به نام آفریننده "عشق"
دوئل من و یک دوست، املیا سوزان بونز
"معجون عشق"
*******
نور نقره ای ماه از سیاهی آسمان شب کاسته بود. مادر آسمان، ستاره ها را در آغوش کشیده و با لبخندی بی نظیر به جنگلی خیره شده بود که آهسته نفس میکشید. گیسوان درختان راش سر به فلک کشیده همراه با موسیقی مخوف باد می رقصیدند. پیچک های سبز از تنه ها به امید روزنه ای روشنایی بالا رفته و ناخواسته درختان قطور را در بند کشیده بودند.
موسیقی سکوت در جنگل تاریک طنین انداخته بود و مرگی در نهایت آرامش را تداعی میکرد. مرگی که دخترک در بند کشیده شده به خوبی آن را درک کرده بود. آتش گداخته گیسوانش روی شانه هایش جریان یافته بودند.
بار دیگر تلاش کرد تا از زنجیر هایی که او را همچون پیچک های درختان، در بند کشیده بودند، رها شود. و تلاشش مثل همیشه بی نتیجه ماند. سرش را آرام بالا گرفت و با چشمانی که همچنان برق میزدند به ماه درخشان که در قاب پنجره نمایان شده بود، خیره ماند. جغد سفیدی را دید که آرام و "هوهو" کنان از شاخه ای پرید و پرواز کرد و دوباره سکوت همه چیز را به زانو در آورد.
چشمان درخشان دختر ظریف روی سالن دایره ای شکل وسیع به حرکت در آمد. سالنی که با مرمر های سیاه مزین شده بود و آرایش منظم کاشی های یک شکل، باعث میشد گاهی به سرگیجه بیفتی و مات و متحیر سعی کنی تا متمرکز شوی. سقف گنبدی شکل با شیشه های خاک گرفته اش منظره دلگیر شب را به نمایش میکشید و اگر از بالا، جایی میان آسمان به سالن مخوف خیره میشدی، دختر مو سرخ در بند کشیده شده را میدیدی که توسط زنجیر هایی که از دو ستون سرچشمه می گرفتند کاملا مهار شده بود. درست مانند یک پرنده در قفس.
درست در ثانیه ای کوتاه، صدای لولای در روغن نخورده با ناله به گوش رسید و روزنه ی نور فضای تاریک درون سالن را شکافت. نور، پیکر تیره و مبهم دخترک مو سرخ را روشن کرد. لی لی لونا سرش را آرام بالا گرفت و به پیکر های تیره ای خیره شد که یکی پس از دیگری وارد سالن وسیع شدند. چشمانش را تنگ کرد تا نور شدید عبور کرده از شکاف در، آزارش ندهد.
آرام استدلال کرد.پیکر ظریفی که جلوتر از همه قدم بر میداشت بدون شک متعلق به یک دختر بود. لی لی بلافاصله صاف و محکم ایستاد و بار دیگر فریاد زنجیر های آهنین را بلند کرد. شش نفر که با دخترک تبدیل به هفت نفر میشدند. آرام نجوا کرد:
-ارنیکا.
دختر جوان مو طلایی با خنده ای شیطانی نجوا کرد :
-لی لی لونا! خوشحالم که میبینمت!
چهره مصمم لی لی به پوزخندی آراسته شد و صدای آرامش فضا را سنگین کرد:
-منم باید خوشحال باشم؟!
ثانیه ای بعد پاسخ ارنیکا کلارک همچون قندیلی یخی درون قلب تپنده ی لی لی فرو رفت. چشمان آبی رنگش در تاریکی برق زدند و نجوا کرد:
-انسان ها برای مرگشون خوشحال میشن لی لیز؟!
دستان سفید لی لی لونا در تاریکی مشت شدند. مرگ چیزی نبود که باعث شود ترس، این حس کثیف، درون وجودش رخنه کند. اما کشته شدن توسط ارنیکا هم چیزی نبود که او به آسانی بپذیرد. به دختر جوان که روزگاری، همبازی دوران کودکی اش بود چشم دوخت. دو جفت چشم آبی و قهوه ای روشن در هم قفل شدند و یکدیگر را در نهایت آرامش به آتش کشیدند. لب های سرخش درست مثل یک غنچه رز باز شدند:
-ارنیکا...تو برنده نمیشی! عشق چیزی نیست که تو به راحتی اون رو تصاحب کنی!
زندگی عجیب بود. عجیب و غیر قابل پیش بینی. آنقدر غیر قابل پیش بینی که پس از سال ها دو دوست را به دو دشمن خونین تبدیل کرده بود. پیوند دوستی گسسته بود. مانند یک طناب کلفت که حالا در اثر بار سنگین "نفرت" به نزدیکی پاره شدن رسیده بود و این نفرت منشایی به نام عشق داشت. عشقی یک طرفه ای که وجود ارنیکا را به آتش کشیده بود.
-پیدات میکنه و کشته میشی!
کلمات آرام بر زبان لی لی جاری شدند. کلماتی که در ورای قهقهه های دخترک مو طلایی به خاموشی گرویدند و ساکت شدند.
-کی؟! ریگولوس؟! اوه آره! ریگولوس بلک! اوه خدای من...! ریگولوس؟! بیا جلو!
