آمادهاید شاهد یکی از بزرگترین و نفسگیرترین رقابتهای تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و اینبار نهتنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانهای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار میگیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همهچیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود میگیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته میشود و تنها یک گروه میتواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پستها را بخوانید، از خلاقیتها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!
بلا که حلقه های ضخیمی از دود از گوش هایش بیرون میزد کاغذ پوستی ای که وزن مرگخواران را رویش نوشته بود پاره کرد و به خورد هکتور داد و گفت: - من به هرکی گفتم میره بیرون و دور بعدی سوار آسانسور میشه. فهمیدین؟ اگه فقط یه نفر جرات کنه با حرفم مخالفت کنه من میمونم و اون میمونه و یه آواداکداورا دسته سبز لندنی!
سپس همان طور که یقه سدریک را چسبیده بود و به بیرون آسانسور هدایتش میکرد گفت: - سدریک، هکتور، فنریر، الکساندرا و سولی بیرون! همین حالا!
میگخواران میدانستند فرصتی برای مخالفت ندارند برای همین به صورتی داوطلبانه، خودجوش و در کمال رضایت قلبی با پاهای خودشان از آسانسور خارج شدند. بلاتریکس که حالا آسانسور به قدر کافی خلوت شده بود کش و قوسی به بدنش داد و دوباره دکمه آسانسور را فشار داد. درهای اسانسور به آرامی بسته شد و به طرف بالا حرکت کرد. دو ثانیه بعد اما آسانسور ایستاد و درهایش با صدای جیرینگ نرمی باز شد و صدای "طبقه اول، خوش آمدید!" به گوش رسید!
همان طور که مرگخواران باقی مانده از آسانسور خارج میشدند به این موضوع فکر میکردند که شاید بهتر بود به جای این همه سر و کله زدن یک طبقه را از پله می آمدند! ایوان استخوان ترقوهاش را که گوشه آسانسور روی زمین افتاده بود جا انداخت و بعد در حالی که به تابلویی سبز رنگ روی دیوار اشاره میکرد گفت: - بلا این لیست کلاس ها و نقشه راهروئه. میتونیم از اینجا کلاس مورد نظرمون رو انتخاب کنیم.
بلا که اصلا خوشش نیامده بود ایوان تابلو اعلانات را زودتر از او دیده است تنه محکمی به ایوان زد که باعث شد دوباره استخوان ترقوه اش روی زمین بیفتد و همان طور که به سمت تابلو میرفت گفت: - خودم تابلو رو دیده بودم استخوان! بکش کنار بذار ببینم افتخار حضور ما نصیب کدوم کلاس میشه.
همه به احترام بلا ساکت شدند. اما در مغز نقشه هایی شوم می پروراندند.
-خوب همه اتون یه صف شین و به ترتیب وزنتون رو بگین!
همه هم بلا فاصله یه صف بستند که تا شهر بعدی ادامه داشت! سپس تک تک شروع کردن به وزن گفتن و خارج شدن از صف. بلاتریکس هم همزمان وزن اونها رو یادداشت می کرد.
-80! -95! -60! -66! -71! -49! -19!
بلاتریکس تعجب کرد و نگاهی به طرف مقابلش انداخت و بلافاصله متوجه دلیل داشتن این وزن کم و عجیب شد. از یک بچه سه ساله چه انتظاری باید داشت؟
-88! -76! -200!
بلا برای بار دوم در روز تعجب کرد و دوباره نگاه به طرف مقابلش انداخت. از یک گرگینه بزرگ چه انتظاری باید داشت؟
-70! -کافیه!
بلاتریکس نگاهی به لیستش کرد.
-وزن های 95 و 200 کیا بودن؟
فنریر و هکتور سریع جلو اومدن. در نگاه هر دو اضطراب و استرس به وضوح دیده میشد.
-شماها تخلیه میشین! برین بیرون به سلامت! -نه نه! نمیشه! ما مرگخوارای بدرد بخوری هستیم! یکی دیگه رو انتخاب کنین! -نه خیر! شما بیشترین وزنو داشتین و باید برین بیرون. حرف حرف منه!
