هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۷

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۴۹:۲۸
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 240
آفلاین
نوازش آفتاب را بر پوست صورتم حس می کردم. سعی کردم چشمانم را باز کنم، اما پلک هایم محکم به هم چسبیده بودند. دست و پایم را هم نمی توانستم حرکت دهم. به نظر می آمد با طناب به صندلی ای که روی آن قرار داشتم، بسته شده بودم. درست به خاطر نمی آوردم چه اتفاقی افتاده. تصاویر آشفته ای که در ذهنم می رقصیدند، مخلوطی از تکه های دل و روده بودند. با یادآوری آن صحنه ها، چیزی در معده ام زیر و رو شد. هنوز می توانستم بوی خون را حس کنم و آوای جیغ های دردآلود را بشنوم.

صدای باز شدن در و قدم های پا به گوشم رسید.
- کی هستی؟

فرد مزبور جواب نداد. صدای قدم های پایش نزدیک تر شدند. بوی عطر آشنایی به مشامم خورد. با تردید گفتم:
- ماتیلدا، تویی؟

شخص با صدایی آرام پاسخ داد:
- خودمم.

پنبه ای مرطوب روی پلک هایم فشرده شد. لحظاتی بعد توانستم پلک هایم را باز کنم و ماتیلدا را دیدم که با چهره ای رنگ پریده مقابلم نشسته. پرسیدم:
- چرا منو بستین؟

ماتیلدا نگاه سرزنش آمیزی روانه ام کرد.
- یادت نمیاد؟

جرقه ای در ذهنم ایجاد شد و ناگهان سیل خاطرات به مغزم هجوم آورد. مردی با کت و کلاه مشکی در میان جمعیتی از ساحره ها و جادوگران که با دستان بسته روی زمین به حالت زانو زده قرار داشتند، ایستاده بود. آن ها مرگخوارانی بودند که اعضای محفل به تازگی دستگیر کرده بودند. لب های مرد مزبور شروع به لرزیدن کرد. شعله های خشم و نفرت در چشمان عسلی رنگش زبانه کشید. اره ای را که در دست راستش قرار داشت، بالا آورد و با آن به مرگخوارهای دست بسته حمله ور شد. قطرات خون به هوا پاشیدند و صدای نعره هایی دل خراش فضا را پر کرد. مردی که داشت زندانی ها را در امواج خروشان خاطراتم سلاخی می کرد، خودم بودم. سرم را به شدت تکان دادم. نمی خواستم بیشتر از این به یاد بیاورم. باورم نمی شد این من بودم که آن مرداب متعفن از گوشت و خون را دُرست کرده بودم.

ماتیلدا از جایش بلند شد و به سمت در رفت. با صدایی لرزان پرسیدم:
- حالا چی میشه؟ منو میفرستین آزکابان؟

دختر جوان برگشت و با چشمان آبی رنگش به من خیره شد. نگاهش آمیزه ای از انزجار و دلسوزی بود.
- نه، تو همین جا تو خونه ی گریمولد حبس میشی. پروفسور دامبلدور فکر می کنه تو واقعا به خودت اومدی و پشیمون شدی ...

مکثی کرد و ادامه داد:
- یا لااقل واقعا به خودت میای و پشیمون میشی!

ماتیلدا پس از گفتن این حرف، اتاق را ترک کرد و مرا با دردی که به قلبم چنگ انداخته بود، تنها گذاشت.




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۷

ریموس لوپین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۴ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۰۶ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۸
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
فرانک لانگ باتم : نه خواهش میکنم منو نکش.
ولدمورت : اخه تو سزاوار مرگی فرانک
فرانک لانگ باتم : نه منو نک.......
ولدمورت : آبراکادابرا
این اخرین لحظات زندگی فرانک لانگ باتم و همسرش بود.ومن تنها کسی بودم که حداقل صداشونو شنیدم.

<<فلش بک >>

من(ریموس لوپین) : سلام پروفسور بامن کاری داشتین.
دامبلدور دوان دوان آمد سمتمو نفس نفس زنان گفت :‌ اره ریموس ، کار واجبی داشتم ، برات یه ماموریت دارم .
منکمی کنجکاوانه پرسیدم : چه کاری پروفسور،بفرمایید.
دامبلدور با عجله گفت : فرانک ،فرانکلانگ باتم ،ریموس همونی که میدونی میخواد فرانگ لانگ باتم و همسرش رو بکشه.
من هم گفتم : من چیکار کنم پروفسور؟
دامبلدور برو خانه لانگ باتم ها و قبل از اینکه همونی که میدونی برسه اونها رو بیار اینجا.
من:چشم پروفسور.
دامبلدور : سریع ،زود باش.
----------
حالا بعد از اون همه تاکید پروفسور دامبلدور حالا من باید دست از پا دراز تر برمیگشتم محفل.
رسیدم به محفل و یک راست رفتم پیش پروفسور دامبلدور.
دامبلدور همین که من رو دید گفت : ناراحت نباش ریموس اصلا ناراحت نباش ، اونا جاودان شدند و یادگاری گرانبهایی از خودشان به جا گذاشتند.پسرشون نویل که سال های نهچندان دور به هاگوارتز خواهد آمد.
من که کمی از ناراحتیم کم شده بود گفتم : پروفسور من مطمئنم ، همونی که میدونی میخواد بقیه ااعضای محفل مثل من یا حتی جیمز و لیلی رو بکشه .باید از اونا محافظت کرد.


