هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴
#11
سلام سرورم!
با شما هستیم و درخواست نقدی دیگر
دارم سعی میکنم طنز بنویسم :| سعی... میکنم :|
برای همین اگه ممکنه پست در بحبوحه سیاهی رو برام نقد کنین!
~_~‌ به امید پروازی دوباره!



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴
#12
اسنیپ کیک یزدی هاگرید را در دست فشرد و در حالی که پلک چشم چپش از شدت عصبی بودن، بندری میزد به دور شدن هاگرید خیره شد. سکوت برقرار شد اما این سکوت چندان پایدار نبود چرا که...
-لب کاروووووون! چه گل بارووووووون!

اسنیپ ناگهان از جا پرید و دستش بلافاصله به سمت ردای کهنه و چهل تکه اش، حرکت کرد. تلفن همراه مشنگی، تقریبا در مرحله جر دادن و نعره زدن بود که چشم اسنیپ روی عبارت "دختر مو هویجی کله زخمی" ، ثابت شد. اسنیپ ابتدا تلفن همراه را یک متر از خود دور و سپس با دستی لرزان، موبایل کشویی را باز کرد و در کمتر از یک ثانیه، صدای جیغ مانند دختربچه ی مو سرخ از پشت تلفن به گوش رسید:
-عمو اسی؟! عمو اسی مو فشن؟! من کلاس موسیقی دارم! کجایی پس؟!

مرد مو مشکی، که حالا موهایش از دست خانواده پاتر ها، در آستانه ریختن بود و چندین و چند تار سفید داشت، با هراس به ساعت مشنگی رنگ و رو رفته اش خیره شد. بله! حرف لی لی لونا درست بود.
-عمو اسی مو فشن؟! چرا جواب نمیدی پس؟! رفتی چربی زیر شکم هیپوگریف دریایی بمالی به سرت؟!

اسنیپ که حالا واقعا از شدت عصبانیت در حال سکته کردن بود، فقط نعره زد:‌
-اومدم دوشیزه پاتر! اومدم!

منتظر نماند و بدون مکث تماس را قطع کرد.

"یک ربع بعد"

راننده خانواده پاتر ها، با تمام سرعتی که ماشین رنگ و رو رفته به او اجازه میداد، خود را به مقابل خانه اشرافی رساند. سپس لُنگ رنگ و رو رفته ای را از داشبورد ماشین بیرون کشید و عرق نشسته روی پیشانی چین افتاده اش را پاک کرد. آنگاه سعی کرد قدری یوگا کار کند تا پیش از رسیدن آخرین فرزند پاتر ها، ظاهر آرامش را بازیابد اما افسوس که لی لی پاتر، پر جنب و جوش تر از آن بود که مانند دختربچه های متین، به آرامی از پله های خانه پایین بیاید.

هنوز عقربه ثانیه شمار، گذر یک دقیقه را اعلام نکرده بود که در ماشین به آرامی باز و با شدت بسته شد. صدای زیر دختر بچه ماشین را در بر گرفت:
-عمو اسی مو فشن خیلی دیر کردی! دیدی چی شد عمو اسی؟! آلبوس رفت هاگوارتز! حالا فقط من موندم! هنوز نامه اش نرسیده! نمیدونم تو چه گروهی افتاده. نظر تو چیه؟! خودش از اسلیترین وحشت داشت. به نظر منم اسلیترین جای جالبی نیست. یعنی هست ها ولی خب مار داره! منم از مار متنفرم! تو که میدونی نه؟!

لی لی بی وقفه و پا به پای گوینده رادیو و حتی بلند تر از بوق ممتد ماشین های رنگارنگ در خیابان حرف میزد. اسنیپ به مرز جنون رسیده بود، با خودش فکر میکرد که حتی آرسینوس کروات فروش از او شغل برتری دارد. آخر راننده شخصی پاتر ها هم شد شغل؟!

پای اسنیپ، با فشار زیادی روی پدال ترمز کوبیده شد. خط ترمز ماشین،‌ روی آسفالت تمیز خیابان به جا ماند و اسنیپ تقریبا با خوشحالی فریاد زد:
-برو پایین بچه! رسیدیم!

لی لی، چشمانش را تنگ کرد و به موهای روغنی اسنیپ از پشت صندلی راننده خیره ماند. سپس دست کوچکش دور گیتار کوچولوی مشکی رنگش حلقه شد. در ماشین به آرامی باز شد و کمی بعد صدای بسته شدن آن به گوش رسید.

اسنیپ که سرش را روی فرمان ماشین گذاشته و چشمانش را بسته بود در همان حالت باقی ماند و چقدر تاسف برانگیز که دختر کوچولوی شیطان را ندید که اصلا از ماشین خارج نشده بود!

لی لی لونا، آهسته از روی صندلی پایین خزید و کف ماشین نشست. اسنیپ، نفس عمیق و کشداری کشید و آنگاه سرش را بلند کرد. به اطراف نگاهی انداخت و با همان سرعت سرسام آور به رانندگی ادامه داد و با خیال پوچ آنکه از شر دختر کوچولوی پاترها خلاص شده است.

پشت سر اسنیپ اما،‌ دختربچه ی بازیگوش، با دقت به اطرافش خیره شده بود و سعی داشت خودش را پشت کیف گیتارش مخفی کند که ناگهان...
-چشمای کورتو باز کن مرتیکه بوقی! کی به توی دیوونه گواهینامه داده با این وضع رانندگیت؟! عمه ی خدابیامرز بابام بهتر از تو رانندگی میکرد!

سر اسنیپ با خشم به سمت منبع صدا، که دختر جوان و به شدت آشنایی بود، چرخید و همان لحظه بود که دو مرگخوار وفادار به لرد سیاه، با دیدن یکدیگر خشک شدند.