کاملا درست بود. همیشه (بعد از ارباب) حرف حرف بلاتریکس بود.
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}
درسته که لرد ولدمورت دکمهی آسانسور رو فشار داد، ولی از اونجایی که مرگخوارا از اوایل سوژه تا الآن بدون لرد اینور و اونور ول میچرخیدن، احتمالاً منظور کاربر پایینی اینه که بلاتریکس دکمه رو فشار داده.
بله، بلاتریکس دکمه رو فشار داد و آسانسور شروع کرد به حرکت کردن... و فوراً هم متوقف شد.
بلافاصله چندتا آژیر سیستمی پخش شد و بعدش صدای خانمی که بهش میخورد با ناز و افاده لپهاشو پف و لبهاشو غنچهای کرده باشه، از اسپیکرهای بالایی آسانسور به گوش رسید: - با دالیل سانگینی بیش آز حاد ماجموع وازن آشخاصی که ساوار شدهآند، آسانسور قادر به حاراکات نامیباشاد. لطفاً فاضا را ماقادیری تاخلیه نامایید. مارسی.
- این الآن چی گفت؟ - به نظرتون فحش داد؟ - حالا چرا لهجهش انقد غلیظه؟ شمال لندنیا اینجوری حرف میزنن؟
مرگخوارا گیج و متشوش به نظر میرسیدن. البته به جز سدریکی که غلتی روی بالشتش زد و توضیح داد: - اه. شماها چقد آیکیوتون پایینه. میگه که به دلیل سنگینی بیش از حد مجموع وزن اشخاصی که سوار شدهاند، آسانسور قادر به حرکت نمیباشد. لطفاً فضا را مقادیری تخلیه نمایید. مرسی.
از اونجایی که سدریک نصف زندگیشو با خروپف و پف شدن زیر چشمها گذرونده بود، برخلاف مرگخوارای دیگه، فهمیدن حرفهای خانمهای با لپهای پف کرده واسش کار راحتی بود.
- فضا رو مقادیری تخلیه کنیم؟ - ینی چند نفرمون باید تشریف ببرن بیرون!
مرگخوارا با نگاههای معناداری به همدیگه زل زدن. درسته که بصورت گلّهای سوار آسانسور شده بودن و داشتن توی همدیگه ساندویچ دو نونه میشدن، ولی هیچکدومشون به این راحتیا حاضر نبودن که با اردنگی به بیرون پرت بشن و برچسب "تخلیه شده" بخورن.
مرگخواران توی دریایشان پراکنده شدند و اینور آنور رفتند. بعضیهایشان تصمیم گرفتند مرجان شوند. بعضی خرچنگ شدند. ایوان روزیه فسیل شد و یک عالمه پلانکتون توی خودش ریخت تا نفت شود. لینی وارنر دلفین شد چون شنیده بود دلفینها باهوشند و میخواست کلی باهوش باشد تا دکمه آسانسور را زودتر از همه پیدا کند و ارباب بهش مفتخر شود. بلاتریکس تصمیم گرفت خودش همینطوری از همه سر است و نیاز به تغییر ندارد و فقط یک ذره متکامل شد و آبشش ساخت. کنارش، الکساندرا ایوانوا بود که صدف شد و سو لی که این را دید، سریع رفت توی دهانش تا الماس شود که یکهو یادش آمد الماس و مروارید را با هم اشتباه گرفته و باید میرفت زیر یک آتشفشان و زور میزد ولی دیگر دیر شده بود و الکساندرا ایوانوا خورده و هضم کرده بودش و یک مروارید بدریخت و بدبخت و زشت و کج بود و تازه کلی هم الکساندرا ایوانوا روی سر و صورتش مالیده شده بود و خیلی غصه خورد.
