از نظر مرگخوارا توی اون شرایط، قیافه، حرکات، طرز نگاه، استیل راه رفتن و کلاً همهچی بلاتریکس خیلی مشکوک میزد.
همینکه به کوچیکترین گودالها میرسیدن آدرنالینشون میزد بالا و محکم به همدیگه میچسبیدن تا یه وقت بلاتریکس با تیپا اونا رو نفرسته اون تو.
مرگخوارا چهارچشمی و زیرچشمی و شیش دونگ حواسشون به بلاتریکس بود که...
ویشت!خود بلاتریکس به درون یکی از گودالها کشیده شد!
- جیییییغ! منو از این تو بیارین بیرون!
منو از دست اینا... اوووووم!
ولی قبل از اینکه جملهش تموم بشه، چندین خرگوش موذی از داخل گودال پریدن بیرون و عینهو مور و ملخ ریختن سر بلاتریکس و سعی کردن بکشنش داخل.
مرگخوارا هم فوراً دستبهکار شدن و شیرجه زدن سمت گودال و نصفشون مشغول کشیدن بلاتریکس شدن و نصفشون هم مشغول جدا کردنش از چنگ خرگوشها.
البته صدای جیغ و کتککاری مرگخوارا و خرگوشها اونقدری بلند نبود که به گوش جاگسنی برسه که توی اعماق تاریک یکی از گودالهای چند متر اونورتر میچرخید.
بیخبر از اوضاع مرگخوارا و بدون چوبدستی داشت یواش یواش جلو میرفت تا اینکه به یه چیزی برخورد کرد.
چند ثانیه به مسیر تاریک روبهروش زل زد تا اینکه حس کرد اون چیز خیلی گندهس و داره بهش هم نزدیک میشه.