ها از او رو برگرداندند و مشغول صحبت هایشان شدند. معمولا دانش آموزان از او فاصله می گرفتند. چون به نظرشان دارین پسری عجیب و غریب بود. همه به جز ریونی ها. آنها با نگاه هایی مشتاق به دارین خیره شده بودند. لایتینا فاست گفت:
- دیر کردی دارین!
چشم های لویی درخشیدند. فرصت خوبی برای سرگرم شدن پیدا کرده بود. لویی به گراد سقلمه زد و با سرش دارین را نشان داد. سپس بلند بلند گفت:
- لباساشو نگاه کن. مثل دیوانه ساز ها می مونه. از آزکابان فرار کردی دارین؟
نچه هایش در حالی که به او خیره شده بودند خندیدند. دارین برگشت و با چهره ای سرد و سنگی به لویی نگاه کرد. ریونی ها به لویی و دار و دسته اش چشم غره رفتند. دارین گفت:
- از این لباس ها خوشم میاد. به تو هم ربطی نداره.
و به سمت حلقه ی دوستانش حرکت کرد. لویی گفت:
- اون وقت این لباسها رو از کجا گرفتی؟ حتی مشنگا هم از اینا ندارن. نکنه از یک گدا کش رفتی؟ هان؟ من اینجور لباسا رو تو تن گدا ها زیاد دادم. لباسای گل گشاد سیاه.
گراد پوزخند و مانروگ قهقه می زد. گرنت گفت:
- معلومه زیاد با گدا ها معاشرت داری؟
لویی با نفرت به او نگاه و چند لحظه ای مکث کرد. دوباره خندید و گفت:
- تو سرت تو دفترچت باشه.
کم کم توجه بقیه ی بچه ها به آنها جلب شد و در سکوت بعضی با اشتیاق و بعضی با نگرانی ، نظاره گر دعوایشان شدند. دارین با لحن تهدید آمیزی گفت:
- دیگه زیادی داری خوشمزه می شی. یک وقت دیدی خوردمت.
لویی بازو هایش را بغل کرد و لرزید و گفت:
- وایییی! یک وقت منو نخوری...
خنده های دوستانش بلندتر شد. گراد بر سرش زد و گفت:
- احمقو نگاه چطوری حرف می زنه!
دارین لبخندی زد و گفت:
- خودت خواستی!
- اهم اهم.
تاتسویا در حالی که با نارضایتی و دست به سینه بر پاگرد ایستاده بود به لویی و دارین نگاه می کرد. همگی ساکت شدند. انگشت های دست راست تاتسویا با حالتی عصبی بر بازوی دست چپش می جنبید.
- من از دعوا سر کلاسم متنفرم. سی امتیاز از گروه جفتتون کم میشه.
فریاد اعتراض ها و غرغر ها بلند شد ، لویی و دار و دسته اش با وقاحت تمام داد می زدند که ریونی ها اول شروع کردند و ریونی ها سعی می کردند ماجرا را به معلمشان توضیح دهند.
ولی تاتسویا بدون کوچک ترین اهمیتی به آنها ، قفل در کلاسش را باز کرد و وارد کلاس شد.
---------------
شب بود. جیرجیرکی در بیرون از خوابگاه در دل تاریکی آواز می خواند. لویی استیون سون و دیگر بچه های اسلیترین در خوابگاهشان بر تخت ها دراز کشیده بودند. لویی که تختش کنار پنجره بود ، به تاریکی سقف خیره شده و در افکارش غرق غوطه ور بود. به وقایع آن روزش فکر می کرد. صبح به خاطر حل مسئله ی سختی در ریاضیات جادویی ده امتیاز برای گروهش گرفته بود. در دلش به مناکال معلم ریاضیات فحش می داد. مسئله ای به آن سختی را حل کرد ،ولی فقط ده امتیاز نصیبش شده بود. بعد بلافاصله یاد گرینچ ، دوستش افتاد و در دل خندید. گرینچ سر کلاس مراقبت از موجودات جادویی از عمد و مخفیانه یکی از بچه های گریفیندور را به سمت هیپوگریفی که باید سوارش می شد هل داد. گریفیندوری محکم به منقار جانور خورد. هیپوگریف هم در جوابش صورت او را کمی نقاشی کرد.
