ماتیلدانقل قول:
حالا رسیدین به حریفی که بخاطر یه بیل عاشق، یه آوداکداورا نوش جان کرد! لطفا به جسد سوخته هم نگاهی بندازین! شاید به درد خورد!
حالا شایدم نوش جان نکرد! پایانِ باز ساختیم براتون!
بررسی
پست شماره 514 باشگاه دوئل، ماتیلدا استیونز:
جدی نویسی کار سختیه. به نظر من از طنز نوشتن سخت تره. دلیلش اینه که طنز متوسط و ملایم رو می شه خوند...می شه ازش لذت برد. ولی جدی متوسط، خسته کننده می شه. جدی مجبوره خوب باشه. قواعد و محدودیت های جدی نویسی خیلی بیشتر از طنزه.
محدوده و مرز دور شخصیت ها، موقع جدی نویسی خیلی تنگ تر و پررنگ تر هستن. خیلی نمی شه از شخصیت خارج شد.
توصیف ها باید به اندازه و درست باشن. باید خاص باشن. وگرنه خواننده خیلی زود خسته می شه.
کل داستان باید همزمان با منطقی بودن، کشش داشته باشه. یه عنصری داشته باشه که خواننده رو دنبال خودش بکشه. یا توصیف ای متفاوت، یا داستان جذاب یا یه اتفاق غافلگیر کننده.
کلی قانون و قاعده داره.
برای همینه که جدی نویسی تو مسابقات و دوئل ها کمی ریسک داره.
البته خودمم با وجود این که بیشتر طنز می نویسم برای دوئلا و مسابقات معمولا جدی می نوشتم. جدی نویسی لذتبخشه.
نقل قول:
هوا سرد و فضای گرفته و مرطوبی بر اتاق حکم فرما بود! اتاق بیشتر از بیست متر مربع نبود و اوضاعش به طور عادی در خانه ی ریدل، وخیم بود! قسمت بزرگ سقف، بخاطر باران های مداوم خیس شده بود و صدای پایین آمدن قطره های باران از همان قسمت، طنین بدی در اتاق می انداخت!
وقتی جدی می نویسیم، کلمه ها...صفت ها...تشبیه ها و جمله ها خیلی مهمن. خواننده لازم نیست سواد ادبی داشته باشه، ولی موقع خوندن حس می کنه که یه جای جمله می لنگه.
این جا توصیف های خوب هم داریم، توصیف های ضعیف و مبهم هم.
"فضای مرطوبی حکمفرما بود"، جمله خیلی رسایی نیست.
"اوضاع اتاق به طور عادی در خانه ریدل ها وخیم بود"، هم همینطور.
مفهومش مشخص نیست...یعنی اوضاع اتاق بر خلاف جاهای دیگه خانه ریدل ها، وخیمه؟
یا مثل جاهای دیگه خانه ریدل ها وخیمه؟
با وجود این، توضیحات پاراگراف اول کافی بود. طرز توضیح دادنتون هم درست بود. کافیه جمله ها کمی خوشگلتر بشن!
نقل قول:
از گوشه ی سقف هم ترک های زیگزاگی شروع شده و تا دو صندلی ای که در وسط اتاق وجود داشت، ادامه پیدا کرده بود! احتمالا مرگخواری که قصد شکنجه ی نفری نگون بخت را داشت، طلسم را برای ترساندن نفر به سقف زده بود و علاوه بر ترک برداشتن سقف، قسمتی از آن هم بر روی زمین فرود آمده بود.
این توصیف هم قشنگ بود...ولی با جمله های نادرست. این که از ترک شروع کنیم و به صندلی ها برسیم و بعد هم توضیح بدیم که احتمالا ترک چطوری ایجاد شده، ایده خیلی خوبیه. ولی مثلا "قصد شکنجه نفری نگون بخت را داشت" خوب نیست. " برای ترساندن نفر" هم همینطور. به جاش می شد از شخص یا فرد استفاده کرد. یا زندانی...