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۴
#13
تراورز همچنان با افکت چشمان گرد شده به ریگولوس خیره ماند:
-نیمرو؟!
-نه به تمبون مرل...-
-تمبون مرلین را چرا قسم خورده مینمایی؟! :vay:

ریگولوس مو قشنگ، دو تا دستاشو بالا آورد و با صدای گوشنواز "تق" بر سرش کوبید. آرسینوس با شنیدن صدای "تق" از پشت نقاب مخوفش دو تا ابروهاشو بالا برد و زمزمه کرد:
- عین هندونه صدا داد لامص...-
-ای کارد بخوره تو اون شیکم گنده ات مردک ذلیل مرده! ای به خاک سیاه بشینی! بدبختم کردی... بیچاره ام کردی! فلک زده ام کردی! بی غیرت بدبخت!

صدای داد و فریاد لی لی، همچون صدای نخراشیده و نتراشیده یک انسان دریایی بیرون آب، پرده گوش ها را پاره کرد. لی لی لونا چارقدش را به دندان گرفت و همانجا وسط سالن نشست و با :افکت خاک ریختن به سر: محکم بر سرش کوبید:
-دِ آخه لامصب! ده روزه هیچی تو اون یخچال نیست! بیس روزه بچه هات با گریه هاشون دارن مخ منو میجون! د آخه مرتیکه! اون غیرت نداشته ات کو؟!

ریگولوس با دستپاچگی دستمال کثیف و روغن زده ای را از درون جیبش خارج کرد و با چهره ای که از عرق شرم خیس شده بود، به لی لی خیره شد:
-لی لی...!
-ساکت شو مرد! دِ آخه کی منو نشوند پا سفره عقد؟! کی منو داد دست تو؟! ای بشکنه دست اون طرف!
-لی لی چی...-
-تو اسم خودتو گذاشتی مرد؟! تا کی من باید رخت بشورم؟! تا کی باید شکم گرسنه بچه هاتو سیر...-

ریگولوس که حالا واقعا به تنگ آمده بود ناگهان با نهایت قدرتی که داشت نعره کشید:
-دِ آخه ضعیفه بچه کجا بود؟!

لی لی که همچنان مشغول خود زنی بود، ناگهان مثل مجسمه خشک شد:
-ع... ما هنوز ازدواج نکردیم؟!
-نه!
-چرا زودتر نگفتی مرد؟!

لی لی بلافاصله چارقد گل گلی اش را از سرش پایین کشید و بعد تابی به موهای بلند سرخش داد و به چشمان تراورز خیره شد:
-ببخشید من حواسم نبود که این دیالوگا مال یه فیلم دیگه بودن! شرمنده! خب... آهاااااان یادم اومد!

لی لی لونا با کفش های پاشنه بلند قرمزش کمی از ریگولوس فاصله گرفت و ابروهایش را بالا برد:
-اگه این آشپزی بلد بود که لباس من بوی قورمه سبزی نمیداد!
-قورمه سبزی!

آرسینوس کلاه وزارتش را کمی روی سرش جا به جا کرد و بعد با صدایی که مثل همیشه ریلکس بودن از آن میبارید گفت:
-دوشیزه پاتر، لباس شما بوی عطر فرانسوی میده تا قورمه سبزی!

لی لی که حالا ضایع شده بود و قصد نداشت زیر بار برود، دست هایش را به کمر زد و با صدایی زیر و تیز فریاد کشید:
-معلومه که نباید بوی قورمه سبزی بده! مگه زن آشپز خونه س که همش بشوره و بسابه و بپزه؟!

آرسینوس که میدید اگر ادامه بدهد کار بیخ پیدا میکند موضوع را تغییر داد:
-آگوستوس که رفته جزایر قناری! پس کی نوشیدنی رو سمی کرده؟!

و اینگونه سکوتی سنگین سالن را در بر گرفت.



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۴
#14
سلام سرورم...
درخواست نقد رول دوئل ام رو دارم...
ممکنه لطف کنین و نقدش کنید؟!
سپاسگزارم



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴
#15
ماموریت کارآگاهان


برای ثانیه ای کوتاه، به اندازه یک پلک زدن، مرگخواران با چشمانی به درشتی یک وزغ به قلب تپنده دامبلدور پیر خیره شدند. تنها تاپ تاپ عاشقانه قلب دامبلدور بود که با وزنی آهنگین، سکوت اتاق را در هم میشکست.
-گلرت، تاپ توپ‌، گرین دل، توپ تاپ، عخش منی تو، تاپ توپ، جیگرتو خام خام بخورم، توپ تاپ!

آرسینوس دهانش را باز کرد تا بار دیگر جمله معروفش را به زبان بیاورد که در باز و دختر جوان وارد اتاق شد.
-دکتر ناشناشیان...نه ببخشید دکتر نی ناش ناش؟! نه اینم نبود... اه لعنتی! صبر کن! صبر کن الآن یادم میاد! میدونین من همیشه تو حفظ کردن اسامی-
-لی لی؟!

هکتور دگورث گرنجر با حالت ویبره ای ( ) این کلمه را به زبان آورد و لی لی لونا سرش را بالا گرفت:
-ع! هکتور! توییییییی؟! ^-^

هکتور دهانش را باز کرد تا پاسخ دهد که با صدای بیروح سوروس متوقف شد:
-صد امتیاز از گریفندور به خاطر ورود بی مورد و ناگهانی کم میشه!

آرسینوس آماده شد تا پاسخی دندان شکن نثار سوروس بکند که صدای لی لی دوباره به گوش رسید:
عاخیــــــ!!! موی بلند! ^----^

دست لی لی دراز شد تا ریش بلند دامبلدور را لمس کند که وینکی نعره کشید:
-دختر کله زخمی دست نزد! موی سفید سمی بود!

دست لی لی بلافاصله به جای خودش بازگشت و بعد با چهره ای به این شکل ~_~ به سایرین خیره شد:
-مگه چشه؟!
-چش نیس گوشه!

رودولف که به علت داشتن امتحان زده بود به سیم آخر ناگهان نعره زد:
-بسه! الآن میام قمه ام رو میکنم تو حلق جفتتون!

