wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: شنبه 13 آبان 1402 15:12
تاریخ عضویت: 1402/08/10
تولد نقش: 1402/09/21
آخرین ورود: یکشنبه 7 مرداد 1403 13:04
پست‌ها: 12
آفلاین

سلام:)

میشه بگید با چه کلماتی داستان بسازم؟

با همون کلماتی که بقیه کاربرها باهاش داستان ساخته بودن؟

ممنون میشم راهنمایی کنید منتظر جواب هستم.

تقریبا هر روز سایت رو چک میکنم

من فعلا هیچی از این سایت نمی‌دونم!

سلام اول باید تو بازی با کلمات تایید بشی و بعد برای گروهبندی بیای. پس لطفا مراحل ورود به ایفای نقش رو به ترتیب زیر طی کن: 1. خواندن قوانین ورود به ایفای نقش. 2. نوشتن داستانی کوتاه در تاپیک بازی با کلمات با توجه به آخرین کلمات داده شده. 3. مطالعه‌ی بیوگرافی گروه‌های چهارگانه هاگوارتز و مراجعه به تاپیک گروهبندی. 4. انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی در تاپیک معرفی شخصیت. کلماتی هم که باید باهاشون داستان بنویسی اینا هستن! (خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه)

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در 1402/8/14 13:41:01
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در 1402/8/14 13:41:50
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: جمعه 12 آبان 1402 22:12
تاریخ عضویت: 1402/07/17
آخرین ورود: جمعه 3 آذر 1402 11:13
پست‌ها: 1
آفلاین
امروز صبح دیر بیدار شدم برای همین خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و آماده شدم که بروم سرکارم تو اداره دیلی پرافت .
مامانم گفت : کجا ؟ نمی خوای
صبحانه بخوری؟ راستی حس نمی کنی یه چیزی یادت رفته ؟
_ مامان عجله دارم داره دیرم میشه فقط یه لیوان چایی می خورم و می روم.
اه راستی *کاغذ پوستی*هام رو جا گذاشتم ممنون که گفتی.
کاغذهام رو برداشتم و یه لیوان چای* تلخ *یخ زده خوردم که واقعا افتضاح بود ولی مهم نیست چون اگه دیر برسم اخراجم می کنند .
با عجله از پله ها پایین رفتم و نزدیک بود بیافتم که دستم رو به دیوار زدم و خودم رو نگه داشتم اما وای خدای من کل لباس ها و دستم رنگ گرفته!!!
یادم نبود که دیروز کل راه پله رو* رنگ* کردن اونم چیییی؟ سبز لجنی
از شدت بوی رنگ عطسه ام گرفت و این بار با صورت رفتم تو دیوار
همون موقع نینا دختر همسایه مون از پله ها بالا و آمد با دیدن وضعیت من زد زیر خنده ( شاید باورتون نشه صدای خنده اش کاملا شبیه اسبه )
وقتی که یکم آروم تر شد با لبخند یه *کلاه* قرمز خیلی بامزه رو به من داد و گفت : مال تو *منظور*م اینه که می تونی باهاش صورتت هم پاک کنی و خنده کنان از پله ها پایین رفت .
هنوز تو شوک این وضع فوق جذابم بودم که آقای استنلی بهم زنگ زد و گفت : از آنجایی که شما همیشه تأخیر دارید متاسفانه اخراج شدید.
_ ها چی؟؟؟ اخراج شدم؟؟؟ ولی من که اولین باره که تأخیر دارم !!!
اما بدون اینکه اجازه بده چیزی بگم تلفن رو قطع کرده بود و من موندم با لباسهای که ازشون رنگ می چکه .


