هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۲

با فروکش نسبی خشم بلاتریکس، عملیات نجات لرد سیاه بار دیگر از سر گرفته شد. لینی چشم به کمر نارلک دوخته بود و نقشه خوانی میکرد. ملت مرگخواز نیز پشت به پشت لینی و نارلک راه افتادند.

-این راهرو رو که رد کردیم باید بپچیم دست راست تا برسیم به... آخ سرم!

لینی همانطور که سر کوچکش را گرفته بود، نگاهی به بالای سرش انداخت. دیواری بلند بالا راهشان را سد کرده بود.

- همینو کم داشتیم!
- هر کی این دیوار رو ساخته خیلی علاف و بیکار بوده.
- یعنی این دیوار رو اوستای بنا با چوب نعنا تنهای تنها نساخته؟!
- فکر نمیکنم آخه ببین جنسش چوبی نیست! این رو حتما...
مرگخوار جوانمرگ هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که یکی از چاقو های بلاتریکس وی را به دیار باقی فرستاد.
کمی بعد بلاتریکس همانطور که چاقویش را تمیز میکرد به سمت دیوار رفت.

- باید سریع خرابش کنیم. تا حالا هم خیلی دیر شده.
- دستتون بهم بخوره جیغ میزنم.
در بیشتر مواقع اصولا از دیوار ها صدایی در نمی آید ولی این بار کاملا برعکس بود؛ از دیوار صدا در آمد ولی از مرگخواران ابدا. حال نه وجود دیوار بلکه صدای دیوار نیز مانع جدیدی بر سر راهشان بود.




~ only Raven ~


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ یکشنبه ۹ مهر ۱۴۰۲
گوریل به پاتیل مسافرتی هکتور که روی آتش بود و مایع سبز رنگ درونش میجوشید نگاه کرد.
- مطمئنی باید پوست موز بریزی توش؟

هکتور موز آخر را خورد و پوستش را درون پاتیل انداخت.
- به بهترین معجون ساز ارتش سیاه شک داری؟ همه‌ی این سالا من برای ارباب شامپو ساختم. حتی یه شپشم از نزدیکشون رد نشده بود.

لرد سیاه قطعا شپش نداشت. البته لرد سیاه زیر ساخت مناسب برای شپش داشتن را هم نداشت اما...خب شپش هم نداشت!
- تموم نشد؟
- شد شد. برو عقب برو عقب.

گوریل یک قدم عقب رفت. مرگخوارها در حالی که پوست نارگیل‌ها را مانند کلاه خود روی سر خود گذاشته بودند با نهایت توان از درخت‌ها بالا می‌رفتند!

پاتیل جوشید و کف کرد. حباب های نارنجی رنگ و دود بنفش رنگی از آن بیرون آمد. لحظه‌ی بعد پاتیل منفجر شد. از وسط دودها مردی با غرور درون پاتیل ایستاده بود. درست کردن انسان در پاتیل از دروس ترم اول مرگخوارها بود!

هکتور از پشتِ گوریلی که بخاطر موج انفجار تک تک موهایش ریخته بود داد زد:
- چه برایمان آورده‌ای مارکو؟
- محصولی شگرف از نافِ جنگل. شامپو موز پرژک.

گوریل از دنیا بریده بود. موهای نازنینش همه ریخته بودند و تمام موزهایش هدر رفته بود. امیدوار بود مرگخورانی که به دنبال موز رفته بودند موفق تر عمل کرده باشند تا مجبور به خوردن شامپو موز نشود.




پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ یکشنبه ۹ مهر ۱۴۰۲
"پله، قدرت، رنگ، کاغذ پوستی، عطسه، کلاه، خنده"
.پله. ها را با .قدرت. بالا رفت و به سرسرا رسید. زنی که لباسی به .رنگ. سبز داشت اسم او را از روی .کاغذ پوستی. خواند. شوکه شد و به .عطسه. افتاد. خجالت کشید. روی صندلی ای به او نشان داد نشست. یک .کلاه. قدیمی روی سر گذاشت. کلاه سریعن به سخن آمد. نام گروه اش را فریاد زد و او با .خنده. به میز هم گروهی های خود رفت.



یکم زیادی ساده و با عجله نوشته بودی.
ولی نمیخوام اینجا متوقفت کنم و به نظرم بهتره که بری سراغ گروهبندی!

