هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۶:۴۶ دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴
#1
اعتماد به نفس چیست؟
اعتماد به نفس چیز خوبیست! اگر اعتماد به نفس نداشته باشید ، قطعا در بسیاری از کارهایتان ناموفق خواهید بود! اعتماد به نفس به شما نیرویی می بخشد که به کمک آن میتوانید در برابر بسیاری از مشکلات پایداری کرده ، با اولین شکست نا امید نشوید و باز به تلاشتان ادامه دهید.
اعتماد به نفس زمانی مخرب میشود که کلمه سوم آن، یعنی نفس، به سقف تبدیل شود!
فرض کنید سنتان قریب به پنج قرن، استقامت بدنتان در حد لوازم چینی ساخت ایران، طول ریش، دو برابر قدتان و کل هیکل تان از فرط پیری در حال ویبره رفتن است؛ آن وقت می آیید و با اطمینان کامل، در مسابقات فرار از آزکابان شرکت می کنید! در این صورت اعتماد به سقف تان، سقف را نیز سوراخ کرده و به پشت بام می رود!

***

در حالی که ردای سیاهی پوشیده بود، سرش را در زیر کلاه شنلش پنهان کرده بود و یک عصای بلند در دست داشت، ویبره زنان در راهرو های تاریک و تو در تو آزکابان پیش میرفت.
پیرمرد، می دانست که می بایست دنبال کسی بگردد اما دقیقا نمی دانست، تنها می دانست که چندین ساعت است در این راهرو های تو در تو بدون برخورد به هیچ مانعی پیش میرود‌‌. قطعا شما هم انتظار نداشتید یک پیرمرد پانصد ساله آلزایمری، چیزی از مسابقات به خاطر داشته باشد!
ویبره زنان در راهروی تنگ و تاریک جلو رفت، البته نه ویبره ای که همچون هکتور از ذوق باشد، و یا مثل رز زلر برای تخریب باشد! بلکه تنها ناشی از کهولت بیش از حد سن بود!
ناگهان متوجه شد
در راهروی بن بست ایستاده است که در انتهای آن دری قرار داشت.

در دو طرف در، دو مشعل زیبا قرار داشت که نور زرد و قرمز آن سایه های لرزانی بر روی در ایجاد کرده بود.

برایان ویبره زنان به سمت در رفت صدای برخورد عصای بلندش با زمین سکوت محضی که زندان را فرا گرفته بود می شکست.

دستش را بر روی دستگیره در گذاشت و آن را به سمت پایین فشرد در با صدای ترق مانندی باز شد.
برایان نگاهی به داخل اتاق انداخت و با عجیبترین صحنه در تمام عمرش مواجه شد!

در اتاق ،سگی عظیم الجثه، با سه سر بزرگ انتظارش را می کشید. برایان به سرعت در را بست.
وقتی با خطری بزرگ مواجه می شوید، تمام ذهنتان به طور ناگهانی درگیر حل موضوع می شود، حال مهم نیست که پسری پنج ساله باشید، یا پیرمردی پانصد ساله!

ذهن برایان ناگهان به کار افتاده بود، گویی دیدن آن سگ وحشتناک، آلزایمر، پیری، پوکی استخوان، دندان مصنوعی، پا درد، دست درد و کمر درد را کاملا فراموش کرده بود!

به سالها قبل برگشت، زمانی که تنها سیزده سال داشت و در هاگوارتز تحصیل می کرد؛ آن روز در کتابخانه بود...
کتاب جانوران شگفت انگیز را در دست داشت...

تنها را خوابانیدن یک سگ سه سر، نواختن موسیقی است.

گویی کلمات مقابل چشمان پیرمرد ظاهر میشدند.
برایان بلافاصله چند تار مو از ریش های بلند و انبوهش را کند و آن را بین دو انگشت دست راستش پیچاند؛ ریشش برای ساختن وسایل موسیقی کاملا قابل استفاده بود.

برایان به آرامی وارد اتاق شد و بلافاصله شروع به نواختن تارهای ریشش کرد.
صدایی که از تارهای ریش برایان خارج می شد کاملا می توانست در مقام صداهای وحشتناک رتبه اول را کسب کند ،درست مانند آن بود که با ناخن روی تخته سیاه بکشید.

سگ سه سر بیچاره پس از شنیدن این صدا به سرعت به خواب عمیقی فرو رفت چنان که گویی هزاران سال بود در خواب است! البته این سوال پیش می آمد که آیا سگ بینوا در اثر موسیقی به خواب رفته یا وحشتناک بودن صدا!

-من نابغه ام!