خوب بود فقط یه نکته‌ای درمورد نحوه‌ی نوشتن دیالوگ‌ها وجود داره و اونم اینه که دیالوگ با یدونه خط فاصله، توی خط بعدی نوشته میشه. یعنی اینجوری:

مامانم گفت:
- کجا؟ نمی خوای صبحانه بخوری؟ راستی حس نمی کنی یه چیزی یادت رفته؟


علائم نگارشی هم به کلمه‌ی قبل از خودشون می‌چسبن و با یدونه فاصله از کلمه‌ی بعدی نوشته میشن.
با این حال، این چیزا مانع پیشرویت نمیشن و باید بگم:

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/8/12 23:58:53
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: جمعه 12 آبان 1402 20:54
تاریخ عضویت: 1402/08/12
تولد نقش: 1402/08/15
آخرین ورود: یکشنبه 26 فروردین 1403 20:36
پست‌ها: 6
آفلاین
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه

ریگولوس با تمام قدرتی که در پاهایش جمع کرده بود، از پله ها بالا رفت. دلش می خواست بی تفاوت به اتاق سیریوس، از راهرو عبور کند، اما نگاهش بی اراده به سمت درب اتاق کشیده می شد. درون پاهایش قدرتی نداشت، اما آنها بی اراده به سمت درب اتاق حرکت می کردند. تردید داشت که وارد اتاق بشود یا نه. وسیله های برادرش، خاطرات شیرینی از دوران کودکی، و همچنین خاطرات تلخی از دوران نوجوانی شان را به او یادآوری می کرد.

یک ماه پیش، وقتی سیریوس با آزردگی خانه را ترک کرد، در هنگام رفتن نگاه منظور داری به ریگولوس انداخت. نگاهی که حاوی هشدار درباره چیزی بود که ریگولوس نمی داست، یا دست کم نمی خواست بداند...!

ریگولوس هر هفته روی کاغذ پوستی برای سیریوس نامه می نوشت. اما سیریوس به هیچکدام پاسخی نمی داد. انگار که حتی خانواده اش را هم از یاد برده بود...!

وقتی وارد اتاق سیریوس شد، رنگ قرمز چشمش را زد. از آن رنگ متنفر بود!
پتوی روی تخت را کنار زد تا روی آن بنشیند،اما گرد خاکش باعث شد ریگولوس عطسه‎ی آرامی بکند.
در میان وسایل به هم ریخته‎ی داخل اتاق، کلاه قدیمی را پیدا کرد که به سیریوس هدیه داده بود. خنده‎ی غمگینی روی لب هایش نشست. هیچ وقت ندید که سیریوس آن کلاه را سرش کند... :)


خیلی خوب بود؛ خسته نباشی!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/8/12 23:52:50
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: پنجشنبه 4 آبان 1402 10:33
تاریخ عضویت: 1402/08/04
تولد نقش: 1402/08/07
آخرین ورود: چهارشنبه 26 شهریور 1404 10:53
پست‌ها: 99
آفلاین
*لبخند*پله*رنگ*عطسه*قدرت*منظور*تلخ*کاغذ پوستی*کلاه*
یک روز که هانا تازه از خواب بیدار شده بود، بسیار خسته بود چون دیشب، خواب های پریشانی دیده بود. کمی بدنش را کشید و *لبخند* زد. از جایش بلند شد و از *پله* هایی که فرشی به *رنگ* آبی روی آن انداخته شده بود پایین رفت. یک باره *عطسه* ای کرد و کمی تلو تلو خورد. از پله ها پایین رفت و به مادرش نگاه کرد. مادر هانا *قدرت* های عجیبی داشت. مادر هانا گفت:«هانا یک چای میخواهی؟» هانا پرسید:« مادر چرا تو *قدرت* های عجیبی داری؟»
مادر گفت:« خواهی فهمید عزیزم.» هانا گفت:« مادر*منظور*شما چیست که خواهم فهمید؟» مادر هانا گفت:« بزودی میفهمی. حالا چایت را بخور تا سرد نشود.» هانا چایش را خورد. چای کمی *تلخ* بود. هانا به سوی پنجره رفت و آن را باز کرد تا نسیم خنک به داخل خانه به وزد. ناگهان یک جغد لب پنجره نشست. روی پای جغد نامه ای بود. هانا نامه را باز کرد. جنس نامه از *کاغذ پوستی* بود. هانا متن نامه را خواند:« شما به مدرسه ی سحر و جادوی هاگوارتز دعوت شدید. لطفا روز یک سپتامبر به قطار سریع السیر هاگوارتز مراجعه کنید. امضا مگ گونگال.» هانا وقتی نامه را خواند آن را به مادرش نشان داد. مادرش گفت:« عالی است. حالا باید منتظر بمانیم تا روز یک سپتامبر برسد. آن وقت توسط *کلاه* گروه بندی می شوی.»