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۹ ۲۲:۳۹:۱۸


پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ یکشنبه ۹ مهر ۱۴۰۲
لاتیشیا رندل، درست کنار دریاچه، با ظاهری بی تفاوت ایستاده بود و هری پاتر، رونالد ویزلی و هرمیون گرنجر از دور نظاره گر او بودند. در دست راست هری، یک گردنبند و در دست چپ هری، گردنبندی دقیقا همانند دیگری خودنمایی می کرد. گردنبند ها زیبا بودند و سنگی عجیب در میانه ی آنها می درخشید.

هری، رون و هرمیون، بالاخره پس از رسیدن به فاصله ی دو متری لاتیشیا ایستادند. هری زمزمه کرد:
-بین این دو تا گردنبند، یکیش همون گردنبندیه که میخواستی. اون یکی بدله. ما هم نمیدونیم کدوم اصلیه. خودت باید انتخاب کنی.

لاتیشیا یک قدم نزدیک تر آمد.
-گفتی باید انتخاب کنم؟

هری سرش را اندکی کج کرد.
-بله.

هرمیون لحظه ای به هری چشم دوخت و دوباره سرش را به سمت لاتیشیا برگرداند. هری منتظر ماند. چه جوابی ممکن بود لحظه ای بعد بشنود؟ چهره ی لاتیشیا لحظه ای مردّد به نظر رسید و لحظه ای بعد دوباره به حالت عادی برگشت.
-این یکی.

او انگشت اشاره اش را به سمت گردنبند سمت راست گرفت. هری دستش را جلو آورد و گردنبند را جلوی لاتیشیا گرفت. لاتیشیا گردنبند را به آرامی از روی دست هری برداشت و آن را در دست گرفت.

هری رویش را برگرداند و گردنبند دیگر را به رون داد. بعد دوباره برگشت و به فردی که روبه رویش ایستاده بود، نگاه کرد.
-خب، حالا میشه لطفا گیاه رو بهمون بدی؟

لاتیشا، پاسخی نداد. مسحور درخشش گردنبند شده بود. در حالی که چشم از گردنبند بر نمی داشت آن را به آرامی بالا برد و به گردنش آویخت.

هری همچنان منتظر جواب سوالش بود و آماده بود که پرسش را تکرار کند. اما اتفاقی که پس از آن افتاد، باعث شد هری مطمئن شود که پاسخی دریافت نخواهد کرد.


............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ یکشنبه ۹ مهر ۱۴۰۲
سلام بر دوستان عزیزِ این پایین!

اول از همه با عرض شرمندگی و عذرخواهی بابت این حجم از تاخیر. خیلی تاخیر.
بعد اینکه فعلا لیگ کوییدیچ درحال برگزاری نیست و درنتیجه، تیمی در کار نیست برای شرکت توش.

لیگ بعدی تابستون آینده‌ست و به امید مرلین اون موقع می‌بینمتون.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سوال و پاسخ کوتاه
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۴۰۲
سلام خسته نباشید ...
یه سوال داشتم اگر کسی بعد ها بخواد گروهش رو عوض کنه باید نقشش رو هم عوض کنه ؟یا یه فقط یه ویرایش روی گروهش انجام میشه ؟
اگر، شخصیتی رو که گروه مشخص ندارن انتخاب کنیم منظورمه !


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲
بلاتریکس، با هیجانی آمیخته به نگرانی، به چهره‌ی اربابش که بالای پله‌ها ایستاده بود، نگاه می‌کرد. لرد ولدمورت به آرامی سرش را تکان داد، بلاتریکس بلافاصله تعظیم کرد و از دید خارج شد. رضایتی وحشت آور، تمام آنچه بود که در فضا حس می‌شد. لرد سیاه با خشنودی به سمت اتاقش برگشت.
دامبلدور اشتباه کرده بود. او آنقدر که فکر می‌کرد، تام را نمی‌شناخت؛ البته چرا، آلبوس دامبلدور خیلی خوب تام ریدل را می‌شناخت؛ پسری بی‌تجربه و قدرتمند که تنها با باسیلیسکش دختری گریان را کشته بود. اما او، سال‌ها بود که مرده بود. امروز هیبت موجودی بر پیکره‌ی جامعه‌ي جادوگری سایه انداخته بود که هیچ کس او را نمی‌شناخت. موجودی چنان خو گرفته به کشتار که ببرهای وحشی اعماق جنگل، از او می‌گریختند. موجودی چنان باهوش و بی‌رحم که روحش را به راحتی قطعه قطعه کرده بود. نه، دامبلدور او را نمی‌شناخت. پس اگر فکر کرده بود می‌تواند سرش را با روحی جاسوس، شیره بمالد یا آنقدر او را احمق فرض کرده بود که گمان می‌کرد قدرتمندترین جادوگر جهان، تکه‌های روحش را در داخل عمارتی شلوغ نگه می‌دارد، سخت در اشتباه بود.
لرد سیاه، از مدت‌ها قبل می‌دانست. بله، صبور بودن برایش کار سختی بود؛ اما گذر زمانه، خوب به او یاد داده بود که راز جاودانگی، شکیبایی است. تنها وقتی می‌توانست فناپذیر بودنش را از بین ببرد که صبرش از مرگ هم بیشتر باشد.
به داخل برگشت و چشمان سردش را به روح گریندل‌والد دوخت. صدایش بی‌تفاوت و آهسته بود.
-روح‌ها مثل موجوداتی ضعیف درون قفسی گیر افتادن که خودشون ساختن.

