اطلاعیه اول مرداب هالادورین: رونمایی از جدیدترین امکانات فاز سوم طرح گالیون و وعده‌ی گسترده شدن دنیای جادویی در فاز چهارم را همین حالا مطالعه کنید! ~~~~~~~ اطلاعیه دوم مرداب هالادورین: اگر خواهان تصاحب ابر چوبدستی و قدرت‌هایی که به همراه دارد هستید، از همین حالا برای دریافت چوبدستی اقدام کنید!

انتخابات وزارت سحر و جادو

بیستمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

برنامه زمان‌بندی بیستمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

  • ثبت نام از کاندیداهای وزارت سحر و جادو: 14 تا 18 تیر
  • اعلام اسامی نامزدهای نهایی انتخابات: 19 تیر
  • فعالیت ستادهای انتخاباتی و تبلیغاتی: 20 تا 24 تیر
  • رأی‌گیری نهایی: 25 و 26 تیر

آغاز لیگالیون کوییدیچ

انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

جادوگران و ساحره‌ها ، وقت برخاستن است!

فصل جدیدی از رقابت، شور، هیجان و پرواز در راه است...

پس گوش بسپارید، ای ساحره‌ها و جادوگران! صدای سوت آغاز شنیده می‌شود. زمین کوییدیچ، غرق در مه جادویی، در انتظار قهرمانانی‌ست که آماده‌اند نام خود را در تاریخ افسانه‌ای سایت ثبت کنند.

لیگالیون کوییدیچ سایت جادوگران آغاز می‌شود!

ثبت‌نام برای همه‌ی اعضای سایت باز است!
چه کهنه‌کار باشید، چه جادوآموز سال سومی، چه عضو گروهی خاص، چه تماشاگر پرشور! همه‌جا، جا برای هیجان هست!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: جمعه 7 مهر 1402 16:19
تاریخ عضویت: 1402/07/07
تولد نقش: 1402/07/13
آخرین ورود: یکشنبه 18 شهریور 1403 08:55
از: بین کلمات کتاب
پست‌ها: 46
آفلاین
"پله، قدرت، رنگ، کاغذ پوستی، عطسه، کلاه، خنده"

همینطور که اخرین "پله" رو رد میکرد "کلاهش" رو روی سرش کشید کمی استرس داشت و استرس تنها دلیلی بود که میخواست دیوار به ظاهر سخت و سنگی رو به روش رو نبینه ولی مطمئن بود اتفاقی نمی‌افته اون ایمان داشت که حقیقت داره
کمی به دست هاش "قدرت" داد و چمدونش رو به حرکت درآورد سرعت رو رفته رفته بیشتر کرد چشم هاش رو برای یک لحظه بست وقتی چشم هاش رو باز کرد انگار به جایی فوقالعاده پرتاب شده بود
صدای "خنده" ها،پچ پچ ها و سروصدا های نامفهوم که کم کم واضح تر میشد و حتی"صدای"عطسه" های یه نفرم شنید
قطار قرمز"رنگ"روبه روش ...
قرمز ! خدای من زیادی قشنگ بود
"کاغذ پوستی" رو که یه جغد اسرارآمیز بهش رسونده بود توی دستش فشرد و "خندید" گفت میدونستم حقیقت داره ... این واقعیه و من اینجام ...


خیلی خوب نوشته بودی! آفرین.
فقط یه مسئله وجود داره و اونم استفاده از علائم نگارشیه. همیشه آخر جملاتت از نقطه یا علامت تعجب استفاده کن یا مثلا دیالوگ ها رو به این شکل بنویس.
"کاغذ پوستی" رو که یه جغد اسرارآمیز بهش رسونده بود توی دستش فشرد و "خندید" و گفت:
- میدونستم حقیقت داره... این واقعیه و من اینجام...
و اینکه حواست باشه که همیشه علائم نگارشی به کلمه‌ی قبل از خودشون میچسبن و از کلمه‌ی بعدی با یک اسپیس فاصله میگیرن.

