خلاصه تا پایان پست مامان: اعضای گریفیندور کتابی درباره سفر به گذشته پیدا کردن که توش گفته شده که اگر سنگ زمان رو توی دریاچه گریفیندور واقع در دره گودریک بندازن میتونن به گذشته سفر کنن. حالا اونا این سنگو یافتن و توی دریاچه انداختن و در حال رفتن به گذشتهای نامعلومن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در تاریکی فزاینده شب، صدای پاق و سپس صدای برخورد زنجیرهای زرهای فولادین با بدنه آن در فضا طنینانداز شد. لحظهای بعد دو جادوگر که یکی زرهای سنگین بر تن داشت به همراه ساحرهای سرخپوش با روباهی که دور گردنش مانند شالگردنی گرم پیچیده بود، از پشت تنه درختی بیرون آمدند.
- همینجاست. دره گودریک... محل تولد بنیانگذار گروهمون.
سر کادوگان دریچه کلاهخودش را بالا داد و نفس عمیقی کشید.
- بایدم همینجا باشه. بوی شجاعت رو حس میکنم یاران من.
پشت سر تلما به راه افتادند. از میان خانههای چوبی گذشتند و به صدای برخورد کارد و چنگال به بشقابهای چینی شام، گوش سپردند. پس از دقایقی پیادهروی از میان خیابان سنگفرش شده به حومه دهکده رسیدند و در میان مه رقیق شبانه، تصویر درختان کاج سر به فلک کشیده، پیش رویشان نمایان شد.
- دریاچه گودریک یه جایی وسط همین جنگله.
دقایقی بعد، با تلالو نقرهفام نور ماه بر سطح دریاچه مواجه شدند که هر بینندهای را در حیرت و تحسین خود فرو میبرد اما سرکادوگان و استرجس بدون توجه به فضای جادویی حاکم، خود را به ساحل شنی و درخشان آن رساندند. با خلسهای طبعآلود به درون دریاچه که با وجود نسیم ملایمی که میوزید فاقد هرگونه موج بود، چشم دوختند.
- انقدر تشنه رفتن به گذشته و خودنمایی شجاعتتون به سایر گریفیندوریها هستین که حتی متوجه نمیشین دریاچه تصویرتونو بازتاب نمیکنه!
تلما این را گفت و لبخندی پلیدانه به سرکادوگان و استرجس زد که بلافاصله با دقت بیشتری به دریاچه چشم دوخته بودند.
- راست میگی... بازتاب نمیکنه! ولی چه اهمیتی داره؟
- اهمیتش در اینه که شما کور شدین. اونقدر کور که حتی از خودتون نپرسیدین که من جای این دریاچه رو چطوری میدونم. یا چرا این مکانو عین کف دستم میشناختم انگار بارها و بارها بهش سفر کردم. حتی ازم نخواستین که اطلاعات بیشتری از نسخه کتابی که توی عمارت هلمزه بهتون بدم و جای سنگو براتون مشخص کنم. فریب دادن شما دو نفر بیشتر از حدی که بتونم تصور کنم ساده بود.
- منظورت چیه که فریبمون دادی؟!
استرجس این جمله را با ناباوری پرسید و به تلمایی خیره شد که از چشمهایش خباثت همراه با اشتیاقی سوزان، زبانه میکشید و لبخند پلیدش حالا تبدیل به قهقههای مستانه شده بود.
- اون کتاب هیچ نسخه دیگهای نداره. من صفحه اصلی اونو سوزوندم تا به دامی برای جذب افرادی که تشنه نشون دادن شجاعتشون هستن تبدیلش کنم. توی اون صفحه نوشته شده بود که مرلین درست در شبی که ماه کامل باشه، قربانیهای خودشو به کنار این دریاچه میآورد تا اونارو تبدیل به سنگ زمان برای سفر به گذشته کنه. حالا حدس بزنید درست توی این شب دلانگیز و زیر نور ماه، شما دقیقا کجا وایسادین تا با من یه مکالمه لذتبخش ترتیب بدین!
سرکادوگان و استرجس با وحشت به ماه کامل و درخشان بالای سرشان نگاه کردند. خواستند شمشیر و چوبدستیشان را در بیاورند اما دیگر خیلی دیر شده بود چرا که تلما قبل از آنها چوبدستیاش را به سمتشان نشانه گرفته و با دقت وردی را زیر لب زمزمه میکرد. آن دو حتی وقت نکردند فریادی بزنند یا نفرتشان را از تلما ابراز کنند زیرا ثانیهای بعد، قلوه سنگی کوچک و درخشان در دستان ساحره سرخپوش بودند.
سنگ را درست در میانه دریاچه پرتاب کرد که باعث ایجاد نورهای درخشانی همچون شفق قطبی در اعماق آن شد.
دیگر همه چیز آماده سفر به گذشته بود.
- صبر کن ببینم! تک خوری؟
الستور با همان صدای رادیویی همیشگیاش این را گفت و با قدمهایی موقرانه، خود را به تلما رساند.
- ت... ت... تو... چ... چطوری؟ آخه از کجا فهمیدی؟!
- باید بگم تنها کسی که از این سفر دل انگیزت خبر نداره خواجه فنرالدین گریبکه!
حق با الستور بود زیرا بلافاصله همهی گریفیندوریها با کولهباری بسته و آماده در گرداگرد دریاچه حلقه زده بودند.
- ولی انصافاً حال کردم تلما عزیزم! عجب نقشهای برای بازنشسته کردن سرکادوگان و استرجس پیر کشیدی. اونم استرجس با اون وصیتش که حسابی نویسنده رو برای دو پارت جدی و طنز کردن پستش سرگرم کرده بود:
نقل قول:
پ.ن 1:
در ادامه استرجس و سرکادوگان به همراه چند تن از اعضای شجاع گریفیندور که دوست دارن به گذشته سفر کنن راهی دریاچه گودریک در دره گودریک میشن . اونها بعد از حوادث سخت سنگ رو به دست میارن و به گذشته سفر میکنند جایی که سوژه کلا طنز میشه و هزاران مشکل خنده دار براشون به وجود میاد !!!
- امیدوارم جاشون کف دریاچه در امن و امان باشه البته اگرم نبود... خب نبود! به هر حال من هیچ وقت دست رد به سینه سرگرمی بیشتر نمیزنم!
الستور چند ضربه به نشانه افتخار به پشت شانه تلما بهت زده کوبید.
- خب دیگه... بریم که ببینیم این سفر به گذشته که میگن مارو به کجا میرسونه.