هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۹۸
#11
سلام و درود بر روان پاک شهیدان و از دست رفتگان خانه ریدل، گریفیندور و حومه!

بعد از مدت ها توانستیم گذری به این سمت داشته باشیم و بعد از دیدن واژه old، آواداکداورایی همچون آواداکداورای لردِ قدر قدرت و قوی شوکت به این قلب پیر و نحیف اصابت کرد و بعد از مدتی تقلا، چون بالاخره یه پیامبری چیزی گفتن، توانستیم زنده شده و بیاییم اینجا و بپرسیم که باید چه کرد که دوباره وارد ایفا شد؟ فنر.ولف () پخ داده بود که دسترسی ایفای نقش داری به پاس خدمات شایان و شایسته و این چیزا، دیدم اونم رفته، احتمالا سر این قطعی اینترنت، رفته اونم. گفتم چیکار کنم که برگردم؟ کجا برمیگردونین منو؟

+ به نظرتون ارباب قبولم می کنن؟ :(

+ مرلین جدید دارین؟ :(

+ راستی یه سر به صفحه 10 گفتگو با مدیرا بندازین، مثل اینکه اسپم زدن اونجا، منم اول بردن اونجا، سرگیجه گرفتم که چرا صفحه اونطوریه :|


ویرایش شده توسط مرلین کبیر old در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۵ ۱۱:۳۵:۴۷



پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ سه شنبه ۴ دی ۱۳۹۷
#12
لرد سیاه مرلین رو احظار می کنه و میگه:
- پیرِ پیامبرِ ما! کجایی؟ برای ما چه هدیه ای آماده کرده ای؟

مرلین از انتهای صف اهدا کنندگان هدیه به لرد سیاه دستشو تکون میده و میگه:
- اربابا! ما اینجاییم. هدیه ای بس جالب و جذاب برایتان تدارک دیده ایم. همین الان خدمت می رسیم!
- آقا کجا همین الان خدمت می رسیم؟ برو آخر صف.
- دیر اومدی نخواه زود برو! میتونستی دهنتو ببندی.
- از همون دوران ابتدایی به ما آموزش داده شده که به صف و نوبت احترام بذاریم جناب مرلین. شما هم بذارین جناب مرلین.

مرلین با دیدن این وضعیت، سر جایش میخکوب شد. اما به خوبی میدانست که برای رسیدن به اول صف، چه کاری لازم است. به همین دلیل به نفر جلویی خود نزدیک شد و به شانه سمت راست او ضربه ای زد. هوریس نگاهی به سمت راست انداخت و به خیال اینکه با او کار دارند، چند قدمی به آن سمت حرکت کرد و از صف خارج شد. مرلین سریعا جای او را گرفت و پشت سر کراب که در حال آرایش صورتش بود و از اطراف خبری نداشت، ایستاد. جلوی کراب هم جای خالی ای بود که نشان از حضور بانز داشت. مرلین از حواس پرتی کراب استفاده کرد و ضربه ای سریع به زیر دستش زد و کرم پودر کراب روی زمین ولو شد.
- عامو! چیکار میکنی؟
- من که کاری نکردم.
که کاری نکردی؟ زدی کرم پودر منو پخش زمین کردی بعد میگی کاری نکردی؟
- به ریش همین مرلینی که پشت سرت وایساده من نبودم.
- من از کجا بدونم؟ تو که دست و پاهات نامرئیه.
-

کسی از حالت چهره بانز خبری نداشت. شاید پوکر فیس بود از اتفاقی که افتاده بود و شاید هم... خنده ای شیطانی بر لب داشت و خوشحال بود از اینکه زده بود زیردست کراب و کرم پودرش به زمین افتاده بود! هر چه که بود، این دو نفر درحالیکه در حال بحث با یکدیگر بودند، مرلین دو نفر دیگر نیز جلو افتاده بود.

چند دقیقه بعد:

- ارباب... اومدیم کادومون رو تقدیمتون کنیم!