آرسینوس و لی لی که مثل دو تا هیپوگریف جنگی مشغول کل کل با یکدیگر بودند با این تهدید رودولف بلافاصله ساکت شدند و دوباره صدای قلب عاشق دامبلدور گوش را نوازش داد:
-تاااااپ توووووپ گلرت، توووووووپ تااااااپ عجقم، عجیجمـــــ!
-عااااااااخی! چه عاشق ^-^!

کراب که مشغول تمدید رژ لبش بود نجوا کرد:
-اینقدر جیغ ویغ نکن! تمرکزمو بهم میزنی!

لی لی آرام آرام به تخت عمل، یا به نوع دیگه میز تشریح، نزدیک شد و با دقت به بینی پیر مرد بی ریش خیره ماند. سپس پلک دامبلدور را گرفت و آن را بالا برد و با دیدن چشمان آبی دامبلدور خشک شد:
-ع... این که دامبلدوره! *_*

آرسینوس با چهره ای ریلکس پچ پچ کرد:
-بله خودشه!

چشمان لی لی با اشتیاق روی انبوه ریش بلند سفید متوقف شد و صدای زیر وینکی، نوای آهنگین تاپ و توپ قلب دامبلدور را همراهی کرد:
-دامبل باید عمل شد وگرنه کوافل برای بازی وجود نداشت!

کراب بار دیگر رژ لبش را تمدید کرد و بعد با نجوایی آرام گفت:
-خب پس شروع کنین!

در همین فاصله که مرگخواران دور تخت حلقه میزدند، لی لی به سمت انبوه ریش بلند سفید حرکت کرد و بعد با تکان چوبدستی ریش را به رنگ بنفش با خال خال های سرخابی در آورد و مشغول بافتن آنها به شکل چهل گیس شد. ^-^



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
#16
مروارید ها با خشم و غضب از قلب شکسته آسمان گرفته و غم زده آهسته به سمت زمین اوج می گرفتند. نسیم مانند مادری سرشار از عشقی مثال زدنی، آهسته بوته های وحشت زده را نوازش میکرد.

روز خاکستری و دلگیری بود. شاید آسمان هم به همین خاطر میگریست و شاید این تنها دلیل دختر جوان برای بیرون آمدن در آن روز بارانی بود. خارج شده بود تا بتواند اشک های خالصش را از دید افراد پنهان کند. از خانه اش خارج شده بود... تنها برای آنکه ضعیف بودنش را مخفی کند... و آسیب پذیر بودنش را.

میدانست احساسات مرکزی هستند برای نقطه ضعف هایش، میدانست که هیچگاه نمیتواند آنها را پشت چهره ی به ظاهر مغرور و خشکش پنهان کند. میدانست...
دست سفیدش آهسته تنه ی درخت پیر و فرسوده را نوازش کرد. چرا میان درختان در جنگل مخفی شده بود؟! پوزخند سردی روی لب های سرخش نمایان شد و آرام نجوا کرد:
-بزدل!

پنهان شده بود...تنها برای فرار از دیدگان خانواده اش. خانواده ای که درون خانه ی سپید رو به روی دریاچه نقره ای، با شادی زندگی میکردند.

***
فلش بک :

اشعه ی سرخ به یکی از دیوار ها برخورد کرد و دیوار مستحکم با فریادی از ته دل فرو ریخت و سقوط کرد.
وحشیانه جلو میرفت. در نهایت خشم میجنگید. با تمام قدرت... میخواست ثابت کند!
فداکاری اش را...
توانایی هایش را...
و خشمی که درونش زبانه میکشید.
فریاد های پی در پی مرگخواران را پشت سرش میشنید. همه با هم برای یک هدف میجنگیدند. فریاد شخصی همچون خنجری برنده فضا را شکافت:
-برای لرد سیاه!

لبخندی چهره ی فرشته گونه دختر سرخ مو را به تاریکی کشید. چشمان مهربان و فریبنده اش حاکی از قلب سپیدی بود که وجود نداشت. مرگخواران که قلب نداشتند. داشتند؟!

با خنده ای که هراس می افکند پیکری را نقش بر زمین کرد. موهای سرخش با حرکتی چشم نواز، همچون موج های خروشان دریا تکان میخوردند و حرکت میکردند. بی توجه حمله میکرد. نمیدانست شخصی که با طلسم های پی در پی و متوالی اش، همچون یک برگ مرده در فصل خزان، در آغوش زمین سقوط میکند کیست. نه میدانست و نه اهمیتی میداد.

همه باید کشته میشدند. گند زادگان و افرادی که از همان گند زاده ها حمایت میکردند. با لبخندی سرشار از محبت چوبدستی اش را بالا برد:
-آواداکداورا!

زن میانسال آهسته زانو زد و چشمانش بی فروغ شد. فریاد ها و جیغ ها گوشش را آزار میدادند. فریاد هایی که بیهوده و حاکی از تلاشی بی فایده برای فرار و نجات بودند...اما حتی بلند ترین فریاد ها هم باعث نمیشد صدای آشنا به گوشش نرسد.
-لی لی؟!

وجودش آرام گرفت. پشت به شخصی که صدایش وجودش را نوازش داده بود باقی ماند. خودش بود؟! امکان نداشت! اینجا چه کار میکرد؟!

به آرامی چرخید. باید مطمئن میشد که خودش نیست! که این تنها یک کابوس است. کابوسی که به زودی از آن بیدار خواهد شد.

به چشمان سبز زنده خیره شد. خودش بود. وجودش در وحشت و هراس غرق شد. هر دو خشک شده بودند. چشمان سبز آلبوس سوروس پاتر روی ساعد تنها خواهرش ثابت شد. روی جمجمه ی سیاه رنگی که ساعدش را زینت بخشیده بود.