Profesor Rimus John Lupin

اتحاد گریفیندور
قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ جمعه ۵ بهمن ۱۳۹۷

گریک الیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۱۸ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 156
آفلاین
اولین روزی که وارد محفل شدم هیچ کیو نمی شناختم جز دامبلدور و یه چند نفر دیگه که از دوستای قدیمیم بودن، البته نشناختن که نمی شه گفت، خب من چوب دستیه همه ی اونا رو ساختم، ولی خب فقط برای چند دقیقه دیده بودمشون.
وقتی دور میز جمع شدیم بقیه شروع کردن به معرفی خودشون. یه پسر جوونی با موهای قشنگش گفت:
- سلام آقای الیواندر... من کریسم... از آشناییتون خوشبختم!
- سلام کریس... چطوری کریس؟... راحت باش، گریک صدام کن!

یکی دیگه که کتاب تو دستش بود گفت:
- سلام... من ادواردم... ادوارد بونز!
- سلام ادوارد!

بعد از اینکه معرفی کردن تموم شد، بوی خوبی موهای داخل دماغمو تکون تکون داد.
- این بوی چیه؟

دامبلدور مثل کسایی شده بود که انگار چیزی رو از قلم انداخته.
- اوه ببخشید اصلا حواسم به پنه نبود.
- پنه؟
- بله... پنه لوپه کلیرواتر... دختری هستن بسیار روشن... لازم به ذکر هستش که بگم دست پختشم عالیه.
- خب پس من برم آشپزخونه تا ببینم این کیه که انقد تعریف می کنی ازش.
- اوه راستی... فامیلیشو مسخره نکن خوشش نمیاد.

میزو ترک کردمو رفتم سمت آشپزخونه ولی خب چون راهو بلد نبودم از دستشویی سر درآوردم.
- شما... اینجا آَشپزی میکنین؟... چی می خورین دقیقا؟
- گریک یکم نگاه کنی می فهمی که اونجا گلاب به روتونه!
- میگم خیلی برام آشنا بودا!

برای چند ثانیه یاد پیچ و مهره های شلم افتادم ولی سریع این افکار کثیفو رها کردم.
- کجاست پس؟
- کنارته!
- کنارم که دستشوییه!
- گریک یه آدم چندتا کنار داره؟
- نگا کن... خودت بحثو تخصصیش کردی... یه آدم می تونه بی نها...
- غلط کردم ببخشید... اون کنارت!
- کدوم؟
- ای خدا سمت چپت!
- چپ خودم یا تو؟
- خدایا منو گاو کن... خودت!

بالاخره دو گالیونیم افتاد و سمت راستمو نگاه کردم.
- اینکه بازم دسشوییه!

یه حسی بهم گفت که کریس اعصابش خورد شده بود.

- گریک... پشتته!

برگشتمو آشپزخونه رو دیدم.
- ممنون ادوارد!

قبل اینکه بخوام برم توی آشپزخونه گلاب به روتون منو گرفت و یه سر به پشتم زدم. بعد از اینکه از پشتم که الان توش بودم...
اوه اینجاش بد شد، از اول!
از دستشویی اومدم بیرون و مثل همیشه دستامو با شلوارم خشک کردم. رفتم سمت آشپزخونه! اولین چیزی که دیدم یه تپه موی نارنجی بود. از آشپزخونه اومدم بیرون و رو به مالی گفتم:
- داری جدید تولید می کنی؟... این چرا انقد مو داره؟
- کی؟
- همین مو نارنجیه... اسمش چی بود؟... اها پنه لوپه!
- مگه هرکی موهاش نارنجیه دختر یا پسر منه؟!
- تجربه ثابت کرده که بله همینطوره!
- برای خودمم همینو ثابت کرده ولی ایندفعه اینجوری نیست!

وقتی فهمیدم دختر مالی نیست برگشتم داخل آشپزخونه.
جلو رفتم، بازم رفتم و بازم رفت تا اینکه موهای پنه رفت تو چشمم.