الکساندرا ایوانوا سرنوشت درخشان سو لی را دزدیده بود. سو لی باید تجلی میورزید. سو لی باید برمیفروغید. سو لی باید میتلؤوید. سو لی باید درخشانترین و خفنترین مرگخوار میبود. سو لی باید مایه غرور و افتخار اربابش میشد و خانه گانتها را کادو میگرفت اما به جایش توی دهن و دماغ الکساندرا ایوانوا گیر افتاده بود تا یک مشت خاک و سنگریزه روی سرش بریزد و تکان تکان بخورد و اصلا اگر قرار بود آخر سر یک موجود کمفروغ و کمبراق و گرد و بیاستعداد و پشنگ شود که توی دهن الکساندرا ایوانوا ول میگردد، فرقش با الان چه بود و یک عالمه عصبانی شد و خشم ورزید و فشارش بالا رفت و آنقدر محکم زور زد که حتی زمان و فضا هم دورش تاب برداشتند. دهها سال گذشت. صدها سال گذشت. هزارهها آمدند و رفتند. میلیونهها سپری شدند تا سرانجام، سو لی یوغ اسارت الکساندرا ایوانوا را شکاند و زنجیر رنجش را به کناری انداخت. آسمان و زمین آن روز به وجه جوجه مرواریدی چشم دوختند که برای اولین بار پرهای سفیدش را در رودخانه میدید.
- عاااااااااااااااااااااااا! برق میزنم چون بالاخره الماسم!
دریای مرگخواران به سو لی نگاه کرد. - برق؟ - برق! - وسط آب؟
در کسری از ثانیه، کلی الکتریسیته در کلی جهت از سو لی خارج شد و همه مرگخواران جرقه زدند و اتصالی کردند و سوختند و سیاه شدند و ازشان دود بیرون زد و مردند. همه به جز ایوان روزیه! بله! ایوان روزیه در طی میلیونها سالی که سو لی مشغول زور زدن بود، بیکار نمانده و کلی نفت شده بود و الکتریسیته را از خودش عبور نمیداد. بله بله! ایواننفتی تک و تنها در دریایی از مرگخواران مرده سر برآورد و به افق نگریست. اکنون هیچکس نبود که این لحظه را از او برباید. ایوان روزیه در این لحظه بحرانی دکمه آسانسور را مییافت و به اربابش تقدیم میکرد و برای همیشه جایگاه بهترین و باهوشترین و بااستعدادترین مرگخوار را غصب...
- نمیخواد زور بزنین. خودمون پیداش کردیم.
و لرد ولدمورت دکمه آسانسور را فشار داد.
Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL
هکتور همونطور که از دهنش حباب در میومد و بصورت شناور بالبال میزد، برگشت سمت مرگخوارا. - ای بابا. همهجاشو گشتم، نیستن که! میگم، شما هم اطراف آسانسورو بگردین، شاید دکمههاشو پیدا کردیم.
و با یه شیرجهی دلفینی، دوباره پرید توی سطح آب(!) و سرگرم گشت و گذار شد.
معمولاً کمتر کسی به پیشنهادها و درخواستهای هکتور اهمیت میداد، ولی مرگخوارا در حال حاضر انقد توی همدیگه ساندویچ دو نونه شده بودن که با هکتور موافقت کردن و اونا هم شبیه موجودات دوزیست، مشغول جستجوی آسانسور شدن.
فضای داخلی آسانسور، در عرض چند ثانیه، بیشتر شبیه آکواریوم شده بود. بعضی از مرگخوارا انقد جوگیر شده بودن که عینک غواصی و کپسول اکسیژن پوشیده بودن. بعضیاشون هم که بیجنبه بودن، صدای قورباغه و فُک میدادن. بعضیاشون هم که دیگه خیلی اعجوبه بودن، جدی جدی خیس شده بودن و هی با صدای "وااااااااااااه! " از سطح آب میومدن بیرون و صورتاشونو خشک، موهاشونو آبچکونی، نفسی تازه میکردن، بعدش دوباره شیرجه میزدن داخل.