در قسمت بعدی برعکسه. به جای "شخص" باید از دو نفر استفاده می شد:
نقل قول:
اما مثل همیشه، در دو صندلی چوبی پوسیده، شخص هایی برای شکنجه شدن نشسته بودند.
دو نفر نشسته بودند.
نقل قول:
به پایین خیره شده بود و سعی می کرد که خانه ی گریمولد را تصور کند و از آن لذت ببرد. اما او خوب می دانست که نمی شد!
چرا نمی شد؟ تصوره خب...می تونست تصور کنه.
اگه نمی شه باید یه دلیل براش بیاریم. مثلا ناامیدی بهش اجازه نمی داد. یا مثلا دیوانه ساز اون دور و بر بود و نمی تونست.
نقل قول:
نور به اندازه ی کافی نبود. اما او را راضی می کرد. در خانه ی گریمولد، همیشه نور به قدر کافی بود و همه از آن لذت می بردند. لامپ به او می فهماند که وقتی روشنایی اش دارد رو به اتمام می رسد، پس او هم بخاطر گیر افتادن در اینجا و احتمالا کشته شدنش، محفلی ها را به خطر می انداخت!
جمله "در خانه گریمولد همیشه نور به قدر کافی بود" خیلی قشنگ بود. هم خود جمله و هم مفهومش.
ولی بقیه اش مبهم بود. کم شدن روشنایی لامپ چه خطری می تونه برای محفلیا ایجاد کنه؟ این جا هم کمی توضیح بیشتر می خواست که دلیل این فکر ماتیلدا این بود که گیر افتاده و مثلا می ترسه که به هر شکلی ازش اطلاعات بگیرن و اینجوری محفل رو به خطر بندازه. یا مثلا می ترسه محفلیا سعی کنن برای نجاتش بیان و به خطر بیفتن.
نقل قول:
حداقل وضعش با آنی که در ذهنش، پیش از آمدن به اینجا تصور می کرد، بهتر بود!
اشکال جمله بندی دارین. ولی این اشکالا خیلی جزئی هستن. مثلا این جا "آنی" باید با "چیزی" جایگزین بشه. یا با شکل ادبی ترش "آن چه که"...
اگه کلا توصیف و جمله بندی بلد نبودین می گفتم زیاد روی جدی نویسی تمرکز نکنین یا آمادگیشو داشته باشین که از صفر شروع کنین و یاد بگیرین. ولی اینطور نیست. کلمه های خیلی جزئی و ریزی هستن که لازمه جایگزین بهتری براشون پیدا کنین. اصل جمله قشنگه.
قسمت خاطرات ماتیلدا و این که سعی می کرد خودشو امیدوار نگه داره قشنگ بود.
نقل قول:
پسرک که حالا مثل ماتیلدا داشت احساساتش را بروز می داد،گفت:
- من حس می کردم که مرگخوار ها حافظه ی خوبی ندارن. اما منو به خوبی یادشون بود!
- اوه... البته که باهوشن! منم مثل تو بودم. می خواستم برم به جبهه ی سیاهی، اما پروفسور منو از جاهلیت نجات داد. اونا منو یادشون بود. بخاطر همین یه ماه تمام از خونه ی گریمولد بیرون نرفتم. اما من مثل تو بی احتیاط نبودم!
"پروفسور منو از جاهلیت نجات داد" کمی حالت شعاری داره. شعار دادن یکی از بدترین اتفاقاییه که می تونه برای یه پست بیفته. کل پست ارزش و مفهومش رو از دست می ده. برای شما اینجوری نشده چون فقط همین جمله اینجوریه...اونم خیلی شدید نیست. فقط گفتم که مواظبش باشین.
این توضیح خوب بود. ارزششو داشت که کمی کامل تر و طولانی تر بشه.
نقل قول:
در واقع او بخاطر جون خودش، حرف خود را نا تمام گذاشت!
جمله ها باید یکدست باشن. از نظر لحن و شکل و زمان.
نقل قول:
ماتیلدا عقب عقب رفت. باور نمی کرد! خیلی وقت بود که او را به این شکل و شمایل ندیده بود. در تالار خودشان، او دختری پر زرق و برق و زیبایی بود و بدون توجه به جبهه، با ماتیلدا مهربان بود و حالا... دورا آمده بود که او را به طرف مرگ بکشاند! ماتیلدا با صدایی گرفته گفت:
این جاش کلا اشتباهه.