تنها همین دو کلمه از دهان پیرمرد خارج شد! سپس بدون آنکه به اطرافش نگاه کند، از مقابل سگ خفته عبور کرد و به راهش ادامه داد...

***

-آفرین! معلومه که نابغه ای بابا بزرگ! میبینی تام! جد منه ها!

-

-چیه تام؟! نمی خوای به پدر بزرگم عشق بورزی!؟

-


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴
#2
دای لوولین!

دلیل اش رو هم بقیه دوستان گفتن دیگه...


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴
#3
لردولدمورت چون همیشه انجمن خانه ریدل رو فعال نگه می داره!


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴
#4
ویولت بودلر عزیز که هم برای محفل و هم ویزنگاموت زحمت زیادی می کشه!


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴
#5
رای من جناب اسنیپ دودی!

رول های ایفاش رو دوست دارم! درسته کم فعالیته ولی عالیه!


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۳ ۱۳:۳۹:۲۷

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: بهترین ایده و تاپیک
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴
#6
هکتور دگورث گرنجر عزیز برای ایده سالن دوئل انفرادی.


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: دامبلدور قوی تره یا ولدمورت؟
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ دوشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۴
#7
من نظرم رو در این باره، با توجه به اون چیزی که از کتاب فهمیدم میگم:

دامبلدور قوی تر بود!
طبق چیزایی که توی کتاب شش نوشته شده بود، تام ریدل از بچگی می دونست که با بقیه فرق داره.
اون از همه متنفر بود مخصوصا از اون پرورشگاهی که توش بزرگ شده بود.

وقتی وارد هاگوارتز شد، برای اولین بار توی زندگیش احساس خوشحالی کرد و واقعا حس می کرد که جایی هست که به اونجا تعلق داره. تام عاشق هاگوارتز بود، حتی تعطیلات رو هم توی هاگوارتز می گذروند.

علاقه اش به هاگوارتز تا حدی بود که مجبور میشه در تالار اسرار رو ببنده تا هاگوارتر بسته نشه!
تام ریدل از زمانی که تصمیم گرفت حکومت جادوگرها و اصیل زاده ها رو پایه گذاری کنه، قصد داشت هاگوارتز اولین نقطه قلمرو اش بشه اما هیچوقت نتونست اینکار رو بکنه.
به نظر من دلیل اش حضور دامبلدور بوده.


از بحث هاگوارتز خارج بشیم... در جنگ اول، یعنی قبل از بدنیا اومدن هری، تعداد مرگخوارا بیست برابر تعداد محفلی ها بوده!
ولدمورت با این ارتش بزرگ به خوبی می تونسته به وزارت سحر و جادو حمله کنه و باعث سقوطش بشه ولی از انجام این کار خودداری می کنه؛ چرا؟

فکر می کنم دلیل اش بازهم حضور دامبلدوره! دامبلدور با توجه به تعداد کم محفلی ها و اوضاع خراب وزارتخونه، باز هم باعث میشه که ولدمورت بترسه و به وزارتخونه هم نزدیک نشه!


اینم از وزارتخونه...حالا بریم سر موضوع قتل دامبلدور:
چرا لردولدمورت از کشتن دامبلدور خودداری می کنه؟ چرا خودش دست به کار نمیشه و این ماموریت رو به مرگخوارانش می سپاره؟ مگر ولدمورت نمی دونست که اگر دامبلدور به دست خودش کشته بشه، چقدر باعث افزایش اقتدار خودش در دنیای جادویی میشه؟
دلیل اش این بود که بازهم از رو به رو شدن با دامبلدور می ترسیده!

در پایان از تمام اینها نتیجه می گیریم: دامبلدور قوی تر بود!



پ.ن: آیا کسی پیدا میشه که کل این پست را بخواند؟!



آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: کوییز هری پاتری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ جمعه ۲۷ آذر ۱۳۹۴
#8
1. ویکتور کرام در چه نقشی و در چه تیمی بازی می کرد؟

جستجوگر_تیم بلغارستان

2. لینچ که بود و چه کرد؟

ایوانا لینچ، بازیگر نقش لونا لاوگود

3. هورکراکس ها رو نام ببرید.

انگشتر مارولو گانت، دفترچه خاطرات تام ریدل، فنجون هافلپاف، دیهیم ریونکلا، قاب آویز اسلیترین، هری پاتر، نجینی

4. هری در کجا ورد سکتوم سمپرا رو اجرا کرد؟

در دستشویی!