گویی ساعت ایستاده بود. زمان یخ زده بود مثل قندیلی یخی که در تلاش برای رهایی به سقف غاری تاریک میخکوب شده بود. آهسته لب هایش را باز کرد تا برادر کوچکترش را صدا بزند، تا هشدار دهد و فریاد بکشد، تا حفظش کند و نجاتش دهد اما نور سبز رنگ مجالش نداد. با ناباوری خیره شد.

دشت سبز به خورشید عسلی خیره شد. چشمان سبز آلبوس در چشمان عسلی لی لی گره خوردند. سکوت فریاد زد...و برادرش سقوط کرد.

وجودش به لرزه افتاد. چه طور...؟! وحشتزده به پیکر بر زمین دوخته شده، چشم دوخت.

الآن بلند میشد. مطمئنا بلند میشد. برمیخاست و مثل دوران کودکی لبخند میزد، مثل همیشه همراه با جیمز سر به سرش میذاشتند. این هم یک شوخی بی مزه دیگر بود.

متوجه نشد چگونه زانو زد و پیکر سرد را در آغوش کشید. شاید آن روز حتی خودش هم فریاد های خودش را نشنید. فریاد هایی از سر جنون و دیوانگی...!
فریادهایی خشمگین تر از نعره های آسمان...

پایان فلش بک

هق هق های آهسته مادرش را میتوانست حتی از آن فاصله دور هم تشخیص بدهد. میتوانست ردای سیاه پدرش را ببیند و تابوتی که آرام میان آسمان و زمین حمل میشد. آن روز حتی آسمان هم اشک میریخت.

نمیتوانست ببیند. وجودش را به آتش میکشیدند. مثل قندیل های یخی درون قلبش مینشستند و روحش را خراش میدادند. میتوانست نگاه آلبوس را روی خودش احساس کند.

چشمانش را بست و آپارات کرد. بوی نمک دریایی مشامش را نوازش داد. و دست مهربان قطرات باران روی چهره اش کشیده شدند. چشمانش را باز نکرد. میخواست به صدای خشم موج های وحشی گوش بدهد. موج هایی که با التماس خودشان را به قلب صخره های بیروح میکوبیدند.

آهسته چشمانش را باز کرد. اقیانوس همچون پارچه ای خاکستری و مخملی مقابلش پهن شده بود. قلبش سنگین بود. سنگین از حرف هایی نگفته. حرف هایی که هیچگاه بیان نمیشدند. برای همیشه دفن میشدند... در اعماق روحش.

دنیا بی رحم است. سنگدل و بی عاطفه. در اوج خوشبختی پیوند ها را پاره میکند. در نهایت خوشحالی اتفاقاتی را رقم میزند که هیچگاه فکرشان را هم نمیکنی.

واقعیت این است که همه انسان ها عروسک های خیمه شب بازی هستند. عروسک هایی که دنیا آنها را به رقص وادار میکند. رقصی که پایان و آغازی ندارد. هر لحظه سخت تر میشود و تو تنها میتوانی به نخ ها چنگ بزنی که پاره نشوی.

شاید هیچکس ندید. هیچکس متوجه پیکر تیره ای نشد که از بالای صخره خاکستری بیروح به سمت اقیانوس کشیده شد و سرانجام موج ها در نهایت لطافت و عاطفه پیکر ظریف دختر جوان را در آغوش کشیدند.

نخ های عروسک سرخ مو هم بریده شده بودند. اما اینبار نه توسط دنیا ... بلکه با دستان خودش!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
#17
به نام آفریننده "عشق"
دوئل من و یک دوست، املیا سوزان بونز
"معجون عشق"
*******



نور نقره ای ماه از سیاهی آسمان شب کاسته بود. مادر آسمان، ستاره ها را در آغوش کشیده و با لبخندی بی نظیر به جنگلی خیره شده بود که آهسته نفس میکشید. گیسوان درختان راش سر به فلک کشیده همراه با موسیقی مخوف باد می رقصیدند. پیچک های سبز از تنه ها به امید روزنه ای روشنایی بالا رفته و ناخواسته درختان قطور را در بند کشیده بودند.

موسیقی سکوت در جنگل تاریک طنین انداخته بود و مرگی در نهایت آرامش را تداعی میکرد. مرگی که دخترک در بند کشیده شده به خوبی آن را درک کرده بود. آتش گداخته گیسوانش روی شانه هایش جریان یافته بودند.

بار دیگر تلاش کرد تا از زنجیر هایی که او را همچون پیچک های درختان، در بند کشیده بودند، رها شود. و تلاشش مثل همیشه بی نتیجه ماند. سرش را آرام بالا گرفت و با چشمانی که همچنان برق میزدند به ماه درخشان که در قاب پنجره نمایان شده بود، خیره ماند. جغد سفیدی را دید که آرام و "هوهو" کنان از شاخه ای پرید و پرواز کرد و دوباره سکوت همه چیز را به زانو در آورد.

چشمان درخشان دختر ظریف روی سالن دایره ای شکل وسیع به حرکت در آمد. سالنی که با مرمر های سیاه مزین شده بود و آرایش منظم کاشی های یک شکل، باعث میشد گاهی به سرگیجه بیفتی و مات و متحیر سعی کنی تا متمرکز شوی. سقف گنبدی شکل با شیشه های خاک گرفته اش منظره دلگیر شب را به نمایش میکشید و اگر از بالا،‌ جایی میان آسمان به سالن مخوف خیره میشدی، دختر مو سرخ در بند کشیده شده را میدیدی که توسط زنجیر هایی که از دو ستون سرچشمه می گرفتند کاملا مهار شده بود. درست مانند یک پرنده در قفس.

درست در ثانیه ای کوتاه‌، صدای لولای در روغن نخورده با ناله به گوش رسید و روزنه ی نور فضای تاریک درون سالن را شکافت. نور، پیکر تیره و مبهم دخترک مو سرخ را روشن کرد. لی لی لونا سرش را آرام بالا گرفت و به پیکر های تیره ای خیره شد که یکی پس از دیگری وارد سالن وسیع شدند. چشمانش را تنگ کرد تا نور شدید عبور کرده از شکاف در، آزارش ندهد.