کدوم تالار؟ کدوم جبهه؟
منظور شما تالار ریونه...و جبهه سیاه و سفید.
ولی محتوای پستتون نمی تونه مربوط به دو تا دانش آموز باشه. اگه این توضیح مال گذشته باشه هم استفاده ای "جبهه" زیاد درست نیست.
گاهی مجبوریم یه وجه از شخصیت رو انتخاب کنیم.
اینا می تونن قبلا همگروهی بوده باشن و همون موقع صمیمی باشن. ولی نمی تونیم بگیم این مرگخوار بود و اون محفلی و اینا با هم خوب بودن.
بعضی چیزا از دور قشنگ به نظر می رسن...ولی درست نیستن.
هیچکدوممون خیلی دقیق ایفای نقش نمی کنیم. نمی تونیم بکنیم. مثلا من اگه بخوام دقیقا مثل ولدمورت حرف بزنم و رفتار کنم اولا هیچ سوژه ای به ایفای نقش نمی دم که باهاش بنویسن. دلیل اصلیش هم اینه که بیشتر تاپیکای ایفای نقش طنزن و لرد ولدمورت واقعی یه شخصیت جدی...و دوما خودم خیلی زود خسته می شم.
برای جلوگیری از این اتفاق هممون مجبوریم یه تغییراتی بدیم...وجهه های طنز به شخصیت هامون اضافه کنیم. براشون ویژگی هایی خلق کنیم که تو کتاب وجود نداشت. ولی اصل و اساس شخصیت ها، جبهه ها و رفتار ها باید حفظ بشه. جذابیت کار به همینه.
نقل قول:
اما دورا سرش را به نشانه ی مخالفت تکان داد!
- الکی این مسئله رو به لرد عزیز و بخشندم نچسبون! ایشون اصن خبردار نیستن که من اینجام!
قسمت اول این جمله هم کمی اغراق آمیزه. مثل همون جاهلیت بالایی. اگه کمی ساده تر نوشته می شد بهتر می شد. بدون صفت...می گفت لرد اصلا خبردار نیستن که من اینجام.
نقل قول:
دورا قدمی به سمت ماتیلدا برداشت!
- مرگخوار ها پلیدن! اما حتی اونا هم تو وجودشون یه خوبیو رحم هست! کار من خلافه! اما من می خوام تو رو نجات بدم! این تلافی همون موقعی بود که مرگخوارا و محفلی ها با هم می جنگیدن و وقتی تو به من رسیدی، گذاشتی برم و منو نکشتی!
مرگخوارا رو خیلی کلی در نظر گرفتین. تو کل پستتون همینطوره. حتی موقع اومدن و رفتن هم شخصیت ندارن. بیشتر از انسان، شبیه تعدادی زامبی هستن!
مرگخوارا آدمای مختلف و متفاوتی هستن. با شخصیت ها و ویژگی های متفاوت. یکی می تونه واقعا بی رحم باشه. یکی می تونه خوب باشه ولی به دلیلی مرگخوار شده باشه. یکی ممکنه مثل نارسیسا به خاطر خانوادش به طرف سیاهی کشیده شده باشه. اینا رو نباید بطور کلی توصیف کرد که همشون پلیدن ولی یه ذره خوبی تو وجودشون هست. ممکنه هیچ خوبی ای تو وجود یکی نباشه و ممکنه کلی خوبی تو وجود یکی باشه.
نقل قول:
ماتیلدا عاجزانه سرش را تکان داد! آنها از اتاق بیرون رفتند و در را بستند. آنجا هم مثل اتاق، نم داشت. جلوی او سه راهرو بود و دو درب در دو طرفش. دورا به طرف راهروی سمت چپ رفت و ماتیلدا هم به دنبالش!