چشم هایش کم کم سنگین و بسته شدند. به این فکر کرد که چند روز دیگر تا تعطیلات تابستان مانده؟ بعد صحنه هایی گنگ و مبهم از آن روز جلوی چشم هایش آمدند. در حالتی بین خواب و بیدار بود که ناگهان سایه ای را بر خودش حس کرد. انگار که چیزی جلوی پنجره اش را گرفته بود. اول فکر کرد خیالاتی شده است. ولی آن سایه خیلی واقعی به نظر می رسید. چشم هایش به آرامی باز شدند و به آن چیزی که جلوی پنجره بود نگاه کرد. یک مرد سیاهپوش بود که نور رنگ پریده و ضعیفی لبخند شیطانی اش را آشکار می کرد. چشم هایش در تاریکی شب برق می زدند و به او خیره شده بود.
قلبش در سینه فرو ریخت و ضربانش چند برابر شد. سرمای وحشت همه ی وجودش را در بر گرفته بود. تا خواست فریاد بزند دست غریبه بر دهان وا شده اش نشست و آن را فشرد. دستش بوی عجیبی داشت. با یک نفس بوی شیرین و تند دست در دهانش فرو رفت و شش هایش را سوزاند. ناگهان احساس کرد همه ی نیرویش از بدنش کشیده و خارج و ضربانش آرام و سرد شده. انگار که خون در رگ هایش منجمد شده بود. چشم هایش سیاهی رفت و دنیا دور سرش چرخید. بعد فقط تاریکی دید...
وقتی پلک هایش به آرامی از روی هم باز شدند گیج و منگ بود. مغزش درست کار نمی کرد و نمی دانست کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده. بدنش درد می کرد و نسیم خنک و مرطوبی به صورتش می خورد. به پشت بر زمین دراز کشیده بود و ستاره های ریز و چشمک زن آسمان را می دید. ناله کرد:
- من کجام؟
ناگهان کسی با صدایی بلند او را از جا پراند:
- آوردیمت جنگل ممنوعه هوا خوری.
بدنش لرزید و جیغ خفه و کوتاهی کشید. ضربات قلبش بر سینه اش را حس می کرد. به آرامی بر زمین سفت و سخت نشست. رو به رویش یک آتش کوچک روشن بود و در کنار آن مرد سیاهپوش و در رو به روی او مرد دیگری که کلاهخودی شاخدار بر سر داشت ، بر زمین نشسته و به شعله های رقصان و مست آتش خیره شده بودند. بر صورت هایشان سایه افتاده بود و لویی نمی توانست چهره هایشان را به خوبی ببیند. درختان وحشی و سرکش در پایین تپه ای که بر آن قرار داشتند ، گویی تا بی نهایت گسترده شده بودند. در باد سر هایشان را تکان می دادند و شاخ و برگ هایشان خش خش صدا میداد. گویی که با هم نجوا می کردند. مهتاب نقره فام و کامل در آسمان می درخشید و با نور هایش همه جا را خاکستری می کرد. اخم های لویی در هم فرو رفتند. سعی کرد برخیزد ولی نتوانست. به پاهایش نگاه کرد. با طناب هایی قطور بسته شده بودند. دست هایش همینطور.
ناگهان سرمای ترس همچون جانوری به قلبش خزید.
- چی شده؟ شما کی هستین؟ چرا منو اینجا آوردین؟
سیاهپوش برگشت و با لبخند ترسناکی به لویی نگاه کرد. حالا صورتش زیر نور آتش به خوبی دیده می شد. لویی که از تعجب چشمانش گرد شده بودند با صدای دو رگه ای گفت:
- دارین؟
لویی که چهره اش در هم فرو رفته و سخت مشغول فکر کردن بود گفت:
- یعنی تو منو اینجا آوردی؟ بزار ببینم... نکنه... نکنه اون سیاهپوش کنار پنجره هم تو بودی؟ هان؟
- آره ، من بودم.
- چی؟ چطوری؟ تو که رمز...
- من جادو های سیاه زیادی بلدم لویی.