مرلین در حالی این را گفت که بالاخره به اول صف رسیده بود و پشت سرش جماعت مرگخوار یا در حال دعوا بودند، یا به دنبال صدایی نامرئی می گشتند که آنها را فرامیخواند و یا گوشه ای نشسته بودند و بعد از مکالمه ای کوتاه، به جهان هستی شک کرده و به پوچی گرویده بودند!

- جوون شدی پیامبر!
- ارباب... ریشامون رو زدیم. بهمون میاد؟
-
- ارباب... جونم برات بگه، بگه رک و راست - تو رو می خوامت یه جورای خاص/ می خوام بگم...
- نگو مرلین!
- بذار بگم! نشی بی احساس.
- ما رو مسخره کردی پیرمرد؟ خودت بی احساسی! اصلا از جلو چشممون دور شو!
- ولی ارباب هدیه تون...
- دور شو میگیم! شعراتم ببر برای خودت! نفر بعدی!
- اما...
- برو!

مرلین در حالی که زانوانش را از شدت درد گرفته بود، به کناری میره. به آرومی حرکت می کنه و بسته ای که زیر لباسش پنهان کرده بود را محکم تر می چسبه. شاید یه موقع دیگه...




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۷
#13
- چی میگی؟
- آلوچه... ما آلوچه خیلی دوست داریم!
- آلوچه دیگه واسه چیه؟ میوه ست اصلا؟

لرد سیاه یکه خورد... داشتند به میوه مورد علاقه اش توهین می کردند... نگاهی به رون انداخت و سپس به سمت پنه لوپه برگشت و گفت:
- میوه نیست؟ آلوچه میوه نیست؟ آلوچه یه چیزی فراتر از فقط یه میوه ست گوجه (رون!)... . وقتی که تازه میاد و تو دستت می گیریش... چه درخششی... . وقتی که بهش نگاه می کنی و اولین گاز رو ازش می زنی... .

لرد چشمانش رو بست، گویی آخرین خاطره آلوچه خوردنش را مرور می کرد. لبخندی زد و ادامه داد:
- اولین گاز... چه بهشتیه اولین گاز... صدایی که ایجاد می کنه، مثل صدای قدم زدن روی برگ های پاییزی... حس اومدن زمستون و نابودی حیات روی زمین و فرو رفتن به خواب زمستونی... .

لرد دستش رو مشت کرد. انگار همین الان آلوچه ای در دستش داشت. نگاهی به اطرافش انداخت و با همون لبخند گفت:
- و اون طعم ترشی که آلوچه ی کال داره... اوه... چه طعمی... اون لحظه ای که با نمک آمیخته میشه و با نگاه کردنش بهش، آب دهنت راه می افته. هسته ای در اون وسط، نشون میده که هر چیز خوشمزه و دلپذیری، هسته ای محکم و نفوذ نا پذیر داره. شما ها چه می دونین آلوچه چیه... . وقتی که همشو میذاری تو دهنت و اون رو می جوی، توی دهنت تکه تکه میشه و مثل جذب شدن یه موسیقی لذت بخش برای گوش، توی دهانت می چرخه و جذب میشه. بسیار لذیذ و زیبا.

لرد آب دهنش رو قورت میده و دوباره ادامه میده:
- این فقط یه میوه ساده نیست... این خود جهان هستی هستش که باهات به شکل آلوچه حرف میزنه.

لرد چشمانش را باز کرد و به سمت گوجه و آلوچه نگاه کرد. آب دهان هر دوی آن ها روان شده بود و هیچکدام کوچکترین ایده ای نداشتند که چه برخوردی با لرد سیاه قرار است داشته باشند.




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۷
#14
- بیایین... اوق... اینجا رو... اوق... تمیز کنین... .
لرد سیاه در حالی که سعی داشت جلوی بالا آوردنش را بگیرد، مرگخوارانش را صدا کرد تا کف خانه ریدل ها را تمیز کنند. مرگخواران نیز هر کدام سوار بر قایق یا کَلَکی شده بودند و به سمت لرد سیاه پارو می زدند. لرد سیاه که چند لحظه ای می شد که آرام گرفته بود، نگاهی به مرگخوارانش کرد و گفت:
- حس می کنیم که داریم می میریم. حالمون اصلا خوش نیست... نفس هامون به شماره افتاده...

