لیلی مرز بین خواب و بیداری رو از یاد برده بود. توی بیداری احساس تنهایی داشت و توی خواب، همکلاسی هاشو میدید که آزارش میدن، تحقیرش میکنن و سر به سرش میذارن. امروز، مرز بین خواب و بیداری از بین رفته بود. قبل از ظهر از مدرسه فرار کرده بود و بی هدف توی زمین های رها شده می چرخید.
به ملکی رسید که مشهور به مرتع نفرین شده بود. از خودش پرسید: من خوابم یا بیدار؟ صدایی توی ذهنش گفت: مگه فرقی هم میکنه؟
صدا دوباره ادامه داد: نزدیک تر بیا، تو نسبت به این اطراف احساس ترس داری؟
لیلی با خودش گفت: نه، اما بقیه می ترسن، چند سال پیش، یه خونواده به این ملک اومدن، پسرشون تلاش زیادی کرد که خونه رو سر و سامون و ماه ها زمین های اطراف رو هرس کرد و بیل زد، آخرش چی شد؟ چند روزی بود خونه سوت و کور بود، شبا چراغی روشن نمیشد و از همه مهم تر، دودکش ها دیگه خاموش بودن. از اون خونواده ی سه نفره، فقط یه میز صبحانه ی دست نخورده مونده بود که روش چند لایه فساد بسته بود. تو چطور از این خونه نمی ترسی؟
صدا گفت: بازم دلیلی نداره که بترسم، اگه دقت کنی من همیشه همین اطرافم. اگه تونستی پیدام کنی بهت راز گم شدن اون خونواده رو میگم.
لیلی از خودش پرسید: من خوابم یا بیدار؟ صدا گفت: مگه فرقی هم میکنه؟ لیلی گفت: آره، چون من دارم می ترسم، و اگه مطمئن شم که خوابه، شاید دیگه چیزی برای ترسیدن وجود نداشته باشه.
صدا گفت: اطرافتو خوب نگاه کن.
لیلی چرخی زد، پسری با موهای بلند رو اطراف درخت بزرگ و پیر روی تپه دید. رنگ پریده بود، شبیه یه روح. لیلی با خودش گفت: بار ها شده که توی خوابام از بقیه پرسیدم من خوابم یا بیدار؟ و اونا گفتن مطمئن باش که بیداری. به نظر من این یه خوابه و تو واقعیت نداری.
لیلی با این فکر، ترس رو کنار گذاشت و به سمت تپه رفت. چند لحظه ای بدون پلک زدن به پسر نگاه کرد و گفت: تو میخواستی به من بگی که آدمایی که توی اون خونه بودن چه اتفاقی براشون افتاد.
پسر اشاره ای به آسمون کرد و گفت: به ابرا نگاه کن.
شکل ابر ها داشت داستانی رو تعریف میکرد: همه فکر میکنن که این مرتع نفرین شده اما حقیقت برعکسه، این مرتع یه سیکل کامل و یه منطقه ی محافظت شده اس. اطراف این محدوده پر از نیرو های کنترل نشده و پیش بینی نشده اس. اما چیزی هست که توی مرتع در حال تکرار شدنه. در واقع مرتع غیر عادی نیست، آدمایی که به اونجا میان غیر عادی ان. تا حالا هیچ وقت درباره ی گذشته و زندگی و وطن ساکنای اون خونه چیزی شنیده بودی؟ اونا تعامل خاصی با بقیه ی مردم داشتن؟
لیلی به علامت نفی سری تکون داد و گفت: نه، اما تو این اطلاعاتو از کجا داری؟
پسر گفت: همیشه نیاز نیست که اطلاعات از منابع بیرونی و اشخاص معتبر و سرشناس به دست بیان. مثلا تو هیچ وقت منو ندیدی، اما من خیلی چیزا رو درباره ات میدونم، مثل این که تو میتونی با بعضی حیوونا و مخصوصا روباها حرف بزنی یا این که بدون دست زدن به اجسام، اونا رو جا به جا کنی. تو یه کتاب داری که به کمکش آدمای آزار دهنده رو از خودت دور می کنی و برای همین تنهایی. چرا سعی نمیکنی آزارشون بدی؟ میدونی که میتونی باعث شی که درد بکشن یا مریض بشن؟
لیلی گفت: به نظرت این که تو زندگی من سرک کشیدی و این راز ها رو فهمیدی برای من خوشاینده؟
پسر لحظه ای با تردید به لیلی خیره شد و گفت: خب من از عمد این کارا رو نکردم و قصدم این نبود که گفتن این حرفا بترسونمت. ببین..
پسر شاخه ی علف خشکیده ای رو از زمین برداشت و توی چند ثانیه، شاخه تبدیل به گل سرخ بسیار زیبا و درخشانی شد. و بعد گل رو به طرف لیلی گرفت.
لیلی در حالی که گل رو بو می کشید گفت: این کار سختیه، فکر نمیکنم از پسش بر بیام.
پسر جواب لبخند لیلی با لبخند داد.
هوا داشت تاریک میشد، لیلی گفت: من باید برم، راستی گفتی اسمت چیه؟
باد تندی وزید و صدای پسر تا حدودی توی باد گم شد: سوروس، اسم من سوروسه، امیدوارم دوباره ببینمت.
هر وقت به کمکم نیاز داشتی به اون قسمت از آسمون نگاه کن که پنج تا ماه کامل در حال درخشیدن هستن.