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/7/7 21:44:34
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در 1402/7/7 21:50:29
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: جمعه 7 مهر 1402 13:57
تاریخ عضویت: 1402/07/07
تولد نقش: 1402/07/08
آخرین ورود: جمعه 26 آبان 1402 18:47
از: توی اتاق، زیر میز
پست‌ها: 3
آفلاین
کاغذ پوستی، پله، خنده، قدرت، عطسه، کلاه، رنگ

آیدن با ابروهای در هم گره خورده، کاغذ پوستی رو بین انگشت های سرد و لاغرش فشرد و پرتش کرد توی سطل آشغال، جایی که از نظر پسر مو بلوند، یه نامه ی احمقانه با مضمون "عدالت لازم نیست، قاتلان را آزاد کنید"، لیاقتش رو داشت. رکس، سگ پاکوتاه آیدن، که انگار از تغییر حالت صاحبش باخبر شده بود، دیگه از پله ها با بازیگوشی بالا نمی رفت تا آیدن رو به خنده بندازه. صاحبش چندان خوشحال به نظر نمیرسید. برای همین ترجیح داد زیر مبل قایم بشه تا آیدنی که میشناسه برگرده و دوباره باهاش بازی کنه.

"یعنی وزارت خونه حتی قدرت این رو نداره که جلوی اون مرگخوارهای لعنتی به اصطلاح فریب خورده رو بگیره؟!"، آیدن که تا اون لحظه آروم و بی سر و صدا، تو دلش حرص میخورد، ناگهان فریاد زد. شخصی که مدام دماغش رو توی دستمال کثیف و چرک گرفته ش خالی میکرد، تنها در جوابش عطسه ای تحویل داد.

آیدن در جواب بی محلی مرد رو به روش، تئودور نات، دوباره داد زد: "چرا لوسیوس مالفوی باید آزادانه ول بچرخه؟! اون کاملا غیر مستقیم زد دوست مشنگم رو کشت!"

"خوبه خودتم میدونی غیر مستقیم بوده."، تئودور زیرلب غر غر کرد. از روی کاناپه بلند شد و کلاه ـش رو از روی جارختی قاپید. با نارضایتی گفت: "همیشه وقتی میام پیشت، باید اینجوری دعوا راه بندازی. به علاوه، من هم مثل مالفوی، یه مرگخوارم."

آیدن آهی کشید. تئو راست میگفت. این اواخر، همه چیز بدجور پیچیده و دراماتیک بود.

قبل از اینکه تئودور مثل یه پرنسس غمگین و زخم خورده خونه رو ترک کنه، آیدن ردای خاکستری رنگ تئودور رو از پشت گرفت تا اون رو از رفتن منصرف کنه. سعی کرد دلجویی کنه، به هر حال، اکثر دوست های آیدن یا زیر خاک جولون میدادن، یا قایم شده بودن. تنها دوستی که براش مونده بود، تئو بود. نمیتونست اونم فراری بده.

آیدن زیرلب گفت: "تو فرق داری."، سعی کرد معصوم و دل نگران به نظر برسه، هرچند بیشتر شبیه غاز فریبکاری بود که میخواست جفت مردم رو تور کنه.

تئودور با اخم برگشت و بهش زل زد. با لحن آزرده ای پرسید: "چه فرقی دقیقا؟!"منتظر جواب بود.

آیدن آهی کشید. همچنان زور میزد مظلوم دیده بشه. گفت: "خب، درسته که تو آدم کشتی، خیلی ها رو فریب دادی، حتی دزدی کردی. مدام به ماگل زاده ها فحش میدی و از مشنگ ها متنفری و مشکلی نداری اگه یه باغ وحش از اونا داشته باشی.."

تئودور لبخند مسخره ای زد. آیدن داشت تمام گناهانی که حتی خود تئو ازشون خجالت میکشید رو ردیف میکرد.

آیدن شقیقه ش رو با انگشت شست و اشاره ش فشرد. انگار میخواست خودش رو آروم کنه تا همین الان یه مشت محکم نزنه تو صورت دوستش. رکس که شرایط متشنج رو امن دید، از زیر کاناپه بیرون پرید با چشم های کنجکاو درشتش، به اون دوتا زل زد.