لرد سیاه این را گفت و سرفه ی دیگری کرد. اما هکتور با دیدن این وضعیت، سعی کرد این تهدید را به فرصت تبدیل کند و گفت:
- ارباب، ارباب، ارباب!
- نه هکتور! معجون حال خوش کن نمی خوریم.
- نه ارباب... چیزی نمی دم بهتون که بخورین! یه فکر بهتری دارم!
- چه فکری هکتور؟
- آمپول حال خوش کن! معجون حال خوش کن رو میریزیم تو آمپول و بهتون میزنیمش. اینطوری زودتر اثر می کنه و خوب میشین!
- آمپول؟

لرد سیاه با شنیدن کلمه آمپول، رنگش به حالت عادی برگشت، قد و قامتش صاف شد و تمام درد ها و ناراحتی هایش رخت بر بست. حتی با اشاره ناخودآگاه چوبدستی اش، تمام کف خانه ریدل ها تمیز شد و درخشید و قایق مرگخواران به گِل که نه، ولی به سرامیک نشست!
- ما خوبیم هکتور! کوچکترین علامتی از ناخوشی در ما نیست. ما سالم و سلامتیم و تا سالیان دراز عمر خواهیم کرد و حلوای تک تک شما را خواهیم خورد!

اما لرد سیاه از این خبر نداشت که گارسون، کارهایش را تمام کرده بود و الان وقت این بود که کت را بشوید، داخل ماشین لباسشویی بیندازد، آبش را بگیرد و بر روی رخت پهن کند!




پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱:۰۸ چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۷
#15
خلاصه:

مرگخواران و لرد به فروشگاه زونکو می رن. تو فروشگاه یه بذر جادویی رو تو چاله ای می کارن. بذر سریع تبدیل به درخت می شه و رشد می کنه. مثل لوبیای سحر آمیز. لرد هم دستور می ده ازش برن بالا.
خودش روی صندلی می شینه و دستور می ده مرگخوارا حملش کنن.
وسطای درخت به یه پرنده طلایی رنگ می رسن که هکتور و لینی رو می خوره. الان می خوان یه چیزی به خورد پرنده بدن که بیهوش بشه و لینی و هکتور رو از شکمش در بیارن.

==============================

گویل نگاهی به دستانش انداخت. در واقع بقیه مرگخوار ها نیز نگاهی به دستانشان انداختند. ولی هیچکدام چیزی ندیدند. سعیشان را بیشتر کردند، اما باز کف دستشان حتی یک مو هم نداشت، وگرنه آن را می کندند و به خورد پرنده می دادند. گویل به سمت دیانا برگشت و گفت:
- شاید دست خودته. یه نگاهی بنداز ببین کجا گذاشتیش. نکنه گمش کرده باشی؟

دیانا که از هوش سرشار هم قطارانش شوکه شده بود، چند لحظه ای به افق خیره شد و سپس گفت:
- واللا این دیگه نوبره! من منظورم این...
- بیایین ما رو ببرین بالا، ما حوصله مون سر رفت. می خوایم از مناظر بیشتری استفاده کنیم و ببینیم تا کجا می تونیم سیاهی رو گسترش بدیم.

دیانا که منظورش نصفه مانده بود، شانه اش را بالا انداخت و به سمت صندلی ارباب رفت. بقیه مرگخواران نیز بعد از بستن مرغ به یکی از پایه های صندلی لرد، به کمک دیانا رفتند تا هر چه سریعتر به بالای درخت برسند و به چیزای خوب خوب دست پیدا بکنند.