آرام استدلال کرد.پیکر ظریفی که جلوتر از همه قدم بر میداشت بدون شک متعلق به یک دختر بود. لی لی بلافاصله صاف و محکم ایستاد و بار دیگر فریاد زنجیر های آهنین را بلند کرد. شش نفر که با دخترک تبدیل به هفت نفر میشدند. آرام نجوا کرد:
-ارنیکا.

دختر جوان مو طلایی با خنده ای شیطانی نجوا کرد :
-لی لی لونا! خوشحالم که میبینمت!

چهره مصمم لی لی به پوزخندی آراسته شد و صدای آرامش فضا را سنگین کرد:
-منم باید خوشحال باشم؟!

ثانیه ای بعد پاسخ ارنیکا کلارک همچون قندیلی یخی درون قلب تپنده ی لی لی فرو رفت. چشمان آبی رنگش در تاریکی برق زدند و نجوا کرد:
-انسان ها برای مرگشون خوشحال میشن لی لیز؟!

دستان سفید لی لی لونا در تاریکی مشت شدند. مرگ چیزی نبود که باعث شود ترس،‌ این حس کثیف، درون وجودش رخنه کند. اما کشته شدن توسط ارنیکا هم چیزی نبود که او به آسانی بپذیرد. به دختر جوان که روزگاری، همبازی دوران کودکی اش بود چشم دوخت. دو جفت چشم آبی و قهوه ای روشن در هم قفل شدند و یکدیگر را در نهایت آرامش به آتش کشیدند. لب های سرخش درست مثل یک غنچه رز باز شدند:
-ارنیکا...تو برنده نمیشی! عشق چیزی نیست که تو به راحتی اون رو تصاحب کنی!

زندگی عجیب بود. عجیب و غیر قابل پیش بینی. آنقدر غیر قابل پیش بینی که پس از سال ها دو دوست را به دو دشمن خونین تبدیل کرده بود. پیوند دوستی گسسته بود. مانند یک طناب کلفت که حالا در اثر بار سنگین "نفرت" به نزدیکی پاره شدن رسیده بود و این نفرت منشایی به نام عشق داشت. عشقی یک طرفه ای که وجود ارنیکا را به آتش کشیده بود.
-پیدات میکنه و کشته میشی!

کلمات آرام بر زبان لی لی جاری شدند. کلماتی که در ورای قهقهه های دخترک مو طلایی به خاموشی گرویدند و ساکت شدند.
-کی؟! ریگولوس؟! اوه آره! ریگولوس بلک! اوه خدای من...! ریگولوس؟! بیا جلو!

ضربان قلبش بالا رفت...بالا و بالاتر...و به اوج رسید انگار قصد داشت از میان سینه اش پرواز کند و به بیرون بجهد. بی اختیار تقلا کرد تا رها شود و فریاد زنجیر های سخت دوباره و دوباره تکرار شد. و آنگاه چشمانش روی پیکر تیره و قد بلند مقابلش متوقف شدند. چشمان سیاه و بی انتهای ریگولوس بلک درون چشمان عسلی روشن لی لی لونا گره خوردند...مثل همیشه...اما با تفاوتی عظیم. تفاوتی آنچنان آشکار که نادیده گرفتنش دشوارترین کار جهان هستی بود. آهسته نجوا کرد:
-ریگولوس...؟!

چشمان بی روحش عاری از هر گونه احساس، باقی ماندند. بدون شک این یک کابوس بود. کابوسی که تو را همچون یک سیاهچاله به کام میکشید و فرو میبرد. کابوسی همچون یک گردآب که برای فرار از آغوشش فریاد میکشیدی و تقلا میکردی. تقلایی بی فایده! و کابوسی مملو از خلا...خلایی که درونش تنها باقی میماندی. خودت، روحت...و ذهن آشفته ای همچون اقیانوسی خشمگین!
-بکش...!

کلمات همچون رودی در قلب تپنده جنگل، آهسته و آرام بر زبان ارنیکا جاری شدند. نجوای آرامش در درون گوش پسر جوان طنین انداخت درست مثل یک ساعت دیواری قدیمی که در خانه ای متروکه فرا رسیدن نیمه شب را مدام یادآوری میکند. لبخندی در نهایت شرارت بر صورت ارنیکای پریزاد نقش بست و سپس دخترک آرام چرخید و مثل یک روح طلسم شده، گویی شناور در هوا به پیش رفت و همراه هم دستانش از سالن شوم خارج شد.

ناامیدی، قلب تپنده دختر سرخ مو را تصرف کرده بود. در نهایت درماندگی به چشمان پسرک چشم دوخت. چشمانی که معتقد بود میتواند روح ریگولوس را از درونشان بخواند. چشمانی که سند محکمی بر وسعت روح عظیمش بودند. چشمانی که وجود هر کسی را به آتش میکشیدند و در اوج خطر محسور میکردند.

ریگولوس بی حرکت باقی ماند. تنها برق خنجر درون دستانش و چشمان بی روح یخ زده اش او را ترسناک به تصویر میکشیدند. بار دیگر نجوا کرد:
-ریگولوس...؟!

بغض گلویش را می فشرد...اما نه...گریه نماد ضعف بود. نباید تسلیم میشد. حالا نه! حالا که شانسی برای ادامه زندگی اش داشت. در نهایت ناامیدی به نجوا کردن ادامه داد:
-منم ریگولوس...من! لی لی!

باز هم سکوت و سکون. سرما به درون قلب لی لی لونا راه یافته بود. سرمایی که وادارش میکرد تسلیم شود. آیا این مرگ بود که داشت پیش از زانو زدن دخترک، به او خبر میداد؟! بدن ظریفش آرام به لرزش افتاد. مرگ، نفس کشیدن را دشوار کرده بود و بال های سیاه عظیمش، سالن دایره ای شکل را در آغوش گرفته و تک تک قسمت های آن را در ظلمات فرو برده بودند.