- هوووی.... داری چیکار می کنی؟

وقتی برگشت انگار داشتم الیزا رو می دیدم، باورم نمیشد که انقد پنه لوپه شبیه زنم باشه ولی بود. البته خب اگه اشکاش و آب دماغشو در نظر نگیریم.
- ببخشید... حواسم نبود... من گریک الیواندرم... تازه واردم... از آشناییتون خوشبختم... دستمال می خواین؟
- اوه... خواهش میکنم... به محفل خوش اومدین... منم خوشبختم... دستمال چرا؟
- برای اون اشکا و آبی که داره میره تو دهنتون!

دیدم که خجالت کشید و سرخ شد.
- خجالت نکشین... اه چقد دارم رسمی حرف می زنم... خجالت نکش چیز خاصی نیست که... آبه دیگه فقط یکم نوعش فرق می کنه... بیا اینم دستمال!

شروع کرد به خندیدن، خنده هاش کاملا شبیه الیزا بود، انگار اون داشت جلوم می خندید. انقد قشنگ می خندید که می خواستم فقط کاری کنم تا بخنده.

- ممنون بابت دستمال... بدیه پیازه دیگه!
- آره میدونم... راستی انقد با من رسمی حرف نزن، زیاد خوشم نمیاد!
- چشم... ینی باشه!

اون شب فقط داشتم به پنه لوپه و شباهتش به الیزا فکر می کردم. شباهتشون خیلی عجیب بود، انگار الیزا از اون سانحه جون سالم به در برده و الان پیشمه.
از اون روز چند هفته ای می گذره و الان الیزای من داره میره، میره برای یه ماموریت پنج ماهه! نبودنش برام خیلی سخته ولی ماموریته و من کاری نمیتونم بکنم به جز انتظار کشیدن.

برات آرزوی موفقیت می کنم پنه لوپه کلیرواتر


پنه لوپه کلیرواتر
برا همه کوچیکی به ظاهر
ولی اگه اونا تورو بشناسن
می فهمن که بزرگ و بهترینی از داخل



Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ دوشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۷

گریک الیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۱۸ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 156
آفلاین
- ارباب یکی از مرگخوارا اون دوتا رو با هم دیده.

ولدمورت با عصبانیت مشت شو روی میز می کوبه و میگه:
- دیگه از حد گذشته... باید خودمان دست به کار شویم.

تق!

- صدا را شنیدی بلا؟
- بله ارباب... فکر کنم صدای در بود.
- این دفعه دیگر نه!

سو با لبخند همیشگی اش به سمت محل قرار خود می رفت. انقد خوشحال بود که حواسش به این موضوع که داشت می دوید، نبود. یک هفته ای بود که گادفری را ندیده بود برای همین خیلی دلش برای اون تنگ شده بود. وقتی به محل قرار رسید. گادفری رو با همون استایل همیشگی دید.
گادفری هر وقت منتظر کسی می بود دستاشو توی جیبش می کرد و به ماه خیره می شد. اون، این عقیده رو داشت که ماه یک چیز کاملا خاصه و هر بار که بهش نگاه کنی انگار هیچوقت همچین چیزی ندیدی.
سو به گادفری رسید و پشت سرش ایستاد.
گادفری که صدای پاشو شنیده بود برگشت و سو رو با همون کلاه بزرگ همیشگیش دید.
قد گادفری بلند تر از سو بود و بخاطر اون کلاه گادفری نمی تونست صورت سو رو ببینه برای همین با دو انگشت سبابه و شست چونه ی سو رو گرفت و صورتشو تا موقعی که کُلش دیده بشه بالا آورد.
- این صورت حتی از ماه هم برای من خاص تره.

سو سریع گونه هاش سرخ شد چون تا حالا همچین چیزی از گادفری نشنیده بود. برای همین دوباره سرشو پایین انداخت و زیر سایه ی کلاهش پنهان شد.

- عاشق موقعی ام که گونه هات سرخ می شه... منو یاد رز های تازه شکفته می ندازه.
- اینجوری نگو گادفری... دارم از خجالت آب می شم.
- وقتی پیش منی خجالتو بذار کنار!
- نمیتونم... سعی خودمو میکنم ولی نمیتونم.
- سو؟

سو سرشو بالا آورد و به چشم های درشت و عسلیه گادفری خیره شد.
- جانم؟!
- در مورد حرفی که زدم فکر کردی؟
- آره... واقعا برام سخته گادفری... من تورو خیلی دوست دارم ولی لرد برای من مثل یه پدر می مونه.
- ولی خب خودت می دونی که تا زمانی که توی اون خونه باشی ما نمی تونیم با هم باشیم.
- می دونم... همه ی اینا رو می دونم.

سو با بغض ادامه داد:
- چرا اینا انقد با هم بدن... چرا باید اینطوری باشه.
- چون اونا ضعیف هستند... اونا اصالتی ندارند... اونا دنیای جادو رو با این ماگل ها آلوده کردند!
- اینطور نیست... ماگلا هم خوبن.
- ما در این حد حقیر نشده ایم تا با یک محفلی هم سخن شویم.

