هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید
پیام زده شده در: ۰:۴۰:۳۱ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
لرد نگاه عاقل اندر سفیهی به پرسشگر انداخت. اما نگاه هرگز به او نرسید!
-خیر ندیدیم.
-عزیز مامان پدر بزرگ مامانو دیدی الان اومد خودشو معرفی کرد و رفت؟!
-خیر...آن هم ندیدیم!
-چرا ندیدیش عزیز مامان؟ صله رحم عمرتو طولانی میکنه مامان جان!

هورکراکس های لردسیاه نگاهی حاکی از "ما داریم اینجا زحمت می کشیمی" به مروپ انداختند.

-شاید به این دلیل پدر پدربزرگمان را ندیدیم که یک هندوانه بر روی سرمان گیر کرده است مادر! نظرتان چیست ابتدا آن را از سرمان جدا کنید تا بتوانیم ارحاممان را صله کنیم؟!

مروپ تازه متوجه هندوانه غول آسایی شد که بر روی سر فرزندش قرار داشت.
-عزیزمامان سالمی؟ میتونی نفس بکشی؟
-ظاهرا که تا الان توانستیم!
-مامان با تجربه ت برای هر مشکلی راه حل داره. عزیزمامان خونسردیتو حفظ کن!

در حالی که بر سرش می کوبید و فنجان فنجان گل گاوزبان برای خودش میریخت، خودش را به تلفن رساند.
-فقط کافیه مامان با آتش نشانی تماس بگیره...شماره آتش نشانی مامان چند بود؟ ۱۱۵؟ ۱۱۸؟ ۱۲۵ که نبود نه. مامان یادش اومد...۱۱۰!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۴ ۰:۴۴:۲۶

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵:۱۲ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
مرگخوارا به بلاتریکس مارمولکی آب‌نما که توی دست کتی تکون تکون میخورد نگاه کردن. به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودن. بعد اولین مرگخوار با جهش سریعی بلاتریکس رو از دست کتی قاپید.
- اول من امتحان میکنم! اول من!

درست بود. مرگخوار اول، هکتور بود که ویبره‌هاش به خاطر هیجانش حتی بیشتر از حالت عادی شده بودن و تقریباً با چشم غیر مسلح دیده نمی‌شد.

- یکی... بیپ... منو... بیپ بیپ... از دست این بگیره.

بلاتریکس مارمولکی آب‌نما هم داشت توی دست هکتور ویبره میزد. ولی نکته مهمی که همه بهش دقت کردن، این بود که صدای بیپ هاش داشت تند میشد و به نظر می‌رسید که هکتور جدی جدی داره جهت آب رو پیدا میکنه.
مرگخوارا سریع شروع کردن به راهنمایی هکتور تا در بهترین جهت ممکن ویبره بزنه.

- من یکم دیگه... بیپ بیپ بیپ... بالا میارم!

و هکتور به موقع ویبره زدنش رو متوقف کرد. آب رو یافته بود. هکتور وظیفه‌ش رو به بهترین نحو انجام داده بود و از این بابت خوشحال بود. هکتور چندتا نفس عمیق کشید، دست و پاهاش رو چندبار کش و قوس داد، مطمئن شد که به خودش مسلطه و بعد با حرکتی نمایشی بلاتریکس مارمولکی آب‌نما رو با زاویه تندی به سمت زمین گرفت و بلاتریکس هم با تمام سرعت شروع کرد به بیپ بیپ کردن.
مرگخوارا سریع به سمت نقطه اشاره شده توسط زبون بلاتریکس رفتن...
- این که فقط یک قطره آبه.
- تازه آب هم نیست. عرق ویبره‌زننده هکتوره.

بلاتریکس گفت، با عصبانیتی به شدت منطقی و قابل درک. انقدر قابل درک که مرگخوارا از دست هکتور گرفتنش تا دوباره برای پیدا کردن آب تلاش کنن.


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷:۴۷ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
جعفر قل خوردن درپوش چاه حموم رو تا وسط اتاق دنبال کرد. درپوش درست وسط اتاق روی زمین افتاد، متوقف شد و برای چند ثانیه سکوت کل اتاق رو فرا گرفت.