شعله های خشم در درون لویی زبانه کشیدند. صورتش سرخ شده بود. نمی توانست درک کند که چرا دارین همچین کار احمقانه ای کرده؟ فریاد زد:
- احمقه دیوونه! منو نصف شبی تو تخت خواب بیهوش کردی و کشوندی وسط جنگل؟ می دونی اگه هوریس بفهمه...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرد شاخدار دستش را همچون شلاق در هوا تکان داد و بر صورت لویی زد. صدایی سیلی اش در جنگل طنین انداخت. گونه ی لویی مثل آتش می سوخت. او خشکش زده بود و مات و مبهوت آن مرد را نگاه می کرد. دارین خندید. مرد شاخ دار که چشم هایش از لذت و شادی می درخشید با صدای خش دارش نعره زد:
- خفه شو! فقط خفه شو و آروم بمیر!
وحشت دوباره در وجودش نخره کرد. دارین که با خنده به پایش می کوبید لویی را نشان داد و گفت:
- نگاش کن فرانسیک... قیافشو نگاه... می خواد گریه کنه.
در همان حال که کم کم خنده هایش قطع می شد و آرام می گرفت فرانسیک گفت:
- بایدم گریه کنه. همه ی آدما قبل مرگ گریه می کنن.
نفس لویی بند آمد. رنگ از صورتش پرید و یخ کرد. انگار که درست نشنیده باشد گفت:
- چی؟ اصلا تو کی هستی؟ اگه بخوای با من کاری کنی از دستتون شکایت می کنم.
دارین گفت:
- اوه ه ه ، شکایت می کنه. شنیدی فرانسیک شکایت می کنه. هه.
- فرانسیک؟ این کیه ماردن؟ اصلا شما با من چی کار دارین؟
- یکی از دوست های خارج از هاگوارتزم.
دارین چیزی را با انبر از آتش در آورد. یک چاقوی بلند و نوک تیز بود که سرش از شدت گرما سرخ شده بود. دارین با چوبدستی اش وردی خواند و به راحتی دسته ی چاقو را در دست گرفت.بعد به لویی خیره شد. در چهره اش هیچ احساسی دیده نمی شد و عضلات صورتش کوچک ترین حرکتی نداشت. خشکش زده بود و مثل مجسمه های مومی چاقو به دست به لویی نگاه می کرد. چیزی در شکم لویی مثل مار به هم پیچید. انگار که یک قلوه سنگ ده کیلویی را درسته قورت داده بود.
دارین نعره کشید و چاقو را با سرعت برق به سمت سینه ی لویی برد. لویی جیغ کشید و چشمانش را بست. صدای پاره شدن چیزی را شنید. قلبش طوری می تپید که انگار می خواست از سینه بیرون بزند. آدرنالین در خونش به جهش افتاده بود. لحظه ای احساس کرد که کارش تمام است و تا چند دقیقه ی دیگر می میرد. صدای قهقهه ی دارین در گوشش می پیچید. چشم هایش را به آرامی باز کرد. هنوز بر زمین نشسته بود. سرش را پایین آورد و به سینه اش نگاه کرد. از آن خون نمی آمد ولی پیراهنش از بالا تا پایین جر خورده بود. سینه و شکم خیس عرقش زیر انوار آتش برق می زد.
به نفس نفس افتاده بود و صورتش از ترس مچاله شده بود. لب هایش از وحشت کج و آویزان شده بودند. بریده بریده گفت:
- دارین خواهش می کنم ، این کارا برای چیه؟
خنده های دارین یک دفعه قطع شد.
- یادت نمیاد؟ تو صبح مسخرم کردی ، قلبمو آتیش دادی. حالا وقتشه که منم قلبتو آتیش بدم.
- منظورت چیه؟
دارین به تندی داد زد:
- می خوام بکشمت. چون ازت متنفرم. تو اینجا می میری و هیچ کس هم نمی فهمه.
دارین به آرامی چاقوی داغ را به سمت سینه ی لویی جلو آورد. اشک در چشمان لویی حلقه زد و بیرون پرید. همه ی محتویات شکم و سینه اش به خود پیچید. ناگهان احساس کرد نیروی فراوانی همه ی وجودش را در بر گرفته. گویی در واقع پسین لحظات مرگ به نیرویی ما فوق بشری رسیده بود. دست و پا می زد و خود را از چاقو دور می کرد. سعی کرد برخیزد. اما ناگهان فرانسیک جلو پرید و شانه هایش را گرفت بدنش را محکم به زمین چسباند. با لحنی خشن که سرشار از لذت و شادی بود گفت:
- کارشون تموم کن دارین. حق این خوک کثیفو بزار کف دستش.