5. دامبلدور چند بار از معجون توی غار خورد تا تموم بشه؟

یازده بار

6. اسم خواهر فلور چی بود؟

گابریل دلاکور

7. دختر عمه های سیریوس رو برشمارید.

نارسیسا، بلاتریکس، آندرومدا

8. هری به مادر چه کسی بخاطر باور کردن پیام امروز بی احترامی کرد؟

سیموسفینگان

9- آخرین مرحله جام آتش قهرمانان به چه ترتیبی وارد شدند؟

سدریک و هری ، کرام، فلور دلاکور

10_ مودیواقعی در طول سال چهارم کجا بود؟
در چمدان خودش!

11. چه کسی خبر بودن یک ترول در دخمه ها را داد؟ ( هم تو فیلم هم تو کتاب)
پروفسور کوییرل

12. پاترونوس هرمیون؟

سمور آبی

13. روی اسنیچی که دامبلدور به هری داده بود چی نوشته شده بود؟

من در پایان باز میشوم

14. وقتی هری اولین بار از کروشیو استفاده کرد، روی چه کسی بود و واکنش طرف مقابل چه بود؟

بلاتریکس لسترنج، خندید و گفت:
-باید واقعا بخوای اجرا بشن پاتر!

15. دو شی نام ببرید که با ورد اکسیو جمع نمی شوند.

1-جان پیچ(قاب آویز در غار)
1-شمشیر گریفندور

16. دو ورد دفاعی؟

پروتگو، ایمپدیمنتا

17. نویل با که ازدواج کرد و چه کاره شد؟
هانا آبوت، استاد درس گیاه شناسی در هاگوارتز

18. نام خواهر زن ِ پسر دخترعمه ی سیریوس؟

یا آستوریا گرینگراسه یا دافنه شون!

19. چرا هری ارشد نشد؟

چون دامبلدور معتقد بود هری وظایف مهم تری داره

20. ویکتور با چه اژدهایی در افتاد و چگونه تخم طلا را گرفت؟

گوی آتشین چینی- طلسم بیهوشی رو به چشم اژدها شلیک کرد، تخم طلایی رو بدست آورد ولی چون چندتا از تخم های اژدها رو شکست، ازش امتیاز کم شد.

21. نام انجمنی که اسلاگهورن تشکیل داده بود چه بود و بلیز زابینی چرا در آن حضور پیدا کرد؟

انجمن اسلاگ، به خاطر مادرش

22. اولین کادویی که هاگرید برای غول ها برد چه بود و در نبود او، چه کسی تدریس درسش را بر عهده داشت؟

آتش جاویدان، پروفسور گرابلی پلنک

23. سر مادر هاگرید چه بلایی آمد؟

فریدو ولفا مرد!

24. دخمه اسلیترین کجاست؟

زیر دریاچه سیاه. از طریق یک حفره روی دیوار واردش میشن

25. رون خود را شبیه چه کسی کرده بود برای ورود به وزارت خانه؟
رگ کاترمول

26. شرایط فرد مورد پیشگویی شده ی تریلانی؟

کسی از راه میرسه که قدرتمنده و می تونه لرد سیاه رو شکست بده...از .کسانی زاده میشه که سه بار دربرابرش ایستادگی کردن و وقتی که هفتمین ماه میمره به دنیا میاد...و لرد سیاه با نشونی اونو حریف خودش معرفی میکنه اما اون قدرتی داره که لرد سیاه از اون بی بهره است...و یکی باید کشته بشه تا دیگری زنده بمونه







ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۷ ۱۶:۴۶:۱۱
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۷ ۱۷:۱۱:۱۸

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ جمعه ۲۷ آذر ۱۳۹۴
#9
سوژه: شبی در جنگل...

تقریبا نزدیک به چند ماه بود که جیمز اصرار داشت ، یک شبانه روز کامل را در یک اردوگاه جنگلی مشنگی بگذرانیم(که البته من و لی لی هم موافق بودیم)، اما هر بار چیزی مانع می‌شد.

آن روز را به خوبی به یاد دارم.
حوالی غروب بود که پدرم ما را با یکی از اتومبیل های وزارت خانه تا نزدیکی های اردوگاه برد و از ما خواست تا از مسیر اصلی رودخانه منحرف نشویم و در صورت لزوم، می توانیم از جادو نیز استفاده کنیم.
سپس اتومبیل را روشن کرد و تنها ردی از دود به جای گذاشت.

جیمز در حالی که سعی می کرد یقه لباسش را صاف کند، گفت:

-این واقعا عالیه! چند ماهه که منتظر این لحظه بودم.

گفتم:

-فکر کنم هر سه تا مون به یک تنوع واقعی نیاز داشتیم.