-بع…بع….بع….
گوسفندی که عینک گوچی سبز داشت با تقلید به جایی از صدای کلاغ گفت. روندا جایی بین گیس های بافته‌ش رو خاروند و گفت:
-الان قراره چی-

فرصت تموم کردن حرفش بهش داده نشد، چون صدای جیغ بلندی اومد و کمتر از ده ثانیه بعد، دختری که موهای کوتاه آشفته داشت و یه پارچه‌ی بزرگ سفید دستش بود دویید توی اتاق معاینه. عینکش رو بالاتر داد و گفت:
-شما یه درپوش حموم ندیدین اینجا؟

جعفر به درپوش روی زمین اشاره کرد:
-اینو میگی؟

-وای قربون دستت، نزدیک بود لباسی که داشتم میدوختم نصفه بمونه ها!
چهارزانو روی زمین نشست و درپوش رو برداشت. پارچه ی توی دستش که حالا معلوم شده بود قراره لباس باشه رو باز کرد و درپوش رو جایی اون بین گذاشت.
-حالا دکتر کدومتونه؟ یکی منو فرستاد اینجا گفت باید از نظر روانی بررسی بشم.

جعفر و روندا نگاهی بهم کردن و جفتشون همزمان گفتن:
-ایشون!
-معلومه که این آقا!

دختر نخ سفیدی رو جلوی یکی از گوسفندها گرفت و بعد از اینکه نخ توسط اون گوسفند خاص لیسیده شد سوزن نقره‌ای رنگش رو بالا آورد و درحالی که با دقت در تلاش بود تا سوزنش رو نخ کنه گفت:
-من یوریکا هاندام، اینم لباسیه که بابام قراره برای مراسم ویزارد گالا بده یکی بپوشه. قشنگ نیست؟

-با وجود درپوش چاه حموم روی شونه‌ش، بله.
روندا زیرلب گفت.


I was tame, I was gentle 'til the circus life made me mean
"Don't you worry, folks, we took out all her teeth"
Who's afraid of little old me?
Well, you should be


'Cause I'm a real tough kid
I can handle my shit
They said, "Babe, you gotta fake it 'til you make it" and I did
Lights, camera, bitch, smile
Even when you wanna die


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳:۴۹ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
ریموس لوپین چشمای شکاکش رو بین گابریل و پاکت نامه که مقادیری هم مچاله شده‌، جا به جا میکنه.
- که اینطور...
- کاملاً! اصلاً به مظلومیت این قیافه میخوره دروغ بگه؟

ریموس جلوی گابریل دولا شد. چشماشو تنگ کرد و به عمق چشمای گابریل خیره شد. بعد شروع کرد به چرخیدن دور گابریل و بازهم از انواع زوایا به چشمای گابریل نگاه کرد.
- نه واقعاً، اصلاً نمی‌خوره. خوشحالم که بهمون ملحق شدی.

و گابریل که آغوش باز ریموس رو دید، سریع پرید بغلش و در حالی که چشماش که کاملاً باز شده بودن و صورتش که انقدر به صورت لوپین نزدیک بود که نوک دماغش تقریباً نوک دماغ ریموس رو لمس میکرد، گفت:
- من خیلی بغل دوست دارم.

ریموس کاملاً گیج شده بود. تا حالا کسی انقدر با محبت بغلش نکرده بود. ولی البته که ریموس به عنوان یکی از بالا رده‌های محفل، مجبور شد اشکی که توی چشم‌هاش حلقه زده بود رو با فین کردن خارج کنه و به خودش مسلط شه.
- خیلی خوش اومدی... محفل ققنوس بهت افتخار میکنه.

بعدش ریموس از توی جیب کتش یک بسته پر از شکلات شیری خوش‌آمد گویی در آورد و توی دستای گابریل گذاشت.
- حالا وقت شروع آموزش‌هات به عنوان یکی از مبارزان اولین و قدرتمندترین خط دفاعی علیه نیروهای سیاهیه.
- آموزش؟ چه آموزشی؟
- آموزش‌های فوق سری خفن که هیچ مرگخواری ازشون خبر نداره و هر مرگخواری رو میتونن از پا در بیارن.


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: طرح نقد پست های دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳:۰۲ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
سلام ایزا! چه خبرا؟
درخواست نقد این رو داشتم. با اینکه تقریبا خیلی وقت پیش نوشتمش اما پست های طنزم تقریبا توی همین سطح هستن. اگه میشه نقد مفصلی باشه.


از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵:۵۷ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
خلاصه:
مرگخوارا و محفلیا به دلیل کشته شدن مشنگی در هتل، تحت تعقیب پلیس هستن. بعد از فرار از هتل، به پیشنهاد لرد به جنگل رو آوردن تا بالای درختا قائم بشن بلکه پلیسا نتونن پیداشون کنن. پس از اینکه نقشه پرش روی سر پلیس ها و گونی به سر کردن آنها شکست خورد، آنها در حین فرار کردن متوجه مسیر نشدن و وارد غاری عجیب و غریب و با موجودی مرموز روبرو شدن...