به یکباره برقی درون چشمان ریگولوس هویدا شد و درست همزمان با آن جرقه ای در قلب سرد لی لی، آتشی فروزنده برافروخت. آتشی که برای یک چشم برهم زدن، زندگی بخشید و سپس با پرواز خنجر برا به سمت لی لی، نابود شد.

فریاد هولناکش آرامش پرندگان را در شب برهم زد. لی لی جوان از ته قلب فریاد کشید. سعی کرد خنجر را به آرامی و با دستان لرزانش بیرون بکشد...خنجری که با هر حرکتش، گویی تکه ای از روح لی لی را همراه با خود به بیرون میکشید.

مایع سرخ گرم آرام روی بدنش روان شد. حالا سکوت حاکم در سالن با صدای چک چک خون جاری از جسم ناتوانش، دائما شکسته میشد. نفس های بریده بریده اش حاکی از رنجی بود که شاید تنها با جسم مجروحش ارتباط نداشت. به چشمان ریگولوس خیره شد که حالا از بی رحمی و ستم لبریز بودند.
پسر جوان در کسری از ثانیه چوبدستی اش را بیرون کشید و فریاد زد :
-ریلیشیو!

زنجیر ها به آرامی لیلی را رها کردند و زمین نیز به همان لطافت، بدن خونین لیلی را در آغوش کشید و پسر یخی مرده به گرگ تنومند سیاه تغییر شکل داد. می غرید و دم پر پشتش را به طرزی تهدید آمیز تکان میداد. دندان های سفیدش، درخشنده و هولناک بودند. رقیب می طلبید. مبارزه ای مرگبار در پیش رو بود.

چشمان درخشان لی لی آهسته بسته شدند و کمی بعد گرگ سفید ماده با چشمان آبی روشنش به گرگ سیاه خیره شد. چشمانی که از محبت حرف میزدند...از عشق!
موهای سپیدش به خون سرخ مزین شده بودند.نفس های نامنظم گرگ سپید از ضعف و بی حالی اش خبر میدادند.

ناگهان سپید و سیاه یکی شدند. غرش های وحشیانه ی گرگ سیاه با زوزه های دردناک گرگ سفید در هم آمیخته بود. برق پنجه،درخشش خون و دندان هایی که به قصد زخمی کردن یا هشدار دادن به طرف مقابل در گوشت فرو میرفتند، هر لحظه دیده میشد. حالا خون کم کم کف زمین را فرا میگرفت. انگار که چشمه ای از مایع سرخ رنگ از دل زمین بیرون آمده باشد.

گرگ سیاه غالب شده بود. آهسته جلو آمد و روی گرگ سپید زخمی پرید تا گردنش را بشکافد و کارش را یکبار تا ابد تمام کند...تا زندگی بگیرد و مرگ باشد. و همان لحظه پیکر ظریف و خونین دختر جوان پدیدار شد. با تمام قدرت گرگ سیاه را به عقب پرتاب کرد.

دستان لرزانش را به سنگ های مرمری خونین فشرد و با تمام توان ایستاد و به ریگولوس خیره شد. ریگولوسی که حالا دستانش با خون لی لی رنگین شده بودند.
-ریگولوس...خواهش میکنم!

نجوا کرد و ریگولوس به سمتش هجوم برد. دست سفید و گرم ریگولوس ناگهان روی گلوی لی لی قفل شد و او را محکم به دیوار کوبید. سردی دیوار وجود گرمش را آزار میداد.

دیگر راهی باقی نمانده بود. باید مبارزه میکرد در غیر این صورت کشته میشد. توسط هیولایی که میدانست قلبش تنها برای او می تپد. برای کسی که وقتی او را دیده بود زندگی خاکستری اش رنگین شده بود. کسی که میتوانست تا ابد چشم هایشان را بهم بدوزد و هرگز خسته نشود.
باید می جنگید!

زانو اش ناگهان خم شد و بعد با مشت محکمی پسر جوان را به عقب پرتاب کرد. به سمت خنجر خونین روی زمین هجوم برد. دست لرزانش دور خنجرقفل شد و از گوشه چشمش ریگولوس بلک را دید که چوبدستی اش را بالا گرفت. بالا گرفت...و فریاد کشید:
-آوداکداورا!

نور سبز رنگ از درون چوبدستی به بیرون جهید و دختر مو سرخ خنجر را برای دفاع بالا برد. طلسم کمانه کرد...
-ریگولوس...

دختر جوان با چشمانی که فروغ خود را مانند یک غروب در حال مرگ از دست میدادند، به پسر مو مشکی خیره شد. چشمانش کم کم مات میشدند.
-لی لی...

سال ها طول کشید. لحظاتی سنگین و عمیق پشت سر هم سپری شدند. دقایقی کشنده و پر تنش...اما بالاخره هر دو زانو زدند. همزمان...درست مانند دو رقصنده که از چرخیدن و رقصیدن خسته شده بودند و پاهایشان دیگر توان همراهی با موسیقی ریتمیک زندگی را نداشت. هر دو خسته شده بودند. از مبارزه با زندگی،‌ از شنا کردن در خلاف جهت آب و حتی از نفس کشیدن!

ریگولوس حالا همه چیز را به یاد می آورد. عطر گیسوان سرخ دخترک را...چشمان درخشنده و لبخندهای همیشگی اش را...همه چیز را به خاطر داشت. حالا در ثانیه های پایانی به خاطر آورده بود...تمام صبح های بارانی را که در جنگل های تاریک و مخوف با یکدیگر میگذراندند. تمام غروب هایی را که با هم سپری کرده بودند. تمام شب هایی را که در آغوش دشت به تماشای ستارگان چشمک زن و فریبنده مشغول شده بودند. تمامشان را حالا به خاطر آورده بود.