لطفا حتما به این موضوع دقت کن که دیالوگ‌ها باید به صورت عامیانه نوشته بشن و نه کتابی. مثلا "آن چیست که آن جا است؟" باید به صورت "اون چیه که اونجاست؟" نوشته بشه.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/8/4 22:31:01
یک گریفندوریتصویر تغییر اندازه داده شده!
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: جمعه 14 مهر 1402 19:32
تاریخ عضویت: 1402/07/14
تولد نقش: 1402/07/15
آخرین ورود: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
سلام.

با خمیازه از خواب بیدار شد.نگاهی به ساعت انداخت.
"لبخند"ی زد.بر خلاف هر روز،یک ساعت زود تر بیدار شده بود.
همانطور که خمیازه می کشید،از "پله"ها پایین امد.نگاهی به مبل های سبز "رنگ" سالن انداخت.مادرش روی ان نشسته بود و "عطسه" میکرد و در همان حال بافتنی میبافت.سلنا جلو رفت و گفت:مامان جون میدونی که "قدرت" تو زیاده."منظور"م انجام دوتا کار با همه.
مادرش گفت:سلنا نامه هاگوارتز اومده.
سلنا:چی؟واقعا داری میگی؟؟؟
بدون توجه به خون "تلخ" پخش شده در دهنش که به دلیل گاز گرفتن هیجانی زبان اش بود،نامه را از مادرش گرفت."کاغذ پوستی"داخلش را در آورد.در نتیجه فهمیده بود برای تهیه کتاب ها و اشیا باید به کوچه دیاگون برود.بی قرار منتظر چند روز بعد بود.میخواست ببیند که"کلاه" او را در چه گروهی می گذارد.



خوب بود! فقط حتما بعد از علائم نگارشی اسپیس بزن. چون علائم نگارشی به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسپیس از کلمه بعد فاصله می‌گیرن. یعنی اینطوری: "چی؟ واقعا داری می‌گی؟"

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/7/14 20:29:48
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: پنجشنبه 13 مهر 1402 15:27
تاریخ عضویت: 1402/07/13
آخرین ورود: یکشنبه 16 مهر 1402 22:20
پست‌ها: 2
آفلاین
خنده،پله،منظور،کلاه،رنگ،تلخی،قدرت)
وقت کلاس معجون سازی فرا رسیده بود.
من هنگامی که باآرامش از"پله"ها پایین میرفتم ناگهان دریکو و دوستان صمیمی اش شروع کردن ب مسخره کردن من واقعا"منظور" "خنده" های آن ها را نمیفهمیدم و ازین که آنها انقدر من را جلوی دوستانم مورد تمسخر قرار دادن عصبانی شدم.با خشونت و "قدرت" "رنگی" ک برای نوشتن بود از جیبم درآوردم و روی سر و صورت آنها ریختم آن روز برای اینکه برای من روز "تلخی"باشد برای دریکو و دوستانش روز بدی بود و بعد از آن روز ب سراغ گروه بندی کلاس همراه با تشخیص" کلاه" رفتم🥹