لی لی همان طور که موهای سرخش را با یک کش پشت سرش جمع می کرد گفت:

-بچه ها! بهتره راه بیفتیم، تا چند دقیقه دیگه هوا کاملا تاریک میشه.

حق با لی لی بود. خورشید کم کم درحال غروب، و تا چند لحظه دیگر، هوا کاملا تاریک می شد.
زیپ کوله پشتی ام را باز کردم، سه چراغ قوه بیرون آوردم و به دست جیمز و لی لی دادم.

هرسه در حالی که چراغ قوه ها را روشن کرده بودیم، در جنگل تاریک پیش می رفتیم.

جنگل کاملا تاریک بود، و البته ترسناک. تنها سه باریکه نور بود که مسیرمان را روشن می کرد.
به رو به رویم نگاه کردم، تاریکی محض بود. اطرافم را حتی نگاه هم نکردم تا مبادا چیز ترسناکی ببینم.

هوای آن شب کاملا ابری بود و آسمان سرخ به نظر می رسید.ناگهان تکه ابری جابجا شد و قرص ماه کامل، جنگل را روشن کرد، صدای زوزه گرگی از دور به گوش رسید.

این صدا هر سه ما را متوقف کرد.

لی لی با صدایی لرزان گفت:

-بچه ها؟...شما هم...اونو شنیدین؟

گفتم:

-آره...گرگ بود.

لی لی گفت:

-حالا چی کار کنیم؟

پاسخ دادم:

-شاید بهتر باشه برگردیم.

جیمز به سمت من و لی لی برگشت؛ نور چراغ قوه اش را روی صورتم انداخت و گفت:

-نخیر! من چند ماهه که منتظر این لحظه بودم، و حالا نمی خوام به خاطر شما دوتا ترسو از اینجا لذت نبرم!

گفتم:

-ولی اگه اینجا یک گرگ وحشی باشه...

حرفم را قطع کرد:

-گوش کن آلبوس! اینجا یک اردوگاه جنگلی برای مشنگ هاست. قطعا این منطقه حفاظت شده اس. پس بچه باری درنیارین!

نگاهی به لی لی انداختم؛ چیزی نگفت و شانه هایش را بالا انداخت.

حرف های جیمز سیریوس منطقی به نظر می رسید، اما بازهم چیزی در دلم راضی نمی شد. از طرفی اگر الان اینجا را ترک می کردم، احتمالا جیمز تا آخر عمرم مرا مسخره می کرد، بنابراین دوباره به راه افتادیم.

نزدیک به پانزده دقیقه در جنگل تاریک پیاده روی کردیم. بارها احساس کردم کسی یا چیزی در حال تعقیب، یا نگاه کردن به من است.
گزش خفیفی پشت گردنم حس کردم؛
گویی آن نگاه بود که سعی داشت مرا سوراخ کند!

به محوطه بی درختی رسیدیم.
جیمز پیشنهاد داد:

-همین جا چادر می زنیم.

کوله پشتی ام را باز کردم و چادر مسافرتی را بیرون آوردم.
صدای زوزه گرگ نزدیک تر شد. اما هیچ کس چیزی نگفت.

تکه ابری ماه را پوشاند و فضای جنگل تاریک تر شد.
ناگهان صدای قدم هایی که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد، هر سه ما را از جا پراند.

لی لی به آرامی گفت:

-کی اونجاست؟

من و جیمز نصب چادر را رها کردیم و در دو طرف لی لی ایستادیم.
ناگهان دو مرد از پشت درختان بیرون آمدند. هردو یک چراغ قوه در دست داشتند. یکی از آن ها، پسر جوانی بود که شاید سن اش بیست و پنج بود، مو های بوری داشت و لباس هایش کمی پاره بود.
دومی هم همان وضعیت را داشت؛ اما کمی مسن تر به نظر می رسید.

اولی نور چراغ قوه اش را روی صورت تک تک مان انداخت؛ نگاه اش سرد و بی روح بود.

دومی گفت:

-شما ها اینجا چی کار می کنین؟

اولی گفت:

-این جنگل برای بچه هایی مثل شما خیلی خطرناکه!

جیمز گفت:

-هیچی...فقط می خواستیم یک شب رو در این اردوگاه بگذرونیم.

مرد جوان تر گفت:

-بهتره فردا صبح زود از اینجا برید.
ما محیط بان های جنگل هستیم و می دونیم جنگل چه قدر خطرناکه.

با سوءظن به هردوی آنها نگاه کردم، اصلا ظاهری شبیه به محیط بان ها نداشتند.