چند دقیقه بعد:

- بایستید! شما وارد حریم هوایی بارگاه ملکوتی شدید. از همین لحظه شما تحت نظر گارد سلطنتی مرلین کبیر خواهید بود. ایشان متجاوزین را اصلا دوست ندارند و آیاتی چند در این زمینه نازل کرده اند که به سمع و نظر شما می رسد...
- کروشیو!
بلاتریکس طلسمی روانه سرباز گارد کرد. سرباز نیز بعد از برخورد طلسم با وی، چون از جنس انسان و خاک نبود، آتش گرفت، پودر شد و به هوا رفت! نمیدونین که تا کجا رفت!
- چه استفاده عجیبی برای کروشیو تدارک دیدیم. خودمان خوشمان آمد. بلاتریکس، بعدا این واقعه را یادداشت کن و در اختیار مرگخوارانمان قرار بده تا مطالعه کنند و بدانند که اربابشان چقدر به فکرشان است.

بلاتریکس سری به نشانه تایید تکان داد. او آماده بود در هر لحظه جانش را فدای اربابش بکند، یک کروشیو که دیگر ارزشش را نداشت. در همین فکر ها بود که صدای فنریر توجهش را جلب کرد.
- اونجا رو... چقده غذا!
- مایلیم به اون سمت حرکت داده بشیم. اقدامات لازم رو انجام بدین!

مرگخوار ها به سمت میز غذا حرکت کردند. در مسیر، حوری های بهشتی به آن ها لبخند می زدند و به سمت خود فرا می خواندند. لرد سیاه که در ابتدا با خیل عظیمی از مرگخواران به آن سمت حرکت کرده بود، سر هر پیچ و کوچه ای، چند نفری از مرگخوار هایش به سمت حوری ها می رفتند تا در نهایت این دیانا بود که با اجرای دستور های بلاتریکس و فرمان دادن های او، داشت صندلی لرد را حرکت می داد. بعد از چند دقیقه بالاخره به میز غذا رسیدند و با نوری شدید مواجه شدند.
در بالاترین قسمت میز غذا خوری، صندلی کنده کاری شده زیبایی قرار گرفته بود. در هر طرف صندلی، یک حوری با بادبزنی در دست، در حال باد زدن شخصی بودند که بر روی صندلی نشسته بود. صورت او پیدا نبود، ولی ریش هایش تا زمین می رسید. در یک دستش انگشتر های گرانقیمت و در دست دیگرش، جامی از نوشیدنی بود. مرلین کبیر با دیدن چهره لرد، از صندلی خودش بلند شد و به سمت او حرکت کرد:
- ارباب! خوش اومدین! شما کجا؟ اینجا کجا؟ یادی از فقیر فقرا کردین!
- شما کی باشی که به ما بگی کجا بریم و کجا بیاییم؟ ما خودمون تصمیم می گیریم که یادی از کسی بکنیم یا نه. الان هم ما رو بلند کن روی اون صندلی قرار بده. ما دلمون بادبزن می خواد! کجا رفتی؟

مرلین با شنیدن اینکه باید لرد را جابجا کند، در جا آرتروز گردن و دست و پایش عود کرده بود، پارکینسونش شدت یافته و قوه شنوایی اش به کلی تحلیل رفته بود.




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۰:۳۱ چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۷
#16
ای که از همه دل می بری!

اربابا، میشه لطفا این پست رو نقد کنین؟ بیس داستان واسه یه پست سوژه ی جدید خوبه؟ حس می کنم زیادی طولانی شده، ولی راهی به ذهنم نمیرسید که کمترش کنم. حس می کردم اون چیزی که می خواستم رو نمی تونستم انتقال بدم. جاهای اضافی داره به نظرتون پست که میشد کمترش کرد؟




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ سه شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۷
#17
سوژه جدید