ولدمورت بعد این حرف چوب دستیشو بیرون آورد. سو با دیدن این صحنه تصمیم آخرشو گرفت و اونم گادفری بود.
- نه لرد... اینکارو نکنین.

و خودشو سپر گادفری کرد.

- سو تو مایه ی ننگ مرگخوار ها هستی!... آوا...

گادفری در همین لحظه سو رو بغل کرد و اونو پشت خودش قایم کرد.

- کداورا!
- نه!

طلسم به گادفری خورد و گادفری توی بغل سو مرد.
سو دیگه ولدمورت رو مثل پدرش نمی دید، اونو فقط یک دشمن می دونست، برای همین چوب دستیشو در آورد.
- نباید اونو می کشتی!

دوئلی نه چندان طولانی بین اونا شروع شد و سو بازنده ی این دوئل بود.

- خب عزیزانی که این رول رو خوندن بفرمایین محفل به صرف پیاز پلو!... آقا آروم باش غذا برای همه هست... برادر پاتو از تو حلق اون خواهر در بیار... با این وضعیت چیزی برای خودم نمی مونه... حمله!


Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۷

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۴۹:۲۸
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 240
آفلاین
غروب بود و رگه های سرخ و نارنجی رنگ خورشید به تدریج تالار ریونکلاو را ترک می کردند. گادفری در حالی که پاهایش را روی هم انداخته بود و نوشیدنی گیاهی می خورد، به تصویر خودش در آیینه ی قدی رو به رویش می نگریست و لبخند می زد. در همین هنگام، در تالار باز شد و فیلیوس داخل آمد.

- سلام فیلیوس!

فلیت ویک روی کاناپه کنار گادفری نشست.
- چه خبرا؟ ... میگم باز دو نفرو بنداز به جون هم بخندیم. به نظرم یه داستان در مورد شیپ من و گریک بنویس و با اسم مستعار تو پیام امروز چاپ کن.

شعبده باز همان طور که به اثر رژ لب روی لبه ی فنجان خیره شده بود، لبخند زد.
- تو بلک لیستم هستین.

فیلیوس به چهره ی گادفری نگاهی انداخت.
- به نظر عصبی میای. چیزی شده؟

شعبده باز از اینکه فیلیوس به این موضوع اشاره کرده، خوشحال شد. نیاز داشت با کسی حرف بزند تا کمی احساس آرامش کند.
- راستش فک کنم کریس داره یه نقشه هایی برام میکشه. اون به خاطر داستانی که راجب خودم و پنه تو پیام امروز چاپ کردم، واقعا دل خوره.

فیلیوس پوز خندی زد.
- ای بابا! حالا فک کردم چی شده.

گادفری لب پایینی اش را گزید و با صدایی لرزان گفت:
- متوجه نیستی؟ اون واقعا جدیه! فک میکنه با آبروی پنه بازی کردم. شاید چون کریس یه محفلی اصیله، روم طلسمای نابخشودنی رو اجرا نکنه، اما مطمئنم بلایی به سرم میاره که آرزوی مرگ کنم.

فیلیوس قوری را برداشت و مشغول پر کردن فنجانی شد.
- به نظرم زیادی قضیه رو دراماتیک کردی. اما اگه این قد نگرانی از لاک دفاعیت بیرون بیا و حمله کن. قبل از اینکه بتونه کاری کنه، نقشه شو خنثی کن.

گادفری سرش را به طرزی نامحسوس تکان داد. معلوم نبود که این حرکتش در تأیید حرف های فیلیوس بود یا در رد آن. در واقع خودش هم مطمئن نبود که باید با کریس چه کند. لحظه ای چشمانش را بست و تصور کرد که کریس را در تابوتی چوبی اسیر کرده و قصد دارد با اره او را دو نیم کند. بله، نقشه ی بی نقصی بود. می توانست به راحتی وانمود کند کریس طی یک حادثه ی غم انگیز در عملیات شعبده بازی دنیا را ترک گفته است.

فیلیوس به چهره ی در هم رفته ی گادفری و قطرات درشت عرق که از پیشانی اش جاری بودند، خیره شد. دستش را روی شانه ی او گذاشت و پرسید:
- هی، حالت خوبه؟

شعبده باز از جایش بالا پرید و رشته ی افکارش پاره گشت. همان طور که نفس نفس می زد، از روی کاناپه بلند شد. باور نمی کرد که آن افکار شوم و پلید را در ذهنش پرورانده بود.
- من میرم یه دوش بگیرم.

گادفری با پاهایی کرخ و حس گرفتگی در سینه اش، به سمت حمام راه افتاد، در حالی که امیدوار بود آب سرد حالش را بهتر کند و آن تصورات عجیب را از مغزش بیرون بکشد.