پسر مو بلوند نفس عمیقی کشید و با همون لحن دراماتیک ادامه داد: "ولی لااقل یه ریاکار عوضی نیستی که دنبال روی دیگران باشه و عقاید بقیه رو تقلید کنه. اینه که مهمه. تو یه احمق نیستی که واسه عقاید یه احمق دیگه تلاش کنی، تئودور. شاید اینجوری به نظر برسه، ولی جفتمون میدونیم اون خالکوبی چندش روی ساعدت، فقط یه خالکوبیه. این خصوصیتت رو تحسین میکنم."، آیدن جمله ش رو با لبخند ملیح روی لبش تموم کرد.

تئودور چند لحظه به دوستش خیره شد. متعجب به نظر می رسید. کمی بعد پوزخند تمسخر آمیزی تحویل داد. "واو. هیچوقت انقدر رمانتیک نبودی."





خیلی خوب بود؛ خسته نباشی!
فقط یه نکته‌ای وجود داره درمورد دیالوگا و اونم اینه که برای نوشتنش باید یدونه اسپیس (فاصله) بزنی و بعد با یه خط تیره، دیالوگتو بنویسی. یعنی اینجوری:

تئودور با اخم برگشت و بهش زل زد. با لحن آزرده ای پرسید:
- چه فرقی دقیقا؟!

منتظر جواب بود.



تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط ImDeadlol در 1402/7/7 21:17:05
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/7/7 21:40:28
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: سه‌شنبه 4 مهر 1402 00:24
تاریخ عضویت: 1402/06/29
تولد نقش: 1402/07/08
آخرین ورود: چهارشنبه 28 خرداد 1404 11:37
پست‌ها: 5
آفلاین
"پله، قدرت، رنگ، کاغذ پوستی، عطسه، کلاه، خنده"

روی آخرین پله ایستاد و دستش را روی دستگیره سرد در گذاشت. هنوز هم تردید داشت اما قدرت حتی یک قدم عقب رفتن در پاهایش نبود. 
دستگیره‌ی نقره‌ای رنگ در را فشار داد و وارد اتاق شد. با حس کردن بوی کاغذ پوستی کهنه و خاک عطسه‌ای کرد و با کلاه پارچه‌ای‌اش جلوی بینیش را گرفت.
رو به روی تنها شی درون اتاق مخروبه ایستاد و به آن نگاه کرد. آرزو کرد کاش هرگز وارد اتاق نشده بود. به دیوار تیره پشت سرش تکیه داد این بار با خنده دردناکی به آیینه خیره شد. آیینه‌ی نفاق انگیزی که اتاق را به او خالی نشان میداد. آیینه‌ای که دنیا را بدون او، به خودش نشان میداد.



چه پایانِ...غیرمنتظره و غمگین، ولی خیلی قشنگی داشت.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/7/6 1:08:09
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: پنجشنبه 30 شهریور 1402 23:50
تاریخ عضویت: 1402/06/27
تولد نقش: 1402/07/03
آخرین ورود: یکشنبه 16 دی 1403 15:05
از: جایی که هیچکس نمیتونه تصورش کنه:)
پست‌ها: 91
آفلاین
خنده - عطسه- پله - کاغد پوستی- کلاه - تلخی -رنگ- منظور


صبح با صدایی از خواب بلند شدم . چشمام رو که باز کردم دیدم جغدی روی تختم نشسته و در منقارش یک "کاغد پوستی" به همراه دارد.
شگفت زده شده بودم . با خوشحالی از "پله" ها پایین امدم و با خنده کاغد پوستی را به پدر و مادرم نشون دادم.
- مامان بابا ... این نامه هاگوارتزه!
- "منظورت" چیه؟ مطمئنی؟
- بله ایناهاش.
- وای خدای من! چقدر زود گذشت ... سپس با "تلخی "ادامه داد:
- خب کاریش نمیشه کرد دیگه .. هاگوارتز برای اینه که یاد بگیری از "قدرت "هات چطور درست استفاده کنی.
- خیلی هیجان زدم :)
- میدونم عزیزم.



