هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲
#1
سلام ارباب لرد ولدمورت.
لطفا نقد می‌کنین؟



پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲
#2
کمی ریز تر- شپش‌های هاگرید.

- واااااای! داریم می‌سوزییییییییییم!
- فراااااااااااااااااااااار کنیییییین!

شپش‌های موجود در سر هاگرید، به‌خاطر فشار روحی‌ای که به آن‌ها نازل شده‌بود، به سمت تخم‌هایشان حرکت کردند؛ آن‌ها هر یک از تخم‌هایی را که در روبه‌رویشان بود را خوردند، و با هرگازی که می‌زدند قسمتی از خون شپش‌های کوچولو به بیرون می‌پاشید. پس از آن‌که تمام تخم‌های موجود در سطح سر هاگرید خورده‌شد، شپش ها شروع به تغییر شکل کردند. سر شپش کوچولو‌های که خورده‌بودند، از شکمشان بیرون آمد؛ دست‌هایشان از قسمت آرنج تبدیل به یک دست کوچک بی‌انگشت و یک دست بزرگ‌تر شدند؛ انگشت‌هایی کوچک از هر یک از گوش‌هایشان بیرون آمد و پا های ناقص و عجیبی از حدقه‌ی چشمان آن‌ها در آمد.
یکیِشان قسمتی از پوست کپک‌زده‌ی سر هاگرید را کند و آن را خورد، سپس در حالی‌که دهانش پر بود، فریاد زد:
- می‌دونین تنها راه نجات ما چیه؟
- پناه بردن به باربی از شر اوپنهایمر رانده‌شده؟
- نــــــــه، شـــورش، فقط شـــورش!

شپش‌های جهش یافته به سمت آتش هجوم بردند، در آن آتیش گرفتند و به سطح جدیدی از شپشیت رسیدند و تبدیل به شپش‌های جهش یافته آتشی شدند. شپش‌ها داشتند به سمت صورت پیتر هجوم می‌آوردند.
***


سر هاگرید می‌سوخت، جزغاله می‌شد و هاگرید با هر فریاد شیر بسته‌بندی پاستوریزه از ریش دامبلدور می‌خواست.
- مواَاَاَاَاَاَاَاَاَ مواَاَاَاَاَاَ! من شیر بسته‌بندی از ریش دامبلدورو می‌خوامممم! چرا این‌جا هیچ عشقی احساس نمی‌کنم؟ من عشق می‌خواممم، مواَاَاَاَاَاَاَ!

پیتر می‌خواست نازش کند، اما کله‌اش و به ویژه موهایش زیادی داغ بود. او به مقادیر زیادی مغزش پیچ در پیچ شده‌بود و مقداری دود نیز از چشم‌هایش بیرون زده‌بود. او مثل مجسمه‌ای در جایش ایستاده‌بود که شپش‌های جهش‌یافته‌ی آتشی از قسمت‌های مختلف صورت او داخل رفتند، صورتش را کندند و شروع به خوردن ادامه‌ی بدنش کردند. خون از سوراخ‌های صورت پیتر مانند فواره بیرون می‌زد؛ اما مغز پیتر سوخته بود و عصب‌هایش کار نمی‌کردند و او فقط لبخندی ملیح بر صورتش داشت.

کتی مضطرب و بهت‌زده شده‌بود؛ نه به‌خاطر پیتر، بلکه بخاطر این‌که در بالای نام گروه آن‌ها "مدل موی آتشین" را نوشته‌بودند و به امتیازشان نهصد و دو امتیاز اضافه کرده‌بودند؛ آن‌ها هم‌اکنون مقام اول را در اختیار داشتند.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱:۰۶ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۲
#3
نام: مالسیبر.
گروه: اسلیترین.

هر از گاهی به گذشته‌ام فکر می‌کنم، چقدر احمقانه و تنفر برانگیز بود. آن زمان من هیچ‌کس نبودم. اختیار؟ قطعا نداشتم. علاقه؟ هه، عقلم می‌رسید؟ شعور؟ همه‌چیز نسبی‌ست، حتی شعور. انسانیت؟ من حیوانی بودم که در بین حیوانات بزرگ شده‌است، من فقط حیوانیت بلدم. حق انتخاب؟ من در بوجود آمدن خودم حتی حق انتخاب نداشتم، در ادامه‌ی نکبت‌بارش هم ندارم؛ اما این مایه‌ی غم و غصه‌ست؟ نه، این یک موهبت است؛ این‌که در پشت یک سری عاقل‌نما قایم شوی تا کار‌هایت و انتخاب‌هایت را انجام دهد، لذت‌بخش است؛ چه درست، چه غلط.
کودکی... شیرین بود، اما زیادی. به‌حدی شیرین بود که دهان آدم را از مزه‌اش زده و متنفر می‌کند؛ ولی واقعا حیف. مانده‌ام خداوند این‌همه طول عمر بیهوده به هر مرحله‌ی زندگی می‌دهد، ولی کودکی از همه مهجور تر است؛ کمتر از یک دهه هم مدتی‌ست وقتی فقط پیری بیش از دو دهه است؟ عجب حکمت ناجوانمردانه‌ای‌ست. البته، بعضی‌ها جوانی را دوست دارند، آن‌هم خیلی زیاد؛ ولی من از آن متنفرم. بو و مزه‌اش برایم تهوع‌آور است و افرادی که عاشقانه دوستش دارند، از نظرم دهان و بینی ندارند. میان سالی... نمی‌توانم چیزی درباره‌اش بگویم. الان در آن هستم و نمی‌توانم به عنوان یک مخاطب بی‌طرف آن را ببینم. با اینکه پیری را نچشیده‌ام... اما دلم نمی‌آید از تنفرم درباره‌اش نگویم. پیری... حالم را این کلمه و آن تصویر سازی‌هایش و لذت‌های مثلا خوش‌آیندش بهم می‌زند. اصلا می‌دانید، لعنت به پیری و هر که آن لعنتی را دوست دارد!
زمان جوانی فکر می‌کردم نهایت لذت دنیا، زن است، اما این‌طور نبود؛ وقتی فقط اندکی به یک زن نزدیک شدم، فهمیدم آن‌ها خیلی ظریف و گران‌بها هستند، اما من کلکسیونر چیزهای ظریف و ارزشمند هیچ‌وقت نبودم. شاید من لیاقتشان را نداشتم، ولی از نظرم جمع کردن کلکسیونی از آشغال‌ها لذت‌بخش‌تر است.
گذشته‌ام همین بود، سراسر پر از تفکرات و نتیجه‌گیری‌های ابلهانه برای اثبات اینکه زندگی پوچ است، سراسر پر از تلاش‌های پوشالی برای چیزی که بدیهی بود.