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۱۵ سه شنبه ۴ دی ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
- همه به صف شین!

پنه لوپه در حالی که زرهش را مرتب می کرد رو به محفلیون ایستاد؛ با قدم های بلند و نظامی طور از روبرویشان رد شد و زیر نظرشان گرفت.‌ ناگهان کلاهخودش را بالا آورد و توی سر یوآن کوبید!
- سکه! سکه تمام بهار! چند بار بهت بگم دکمه پیرهنو
به شلوار وصل نمی کنن؟

یوآن به سرعت جای دکمه ها را عوض کرد.
- ب....ب... ب... ببخشید پنی! دیگه تکرار نمی شه!

پنه لوپه نگاهش را با تاسف از او گرفت و با صدای بلند گفت:
- خیلی خوب! ما امشب اونجا رو تصاحب خواهیم کرد! این عملیات شورشگرانه در جرئتی که آندریا به من داد جرقه خورد و حالا هم به حقیقت خواهد پیوست! آماده این؟
-

امشب قرار بود به خانه ریدل ها حمله کنند و آنجا را به تصاحب خودشان درآورند. البته این پیشنهاد پنه لوپه بود که در نبود پروف حسابی ناظربازیش گل کرده بود و می خواست دنیا را سپید کند و کمر به بیچاره کردن محفل کرده بود؛ و همه احساس بیچارگی می کردند اما هیچکدامشان یارای مخالفت با این حجم از استبداد را نداشتند.

- خب! حمله می کنیم!

اما محفلیون همچنان ایستاده و او را نگاه می کردند.

- حمله!

محفلیون همچنان بی حرکت ایستاده بودند.

- آقا حمله دیگه!
- نمی شه بشینیم شورش کنیم؟ حتما باید بدوییم و حمله کنیم؟
- آره!
- خب... خب نمی شه به اونا بگیم بیان اینجا ما بکشیمشون؟
-

- حمله می کنین یا نه؟

محفلی ها نگاهی به هم انداختند و به زور شروع به حرکت کردند؛ خیلی خسته بودند... کاش می شد این وضعیت تغییر کند اما متاسفانه به همین روش پیش رفتند؛ ساعتی بعد اغتشاشگران جلوی خانه ریدل ایستاده بودند و باز به هم نگاه می کردند.
کریس کمی پیش رفت تا زنگ در را بزند که با جیغ پنه لوپه متوقف شد.
- چیه خوب؟ در بزنم بریم تو شورش کنیم دیگه!
-
- زنگ نزنم؟ ناراحت می شن نه؟ فکر می کنی باید در بزنیم؟

در این مورد حتی خود پنه لوپه نیز شک داشت.
- راست می گیا! نکنه خواب باشن از خواب بپرن؟

محفلی ها هیچگونه تجربه ای در مورد شورش نداشتند.

در خودجوشانه باز شد و بلاتریکس بیرون آمد.
- چه خبرتونه؟ چه، خبرتونه؟

کریس اشاره ای به او کرد.
- بیا! انقدر سرو صدا کردی که کشوندیشون بیرون! ببخشید خانوم ما می ریم برمی گردیم!

پنه لوپه به خودش آمد.
- چی چیو برمی گردیم؟ آقا حمله! ... چیه؟ حمله دیگه!
- ما مرخص می شیم!
- وایسا ببینم! کجا؟
- آقا ما رو چه به اغتشاش؟ بیا بریم این اعصاب نداره یه آواداکداورای همگانی می گه بیچاره می شیم!
- خب بگه! ما هم می گیم!
- بگو ببینم!
- آ... آ... وا... کجا می رین بابا؟ صبر کنین!

اما هیچ محفلی در صحنه نمانده بود. بلاتریکس گویا ترسناک ترین شخصیت دوران محفل بود!
پنه لوپه هم لبخندی زد و تفنگی از افق دریافت کرده و در مغز خود خالی نمود. روح او محفلیان را همراهی می کرد.



💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
کریس در خیابان قدم میزد.کجا؟نمیدانست.باران شدیدی شروع به باریدن کرده بود.ناگهان کسی از پشت هلش داد و او را میان گل و آب کثیف پرت کرد.یک ماگل که با لبخندی از کنار کریس رد شد.مردم آزار.کریس دستش را به سمت چوبدستی اش برد...بلند شد و در جهت مخالف شروع به حرکت کرد.اشک هایش میان باران گم شده بود.
-هیچکس...هیچکس کریس چمبرز رو نمیخواد!

صدایش از زمزمه ناگهان به فریاد رسیده بود.همه مردم در پیاده رو به سمت او برگشته بودند.

-چیه؟اینجا خیابونه!میخوام داد بزنم!به کسی ربطی داره؟ها؟

خیلی سعی میکرد چوبدستی اش را درنیاورد.فردی آشنا از میان مردم به سمتش آمد و یقه اش را گرفت و او را کشان کشان تا کوچه خلوتی برد.