واقعاً کار لرد واسه دادن مالکیت خانهی گانتها خیلی سخت بود. مرگخوارا یکی از یکی بااستعدادتر...
-رای من آشپزی. -رای من بدنسازی. -رای من تک نوازی. -رای من... بلاتریکس که اوضاع را در هم با چوب دستیش به دهن های آنها اشاره کرد و با یک حرکت اتاق در سکوت فرو رفت. درحالی که تمام دقتش را معطوف به تابلو کرده بود نگاه دیگری به مرگخوار ها انداخت. -کتی و اسکورپیوس کجان؟! اما مرگخوار ها با جود طلسم او قادر به پاسخگویی نبودند. بلاتریکس با دیدن سکوت فریاد زد: -خب حرف بزنید دیگه! مرگخوار ها با حالت زاری به دهن های بستشون اشاره کردن. بلا که تازه یادش افتاد دهن های آنها بستس چوب دستیش رو بالا آورد که.. -نه ولش کن، ارزش ندارن مغزم را بخورید. بعد به راه پله نگاه کرد و با غرور ادامه داد. -به طبقات بالا میرویم و در کلاسی که در شان ما باشد شرکت میکنیم. ..
ﻟﺮﺩ ﻭﻟﺪﻣﻮﺭﺕ میخواد ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ خانهی گانتها ﺭﻭ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﮔﺨﻮﺍﺭﺍ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﺗﺮﯾﻦ ﻣﺮﮔﺨﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ کنه. ﻣﺮﮔﺨﻮﺍﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻫﻨﺮﺳﺘﺎﻥ میرن تا توی کلاساشون شرکت کنن. کتی و اسکورپیوس وارد کلاس هنرهای رزمی میشن و وقتی متوجه میشن که هنرهای رزمی مشنگی خیلی سخته، موضوع رو کلاً عوض میکنن و تصمیم میگیرن به مشنگها نشون بدن که هنرهای رزمی جادویی چجوریه و مشغول به دوئل جادویی میشن.
★★★
همزمان با پخش شدن آهنگهای Fighting از اسپیکرهای کلاس و چوبدستی کشیدن کتی و اسکورپیوس، دوربین با سرعت شونصد کیلومتر بر ثانیه از کلاس خارج میشه، از طبقهها پایین میاد و مرگخوارا رو نشون میده که همچنان به تابلوهای راهنما زل زدن و مشغول سنجش این موضوع هستن که بهتره از کدوم کلاسها شروع کنن.
- خب من به این نتیجه رسیدم که بهتره برم کلاس آشپزی. توی درجه یک بودن معجونام هیچ شکی نیس، ولی میدونین که، طرفدارام توقعاتشون بالاس و یه هکتور بهتر میخوان! - من که میرم کلاس بدنسازی. استخونام اصلاً فیت نیستن و کلّی اضافه پوکی استخونی دارم که باید بسوزونم. - منم بهتره برم کلاس کلاسگذاری. با کلاهم یه ژستایی میگیرم و یه کلاسایی میذارم، محشر!
بلاتریکس که میبینه هکتور، ایوان، سو و مرگخوارای دیگه دارن پخش میشن، دکمهی Pause رو میزنه تا پخش نشن. - اوضاعو پیچیده نکنین. همگی باهم کلاسا رو یکی یکی میریم. رأیگیری هم میکنیم. هر کلاسی بیشترین رأی رو بیاره همونو میریم!
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در 1401/5/5 17:37:49
کتی چوب دستی اش را به سمت اسکورپیوس نشانه رفت و حول محور اون دور کلاس میچرخید. در همان حال با بیانات موشکافانه خود اعضای کلاس را بهره مند میکرد: - ببینین شما به کاری که میکنین میگین هنرهای رزمی. قسمت رزمش رو خب...هوم قبول دارم. مشت و لگد به هر حال فرایندی از رزم باستانیه. اما هنر...هنر واقعی استفاده از مدل های مختلف چک زدن نیست! هنر واقعی خود جادوئه. و وقتی که جادو با فنون رزمی ترکیب بشه....بومب! هنرهای رزمی واقعی به وجود میان!فهمیدین؟!