---


مرگخوارا و محفلیا، با دیدن وضعیت از سر ناچاری ملتمسانه دست به دامان مغزهاشون شدن. اما مغز که چند وقتی بود بی وقفه کار می کرد و خسته شده بود، وسایلش رو توی چندین چمدون گذاشته بود، پیرهن هاوایی گل منگلی‌ای پوشیده بود، عینک ری‌بن به چشماش زده بود و آماده رفتن به جزایر لانگر هانس برای مرخصی بود.
- یعنی چی آقا؟ من یه بلیط فرست کلاس رزرو کرده بودم. هواپیما درون شکمی با یک ساعت تاخیر بلند میشه! مگه اینجا صاحاب نداره؟

اینجا، یا درواقع اونجا، صاحاب داشت! اما خود صاحاب داشت از مسئولیتش شونه خالی می کرد و به مرخصی طویلی می رفت و مسئولیت های خودشو به گردن فرزندش، مخچه می انداخت.
- مخچه بابا! حواست به همچی باشه. بابا میره و زود برمی گرده.

بابا خیلی عجله داشت که بره. پس چمدوناشو برداشت و به سمت در حرکت کرد. اما چمدوناش از میون چارچوب در رد نشدن و مغز بدون چمدون راهی سفری شد که برخلاف اینکه خودش گفته بود، قرار نیست خیلی زود برگرده.
مخچه، محفلیا و مرگخوارا که با حالتی درمانده و گیج نظاره گر رفتن مغزشون بودن، ناگهان چشمانشون چپول شد و از دهنشون آب سرازیر شد. اون عده ای هم که با رشوه و پاچه خواری از رفتن مغزشون جلوگیری کرده بودن، از آکرومانتیولا غافل شده بودن که همینطور داشت قدم زنان به جمعیت اونا نزدیک و نزدیک تر می شد.
- جیــــــــسس!

ناگهان تمام فضای غار با مشعل هایی که در گوشه و کنار وجود داشتن، روشن شد. انتهای غار تختی بزرگ با میزی با چند کشو در کنار تخت دیده می شد. آکرومانتیولا با لباس خوابی سفید، تنی پر پشم و ریش و موهای اصلاح نشده و ماگی پر از قهوه در دست که رویش نوشته شده بود آی لاو هاگرید جلوی جمعیت ایستاده بود.

- آراگوگ! عزیزم!


ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۳ ۱۷:۱۹:۲۵
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۳ ۱۷:۲۲:۵۳
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۳ ۱۷:۲۴:۳۷


Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


در آغوش روشنایی پروفسور!



پاسخ به: طرح نقد پست های دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶:۰۹ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
تاپیک "طرح نقد پست‌های دیاگون" آماده‌ی نقد پست‌هایی است که شما در انجمن دیاگون ارسال کرده‌اید.


•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: تابلوي قوانين، راهنما و اطلاعيه هاي كوچه دياگون
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵:۱۷ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
اطلاعیه _ شماره 1


ناظر انجمن دیاگون به اطلاع شما جادوگران و ساحرگان می‌رساند:

تاپیک " طرح نقد پست‌های دیاگون " بازگشایی شده و تنها نقد پست‌های این انجمن در این تاپیک صورت می‌گیرد.

نقد پست‌ها توسط ناظر حال حاضر این انجمن: ایزابل مک‌دوگال انجام خواهد شد.


•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۳۱:۰۸ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
کلمات: جادو، چوبدستی، تسترال، اژدها، گربه، نامه، مهمانی.

دوباره به نقشه نگاه کرد، خانه ای نسبتا معمولی با سقف بلند که حیاط کوچکی داشت.
گوشه و کنار حیاط، وسایل باغبانی قرار داشتند هرچند چمن های زرد در برخی نقاط دیده می شدند و نشان از این داشتند که مدت زیادی از شروع تغییرات توسط ساکنان خانه نگذشته و هنوز تمام چمن ها کوتاه نشده اند.

دختر جلوتر رفت، در پر نقش خانه با چوب بلوط اصل ساخته و با رنگ مرغوب پوشانده شده بود.
پلاک طلایی رنگ روی آن خودنمایی می کرد و پنجره ها با پرده پوشیده شده بودند، فردی با سلیقه فوق العاده ای آن ها را ناخواسته تنظیم کرده بود که تمام اتفاقات داخل خونه را مخفی می کرد.