تق... تق... تق...
صدای کوبیدن میخی به دیوار، توجه ساکنین خانه ریدل ها را به خود جلب کرد. مرگخواران یکی پس از دیگری در حالیکه هوریس را به خاطر بیدار کردنشان در ساعت ده صبح نفرین می کردند، به سمت تابلوی اعلانات خانه ریدل ها می رفتند تا اطلاعیه ی جدیدی که در حال نصب بر روی تابلو بود را بخوانند. هوریس بعد از تمام کردن نصب اطلاعیه، به سمت مرگخوار ها چرخید و گفت:
- این اطلاعیه رو همین الان ارباب پرینت گرفتن و دادن به من که نصبش بکنم. فرمودند که به شما اطلاع بدم که از اون لحظه ای که این اطلاعیه رو خوندین، باید اجراش کنین.
- پس من نمی خونم.
- منم نمی خونم. وقتی ندونم چیه که نمی فهمم باید چی رو اجرا کنم.
- خیلی خب پس... کسی نخونتش. زود جمع کنین بریم!

هوریس که ماموریت خودش رو در خطر میدید، نفسش رو در سینه حبس کرد و با صدای بلند و به سرعت، از روی متن اطلاعیه خوند:

نقل قول:
از: ما، ارباب بلامنازع تمام جامعه جادوگری
به: شما، مرگخواران وفادار ما
موضوع: مرگخواران ما، با توجه به بازگشت مرلینمان و بازگشایی شعبه جدید بارگاه ملکوتی، از این پس ترتیبی اتخاذ کرده ایم تا بخشی از تصمیماتی که ما روزمره میگیریم را مرلین به شما اطلاع بدهد. پس به حرف های مرلین که همان حرف های ماست که به اسم خود سعی دارد بزند، گوش بدهید.


هوریس اطلاعیه را خواند و نفس راحتی کشید و به سمت مرگخواران لبخند پهنی تحویل داد.
- خب دیگه، حله. من ماموریتم تموم شد. برم استراحت کنم.
- نامرد! چرا باید بخونی آخه؟
- مگه تو مرگخوار نیستی؟
- کریم به خدا تو مسلمون نیستی کریم... .

مرگخواران بعد از مقداری فحش دادن به بخت بد خودشان که در این چنین وضعیتی گیر افتاده بودند و دعوا کردن با هوریس که متن اطلاعیه را خوانده بود، به سمت اتاق های خود حرکت کردند تا خوابشان را ادامه دهند.

45 دقیقه بعد:

تق... تق... تق...

دوباره صدای تق تق از سمت تابلوی اعلانات برخواسته بود، ولی اینبار هیچ مرگخواری از اتاقش بیرون نیامد. مثل اینکه خاطره خوشی از تق تق هایی که ساعت یازده صبح بلند میشد، نداشتند!

20 دقیقه بعد از اون 45 دقیقه:

تق... تق... تق...

و همچنان مرگخواران به نشنیدن صدای تق تق اهتمام ویژه ای می ورزیدند.

25 دقیقه بعد از اون 20 دقیقه ای که بعد از 45 دقیقه هه بود:

تق... تق... تق...

و باز هم هیچ خبری نبود!
- ببینین، اگه بیرون نیایین تا فردا صبح هم ما همینطوری اینجا تق تق می کنیم و میخ می کوبیم. به نفع خودتونه که بیایین بیرون وگرنه دفعه بعد میایم رو پیشونی تون نصب می کنیم اطلاعیه رو!

مرگخواران با شنیدن این تهدید، در حالی که چشمهایشان را می مالیدند تا اینگونه القا کنند که خواب بودند، تک تک و گاهی جفت جفت، از اتاق خواب هایشان بیرون آمدند و این بار، با صحنه ای متفاوت با دفعه قبل مواجه شدند.

- خیلی خوشحالیم که تشریف آوردین بیرون. امیدوارم همگی خواب خوبی رو سپری کرده باشین!
- آره ارواح عمه ت! خواب خوب! مگه میذارین؟
- ما عمه نداریم، ولی باشه، ارواحش برای شما. باشد که توسط ارواح عمه ها تسخیر بشی و همیشه فحش خورت ملس باشه!