-چیه؟چرا دست از سرم...

کریس سیلی محکمی از پدرش میخورد.

-تو حواست به کارات هست پسره ی احمق؟از هاگوارتز اخراج شدی؟تقصیر خودته نه مردم!
-من فقط جانورنما شدن رو امتحان کردم!باید اخراج شم؟اصلا من دیگه...

پدر کریس دستش را به نشانه سکوت بالا میگیرد.
-حرفی نزن که بعدا پشیمون بشی کریس.

و سپس کریس را در آغوش میگیرد.سرکوچه میرود.
-هرموقع فکر کردی آماده شدی برگرد.من زورت نمیکنم.

و آپارات میکند.

کریس چند دقیقه در کوچه میایستد.و سپس میدود.پیش خوش فکر میکند که باید پیش لرد برود.ولدمورت.حتما جای خوبی برای اوست...

نقل قول:
وقتشه همه ی ما بین چیزی که آسونه و چیزی که درسته،یکی رو انتخاب کنیم.


کریس برمیگردد.پیرمرد بدون اینکه حرفی بزند فکری را در سر او انداخت.همین جمله.
-پروفسور.
-کریس.

بغض کریس روان میشود.
-من بی گناهم!من میخوام برگردم هاگوارتز!من میخوام بیام پیش شما!من میخوام جادوگر خوبی باشم!

دامبلدور به سمت کریس میرود و اورا در بغل میگیرد.
-تو برمیگردی هاگوارتز پسرم.من برت میگردونم.قول میدم.حالا بیا بریم.من یه خونه ای این دور و ورا میشناسم که جادوگرای خوبی توش زندگی میکنن.

تابلوی گریمولد سر خیابان توجه کریس را جلب میکند.


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
هرمیون یادداشت را به پای جغد بست و او را کنار پنجره برد و انقدر تماشایش کرد تا به طور کامل از دیدرسش خارج شد.انگاه یادداشتی که از طرف رون بود را برداشت و دوباره ان را خواند و با خواندن ان در تصمیمی که گرفته بود مصمم تر شد.از جایش بلند شد و به سمت کیف منجوق دوزی شده اش رفت که با کمک جادو میتوانست به اندازه یک چمدان وسیله در خود جای بدهد.شروع به جمع کردن وسایلش کرد.کتابها یادداشت ها و لباسهایش را به همراه نوشداروهایی که در این چندوقت درست کرده بود در ان گذاشت.متن یادداشتی که برای رون فرستاده بود در ذهنش تکرار میشد
رون عزیز
امیدوارم که حال خودت و بقیه خوب باشه و عروسی بیل و فلور رو تبریک میگم هرچند که اصلا از فلور خوشم نمیاد.من امروز راه میوفتم که خودم رو چند روز قبل از عروسی به پناهگاه برسونم تا بتونم برای تدارکات مراسم کمک کنم.درباره موضوعی که نوشته بودی کاملا باهات موافقم اما اینکه کتابهاتو دور بندازی اصلا فکر خوبی نبود.توی کتابای درسیمون پر از مطالبیه که میتونه کمکمون کنه.اما اشکالی نداره به هرحال کتابای من هنوز هستن.تو برای امنیت خانوادت فکر خوبی کردی.منم یه نقشه ای دارم اما نمیتونم برات بنویسم.هروقت دیدمت بهت میگم که چکار کردم.