بالاخره روز رفتن فرا رسید ..
- مامان مطمئنی همین جاست؟
- اره عزیزم حالا مستقیم باید بری بین این دیوار.
لیلی "تردید "داشت . مادر چرخ وسایل را گرفت و همراه با لیلی از بین دیوار عبور کردند. بعد از آن لیلی چند "عطسه "کرد .
وارد هاگوارتز که شدیم اولین نفر اسم من بود. رفتم و روی صندلی نشستم . "کلاه" را بر روی سرم گذاشتند و کلاه من را به گروه گریفیندور هدایت کرد.
خیلی خوشحال بودم ... وقتی به سالن اجتماعات گریفیندور رفتیم اونجا همه چیز به "رنگ "قرمز بود حتی بادکنک ها!



یکم زیادی ساده نوشتی، اما برای رد شدن از این مرحله به قدر کافی خوب بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط emma-nursisa در 1402/6/30 23:54:45
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/6/31 12:00:44
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: چهارشنبه 29 شهریور 1402 20:06
تاریخ عضویت: 1402/06/29
تولد نقش: 1402/06/31
آخرین ورود: پنجشنبه 14 دی 1402 19:36
از: جایی که فکرش هم، زمان رو متوقف میکنه🌚
پست‌ها: 29
آفلاین
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه

صبح قشنگی بود اما بهتر از آن ،این بود که در هاگوارتز شروع می شد باورنکردنی بود ؛بالاخره من هم میتوانستم به کسی که آرزویش را داشتم تبدیل بشوم.
شب گذشته که کلاه را بر سر گذاشتم خیلی ذوق زده بودم
که کلاه گفت:
_اممم کمی سخت است تردید دارم،در وجودت عشق میبینم وهوشی که میخواهی در راه درست از آن استفاده کنی میتوانی در گروه گریفیندور خیلی موفق باشی و حتی شخص خیلی قدرتمندی شوی،اما تو دوست داری مانند مادرت باشی درست است؟
_بله کلاه عزیز, مانند او:)
_ریونکلاااا
با خنده پیش رفتم تا به گروهی که انتظارش را داشتم برسم شاید افراد گریفندور خیلی خوب بودند اما عشق و محبتی که اینجا خواهم یافت هیچ وقت در هیچ گروه دیگری پیدا نخواهم کرد از طرفی رنگ آبی آههه چه دلنواز!لباسم راپوشیدم و دویدم که از پله ها پایین بروم نکند که دیر به اولین کلاس خود برسم!ولی امان از این پله ها!!!
_ببخشید پروفسور نمی‌خواستم دیر برسم اما امان از این پله ها:(
_شما سال اولی ها باید یاد بگیرید کمی رسمی تر صحبت کنید!
_منظورم این بود که متاسفم بابت تاخیرم!
_آهه از دست شما سال اولی ها بنشین و کتابت را باز کن و روی کاغذ های پوستی ات شروع به نوشتن کن!
تمام مدت کلاس را عطسه زدم چون هم کلاسی گریفندوری ام مدام مشتاق این بود که جادو هایی که حتی نمیتوانست وردشان را هم درست تلفظ کند انجام دهد و با این حساب کتابش را خاکستر کرد!



یه سری اشکالات داشت پستت که می‌خوام بهشون اشاره کنم.
- برای نوشتن دیالوگ به جای آندرلاین "_" از خط تیره استفاده کن "-".
- با علائم نگارشی و خصوصا با تاکید ویژه روی نقطه، آشتی کن لطفا. جملات رو پشت سر هم ننویس بدون این که هیچ علائم نگارشی‌ای در پایانشون بیاری! نقطه بذار!
- دیالوگ‌ها باید به زبان عامیانه نوشته بشن نه کتابی.
- کلماتی که ازشون استفاده کردی رو هم متمایز از سایر متن نکرده بودی!

