مرگخوارا به بلاتریکس مارمولکی آبنما که توی دست کتی تکون تکون میخورد نگاه کردن. به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودن. بعد اولین مرگخوار با جهش سریعی بلاتریکس رو از دست کتی قاپید.
- اول من امتحان میکنم! اول من!
درست بود. مرگخوار اول، هکتور بود که ویبرههاش به خاطر هیجانش حتی بیشتر از حالت عادی شده بودن و تقریباً با چشم غیر مسلح دیده نمیشد.
- یکی... بیپ... منو... بیپ بیپ... از دست این بگیره.
بلاتریکس مارمولکی آبنما هم داشت توی دست هکتور ویبره میزد. ولی نکته مهمی که همه بهش دقت کردن، این بود که صدای بیپ هاش داشت تند میشد و به نظر میرسید که هکتور جدی جدی داره جهت آب رو پیدا میکنه.
مرگخوارا سریع شروع کردن به راهنمایی هکتور تا در بهترین جهت ممکن ویبره بزنه.
- من یکم دیگه... بیپ بیپ بیپ... بالا میارم!
و هکتور به موقع ویبره زدنش رو متوقف کرد. آب رو یافته بود. هکتور وظیفهش رو به بهترین نحو انجام داده بود و از این بابت خوشحال بود. هکتور چندتا نفس عمیق کشید، دست و پاهاش رو چندبار کش و قوس داد، مطمئن شد که به خودش مسلطه و بعد با حرکتی نمایشی بلاتریکس مارمولکی آبنما رو با زاویه تندی به سمت زمین گرفت و بلاتریکس هم با تمام سرعت شروع کرد به بیپ بیپ کردن.
مرگخوارا سریع به سمت نقطه اشاره شده توسط زبون بلاتریکس رفتن...
- این که فقط یک قطره آبه.
- تازه آب هم نیست. عرق ویبرهزننده هکتوره.
بلاتریکس گفت، با عصبانیتی به شدت منطقی و قابل درک. انقدر قابل درک که مرگخوارا از دست هکتور گرفتنش تا دوباره برای پیدا کردن آب تلاش کنن.