دوستدار تو
هرمیون
با تکرار این نوشته در ذهنش مصمم و مصمم تر میشد.به سمت کمدش رفت و لباسهایش را عوض کرد.موهای بلند و پرپشتش را بالای سرش بست.کیفش را از گردنش رد کرد و روی شانه اش انداخت.چوبدستیش را برداشت و برای اخرین بار نگاهی به اتاقش انداخت.وقتی در اتاقش را میبست میدانست که ممکن است این اخرین باری باشد که اتاقش را میبیند.از پله ها پایین رفت.پدر و مادرش روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بودند و بی خبر از تصمیم خطرناک دخترشان چای مینوشیدند.هرمیون لحظه ای چشمهایش را بست و سپس چوبدستیش را به سمت ان دو گرفت و گفت
-ابلیو ایت....ایمپریو...
سپس قبل از اینکه هرکدام از انها برگردند و او را ببینند از خانه خارج شد و اجازه داد اشکهایش گونه هایش را خیس کنند.او حافظه پدر و مادرش را پاک کرده بود.انها فکر میکردند که دختری ندارند.قرار بود به استرالیا مهاجرت کنند و بی خبر از دخترشان زندگی راحتی داشته باشند.کنار خیابان ایستاد و چوبدستیش را جلو برد.بلافاصله اتوبوس سه طبقه شوالیه وحشیانه جلوی پایش ترمز کرد و او بدون توجه به حرف های شاگرد جوان اتوبوس که به او خوش امد میگفت چند سکه نقره به او داد و از پله های اتوبوس بالا رفت.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۴۶ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۳۸:۱۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
آرام آرام در کوچه ها حرکت میکرد؛ اضطرابی آزار دهنده وجودش را گرفته بود. از نگاه کردن به چهره‌ی مردم واهمه داشت. فکر میکرد بقیه با نگاه کردن در چشمان او میتوانند ذهنش را بخوانند و هدفش را بفهمند!
سرگردان و پریشان بود؛ دائم مسیرش را تغییر میداد. نمی دانست از چه راهی باید برود. مسیر سختی در پیش داشت که سختی آن، نه به خاطر رسیدن به مقصود، بلکه به خاطر کنار آمدن با خودش بود؛کنار آمدن با تصمیمی که هنوز از بابت آن مطمئن نبود.
آندریا، دلسرد و کلافه، قدم برمی‌داشت؛ دلسرد از دیگران و کلافه از نگاه ها و حرف هایشان. آنقدر دلش از بی رحمی ها گرفته بود، که تنها راه باقی مانده را انتقام میدانست؛ انتقام از همه کسانی که با نگاه ها و حرفهایشان، مدت های طولانی او را آزرده بودند؛ و این انتقام، با پیوستن به ارتش سیاهی برایش ممکن میشد!
نمی توانست از کسی آدرس بپرسد. هیچ کسی نبود که در جواب به سوال مقر مرگخواران کجاست؟ پاسخی عادی و درست دهد. اما آنقدر به ستوه آمده بود، که نمیتوانست صبر کند؛ تصمیم داشت خودش آنجا را پیدا کند. اما ساعت ها بود که تلاشش بی نتیجه مانده بود.
آفتاب در حال غروب بود و این، برای آندریایی که حتی نمی دانست کجاست، اصلا خبر خوبی نبود. خسته و تنها، روی پله‌ی مغازه ای نشسته بود. از قرار معلوم، صاحب مغازه هم از کارش رضایتی نداشته و خیلی زودتر از سایر مغازه ها رفته بود.
با شروع بارش باران، ابرهای دیده‌ی آندریا هم بغضشان شکست و هم نوا با آسمان باریدند. رهگذران، بی توجه از کنار او می‌گذشتند و سعی می‌کردند سریعتر خود را به خانه هایشان، و نزد خانواده هایشان برسانند.
آندریا نمی دانست چه مدت است که آنجا زیر باران نشسته است؛ فقط سقوط قطرات باران بر روی صورتش را حس میکرد.
باران هم اورا تنها گذاشت! حضور کسی را در کنار خود احساس میکرد. چشمانش را باز کرد؛ سرش را که بالا آورد، چهره‌ای را دید که با مهربانی به او خیره شده بود و چتری را هم بالای سرش گرفته بود.
-به نظر میرسه کسی نیاز به کمک داره!

آندریا بدون اینکه حرفی بزند، دستی که به طرفش دراز شده بود را گرفت و از جایش بلند شد. لباس گرمی شانه هایش را پوشاند. در یک لحظه، با آپاراتی سریع، به جایی دیگر رفتند. میخواست بداند به کجا آمده است؛ نزدیک ترین تابلو را خواند.

گریمولد!

دقایقی بعد، آندریا در خانه ای بود، که برخلاف حال روزهای اخیرش، گرم بود! همه چیز آن گرم بود؛ از فضای آن گرفته، تا رفتار دوستانه‌ی اهالی آن. آندریا دیگر علاقه ای به انتقام نداشت؛ چون آرامشی که میخواست را به دست آورده بود! او به جایی که به آن تعلق داشت رسیده بود!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
در را بست و به آن تکیه داد. بعد از روزی با آن همه تنش، این تکیه دادن کوتاه مدت برایش خیلی لذت بخش بود.
هیچ صدایی شنیده نمی شد. جایی که او آمده بود کاملا خالی از سکنه بود و حتی تا چندین مایل دورتر هم کسی زندگی نمی کرد. این، یکی از مهارت های او بود: آپارات بدون داشتن تصویر واقعی!

تفریح جدیدش، آپارات کردن های مداوم بود. تصویری از جایی خاص برای خودش می ساخت و سپس به آنجا می رفت؛ یکی از ویژگی های خاص او!

نفس عمیق و پر هیجانی کشید و به طرف جلو حرکت کرد. تا حالا بارها اینطور جاها را امتحان کرده بود.‌.. خانه های کاملا تنها. او عاشق این خانه ها بود! با وجود خالی بودن، چیزهای زیادی برای نشان دادن داشتند... که البته، فقط چشم های کنجکاوی مثل مال او می توانستند این ها را ببینند: شاید یک نوشته کوتاه، روی دیوار کنار شومینه!