مرگخوار مورد نظر در کسری از ثانیه دچار تشنج خفیفی شد و بعد از آن، همیشه فحش خورش ملس شد!

- داشتیم می گفتیم. می خواستیم اولین آیات آسمانی بعد از بازگشتمون رو بهتون اعلام کنیم. دفتر قلم بردارین یادداشت کنین!

مرلین این را گفت و به حالت خلسه مانندی فرو رفت و آیاتش را خواند:
- و به مرگخواران می گوییم که بدانید و آگاه باشید، رستگاری و سعادت هر دو دنیا در راه پلیدی و شرارت است. همان راه است که سعادت شما را در بارگاه ملکوتی تضمین و به هر کدامتان به تعداد افرادی که کشته اید، حوری خواهد داد. و بدانید که لرد سیاه همان فرد وعده داده شده ای است که خواهد آمد و شما را از روشنایی و دوستی، به پلیدی و تاریکی هدایت خواهد کرد. و چه خوب مرگخواری است که در عمل به حرف های اربابش بر دیگران پیشی بگیرد و نیکوترین مرگخواران، آن فردی ست که خود را شبیه ترین فرد از نظر ظاهر به لرد سیاه بکند!

مرلین آیاتش را تمام کرد و سعی کرد با تکیه به دیوار، تعادل خود را باز یابد. بعد از چند لحظه گفت:
- خیلی خب فرزندان تاریکی. بروید و قیچی هایتان را بیاورید و از شر دماغ ها و موهایتان برای همیشه خلاص شوید!
-


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۲۸ ۱۴:۳۲:۵۱



پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ دوشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۷
#18
نارسیسا تابی به موهاش میده و دستشو تو جیبش می کنه و تراول های صد گالیونی از تو جیبش در میاره و نگاهی به محفلی ها که بعد از بازرسی تمام جیب ها، جوراب ها، شلوار ها و جیب مخفی هایشان، ده سیکل و سه نات درست کرده بودند، میندازه و میگه:
- آقای هگرید! مبلغ رو بفرمایید.

و نوک دو انگشت اشاره و شصتش را خیس کرد تا تراول بشمارد و باز نگاهی به محفلی های بخت برگشته کرد.

- همشو موخوام! هر چه بیشتر بهتر. اصلا هر قدر پول بدین همونقدر تخم مار میخورین... چیزه ینی... میگیرین!
- چی چی رو مبلغ بفرمایید؟ نخیر آقا! نخیر خانوم! نارسیسا پولاتو بذار تو جیبت. اول تخم مار، بعد پول!

لایتینیا این رو میگه و نگاهی عصبانی به هگرید می کنه. لایتینیا، هگرید را بیشتر از همه مقصر تخم ماری شدنش می دانست و به همین دلیل، تمام سعیش را می کرد تا این اتفاق را تلافی کند! محفلی ها هم از آن طرف خود را به هگرید نزدیک کرده بودند و به آهستگی می گفتند:
- بابا... تو دوست مایی، تو خودت محفلی هستی. یعنی چی ما هم پول بدیم؟
- هگرید... لامصب ما سر یه سفره بزرگ شدیم. هر چی کیک تو سفره مون بوده رو خوردی. این رسمشه؟
- حالا این یه بار رو پول نگیر، دفعه بعدی خواستنی دوبرابر بگیر!
- نه! نمیشه! اول پول میدین بعد براتون تخم میذارم... چیز یعنی... تخم میدم بهتون.

بلاتریکس چشمکی به لایتینیا میزنه و روشو به سمت نارسیسا میکنه و میگه:
- به نظر میاد آقای هگرید حرف منطقی ای میزنه. ما برای اینکه اعتماد متقابل بینمون ایجاد بشه، یه تراول صد گالیونی اول بهت میدیم، بعد از اینکه تخم مار رو دیدیم و کارشناس ما تاییدش کرد، بقیه پولت رو تحویل میگیری. خوبه؟
- بله... بله... معلومه که خوبه!