با این حال نمی‌خوام اینجا متوقفت کنم و امیدوارم وقتی وارد ایفای نقش شدی این موارد رو رعایت کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/6/29 20:59:40
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/6/29 21:00:01
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: سه‌شنبه 28 شهریور 1402 19:11
تاریخ عضویت: 1402/06/28
تولد نقش: 1402/06/29
آخرین ورود: سه‌شنبه 11 مهر 1402 13:09
از: تهران
پست‌ها: 9
آفلاین
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه
هیجان زده بودم ... انرژی درون من فوران کرده بود و حتی پدر و مادر هم متوجه اش شده بودند . من ، قرار بود به زودی اولین روز تحصیلم رو توی مدرسه ی هاگوارتز بگذرونم ، مدرسه قرار بود باز بشه و توی هاگوارتز - آلبوس دامبلدور - قراره پذیرای من باشه . قدرت جادو ، برای من فوق العاده جالب بود ... چطور میشد اگر من هم در آینده یکی از جادوگر های سرشناس می‌شدم ؟ منی که یک ماگل زاده بودم ... به زودی توی هاگوارتز جادو رو یاد می‌گرفتم و زندگیم رنگ دیگری می‌گرفت و رنگ شادی ، هم چیز رو تغییر میداد ... اگر قبلاً به من گفته می‌شد هیجان رو توصیف کن ؛ کلمات به ذهنم راه پیدا نمی‌کردند ... ولی الآن ؛ میتونم تا صبح راجب هیجان روی کاغذ پوستی بنویسم . هیجان یعنی لحظه ی قرار گرفتن کلاه روی سر و مشخص شدن اون گروهی که قراره تا هفت سال دیگه نشون دهنده ی شخصیت تو باشه ! هیجان یعنی تردید برای بالا رفتن از پله های گمراه کننده ی هاگوارتز ... هیجان یعنی ، بودن توی دخمه ی معجون سازی و عطسه بخاطر بوهای متعدد ... منظور از هیجان یعنی هاگوارتز که قراره خونه ی من در سال های آینده باشه تا بتونم با تمام تلخی ها و خنده ها جادو رو یاد بگیرم ... هنر خارق العاده ی جادو !


خوب بود، فقط یکم تو استفاده از علائم نگارشی مختلف مشکل داشتی که بعد از ورود به ایفای نقش حل می‌شه. ضمنا علائم نگارشی به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسپیس (فاصله) از کلمه بعد فاصله می‌گیرن.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/6/28 20:35:56
Lily Evans;
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: سه‌شنبه 28 شهریور 1402 14:56
تاریخ عضویت: 1402/05/17
تولد نقش: 1402/05/29
آخرین ورود: چهارشنبه 4 تیر 1404 22:36
پست‌ها: 176
آفلاین
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه

پس از مدت ها حال باز دوباره انجا ایستاده بود. دقیا همان کمد بود ولی دیگر رنگ و روی قدیمی را نداشت.همان کمدی به درش را با لطافت باز میکرد و لباس های تا شده اش را با دقت در ان میگذاشت حال پس از سال ها دوباره به خانه ی قدیمی کودکی اش برگشته بود همان خانه ای که در نزدیکی پاریس قرار داشت. همان خانه ای که در کنارش رودی جریان داشت. همان خانه ای که تمام کودکی اش را در ان گذرانده بود. اما حالا تغییرات بزرگی پیدا کرده بود. دیگر کسی در ان خانه نبود.رودی جریان نداشت. و ...
باور نمیکرد این همه سال گذشته است.میخواست در کمد را باز کند.اما تردید تمام وجودش را فرا گرفته بود.بالاخره پس از چند دقیقه خیره ماندن به کمد و فکر کردن دیگر برایش تردیدی باقی نمانده بود پس چشمانش را بست و در را به ارامی باز کرد...
چشمانش را باز کرد و عطسه ای کرد.کمد کاملا خاک گرفته بود.سپس کمی کمد را تمیز کرد و با کمال تعجب منظره ای را دید که باور نمیکرد. کلاه سیاهش که مادرش به مناسبت قبولیش در یکی از بهترین دبیرستان های فرانسه برایش خریده بود در کنار یک نامه دید.حالا که فکرش را می کرد هرگز به ان دبیرستان نرفت.به جای ان انتخاب کرد که در یک مدرسه ی علوم و فنون جادوگری طعم قدرتمند بودن را با یادگرفتن جادو بچشد.نامه را برداشت و پاکت نامه را باز کرد.نامه روی یک کاغذ پوستی قدیمی نوشته شده بود.نامه را خواند.
گریه اش گرفته بود.نامه از طرف مادرش بود.بله مادرش.همان که...
نمی خواست ان تاریخ را مرور کند.حس میکرد شوم ترین تاریخ در زندگی مسخره اش بود. نگاه تلخی به نامه کرد.اشک از چشمانش سرازیر شده بود. صدای مادرش در گوشش میپیچید.از پله ها پایین رفت و به اتاق پذیرایی رسید.بله ان اتفاق شوم دقیقا همانجا افتاده بود.
فلش بک به ان روز
-اگر نمیخواین من رو به هاگوارتز بفرستین خودم میرم!
-تو هیچ جا نمیری!
-خوبم میرم!هم پول دارم، هم تواناییش رو دارم.کی میخواد جلومو بگیره؟!
-من!من جلوتو میگیرم.تو هیچ جا نمیری.نمی تونی بری! اول چه جوری میخوای بری لندن؟ اگه بری میخوای کجا زندگی کنی؟ اگه از اینجا بری دیگه توی این خونه جایی نداری!
بدون فکر و بی درنگ خنده ای کرد و گفت
-با قطار میرم لندن.خودم هم به اندازه ی کافی پول دارم که برم.میرم توی هاگوارتز زندگی میکنم تابستون ها هم برنمی گردم همون جا میمونم! به شما هیچ نیازی ندارم!فکر کردین کی هستین؟! شما فقط یه مشت مشنگین!
بعد با چمدانش از خانه بیرون رفت و در را محکم بست.
پایان فلش بک.
از گریه پخش زمین شد.چندماه بعد از ان اتفاق روز 28 ژانویه پدرش نامه ای برای او فرستاده بود.مادرش از غم نبودن دخترش و حرف هایی که دخترش به او زده بود دق کرده و مرده بود. او از حرف هایش منظوری نداشت اما با همین سرسری و بدون فکر حرف زدنش کسی که از همه ی دنبا بیشتر دوستش داشت را از دست داده بود.
از ناظرین محترم خواهش میکنم نوشته ام رو نقدش کنین.ممنون میشم


لطفا به پیام‌شخصی‌ای که برات ارسال شده مراجعه کن.
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/6/28 16:29:01
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}


پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: دوشنبه 27 شهریور 1402 21:46
تاریخ عضویت: 1402/06/25
آخرین ورود: چهارشنبه 29 شهریور 1402 13:10
پست‌ها: 3
آفلاین
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه

پروفسور مک گوناگال از روی "کاغذ پوستی" دستش بلند نام آلبوس پاتر را خواند. آلبوس پاتر با شنیدن اسمش به سمت کلاه گروه بندی حرکت کرد. و از "پله" ها بالا رفت.
همه ی دانش آموزان با دقت به "کلاه" گروه‌بندی خیره شده بودند. کلاه گروه بندی بعد از چند دقیقه سکوت با کمی "تردید" بلند نام اسلیترین را گفت.
همه تعجب کردند. آلبوس پاتر با خنده ی "تلخی" از روی ناباوری به سمت میز اسلیترین رفت.

همه دانش آموزان به سمت خوابگاه هایشان رفتند. البته سال اولی ها به کمک ارشد ها. آلبوس وارد سالن سبز "رنگ" اسلیترین شد. توی سالن، دوستش اسکرپیوس مالفوی را دید. مالفوی با "خنده" گفت:
_ خوشحالم که باهم توی یه گروه افتادیم. بیا بریم به سمت خوابگاهمون.
هنوز حرفش کامل نشده بود که "عطسه" بلندی کرد. با ناراحتی گفت
_ کی گل آورده؟ من به گل حساسیت دارم.
و بعد نگاهش به گل دست سیپینا جلورس افتاد. سیپینا با لبخند "منظور"
داری گفت:اوپس، ببخشید، نمیدونستم به گل حساسیت داری.
مالفوی با چشم غره ای به سیپینا دست آلبوس را گرفت و هردو از راه پله بلا رفتند و از دید ها غیب شدند.