یکم زیادی ساده و کوتاه نوشته بودی. از علائم نگارشی حتما استفاده کن، مثلا جملاتت رو با نقطه تموم کن و جایی که نیاز به مکث کردن هست، ویرگول بذار. ولی مطمئنم وقتی وارد ایفای نقش بشی و با بیشتر نوشتن و درخواست نقد کردن خیلی زود پیشرفت میکنی و یاد میگیری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لایتینا فاست در 1402/7/13 21:37:30
ویرایش شده توسط لایتینا فاست در 1402/7/13 21:38:03
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: پنجشنبه 13 مهر 1402 10:18
تاریخ عضویت: 1402/07/13
تولد نقش: 1402/07/14
آخرین ورود: چهارشنبه 27 تیر 1403 21:18
از: ⛥ ࣴ ࣭ ْ ٜ ﻌ‍‌ﻤﺎﺮت ﺨﺎﻨﺪﺎن ﺎﺼﻴل ﺒﻠک ⋆ ࣭࣬ ۠ 🎻
پست‌ها: 39
آفلاین
ارام ارام از"*پله*" ها بالا رفتم.به جلوی در رسیدم.دستگیره ی طلایی "*رنگ*" را فشار دادم. وقتی وارد اتاقم شدم،همه چیز مثل همیشه منظم و مرتب بود.
لباس اتو شده ی برندی را که در کنار تختم قرار داشت پوشیدم.چون پنجره باز بود یخورده خاک رویش نشسته بود و باعث "*عطسه" * ی من شد.
عطری خوش بو زدم، مو هایم را شانه زدم.و رژ قرمزی که برای مادرم بود زدم.
به طبقه ی پایین رفتم. مادرم تا مرا دید *"لبخند"* ریزی زد.
رفتم.سوار قطار شدم.و راهی هاگوارتز شدم.خوشحال بودم و دلم میخواست زودتر برسم تا جایی را که پدرم و مادرم دوران کودکی شان را با "*قدرت" * در ان گذرانده اند ببینم.

زمان زیادی گذشت تا به هاگوارتز رسیدم.
پروفسور مک گوناگل "*کاغذ پوسته ای"* را برداشت و اسم مرا صدا زد:«
«کـاسیـوپـی بـلک»
به بالای سکو رفتم." *کلاه"* گروهبندی روی سرم قرار گرفت. زمانی نگذشته بود که کلاه اسم اسلیترین را صدا زد.....



میدونم ساده بود ولی داستان دیگه ای به ذهنم نرسید....):



شروع داستانت آروم و با حوصله بود، در حالی که پایانش رو خیلی سریع جلو برده بودی. بهتر بود تعادلی این بین برقرار بشه. ولی دلیلی برای متوقف کردنت تو این مرحله نمی‌بینم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/7/13 11:17:59
✯ ْ࣭ ٜ ﻴه ‍‌ﻤﻠﻜﻬ ی ﻮﺎﻘﻌﻴ ﻨﻴﺎﺰی ﺒه
ﺘﺎ‍ج ﻨﺪﺎﺮه♘ ۪ࣷ ۠ ̣
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: سه‌شنبه 11 مهر 1402 19:40
تاریخ عضویت: 1402/07/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: شنبه 30 تیر 1403 11:05
پست‌ها: 7
آفلاین
«خـنـده،کـلاه،رنـگ،پـله،مـنـظـور،کـاغـذ پـوسـتی،تـردیـد»

زمان گروه بندی رسیده بود.
پانسی با دریکو منتظر بودند تا اسمشان را صدا بزنند.

_پروفسور مک گوناگل "کاغذ پوسته ای" را برداست و اسم پانسی پارکینسون را خواند.

پانسی با اعتماد به نفس فراوان از "پله" ها بالا رفت و رفت روی سکو.
"کلاه" را روی سرش گذاشتند.
چیزی نگذشته بود که

کلاه گفت:«اســلــیــتــریــن!!!!!🐍

پانسی با "خنده" ریزی و قیافه ای از خود راضی به پایین سکو رفت و روی صندلی میز اسلیترین کنار بقیه ی هم گروهی هایش نشست.

یک دختری به پانسی گفت:«سلام
پانسی با شک و "تردید" و با لحنی مغرور گفت:«خب؟سلام

_اسم من هرماینیه.
خیلی دوست دارم باهم دوست بشیم.
خانواده ی من از خانواده ی جادوگرا نیستن ولی بنظرم دوستای خوبی میشیم
اخه میدونی حس خوبی به اون پسره که موهاش "رنگ" نارنجی داره ندارم.

پانسی با لحنی کمی عصبانی گفت:«"منظورت" چیه؟ شوخی میکنی؟فکر کردی من با توی مشنگ زاده دوست میشم؟حتی خوابشو ببینی.

_هرماینی ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد و رفت.
از اون به بعد هرماینی و پانسی شدن دشمن های هم دیگه!.......