هگرید با گفتن این حرف، دوستان محفلیش رو پشت سرش میذاره و دستشو میندازه دور گردن لایتینیا و با مرگخوارا به سمت محفل فروش تخم مار حرکت می کنن و محفلی ها، هاج و واج از این اتفاق، فقط به چند نفری که از آن ها دور می شدند، نگاه می کنند.




بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۰:۳۰ دوشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۷
#19
سوژه جدید

- سه... دو... یک... . مبارک باشه!
دیانا همزمان با تبریک، برف شادی سیاه رنگی را به سمت جمعیت حاضر مرگخواران اسپری کرد. مرگخواران نیز همزمان با این اتفاق، انواع ترقه های موجود را ترکانده و به شادی و خوشحالی پرداختند. لرد ولدمورت با دیدن این صحنه اندکی مکث کرد. با خود فکر می کرد این ها که این همه حقوق بالایی دارند می توانند همیشه در حال خوش گذرانی باشند، پس چرا به گونه ای رفتار می کنند که انگار اولین باری است که به جشنی دعوت شده اند...

- ارباب، تریبون حاضره. می تونین سخنرانی تون رو شروع بکنین.

دیانا با گفتن این حرف، رشته افکار اربابش را پاره کرد، درست چند لحظه قبل از اینکه لرد سیاه به این نتیجه برسد که با اینکه مرگخوارها حقوق بالایی دارند، اما صرفا دارند و چیزی نمی گیرند! لرد پشت تریبون رفت و گلویش را صاف کرد و گفت:
- یاران ما... اوهوم، منظورمون اینه که مرگخواران ما! ما قوی تر از اونی هستیم که یار بخوایم، برای همین شما مرگخوارانمون هستین.

ملت مرگخوار که شیفته وجاهت و زیبایی کلام اربابشان شده بودند، سرشان را به نشانه تایید تکان دادند.
- صحیح است ارباب.
- چه زیبا گفتند ارباب... .
- همینطور دُرّ بیفشانید ارباب!
-
لرد سری تکان داد و گفت:
- همونطوری که داشتیم می فرمودیم... مرگخواران ما! امروز همگی اینجا جمع شدیم تا بازگشایی اولین شعبه و همچنین مهمترین شعبه بارگاه ملکوتی رو جشن بگیریم. البته شما جشن میگیرین. این چیزا برای ما عادیه. صبح تا شب هی از بانک ها و موسسات مالی و اعتباری میخوان بیان اینجا شعبه بزنن.
لرد ولدمورت چند لحظه ای مکث کرد تا از تاثیر خفن بودنش را در مرگخواران ببیند و لذت ببرد. سپس ادامه داد:
- مرلین خودش همینجاست. ما بهش اجازه میدیم تا حرف هایی که قرار بود بزنیم رو خودشون کشف بکنن و به شما بگن. مطمئنیم که از پس این ماموریت خطیر...
- عه ارباب ماموریت؟
- کجا بریم ارباب؟
- بچه ها بیایین ماموریت!
- ساکت باشین!

مرگخوار ها با دیدن چهره اربابشان، ماست ها را کیسه کردند و همگی در آرزوی به دست آوردن کره حیوانی طبیعی و نه از سر ترس، به خود لرزیدند.
- با این وضعیتی که شما دارین؛ ما دیگه حرفی نداریم. مرلین، این افتخار رو به شما میدیم که جایی بایستید که ما ایستاده بودیم.
لرد سیاه لبخند دلبرانه ای زد و به مرلین اشاره کرد. مرلین نیز با خوشحالی خود را به اربابش رساند و بعد از اینکه با او دست داد، به سمت مرگخوار ها برگشت و گفت:
- مفتخرم که به حضورتون اعلام بکنم که شعبه خانه ی ریدل های بارگاه ملکوتی...