دوباره راه به چند قسمت تقسیم شد و آنها در راهروی دوم پا گذاشتند. از راهرو های زیادی گذشتند. انقدر پیچیدند که ماتیلدا همه ی راه ها را قاطی کرد و سر هر چیز، حتی جان خودش شرط بست که نمی تواند راه برگشت را دوباره پیدا کند! آنجا بدون شک، یک دالان بسیار بزرگ بود!
این همه توضیح لازم نبود. کمی پیچیده شده. خیلی راحت می تونستن برن بیرون. توضیح و فضاسازی رو جایی انجام بدین که لازمه. باید توجه کنین که اینجا دوم عنصر داستان مهمه؟ فضا؟ مفهوم؟ مسیر داستان؟
اینجا تمرکز روی فرار بود. این در و دیوارا زیاد مهم نبودن.
نقل قول:
دورا چوبدستیِ خود را به ماتیلدا داد. ماتیلدا هم محکم او را در آغوش گرفت. آخرین نگاهش را به دورا کرد. از نردبان بالا رفت و دریچه را باز کرد. بوته ها را کنار زد و بالا رفت. دریچه را بست. بالاخره توانست بوی آزادی را استشمام کند. او تا آخر عمر از دورا ممنون بود! به اطراف نگاه کرد. در سمت چپش خانه ی ریدل و در سمت راستش، بوته های پراکنده وجود داشت. به خانه ی ریدل با تنفر نگاه کرد و بعد پشتش را به مرگخواری ها _ غیر از دورا_ کرد و به خانه ی گریمولد آپارات کرد!
قسمت مهم ماجرا قسمتی بود که خیلی سریع ازش رد شدین.
دلیل دورا برای کمک به ماتیلدا.
بهتر بود از قسمت های بعد از فرار کم می کردین و به جاش اون قسمت رو بیشتر توضیح می دادین.
این که اجازه بدیم دشمن فرار کنه کار ساده ای نیست. منطقی نیست. عاقلانه نیست. برای محفلی ها نیست...ولی برای مرگخوارا بیشتر نیست. چون به هر حال اینا سیاهن و شخصی به اسم لرد ولدمورت بالا سرشونه که شوخی سرش نمی شه. رحم نداره. منطق هم نداره.
اگه دامبلدور بفهمه یکی یه مرگخوار رو آزاد کرده احتمالا عکس العمل خیلی خشنی نشون نمی ده...ولی اگه ولدمورت بفهمه یکی یه محفلی رو آزاد کرده چی می شه؟
بین اینا باید تفاوت قائل شد. اون توضیح هم برای این تفاوت لازم بود.
اشاره به هم گروهی بودن، خیلی قانع کننده نیست. یه دلیل محکم تر لازم بود. دلیل ساده ای مثل دوست دوران بچگی بودن. هم گروهی بودن هم کم و بیش همین معنی رو داره، ولی وقتی مستقیما می گیم "همگروهیش رو آزاد کرد" اینطور به نظر می رسه که تنها دلیلش همین بوده و هر همگروهی مرگخواری که ببینه رو آزاد می کنه.
موقع ایفای نقش یه محدودیت و مرزهایی هست که نمی تونیم بشکنیم. چیزایی که اصل داستان رو تشکیل می دن. نکته های تعیین کننده. اگه اینا رو تغییر بدیم یه داستان خالی نوشتیم. بدون ایفای نقش. بدون شخصیت ها.
پست شما اشکالای جزئی جمله بندی داشت که بهشون اشاره کردم، ولی یه اشکال کلی مفهومی داشت که از لحظه روبرو شدن دورا و ماتیلدا شروع شد. اشکال ایفای نقشی داشت.
با در نظر گرفتن همه اینا، کل داستان قشنگ بود. اگه جمله ها کمی اصلاح بشه و نیمه دوم داستان رو کمی منطقی تر و با توضیحات کافی بنویسیم و اضافه هاشو حذف کنیم یه پست جدی خوب ازش در میاد.
در مورد شخصیت شما هم یه چیزایی هست که خودتون احتمالا کم کم کشف می کنین. من در حد نقد همین پست نوشتم.
طلسمه هم به شما نخورد...به زندگی ادامه بدین!
موفق باشید.