گریندل‌والد یک روح بود اما سرما را در عمق وجودش حس می‌کرد. آب دهانش را قورت داد، زبانش تلخ شده بود.
-من... .

تنها یک نگاه از سمت ارباب تاریکی برای ساکت کردنش کافی بود. احساس کرد نمی‌تواند حرکت کند.

-چشمان باسیلیسک و برگ در حال سوختن پیچک شیطان هر دو اثری مشابه دارند.

دودی سفید رنگ گریندل‌والد را در بر می‌گرفت. او برای اولین بار در عمرش ترسیده بود. آلبوس، تنها دوست او، به زودی در تله‌ای می‌افتاد که خودش برای از بین بردن این موجود بی‌شفقت ریخته بود.

صدای خنده‌های لرد سیاه در سرش طنین انداخت و دیگر چیزی نفهمید.


***
پ.ن. پیچک شیطان ترجمه‌ی تحت الفظی devil's ivy یا همان گیاه پتوس است. همچنین اینکه برگ در حال سوختن اثری مشابه چشمان باسیلیسک دارد، موضوعی من در آوردی است و در کتاب یا منابع دیگر به آن اشاره نشده است.


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲
نام: کارل لیمپلی

جارو: جاروی بقیه که بدون اجازه گرفتن قرض گرفته.

گروه: هافلپاف.

نژاد: دورگه

پاترونوس: خرس تنبل

چوب دستی: چوب سپیدار، مغز پر ققنوس

ویژگی های ظاهری: موهای بلوندی که به ندرت شونه میکنه، با این وجود تقریبا بلندن و اونا رو میبنده تا بقیه بهش نگن "هوی دختر خوشگله~". چشم های آبی رنگ خسته کننده ای داره، و پوست رنگ پریده ای که به لطف ژنتیک مورد تهاجم جوش و کک و مک قرار نگرفته. قدش متوسطه، حول و حوش 170 و لاغره، تقریبا به خودش گرسنگی میده چون حال نداره بره پایین و پیش بقیه غذا بخوره، واسه همین معمولا شام رو رد میکنه.

ویژگی های شخصیتی: به اندازه ی اسم فامیلش خسته کننده به نظر میرسه. کم حرفه، ولی وقتی تو جمع همه دارن با هیجان حرف میزنن کارل قصه ی ما با دهن کج شده، تو دلش اونا رو مسخره میکنه و گاهی هم تیکه میپرونه. تنها چیزی که باهاش خیلی رفیقه گربه ی دوستشه، در واقع با دوستش دوست شده تا بتونه با گربه ش وقت بگذرونه. عاشق دوئله، چون تنها چیزیه که هیجان انگیزه. خیلی دلش میخواست با اسمشو نبر دوئل کنه، ولی هری زد کشتش. عضو هیچ گروهی نیست؛ نه مرگخواره، نه با ققنوس های ولگرد (به قول کارل) دوسته. هر چیزی که بتونه هیجان زده ش کنه، جایزه ش توجه کارله.

داستانش؟ یه داستان کاملا عادی. ور دل بابای مشنگ زاده ش که نویسنده رمان های عاشقانه ست (آره، میدونم. کارل همیشه رمان های باباش رو مسخره میکنه) و مامان اصیل زاده ی باهوشش که تو وزارت سحر و جادو کارآگاهه زندگی میکنه. دوست داره در آینده تو مسابقه های غیر قانونی دوئل شرکت کنه (و جالب میشه اگه مامانش کسی باشه که دستگیرش میکنه).


تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۸ ۲۲:۲۴:۲۷


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲
ایستاد. سرش را بلند کرد و به خورشید خیره شد. دستانش را دور خودش حلقه کرد و لرزید. باد نمی‌آمد، باران نمی‌بارید، زمستان نبود. او اما، خورشید را خوب می‌شناخت. خورشید می‌توانست چنان سرمایی را به عمق وجودت بفرستید که تُرد شدن استخوان‌هایت را حس کنی. بیشتر لرزید.
صدای سکون، چنان در هوا پیچیده بود که ضربان قلبش را به وضوح می‌شنید؛ تنها، آرام و بی‌قرار.
هیچ وقت کسی او را نفهمیده بود. راستش را بخواهید خودش هم هیچ‌گاه خودش را نفهمیده بود. سال‌ها پیش وقتی از بی‌رحمی خورشید گفته بود، همه، تنها خنده سر داده بودند. خورشید نمی‌توانست سرما آفرین باشد؛ نه، امکان نداشت. اما او به خوبی به یاد داشت که وقتی مسافری در کویری سوزان، در آغوشش جان داده بود، بدنش سردتر از شب‌های یخ‌بندان بود. او به وضوح به خاطر می‌آورد که چگونه مسافر را زیر شن‌ها دفن کرده بود در حالیکه سرمایی نامتناهی، از درون او را می‌بلعید.
چشم از خورشید برداشت. ذهنی آشفته و بدنی لرزان، پیام آور خبرهای شادی بخش نبودند؛ او این را می‌دانست اما باید ادامه می‌داد. شن‌ها مثل هزاران سوزن به درون پاهایش فرو می‌رفتند و او ادامه می‌داد. سایه‌ش هم او را ترک می‌کرد و او ادامه می‌داد.
دوباره ایستاد، سر بر آورد و به چشمان خورشید خیره شد. و باری دیگر خاطراتش را به یاد آورد. به زانو افتاد. خودش را در آغوش کشید. انگار، دوباره باید مسافری یخ زده را در دل کویر، به شن‌ها می‌سپرد. لبخند کمرنگی زد و چشمانش را بست. به زودی بیدار می‌شد، دوباره ادامه می‌داد؛ به خودش قول داده بود... .


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲
مارخام که کم کم داشت خسته‌اش می‌شد، تصمیم گرفت سرجایش بشیند و استراحت کند. ولی همین که یک ذره خم شد، دید طناب دور گردنش کوتاه است و نمی‌ذارد بشیند پایین. مارخام غصه خورد و سرش را انداخت پایین و تصمیم گرفت زندگی به عنوان یک مارخامِ نحیف و کوتاه و عینکی و لرزان که قرار است زندان فرستاده شود، خیلی خوب نیست و دلش خواست نبود. مارخام یک نگاه به پشت سرش انداخت و لرد ولدمورت را دید که یک عالمه سر مرگخوارانش داد و بیداد می‌کرد و خرده‌پاره‌پوره‌های لیستشان را این‌طرف و آن‌طرف می‌ریخت. یک نگاه به جلوی سرش انداخت و ماموران وزارتخانه را دید که سعی داشتند چشم‌هایشان را متقاعد کنند به هر چیزی جز مارخام نگاه کنند. دوباره پشت سرش را نگاه کرد و لرد ولدمورت را دید که هکتور را گذاشته بالای سرش و باهاش دارد بقیه مرگخواران را دنبال می‌کند. دوباره جلوی سرش را نگاه کرد و دید یکی از ماموران وزارتخانه یواشکی چشم‌هایش را در آورد و گذاشت توی جیب شلوارش تا هر وقت بعدا به اندازه کافی از لرد مارخام دور شده بود، بذارد سر جایشان.

مارخام فکر کرد.

-هِی، یاروی مامور وزارتخونه، کمرتو خم کن تا ما بشینیم روش.

آب دهان یاروی مامور وزارتخانه‌ای که مخاطب مارخام قرار گرفته بود، جیغ کشید و بدو بدو رفت توی شکمش قایم شد.

-چ... چ... چَشم...

مارخام روی کمر یاروی مامور وزارتخانه پرید. از آن بالا، همه یاروهای مامورای وزارتخانه کوتاه و لرزان و نحیف و عینکی بودند. آیا دیگر وقتش رسیده بود که مارخام قوی شود؟ آیا مارخام واقعا مسئول و رهبر برحق گروه زیر زمینی و سیاه و غیر قانونی و شیطانی مرگخواران بود؟ آیا لرد ولدمورت ایز دِد، لانگ لیو لرد مارخام؟



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.