یکم ساده اما جالب بود. یه سری اشکالات نگارشی و ظاهری داری که با ورود به ایفای نقش و درخواست نقد به راحتی حل می‌شه. ولی اینو همینجا بگم که فقط دیالوگه که با خط تیره "-" (و نه آندرلاین "_") شروع می‌شه و برای شروع توضیحات و توصیفات نباید هیچ علامتی بذاری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/7/11 20:58:48
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: سه‌شنبه 11 مهر 1402 11:03
تاریخ عضویت: 1402/06/28
تولد نقش: 1402/07/20
آخرین ورود: سه‌شنبه 11 مهر 1402 16:55
از: «عـمـارت مـالـفـوی🕸️»
پست‌ها: 5
آفلاین
کـاغـذ پـوسـتـی ، خـنـده، کـلـاه، رنـگ، منظور، پـله، قـدرت، تـردیـد

با صدای مادرم از خواب بیدار شدم✨):

با شور و شوق و "خنده" من رو صدا میزد🌚.......
_ویولت!!ویولت!!بلند شو!!خبر خیلی خوبی برات دارم عزیزم!🕊

چی "منظورت" چیه مامان؟

_بعدا متوجه میشی حالا برو به حمام لباس های اتو شده ات رو بپوش بعدش بیا به سالن اصلی🌱

درحالی که با شک و "تردید" به مادرم نگاه میکردم رفتم تا اماده شم🦋.....

دوش گرفتم لباس "رنگ" سیاه برند اتو شده ام رو پوشیدم و اروم اروم از "پله"
ها پایین رفتم

همه اونجا بودن مادرم پدرم دریکو و پدر و مادرش و خیلی خوشحال بودن🧚🏼‍♀️

_ویولت اومدی!!!بیا عزیزم ببین برای تو و دریکو چی اومده!!

ی "کاغذ پوستی" بود ولی نمیدونستم چیه تا وقتی بازش کردم نامه ی هاگوارتز بود🦉!!

_شما دوتا دیگه یازده ساله شدین بهتره که به مدرسه ی هاگوارتز برین تا بتونین از "قدرت" هاتون درست استفاده کنین.

روز موعود رسید.🧙🏻‍♀️):
من و دریکو از قطار پیاده شدیم.
وقتی رسیدیم پرفسور مک گوناگل اونجا بود و داشت بهمون توضیح میداد که قراره گروه بندی بشیم.....

(اسمم رو صدا زدن)
_ویولت ملفوی✨
با اعتماد به نفس زیاد رفتم و روی صندلی نشستم.
"کلاه" گروهبندی صحبتی نکرد و همون لحظه توی دو ثانیه گفت...
_«اسلیترین🐍»
خوشحال شدم. و به طرف میز اسلیترین رفتم💚...


خیلی خوب بود. فقط یکم تو رعایت نکات نگارشی و ظاهر پست مشکل داشتی. مثلا حتما لازمه که جملاتت با علائم نگارشی‌ای مثل نقطه پایان پیدا کنن. اما نمی‌خوام همه نکات رو اینجا بهت یاد بدم. وقتی وارد ایفای نقش بشی و درخواست نقد بدی، به مرور زمان یاد می‌گیری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/7/11 12:09:15
⚫𝑀𝑎𝑙𝑓𝑜𝑦𖦹~
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: یکشنبه 9 مهر 1402 22:08
تاریخ عضویت: 1402/07/09
تولد نقش: 1402/07/12
آخرین ورود: شنبه 29 دی 1403 10:28
از: هاگوارتز
پست‌ها: 6
آفلاین
"پله، قدرت، رنگ، کاغذ پوستی، عطسه، کلاه، خنده"
.پله. ها را با .قدرت. بالا رفت و به سرسرا رسید. زنی که لباسی به .رنگ. سبز داشت اسم او را از روی .کاغذ پوستی. خواند. شوکه شد و به .عطسه. افتاد. خجالت کشید. روی صندلی ای به او نشان داد نشست. یک .کلاه. قدیمی روی سر گذاشت. کلاه سریعن به سخن آمد. نام گروه اش را فریاد زد و او با .خنده. به میز هم گروهی های خود رفت.



یکم زیادی ساده و با عجله نوشته بودی.
ولی نمیخوام اینجا متوقفت کنم و به نظرم بهتره که بری سراغ گروهبندی!

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در 1402/7/9 22:39:18
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