کنار در،سه چرخه ای کوچک به رنگ سرخ و زرد رها شده بود وکفش های پراکنده اعضای یک خانواده همه جا به چشم می خورد.
با توجه به میزان پراکنده شدن کفش ها می شد به راحتی فهمید که همه در ابتدا مرتب شده بودند اما با رد شدن سریع شخص یا اشخاصی پراکنده شده اند.

بجز نا مرتب بودن کفش ها ، خراشیدگی ناچیز پایین در و قفل شکسته که در نگاه اول اصلا به چشم نمی آمد، نشانی از ورود با زور نبود. البته خانه به شکل عجیبی ساکت بود.

با لمس آرام در که باعث چرخیدن اش روی پاشنه اش شد، بوم پر از آشفتگی خانه به نمایش درآمد. 

جسد زنی با لباس های خانگی پر نقش و نگار و راحت، در حالی که خون اش درست مثل رنگ پخش شده روی پالت ، دیوار های سفید را قرمز کرده بود دمر روی فرش پر نقش و نگار افتاده بود.

چشم های بی جانش فریاد آخرش را یاد آورد می شد و تنها وحشت و نگرانی، از بدن بی جان و رو به تجزیه اش قابل تشخیص بود.

مردی با لباس رکابی در حالی که سرش به شکلی غیر عادی به عقب برگشته بود، کمی دور تر افتاده بود .

با نگاهی از زاویه نزدیک تر می شد فهمید فک مرد شکسته و تیر بار مثل قلمو سه نقطه ی قرمز رنگ روی پیراهن سفیدش به جا گذاشته. چشم های مرد طوری می درخشید که چند ثانیه می شد آنها را با چشمان فردی زنده اشتباه گرفت.

مردمک ها از خونریزی گشاد مانده بودند و منظره عجیبی با صورت سرشار از تعجبش می ساخت انگار هنوز در شوک بود و چشم هایش به دنبال جواب می گشت.

دختری نوجوان‌ در حالی که موهاش، صورت کاملا خونی اش را مخفی می کرد به شکم روی زمین افتاده بود و معلوم بود حتی نتوانسته بفهمد چه اتفاقی در حال افتادن است و اشک از چشمای نیم باز آبی رنگش حتی فرصت پایین غلطیدن را نداشت.

اشک اش تا ابد آنجا گرفتار شده بود، درست مانند رنگی که با خشک شدن تا ابد محکوم به ثابت ماندن در جای خودش در سرازیری ای تند است.

-مهمونی خوبی بود، تو دیر کردی ساکورا!

ساکورا به سمت صدا برگشت و با چهره ای بی حالت به پسر روبرویش که سعی داشت نوشیدنی جرقه درون دست هایش را نریزد نگاه کرد.
-تستسترالش بزنن، همون قدری که به نظر میاد احمقی.

پسر خنده ریزی کرد، نوشیدنی را روی میز گذاشت. چوبدستی اش را در دست هایش چرخاند و نامه ای را از جیب سمت راست کت بلندش، بیرون آورد.

مو های سیاه رنگ پسر پراکنده بود و چشم هایش حالتی سرزنده داشت، پوست سفید صورتش تضاد عمیقی با دست هایش که به رنگ خون در آمده بودند داشت. لباس های نسبتا عادی و ماگلی پوشیده بود،پیراهن سفید یقه دار و کت و شلوار مشکی.
-اوه میدونی ساکورا،ماموریت ماموریته.
-مطمئنی فقط برای همینه؟

پسر نگاهی بی حوصله ای به سراسر خانه انداخت و دوباره به ساکورا خیره شد، چشم های ساکورا فاقد هر حسی بودند و او را مجبور می کردند چیزی جز حقیقت به او نگوید.
-آره، هرچند به حرفت گوش دادم. میدونم خودمم از کشتن ماگل ها بیشتر لذت میبرم چون انتظار جادو رو ندارن اما زیر ده ساله ها رو نمی کشم.

پسر از جایش بلند شد و دوباره لبخند پهنی زد، بیشتر شبیه به یک مجری تلویزیونی به نظر می آمد و چشم هایش برق شیطنت داشت.
نوشیدنی اش را از روی میز برداشت و بدون ریختن حتی یک قطره آن را تا ته سر کشید، جام خالی را به اشاره چوبدستی کوچک کرد و درون کتش گذاشت. با لبخند بزرگی سمت ساکورا برگشت و چشم هایش را بست.
-میبینمت!

و با صدای تق ارامی غیب شد. ساکورا آهی از خستگی کشید و به سمت تنها اتاق خانه رفت که با خون گلگون نشده بود، نوزاد کوچکی آرام در گهواره اش خوابیده بود.

