-آخ و اوخ...هن و هن...
سرو صدای عجیبی به گوش می رسید. ولی جادوگران سپید، به شدت روی غذایشان تمرکز کرده بودند.
نه به دلیل احترام به نعمت های مرلینی...
نه به دلیل گوارش و هضم راحت تر...
مجبور بودند!
نفری یک دانه لوبیا سهمیه داشتند و برای بریدنش، مجبور بودند تمرکز کنند.
دامبلدور سه عینک روی هم زده بود تا لوبیایش را بهتر ببیند...ولی همچنان نا موفق بود. تصمیم گرفت درخواست کمک کند.
یک سفید هیچوقت از درخواست کمک کردن، خجالت نمی کشید!
رو به محفلی بغل دستی اش کرد.
-مالی عزیزم. ممکنه مکان دقیق لوبیا رو در بشقاب نشونم بدی؟
مالی با صدای کلفت و نخراشیده ای جواب داد:
-من آرتورم پروفسور! و خیر...نمی تونم. چون لوبیایی در بشقاب شما نیست. مطمئنین قبلا نخوردینش؟
دامبلدور غمگین شد. مطمئن بود هیچ لوبیایی از گلویش پایین نرفته.
-هن و هن بیشتر...و بالاخره...رسیدم!
صدا از پنجره بود.
لوبیای کوچکی، با جوانه ای روی سرش، از پنجره وارد خانه شماره دوازده شد.
-سلام خدمت شما!
چشمان دامبلدور برق زد.
-لوبیام...
و با چاقو قصد حمله به طرف تازه وارد را داشت که لوبیا دوبرگش را جلویش گرفت.
-هی هی...صبر کن. با یه فرزند آینده روشنایی اینجوری رفتار می کنن؟ من اومدم درخواست عضویت بدم.
دامبلدور احساساتی شد.
-آخی فرزندم
...به سپیدی گرویدی؟ چطوری اومدی تو؟ اینجا که دیده نمی شه.
لوبیا با موذیگری به رون ویزلی اشاره کرد. رون با اشتها سرگرم غذا خوردن بود و در بشقابش دو لوبیا به چشم می خورد.
وقتی گرسنگی بر رون غلبه می کرد، قادر بود اسم رمز محفل را به یک لوبیا بفروشد!
لوبیای تازه وارد روی اولین صندلی نشست و نفس عمیقی از سر خستگی کشید.
-آخیش...از دیوار بالا اومدن خیلی سخت بود. ناهار چی داریم؟
مالی بسیار آشفته و پریشان به نظر می رسید. او تمام حبوبات و برگ های چغندر سالاد را شمرده بود. سهم بیشتری برای یک مهمان ناخوانده نداشتند.
-تو مگه جادوگری آخه؟ می تونی جادو کنی؟ می تونی بجنگی؟
-نه... مگه خودتون ننوشتین:
محفل ققنوس
جادوگران و ساحره های شجاع، مبارزان سر بلند و سپید دل، دوستداران ققنوس، معتقدان به آلبوس دامبلدور و دشمنان لرد ولدمورت همگی در محفل ققنوس جمعند.
ناظر: آلبوس دامبلدورمن جادوگر نیستم...ساحره نیستم. شجاع که اصلا نیستم. مبارز و سربلند و سپید دل که حرفشم نزنین...آلبوس دامبلدور و لرد ولدمورتم نمی شناسم. ولی ققنوس دوست دارم! پس می تونم بمونم.
مالی نمی خواست تسلیم بشود.
-نمی شه. هاگوارتز رفتی اصلا؟ جارو سواری بلدی؟ غیب و ظاهر شدن؟ ویژگی خاصی داری؟
-ققنوس دوست دارم.
-خب...این که به هیچ دردی نمی خوره. تو حتی نمی تونی از خودت دفاع کنی. دو ساعت موندی جلوی آفتاب جوونه زدی.
-چرا روی فرعیات تمرکز کردی؟ اصل رو بچسب. منو ببین! ققنوس دوست دارم. البته قرقاول هم دوست دارم. ولی فکر نمی کنم این جا کاربردی داشته باشه.
-تو چه کار مفیدی می تونی برای محفل انجام بدی؟
-می تونم ققنوس هاتونو دوست بدارم. یه عکس ققنوس تو برگ پشتیمه. یادم بندازین بعد از ناهار بهتون نشون بدم.
پیش بندش را بست و کارد و چنگال را به دست گرفت.
-نگفتین...ناهار چی داریم؟