دارین به آرامی چاقو را به سینه ی لویی نزدیک تر كرد. بدن لویی دیوانه وار می لرزید ، فریاد می زد و کمک می خواست صدای فریادش در جنگل بی انتها می پیچید و در میان شاخ و برگ درختان خفه می شد. از این صحنه لذت می برد. لویی مثل یک گوسفند قبل از مرگ دست و پا می زد. خیس عرق شده بود و سعی می کرد زنده بماند. با اینکه هیچ راه فراری از چاقوی دارین نبود اما باز هم با تمام وجود و نیرویش سعی می کرد از آن بگریزد و زنده بماند. همیشه عاشق این صحنه بود. عاشق لحظه ی انتقام و لحظات آخر زندگی کسانی که جانشان را می گرفت. صدای پدر و مادر دارین در سرش پیچید:
- تاریک نباش...
چند روز پیش خواب آنها را دیده بود که چنین هشداری به او دادند. همچنین به او گفتند که از فرانسیک دوری کند. چون او مایه ی نابودی اش است. اما حالا فرانسیک رو به رویش بود و او را به کشتن تشویق می کرد.
دارین از خود پرسید تاریک نباش یعنی چه؟ آیا کشتن یک نوجوان پانزده ساله آن هم فقط به خاطر مسخره کردن تاریکی محسوب نمی شد؟ چاقوی دارین بر پوست سفید سینه ی لویی ثابت ماند. او فریاد می زد و در حالی که اشک می ریخت از دارین معذرت می خواست. پدر و مادرش در خواب به او گفتند که این تنها خواسته ای است که از او دارند. اینکه تاریک نباشد. فرانسیک به تندی گفت:
- چرا معطلی؟ بزن روده هاشو در بیار.
لویی در حالی که می گریست با صدای گوش خراش جیغ زد:
- خواهش می کنم دارین. منو ببخش. غلط کردم منو ببخش. ببین... بابام خیلی پولداره. هر چقدر بخوای بهت می ده ، فقط منو نکش. خواهش می کنم ، اصلا هر کار بگی می کنم.
دارین دو دل ماند. از طرفی عطش کشتن در درونش مرگ می طلبید و نصیحت پدر و مادرش در دلش سنگینی می کرد. چاقو را کمی عقب برد. تکه ی خالی ای در قلبش بود که فقط با کشتن ارضا و پر می شد. اما چیزی در درونش تکان خورد. حس لطیف انسانیت که سالهای سال آن را با دیوار نفرت پوشانده بود در درونش پدیدار شد. آدم کشتن کار خوبی نبود. او نباید این کار را می کرد. چاقو را عقب تر برد. فرانسیک اخم کرد و صورتش در هم فرو رفت.
- داری چه غلطی می کنی؟ بکشش!
دارین در سکوت به چشم های وحشتزده و گریان لویی خیره شده بود. به آرامی گفت:
- نه.
فرانسیک نعره زد:
- چی؟ نه یعنی چی؟ تو چت شده بچه؟
- ازت ممنونم دارین. جبران می کنم ، مطمئن باش جبران می کنم.
فرانسیک داد بلندی کشید و مثل برق چاقو را از دست دارین قاپید و در سینه ی لویی فرو کرد. چنان سریع و تند همه ی این کار ها را انجام داد که لویی حتی نتوانست فریاد بکشد. در یک ثانیه چاقو تا دسته در سینه ی چپش فرو رفت و خون از شکاف ریز دور آن بیرون ریخت. صورت لویی مثل گچ سفید شده بود و نمی توانست نفس بکشد. ذهنش خالی خالی بود و قلبش نمی تپید. دارین فرانسیک را به سمتی هل داد و داد زد:
- نه!
لویی را در آغوش گرفت و در حالی که تکانش می داد نامش را صدا می کرد. جیرجیرک ها سوت می زدند ، باد می وزید و صدای فریاد دارین را در تاریکی جنگل می پیچاند.
اما دیگر دیر شده بود. چشم های لویی استیون سون بسته شدند و او مرد.
عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.
یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.
خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.