عمیق و آرام،انگار نه انگار خانواده اش به قتل رسیده اند. او گناهی نداشت و از هیچ چیز خبر نداشت،بیشتر شبیه یک بچه گربه بی خبر خوابیده بود ولی گویی حضور ساکورا او را بیدار کرده بود. ابتدا با چشم های درشتش به او نگاه کرد و سپس شروع به گریه کرد.

-هی چیزی نیست، هیس آروم باش. یکم برای گریه کردن دیر شده کوچولو. همکار احمق من می تونست فقط حافظه خانوادتو پاک کنه ولی تصمیم گرفت به جاش قتل عامشون کنه، متاسفم.

اما بچه همچنان بی قراری می گرد، ساکورا دو دل مانده بود ولی بعد یکی از دست هایش را زیر سر عروسکی اش برد و دست دیگرش بدن کوچکش را بلند کرد.

نوزاد دست و پا هایش را تکان می داد و ساکورا را مجبور کرد او را محکم تر بگیرد و به خودش نزدیک کند.
-از الان بلدی چطوری مجبور کنی دیگرانو که محکم بغلت کنن ها. هی، آروم باش!

ساکورا پرده پنجره را کمی کنار زد، زمان زیادی نداشت. وقتی دوباره به نوزاد نگاه کرد متوجه شد نوزاد ساکت شده.

با تعجب به نوزاد نگاه کرد که چشم های عسلی رنگش را که احتمالا از پدرش به ارث برده به چشم های سا‌کورا دوخته
-به چی نگاه می کنی؟

نوزاد ولی بی هیچ حرفی فقط به چشم های ساکورا خیره شد و دست هایش جسم کوپکش را به بدن ساکورا چسبانده بود.

-اون طوری نگام نکن!

اما بچه با معصومیتی کودکانه سرش را به سینه ساکورا چسباند، ساکورا با یاد آوری چیزی ناگهان شکست. چشم های او درست هم رنگ چشم های مادر نوزاد بود.
-می برمت یه جای خوب و پیش یه خانواده بهتر از اونی که داشتی، تو پسر خوبی هستی.

با صدای تق دیگری ساکورا و نوزاد غیب شدند، صدای آژیر پلیس مانند غرش اژدها فضا را شکافته بود.

کلمات نفر بعد: پیچک، هیپوگریف، آتش، آزمون،وینگاردیوم له وه یوسا، جرقه، فشفشه.


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۴ ۸:۰۴:۲۴
ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۴ ۸:۰۶:۱۵

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۵:۳۲:۳۱ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
سلام مجدد
اول صبح شما بخیر

بی مقدمه بریم سر اصل مطلب

من دیشب یه حرکتی در قالب ایجاد هرج و مرج (که تِم این فصل هاگوارتزه) تو هاگ زدم که باعث شد امروز صبح یه ایده ای به ذهنم برسه. بدین قرار:

میتونیم یه حالت جدید در ایفا ایجاد کنیم که میشه اسمشو گذاشت تله پورت رول پلینگ (ایفای نقش انتقالی؟). یعنی بعد از اینکه هر سوژه ای حداقل دو پست خورد، در آخر پست دوم، نویسنده میتونه لینک بده به یه تاپیک در همون انجمن یا انجمن دیگه و ادامه ماجرا در اونجا نوشته بشه. مثلا در تاپیک حیاط هاگوارتز یه سوژه ای شروع میشه بعد در پست دوم لینک داده میشه به تاپیک کافه سه دسته جاروی هاگزمید و اینجا نوشته میشه که ادامه ماجرای تاپیک حیاط هاگوارتزه و دوباره وقتی اینجا حداقل دو پست خورد، میشه لینک داده بشه به کوچه دیاگون و بعد به لندن و بعد به وزارت سحر و جادو و به همین ترتیب...

شاید یکی از مواردی که رول پلینگ را خسته کننده می کند اینه که در یه تاپیک تکراری ماجراها پیش میره اما وقتی این حس انتقال بین اماکن جادویی و غیر جادویی را تجربه کنی هم برات تنوع میشه و دیگه خسته کننده نیست هم حس ماجراجویی هایی شبیه ماجراجویی های کتاب را به آدم میده. چون اونجام که همه چیز ثابت نبود. مثلا یه ماجرایی تو هاگوارتز شروع میشد و به لندن و وزارت خونه و بقیه جاها میرسید.

اون تاپیک هایی هم که از اونجا لینک داده میشه به بقیه جاها، به محض لینک داده شدن آزاد میشه و می توان دوباره سوژه جدید داد یا فعالیت جدید کرد.

این کلیت چیزیه که تو ذهنمه.

ممنون و متشکرم


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.