ریگولوس حالا همه چیز را به یاد آورده بود. حالا... حالا که همه چیز رو به نابودی و زوال رفته بود. زمانی که تیک تاک ساعت، با فریاد های پیوسته اش اتمام زندگی را یادآور میشد.

صدای سقوط و برخورد جسمی بی روح با زمین بار دیگر سکوت را بر هم زد. حالا دیگر یک قلب هیچگاه دوباره نمی تپید. حالا یک نفر پرواز کرده بود اما...حالا دو نفر تنها شده بودند.

لحظاتی هستند که هیچگاه موفق به درکشان نمیشویم. لحظاتی که تا ابد در ذهنمان تثبیت میشوند. دقایقی که برایمان به کابوس هایی همیشگی مبدل میشوند که تا ابدیت از درکشان عاجزیم. ثانیه هایی سرشار از عذاب و رنج که روحت را خراش میدهند و وادارت میکنند برای مدتی طولانی درون اتاقی تاریک خودت را محبوس کنی و به ساعت خیره شوی...ساعتی که بی هیچ ملاحظه ای همچنان به تاخت جلو میرود.

زندگی میگذرد. آهسته یا سریع، دوست داشتنی و یا سرشار از تنفر. زندگی می گذرد بی آنکه بداند و یا حتی بخواهد بداند که تو چه حسی نسبت به آن داری...
می گذرد و تو بر خلاف میل و رغبتت با او می رقصی و آنگاه محسور میشوی...و در اوج رقص، مرگ فرا میرسد. موسیقی تند، آرام میشود درست همچون آبشاری که از اوج به دل رود سقوط میکند و کمتر از پیش فریاد میکشد.

موسیقی حالا آرام شده بود و تنها و تنها سکوت شب با فریاد هایی می شکست که از سالن شوم سرچشمه گرفته بود. فریاد هایی از ته دل...هق هق هایی از ته قلب...و اشک هایی از اعماق روح...

"حال بگذار که روز بگریزد"
"تا شبانگاه از راه برسد و مراقب تو باشد"
"آسمان شب همچون مخمل آبی و حقیقت خاموش"
"روح و قلبت را در بر می گیرد"
"شبآهنگم"
"گریه نکن"
"تاسف نخور"
"به دنبال دلیلش نگرد"
"بمان"
"ببین"
Nocturne By Secret Garden


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۱۲:۵۲:۰۰
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۱۳:۳۳:۰۲


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴
#18
درود...!
اینجانب لی لی لونا پاتر،‌ در نهایت ادب و احترام درخواست دوئل دوشیزه املیا سوزان بونز را می پذیرم.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
#19
رولی تک پسته در مورد دوئل خود با یک شخصیت سیاه بنویسید، هدف از این رول زنده ماندن شماست و لاغیر، طنز و جدی بودن رول کاملا دست خود شماست. برد یا باخت دوئل نیز بر عهده دانش آموزه، اما برد در برابر شخصیت لرد ولدمورت باعث کسر نمره خواهد شد (به علت غیرمحتمل بودن این موضوع! چه از نظر کتاب، و چه از این لحاظ که بالاخره لرده آقاجان!!!!) 30 نمره


سکوت بود. سکوتی مطلق که فریاد میکشید. فریادی که تا اعماق روحت نفوذ میکرد و وجودت را به سخره میگرفت، اما سکوت هم دشمن داشت. دشمنی دوست داشتنی که ابرهای سیاه آسمان را با ردی براق شکافت. آذرخش، بعد از مکثی کوتاه از ته دل فریاد کشید و درست با لغزش اولین قطره اشک از چهره غمگین آسمان، زنی سیاه پوش، در خیابان طولانی و فرسوده ناکترن ظاهر شد.

موهای بسته اش همچون ماگمایی مذاب از روی شانه هایش روان بودند و حالا بارش باران آتش بی جان موهای براق و بلندش را به بازی میگرفت. قطره ای آرام روی گونه ی سفیدش چکید. بدون شک اگر چشمان زنده و براقش نبوند بی شباهت به یک خون آشام مونث نبود. لب های سیاهش را روی هم فشرد و با خود نمایی کردن مجدد آذخش وحشی سرش را به سمت آسمان خشمگین بلند کرد.

قطرات به چهره ی سرد و بی روحش حمله کردند. آرایش تیره اش از چشمان پایین لغزید و خطوط سیاهی را روی گونه هایش به جا گذاشت. لبخند تیره ای به آسمان زد و با صدایی آرام اما پر نفوذ نجوا کرد:
- تا آخرین نفس!

و صدایی در پاسخ با آرامش تمام تصدیق کرد:
- و تا آخرین قطره خون!

لی لی لونا پاتر لبخند شومی زد. اما پشت به بهترین دوستش که حالا بدترین دشمنش شده بود باقی ماند و صدا درست همزمان با فریاد دیگر آسمان نجوا کرد:
- برنمی گردی لی لیز؟!

دخترجوان سیاه پوش پوزخند زد و سرش را بالا گرفت تا به نجوا پاسخ دهد:
- هنوز بهت اعتماد دارم اسکورپیوس و میدونم از پشت حمله نمیکنی!

همچنان میتوانست لبخند تلخ و یکوری اسکورپیوس را درون صدایش مجسم کند.هنوز خاطراتش شفاف و زنده مقابل چشمانش می رقصیدند. اسکورپیوس یک انسان عادی برای لی لی لونا پاتر نبود.زمانی مستحکم ترین دوستی ها بین این دو شکل داشت. دوستی که رودخانه اعتماد و محبت از میانش عبور میکرد.

صدای اسکورپیوس آوایی بود که با گوش های لی لی آشنا بود. اسکورپیوس اینبار با صدایی قدرتمند تر سوال کرد:
- برای قدرت؟!

و آنگاه لی لی پاتر روی پاشنه بوت مشکی بند دارش چرخید و به چشمان سبز روشن اسکورپیوس مالفوی خیره شد. لبخند ترسناک لی لی به خنده ای وهم انگیز گرایید:
- تو که میدونی من چقدر جاه طلبم اسکور! نمیدونی؟!