حالَم؟ خوب است اما زمان حالم سرشار از ناراحتی. نمی‌دانم واقعا چه دلیلی پشتش است، شاید بحران چهل سالگی‌ست؛ اما این را خوب می‌دانم که خون می‌خواهم. دلم می‌خواهد خون بریزم، خون آدم‌های احمق دور و برم که با صدای بلندشان فکر می‌کنند از من برتر و بالا‌ترند. من خون آن‌ها را، با تک‌تک اجزا و جوارحشان می‌خواهم بمکم و بخورم. تازه، برایم مفید هم هست حتی، دیگر می‌توانم قرص آهن نخورم. آه، خدایا من ازت خون می‌خواهم، فقط خون!

آینده؟ مسخره‌ است.
خب بس است دیگر، کارم تمام شد.


قبل از هر چیز بگم لطفا اگه قبلا تو ایفای نقش سایت جادوگران بودی، لطفا یه پیام به مدیران ایفای نقش بده.
معرفی متفاوت و جالبی بود، ولی اونقد که باید به شخصیت انتخابیت نپرداختی و در واقع خیلی معرفی شخصیت نبود. درسته ایده‌های کلی راجع به تفکرات شخصیتت و طرز نگاهش به دنیا پیدا کردیم، ولی برای مثال از ویژگی‌های ظاهریش چیزی نگفتی، ویژگی‌های شخصیتیش، علاقمندی‌هاش و... که اولین چیزیه که نیاز داریم در مورد هر شخصیتی بدونیم، قبل از این که بخوایم راجع بهش عمیق بشیم.
فعلا تاییدت می‌کنم چون معلومه که اگه بخوای می‌تونی راحت اونا رو هم اضافه کنی، پس لطفا بعدا حتما برگرد و این موارد رو اضافه کن.

تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۲۷ ۱۸:۵۵:۰۳


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۹:۵۹ شنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۲
#4
سلام کلاه.
من آدم مغروری‌ام، ساده‌لوح نیستم، بدبینم و شاید هم یکمی باهوش و یکمی سختگیر. زود جوش میارم ولی کم حرف می‌زنم.
اولویت من اسلیترین هست، چون به نظرم خیلی شبیه به اونا هستم.
ممنون.



پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۰۱ شنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۲
#5
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه

خنده‌هایش حالم را بد می‌کرد، با آن کلاه احمقانه‌اش، با آن نگاه‌های مثلا منظور‌دارش. او هیچ وقت نمی‌فهمید، نه من را و نه عقایدم را. او فقط بلد بود میانجی‌گری کند، فقط بلد بود زبان من را کوتاه کند تا مبادا دوستان پولدار و قدرت‌مندش فکر کنند که زبان او و برادرش دراز شده‌است. او کسی نبود، اختیاری نداشت و چیزی نمی‌خواست؛ اگر ماده‌ی زهرمارطورِ تلخی را در گلویش می‌ریختند، او فقط منتظر واکنش بدنش می‌ماند؛ احساسات او مرد‌ه‌بودند.
آدم‌ها را با یک رنگ نمی‌توان توصیف کرد، اما او بی‌تردید رنگی نداشت. هر از گاهی که به او فکر می‌کنم یاد کاغذ پوستی‌هایی که تکالیفش را در آن‌ها می‌نوشت، می‌افتم؛ حتی اگر به او ذغال نیز می‌دادند، او آن‌چنان کمرنگ می‌نوشت که از فاصله‌ی نیم‌متری نیز به زور می‌توانست خواندش.
لعنت به او! لعنت به این‌همه کارهایی که به خیال خودش برای صلاح من انجام داده‌است. لعنت به عطسه‌ها و سرفه‌هایی که کرد تا حرف من به گوش آن پولدار ها نرسد. لعنت به هر قدمی که از پله‌های خانه مثل حمال‌ها بالا، پایین رفت تا خدمات و حمالی‌اش به دهان هر تازه به دوران رسیده‌ای شیرین بیاید. لعنت به او که نمی‌فهمد من دشمنش نیستم.




واو! واقعا خیلی قشنگ بود. فوق‌العاده حتی!
استفاده از علائم نگارشی هم درست و بجا بود. آفرین.


تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۲۵ ۲:۳۰:۰۴






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.