قبل از اینکه مرلین بتواند جمله اش را تمام کند، صدای جیغی از یکی از مرگخواران مونث بلند شد. مرگخوار بچه ای که اولین بار بود برف سیاه رنگ میدید، با ذوق به سمت برف ها رفته بود و از آنجایی که هنوز آب نشده بود، مقداری از آن را برداشته بود و برای امتحان کردنش، آن را در دهانش گذاشته بود. اما با توجه به طلسم سیاهی که در آن برف های شادی به کار رفته بود، مرگخواربچه الان کاملا سیاه رنگ شده بود و هیچ تفاوتی با ذغال خاموش توی شومینه نداشت!

- تو رو مرلین کمکم کنین... بچه م چرا اینطوری شده؟ درستش بکنین... دوباره رنگشو سفید بکنین! اینطوری کسی زن بچه م نمیشه!

پیامبر درست لحظه ای که اسمش را شنید، به جلو پرید و دیگر کاری نداشت که مادر بچه چه چیزی می خواست. تنها کلمات مرلین، کمک و سفید برای او بس بود تا اراده ای بکند و اوضاع را سر و سامان بدهد.
- برید کنار... ما همین الان دعای این مادر رو برآورده می کنیم!

مرلین دستانش را به دو طرف باز کرد و زیر لب چیزی را زمزمه کرد. ناگهان نوری تمام محیط اطراف بچه را فراگرفت. مرگخواران از شدت نور چشمانشان را بستند و منتظر شدند تا تمام شود. چند لحظه بعد، همه چیز به حالت قبل خود برگشته بود و وقتی میگوییم به حالت قبل، یعنی دقیقا به حالت قبل برگشته بود!

- پس چرا بچه م هنوز سیاهه؟
- مامان؟
- جانِ مامان عزیزم؟
- اینجا چیکار میکنم من؟
- اینجا خونه مونه پسرم... . خونه ریدل ها! یادت رفته؟
- نه مامان... یادم نرفته! میدونم کجاییم دقیقا. ولی اینجا جای من نیست. بین این همه پلیدی و زشتی و تاریکی و وحشت... من میخوام جایی برم که از این چیزا خبری نباشه! میخوام برم یه جایی که فقط سفیدی و روشنایی و حس های خوب باشه... . آره مامان! من می خوام برم محفلی بشم!

مرگخوار-محفلی بچه این حرف را زد و سوپرمن وارانه به افق خیره شد. اما کسی به ژست او کوچکترین توجهی نداشت. همه نگاه ها به سمت مرلین چرخیده بود.
- ام... چیزه...

==================================

سوژه های این تاپیک دقیقا یه چیزی تو همین مایه ها قراره باشه... مرلین بعد از مدت ها برگشته و پیر فرتوت شده. شعبه بارگاه ملکوتی رو تو خانه ریدل ها زده و اونجا رو اجاره کرده. مرلین تو اینجا آرزوهای مردم رو برآورده می کنه ( یه نمونه ش رو بالا دیدین ) آیه نازل میکنه، با لرد ساخت و پاخت می کنه تا از مرگخوارها کار بکشن و هزار جور کار دیگه. تخیلاتتون رو آزاد بذارین و تعریف کنین که چه اتفاقی قراره بیفته. آیا مرلین میتونه این دست گلی که به آب داده رو درست کنه یا دیگه هیچ راه برگشتی نیست؟ همه چیز با شماست!




پاسخ به: اگه کلاه گروه بندی رو سرتون بگذارن تو کدوم گروه می افتید؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
#20
فکر می کنم گریفیندور. شاید اون اوایل ممکن بود گروه دیگه ای باشه، حتی الان هم شاید مثلا کلاه بگه برو ریون یا اسلی. بعد از آشنا شدم با سایت و حضور تو گریفیندور، اینبار مثل هری پاتر که خودش اصرار می کرد اسلیترین نه، منم شاید به کلاه بگم که فقط گریفیندور... فقط گریفیندور...

+ فقط برای یادآوری... شاید در آینده خودم هم یادم بره، ولی این پست برای ماجرای سلطان قلب ها زده شد...


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۲۵ ۲۲:۴۷:۲۵







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.