کمی پیش رفت و روبروی شومینه چوبدستی اش را تکان داد. شعله های خوشرنگ آتش توی چشم هایش رقصیدند و لبخندش را ساختند.

خانه با وجود وسایل زیادش نشانی از زندگی نداشت و این برایش جالب بود. دست هایش را که گرم کرد به گوشه کنار خانه سر کشید؛ یکی از اتاق ها پر از نقاشی های ماهرانه بود - کاری که او هرگز در آن تبحری نداشت -. صورتش را با حسرت جمع کرد و به طرف تک تک نقاشی ها پیش رفت. انگار در پشت هر کدام از آنها، پیامی نهفته بود.

چیزی اینجا درست نبود...
به عقب برگشت و اطراف را به دقت بررسی کرد. اینجا یک خانه ماگلی بود... تمام وسایل این را اثبات می کردند. اما... به سرعت به طرف نقاشی ها رفت. چند نقاشی صریحا به جادو اشاره داشتند و نه جادوهای مورد تصور اکثر ماگل ها - از آنهایی که پدرش برایش می گفت - بلکه جادوی خودشان، خودِ خودشان! مثلا گوشه یکی از نقاشی ها چوب جادو رو به کسی گرفته شده و نور سبز رنگی از آن خارج شده بود. یعنی کسی در این خانه جادوگر بوده!

همه نقاشی ها همینطور بودند؛ پر از معناهای آشنا برای او. یکی از آنها را از روی دیوار جدا کرد و بعد از یک کشف کوچک فهمید یادداشتی هم پشت آن وجود دارد؛ دستخط کودکانه ای بود.

اون منو دوست نداره! وگرنه بهم گوش می داد! اجازه می داد به آرزوهام برسم! جین می گه اونجا
پر از خوشبختیه و اون... از بابا متنفرم!


هر نقاشی نوشته ای کوچک متناسب با حال و هوای نقاشی وجود داشت. پشت یکی از نقاشی ها با رنگ های شاد نوشته شده بود:

امروز جین در مورد هاگزمید باهام صحبت کرد!اون می گه اونجا معرکه ست!

بعد از اینکه با اخم و لب های نیم دایره ای رو به پایین و اشکی حبس شده تک تک نقاشی هارا بررسی کرد، چشمش به یک نقاشی کج و کوله در گوشه ای از دیوار افتاد که انگار با خشم چسبانده شده بود. نگاهی به آن کرد و با اشتیاق آن را برگرداند اما پس از خواندن خشکش زد.
نوشته شده بود:

اونا امروز میان تا اجراش کنن! تا منو از زندگی دوست داشتنیم دور کنن! اونا میان تا باعث بشن من به توانایی هام نرسم... به خوشبختیم... به هاگوارتز!
جین بهش می گه: آبلیویت!


برای چند لحظه، تنها به خط کوتاه نوشته شده خیره شد. و سپس، قلبش از اندوه عمیقی تکان خورد. چه می شد اگر.‌.. اگر این اتفاق برای او می افتاد؟ چه می شد اگر خانواده او با جادو مخالفت می کردند؟ تا حد زیادی، حق با خانواده افراد بود و این یک قانون محض بود چون یازده ساله ها هنوز به سن قانونی نرسیده بودند.
چه اتفاقی برای آن بچه افتاده بود؟ می توانست او را پیدا کند؟ شاید او بزرگ شده بود... شاید حالا می توانست برای خودش تصمیم بگیرد! شاید اگر اورا پیدا می کرد، می توانست در وزارتخانه از قوانین مختلف استثنائات استفاده کند! اما... چطور؟ جز یک امضا زیر هر نقاشی با نام پرکینز، چیز دیگری برای استفاده نداشت... اگر او بداند که چه اتفاقی افتاده، مسلما برمی گردد... بر می گردد و زندگیش را از نو شروع می کند... به آرزوهایش می رسد!
می توانست؟
باید امیدوار می بود...
این امید نه تنها می توانست روزنه ای از روشنایی را به او نشان دهد، بلکه می توانست روزنه هایی بسازد! این امید می توانست خیلی ها را خوشحالتر کند! ... و خوشبخت تر...

کاملا خسته و گرفته شده بود. با اینکه پس از برگشتن از وزارتخانه دوست داشت به چندین مکان دیگر هم آپارات کند، دیگر حس و حال انجامش را نداشت. با اندوه به خانه نگاه آخر را انداخت و تصویرش را در ذهن ثبت کرد. تنها می توانست امیدوار باشد که می تواند به کودک آنجا کمک کند... و این امید باعث می شد جلوی ریختن اشک هایش را بگیرد و استوار بماند. نفس عمیقی کشید، ردایش را مرتب کرد، و به سرعت در اعماق جایی که ایستاده بود پنهان شد‌.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.