شاگردان با شک و تردید بهم نگاه کردند و چون هیچ کدام متوجه منظور کتی نشده بودند ترجیح دادند دایره وار دور کتی و اسکورپیوس بنشینند تا تعریف آنها از هنرهای رزمی را عملی متوجه شوند.
اسکورپیوس هم که احساس میکرد فضا بیش از حد تهدد آمیز آمیر شده چوب دستی اش را به سمت کتی گرفت و گفت: - کتی؟ ببین مطمئنی میخوای جلوی این همه مشنگ، هنرهای رزمی خودمون رو نشونشون بدی؟ داستان میشه ها!
کتی لبخندی زد و گفت: -نترس برای اینکه کاری که میکنیم اسپویل نشه بی صدا همدیگه رو طلسم میکنیم. نظرت چیه؟
اسکورپیوس که قبل از آمدن کتی کتک مفصلی از شاگردان کلاس خورده بود و وجهه اش لکه دار شده بود با خود فکر کرد که شاید این راه مناسبی برای برگرداندن اعتبار و شخصیتش پیش آن جماعت درشت هیکل بود. برای همین حرف کتی را با حرکت سر تایید کرد و طلسم اول را به سمت کتی روانه کرد!
کتی جای خالی داد و نور زرد رنگ به گلدان چینی آبی رنگ پشت سرش برخورد کرد و آن را به هزاران تکه تبدیل کرد!نفس شاگردان کلاس در سینه حبس شده بود! استاد با تعجب به اسکورپیوس نگاه کرد و در حالی که خودش هم روی دو زانو مینشست گفت: - عجب! پس اینقدرها هم بی عرضه نبود، واقعا یه چیزایی حالیشه!
کتی که از شروع دوئل خوشحال و بی قرار شده بود لبخندی به اسکورپیوس زد و گفت: - حالا که خودت شروع کردی باید تا تهش بری اسکور!بگیر که اومد...!
اسکورپیوس به سرعت در فکر فرو میره و نبرد بزرگی که بین خودش و کتی شکل میگیره رو تصور میکنه. اشعههای سبز رنگی که از جانب خودش مدام به سمت اشعههای قرمز رنگ کتی فرستاده میشد رو به وضوح میتونست تصور کنه.
کتی با پارازیتی وسط تفکرات اسکور میپره. - چرا من حس میکنم تو این تصوراتت خودت رو لرد فرض کردی و منو هری؟ چشم قاقارو رو دور دیدی؟
اسکورپیوس که فکر میکنه فقط خیال کرده که کتی داره به تصوراتش پاسخ میده، به تخیلات شیرینش ادامه میده. لحظهای که طلسمش با طلسم کتی برخورد میکنه و صحنهای تاریخی خلق میشه.
- ببین قاعدتا باید چوبدستیامون یه ارتباطی با هم داشته باشن که این اتفاق رخ بده. خب؟ همینطوری الکی که نیست!
کتی باز هم در نقش پیام بازرگانی، تصورات اسکورپیوس رو متوقف کرده بود. اما اسکورپیوس تا به پایان خوش داستانش نمیرسید ولکن نبود. پس ادامهی نبردشون رو تصور میکنه که طلسم سبز رنگش بر طلسم قرمز رنگ کتی غلبه میکنه و با دو نیم شدن چوبدستی کتی، اسکورپیوس پیروز میدان میشه!
کتی با کله تو ابر تصورات اسکورپیوس میره و بپر بپرکنان اونو به کلی از بین میبره. - فکر کنم اینبار جنس تقلبی کش رفتی چون خیلی رویاهات داره چپکی رخ میده. بهتره در عمل نشون بدیم کی پیروز میدانه.
ماموریت کتی به پایان رسیده بود. خودش رو رها کرد و چوبدستیش رو در مقابل چشمان شونصد ماگل بیرون کشید.