خوب بود خسته نباشی!
فقط باید دیالوگا رو با یدونه خط فاصله (-) بنویسیم و با یه اسپیس، از جمله‌ی بالاش جدا کنیم. یعنی این شکلی:

سیپینا با لبخند "منظور"داری گفت:
- اوپس، ببخشید، نمیدونستم به گل حساسیت داری.



تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/6/28 0:47:46
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/6/28 0:48:38
زن‌مالفوی
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: شنبه 25 شهریور 1402 01:01
تاریخ عضویت: 1402/06/24
تولد نقش: 1402/06/27
آخرین ورود: پنجشنبه 13 مهر 1402 21:53
پست‌ها: 5
آفلاین
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه

خنده‌هایش حالم را بد می‌کرد، با آن کلاه احمقانه‌اش، با آن نگاه‌های مثلا منظور‌دارش. او هیچ وقت نمی‌فهمید، نه من را و نه عقایدم را. او فقط بلد بود میانجی‌گری کند، فقط بلد بود زبان من را کوتاه کند تا مبادا دوستان پولدار و قدرت‌مندش فکر کنند که زبان او و برادرش دراز شده‌است. او کسی نبود، اختیاری نداشت و چیزی نمی‌خواست؛ اگر ماده‌ی زهرمارطورِ تلخی را در گلویش می‌ریختند، او فقط منتظر واکنش بدنش می‌ماند؛ احساسات او مرد‌ه‌بودند.
آدم‌ها را با یک رنگ نمی‌توان توصیف کرد، اما او بی‌تردید رنگی نداشت. هر از گاهی که به او فکر می‌کنم یاد کاغذ پوستی‌هایی که تکالیفش را در آن‌ها می‌نوشت، می‌افتم؛ حتی اگر به او ذغال نیز می‌دادند، او آن‌چنان کمرنگ می‌نوشت که از فاصله‌ی نیم‌متری نیز به زور می‌توانست خواندش.
لعنت به او! لعنت به این‌همه کارهایی که به خیال خودش برای صلاح من انجام داده‌است. لعنت به عطسه‌ها و سرفه‌هایی که کرد تا حرف من به گوش آن پولدار ها نرسد. لعنت به هر قدمی که از پله‌های خانه مثل حمال‌ها بالا، پایین رفت تا خدمات و حمالی‌اش به دهان هر تازه به دوران رسیده‌ای شیرین بیاید. لعنت به او که نمی‌فهمد من دشمنش نیستم.




واو! واقعا خیلی قشنگ بود. فوق‌العاده حتی!
استفاده از علائم نگارشی هم درست و بجا بود. آفرین.


تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/6/25 2:30:04
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: پنجشنبه 23 شهریور 1402 22:22
تاریخ عضویت: 1388/03/30
تولد نقش: 1388/03/30
آخرین ورود: جمعه 25 خرداد 1403 19:05
از: رو شونه‌های ارباب!
پست‌ها: 5458
آفلاین
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه


لینی با تردید پشت در اتاق می‌ایسته. هنوز مطمئن نبود که آیا باید کاغذپوستی‌ای که تو دستاش بود رو نشون لرد بده یا نه. تو همین فکر و خیالا بود که ناگهان عطسه‌ش می‌گیره و همین باعث می‌شه صدای خنده‌ای که از درون اتاق شنیده می‌شد متوقف بشه.
- پیکس؟ بازم تویی؟

حالا که لو رفته بود دیگه راه برگشتی نداشت. پس با قدرت بال‌بال می‌زنه و از سوراخ کلید در، وارد اتاق می‌شه. لرد با دیدن حشره‌ی آبی‌رنگ اخمی می‌کنه و با تلخی می‌گه:
- منظور ما این نبود که داخل بیای! ما کی اجازه ورود داد... این ماییم؟

لینی در حین سخنرانی لرد، کاغذپوستی رو به گونه‌ای که لرد بتونه ببینه جلوش می‌گیره و لرد به محض دیدن نقاشی شوکه می‌شه.
- برای ما کلاه بوقی گذاشتی؟ همم... چندان هم بد نشدیم. می‌بخشیمت که بی‌اجازه وارد شدی.
Do You Think You Are A Wizard?