جیمز گفت:

-البته...حتما.

دو محیط بان بدون آن که حرفی بزنند از ما دور شدند.
چادر را به راه انداختیم، آتش کوچکی درست کردیم ، شوخی کردیم، گفتیم و خندیدیم و با اینکه زوزه های گرگ ها ادامه داشت، اما به آن توجهی نکردیم و بالاخره داخل چادر رفتیم و خوابیدیم.


***


صبح زودتر از همه بیدار شدم. جیمز و لی لی هردو خواب بودند. از چادر بیرون آمدم. هوای جنگل تمیز بود، نفس عمیقی کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
ناگهان ردپای دو محیط بان را روی خاک دیدم؛ ردپا ها را دنبال کردم و ناگهان فریادی از حیرت کشیدم.
ردپای دو انسان ناپدید شده بود و به جای آن، رد چهار پنجه بزرگ به چشم می خورد، رد پایی بزرگ بر روی خاک نرم؛ جای پای دو گرگ....


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
#10
خانه ریدل!

-تو لرد اتاقت هم نیستی!

آرسینوس به هکتور خیره شد.

-هک! تو چرا خودت رو میندازی وسط؟

-اصلا کی گفته تو باید لرد بشی؟

-کابل مودم منو پس بدین بوقیا!

-هاها! کابل مودمتو می خوای؟ مگه توی خواب شبت ببینی! از الان، من هم مدیر کل سایتم و هم وزیر جادو!
هرکی هم مخالفت داره بلاکه!

-بشین سرجات! منوی سیو کار نمی کنه، من که هنوز هستم!

ملت منودار سایت چنان به جان هم افتاده بودند که هیچ یک متوجه حضور فردی با ردای سیاه، پوستی سفید، کله طاس و صورت بدون بینی او نشدند.

-بس کنید!

این صدای فرد جدید بود. سیو، هک و آرسینوس به سمت فرد جدید برگشتند.

-ارباب!

-ارباب شما اینجا چی کار می کنید؟ مگه نباید الان در زندان باشید؟

-تقصیر نویسنده اس! باز اومد بوق زد به سوژه!

فردی که شبیه لرد بود فریاد زد:

-بس کنید! مگه پدرمان نگفته بود که حضور نویسنده در رول ، تمرکز خواننده رو بهم میزنه!؟

-بله ارباب! ولی... هان؟ ببخشید چی فرمودید؟!

-فرمودیم که پدرمان به شما فرموده بود که حضور نویسنده در رول، تمرکز خواننده رو بهم می زنه!

آرسینوس گفت:

-پدر؟!

سیو جلوتر آمد و در گوش آرسینوس زمزمه کرد:

-این دیگه از کجا اومد؟ اصلا کی به اینو تایید کرده بود؟!

آرسینوس گفت:

-نمی دونم!

سپس به سمت فرد به ظاهر لرد برگشت:

-میشه خودتون رو معرفی کنید؟

فرد تازه وارد لبخند زشتی زد و گفت:

-البته! من گدلوت هستم! فرزند لردتون و بلا!

-بازم که تویی!

گدلوت فقط لبخند زد!

-ببخشید ولی شخصیت های خیالی تایید نمیشن!

گدلوت بازهم لبخند زد.

-متاسفانه تایید نشد!

وبازهم لبخند!

آرسینوس منویش را باز کرد و و نگاهی به پروفایل گدلوت انداخت و ناگهان فریاد زد:

-سیو! هک! بیاین اینجا!

سیو و هک به سمت آرسینوس رفتند و با دیدن پروفایل گدلوت خشکشان زد.

-چی؟ این امکان نداره!

گدلوت بازهم لبخند زد!

سیو گفت:

کاربران عضو، ایفای نقش، اسلیترین، مرگخوار، ناظر انجمن، گردانندگان سایت! کی به تو این همه دسترسی داد؟!

گدلوت گفت:

-خودم! وقتی شما مشغول دعوا سر تعیین جانشین بودین، کل سایتتون رو هک کردم رفت!

آرسینوس و هکتور به سمت منویشان شیرجه رفتند که ناگهان گدلوت گفت:

-بیخود زحمت نکشین! سایت هک شد و منوی شما هم داغون شد! از این پس، بنده کبیر، لرد و مدیر کل سایت هستم!

هکتور بدون ویبره و به آرامی خطاب به سیو و آرسینوس زمزمه کرد:

-معجون ضد هک سایت بدم؟

ظاهرا برای اولین بار، چاره دیگری جز معجون های هکتور نبود... !


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۲ ۲۱:۲۷:۴۷

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.