اسکورپیوس با چشمان درشتش به لی لی لونا خیره شد و آرام قدمی کوتاه به جلو برداشت و صدای نجوایش با باران همراه شد:
- لی لی، ما میتونیم با هم ... دوباره با هم دوست باشیم! هنوز دیر نشده.

چوبدستی بلند دختر موسرخ که حالا یک جنازه بی روح و متحرک بود، فضا را شکافت. صدای فریادش در کوچه متروک طنین انداز شد:
- من دیگه تو رو نمیشناسم مالفوی! ما حالا مقابل هم می ایستیم!

پوزخندی زد و با خشمی که هر لحظه دو برابر از پیش ،شعله میکشید نجوا کرد:
- به خاطر لرد سیاه! من مقابلت می ایستم اسکور...و بعد از کشتن تو ...!

حرفش را ناتمام گذاشت و ناگهان پرتویی سبز رنگ از نوک چوبدستی بلندش بیرون جهید و مستقیما به سمت قلب اسکور پیوس حرکت کرد که طبیعتا پسر مو نقره ای جاخالی داد.
اسکورپیوس با حیرت به چشمان عسلی لی لی لونا که زمانی مهربانی و محبت در اعماق آنها جاری بود ،نگریست و آرام دخترک را صدا کرد:
- لی لی!

و لی لی لونا بدون توجه به اسکورپیوس، در حالی که شعله های خشونت در چشمانش شعله میکشیدند و هنگامی که شرارت روحش را تصاحب کرده بود، حرف ناتمامش را کامل کرد:
- جایگاه تو مال من خواهد بود و من...! لی لی لونا پاتر به لرد سیاه نزدیک تر میشم!

اسکورپیوس در کمال ناباوری فریاد کشید:
- تو به خاطر نزدیکی به لرد سیاه، قصد داری دوستی چندین ساله رو نا...!

لی لی بار دیگر اسکورپیوس را به اشعه مرگ دعوت کرد و پوزخند زنان پاسخ داد:
- من دیگه اون دختر کوچولوی قبلی نیستم اسکورپیوس مالفوی! من تغییر کردم!

و این تغییر درون لی لی حتی از پیش هم آشکار تر بود. خاطرات همچنان وجود اسکورپیوس را آزار میدادند و مانع از آن میشدند که اسکورپیوس با واقعیت رو به رو شود. واقعیتی که بسیار تلخ و وهم انگیز بود. لی لی پوزخند زد و نجوا کرد:
- اسکورپیوس تو دیگه دوست من نیستی. تو حالا بدترین "دشمن" منی!

چشمان سبز اسکورپیوس در نگاه بی روح لی لی قفل شدند. اسکورپیوس بی حرکت ماند. نمیتوانست باور کند. نمیتوانست آخرین جمله لی لی را هضم کند. درک آن برایش دشوار بود. اشک در چشمان اسکورپیوس حلقه زد و لی لی بی توجه به همه چیز چوبدستی اش را بالا برد...

برق سبز رنگ بار دیگر خیابان را روشن کرد و مرد مقابل دختر جوان، گویی که نخ هایش بریده شده باشند روی زمین زانو زد و برای ابد تسلیم شد.

لی لی آرام و بیروح با لبخندی شیطانی بر لب جلو رفت. با بوت مشکی رنگش جنازه بی جان را به پشت چرخاند و به چشمانی که همچنان باز بودند لبخند زد:
- بهترین دوستی ها هم به بدترین دشمنی ها تبدیل میشن اسکور. تو دیر اینو فهمیدی!

سرش را بالا گرفت. خیلی عادی و لبخند زنان روی جنازه پا نهاد. این نهایت تحقیر بود. باید تحقیر میشد. این کار باید انجام میشد تا پیروزی لی لی را به اثبات برساند. لی لی جوانی که حالا روحش نابود شده بود.

و لحظه ای بعد آتش رقصان جنازه را در آغوش کشید و آن را از نظر ها پنهان کرد. آتش به سمت آسمان سر بلند کرد و با تمام توان فریاد کشید. آتش خشم لی لی حالا اسکورپیوس را در بر گرفته بود. همچون همان آتشی که حالا قطرات باران را در آغوش میکشید.

این یک پایان بود.پایان یک مبارزه و مبارزه ای برای "قدرت".



پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
#20
1- نام و نام خانوادگیتون رو به زبان انگلیسی وارد کنین. (برای طراحی نشان!)

Lily Luna Potter

2- کمی در مورد شخصیتتون توضیح بدید. شخصیت پردازی ایفایی‌تون... منظورم اینه که چه بلاهایی سر اصل شخصیت آوردین و چه تغییراتی روش اعمال کردین؟

خب...قاعدتا چیز زیادی در مورد لی لیز گفته نشده بود جز اینکه آخرین فرزند و تنها دختر هری جیمز پاتره!
من به شخصیت لی لی پرداختم و گسترشش دادم ولی چیز خاصی رو اضافه نکردم!

3- چه انتظاری از دفتر فرماندهی کاراگاهان دارید؟ دلتون می‌خواد نحوه‌ی فعالیت کاراگاها چجوری باشه؟ (پاسخ به این سوال اجباری نیست. :|)

قاعدتا کارآگاهان از ماهر ترین جادوگران و ساحره های جامعه جادوگری تشکیل شدن...افرادی که معمولا منظم جدی و مسئولیت پذیرن
من فقط یه پیشنهاد دارم که بیشتر سبک نوشتن رول ها به صورت جدی باشه نه طنز
چون کار کارآگاهان وزارتخونه سحر و جادو هم جدی و خطرناکه
و افراد علاوه بر سبک نوشتن بر اساس میزان هوش و ابتکار ستاره دار بشن و دلیل ارتقا هر فرد ذکر بشه!

دیگه حرفی ندارم

قوانین را قبول دارم.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.