ضربان قلبش بالا رفت...بالا و بالاتر...و به اوج رسید انگار قصد داشت از میان سینه اش پرواز کند و به بیرون بجهد. بی اختیار تقلا کرد تا رها شود و فریاد زنجیر های سخت دوباره و دوباره تکرار شد. و آنگاه چشمانش روی پیکر تیره و قد بلند مقابلش متوقف شدند. چشمان سیاه و بی انتهای ریگولوس بلک درون چشمان عسلی روشن لی لی لونا گره خوردند...مثل همیشه...اما با تفاوتی عظیم. تفاوتی آنچنان آشکار که نادیده گرفتنش دشوارترین کار جهان هستی بود. آهسته نجوا کرد:
-ریگولوس...؟!
چشمان بی روحش عاری از هر گونه احساس، باقی ماندند. بدون شک این یک کابوس بود. کابوسی که تو را همچون یک سیاهچاله به کام میکشید و فرو میبرد. کابوسی همچون یک گردآب که برای فرار از آغوشش فریاد میکشیدی و تقلا میکردی. تقلایی بی فایده! و کابوسی مملو از خلا...خلایی که درونش تنها باقی میماندی. خودت، روحت...و ذهن آشفته ای همچون اقیانوسی خشمگین!
-بکش...!
کلمات همچون رودی در قلب تپنده جنگل، آهسته و آرام بر زبان ارنیکا جاری شدند. نجوای آرامش در درون گوش پسر جوان طنین انداخت درست مثل یک ساعت دیواری قدیمی که در خانه ای متروکه فرا رسیدن نیمه شب را مدام یادآوری میکند. لبخندی در نهایت شرارت بر صورت ارنیکای پریزاد نقش بست و سپس دخترک آرام چرخید و مثل یک روح طلسم شده، گویی شناور در هوا به پیش رفت و همراه هم دستانش از سالن شوم خارج شد.
ناامیدی، قلب تپنده دختر سرخ مو را تصرف کرده بود. در نهایت درماندگی به چشمان پسرک چشم دوخت. چشمانی که معتقد بود میتواند روح ریگولوس را از درونشان بخواند. چشمانی که سند محکمی بر وسعت روح عظیمش بودند. چشمانی که وجود هر کسی را به آتش میکشیدند و در اوج خطر محسور میکردند.
ریگولوس بی حرکت باقی ماند. تنها برق خنجر درون دستانش و چشمان بی روح یخ زده اش او را ترسناک به تصویر میکشیدند. بار دیگر نجوا کرد:
-ریگولوس...؟!
بغض گلویش را می فشرد...اما نه...گریه نماد ضعف بود. نباید تسلیم میشد. حالا نه! حالا که شانسی برای ادامه زندگی اش داشت. در نهایت ناامیدی به نجوا کردن ادامه داد:
-منم ریگولوس...من! لی لی!
باز هم سکوت و سکون. سرما به درون قلب لی لی لونا راه یافته بود. سرمایی که وادارش میکرد تسلیم شود. آیا این مرگ بود که داشت پیش از زانو زدن دخترک، به او خبر میداد؟! بدن ظریفش آرام به لرزش افتاد. مرگ، نفس کشیدن را دشوار کرده بود و بال های سیاه عظیمش، سالن دایره ای شکل را در آغوش گرفته و تک تک قسمت های آن را در ظلمات فرو برده بودند.
به یکباره برقی درون چشمان ریگولوس هویدا شد و درست همزمان با آن جرقه ای در قلب سرد لی لی، آتشی فروزنده برافروخت. آتشی که برای یک چشم برهم زدن، زندگی بخشید و سپس با پرواز خنجر برا به سمت لی لی، نابود شد.
فریاد هولناکش آرامش پرندگان را در شب برهم زد. لی لی جوان از ته قلب فریاد کشید. سعی کرد خنجر را به آرامی و با دستان لرزانش بیرون بکشد...خنجری که با هر حرکتش، گویی تکه ای از روح لی لی را همراه با خود به بیرون میکشید.
مایع سرخ گرم آرام روی بدنش روان شد. حالا سکوت حاکم در سالن با صدای چک چک خون جاری از جسم ناتوانش، دائما شکسته میشد. نفس های بریده بریده اش حاکی از رنجی بود که شاید تنها با جسم مجروحش ارتباط نداشت. به چشمان ریگولوس خیره شد که حالا از بی رحمی و ستم لبریز بودند.
پسر جوان در کسری از ثانیه چوبدستی اش را بیرون کشید و فریاد زد :
-ریلیشیو!
زنجیر ها به آرامی لیلی را رها کردند و زمین نیز به همان لطافت، بدن خونین لیلی را در آغوش کشید و پسر یخی مرده به گرگ تنومند سیاه تغییر شکل داد. می غرید و دم پر پشتش را به طرزی تهدید آمیز تکان میداد. دندان های سفیدش، درخشنده و هولناک بودند. رقیب می طلبید. مبارزه ای مرگبار در پیش رو بود.
چشمان درخشان لی لی آهسته بسته شدند و کمی بعد گرگ سفید ماده با چشمان آبی روشنش به گرگ سیاه خیره شد. چشمانی که از محبت حرف میزدند...از عشق!
موهای سپیدش به خون سرخ مزین شده بودند.نفس های نامنظم گرگ سپید از ضعف و بی حالی اش خبر میدادند.
ناگهان سپید و سیاه یکی شدند. غرش های وحشیانه ی گرگ سیاه با زوزه های دردناک گرگ سفید در هم آمیخته بود. برق پنجه،درخشش خون و دندان هایی که به قصد زخمی کردن یا هشدار دادن به طرف مقابل در گوشت فرو میرفتند، هر لحظه دیده میشد. حالا خون کم کم کف زمین را فرا میگرفت. انگار که چشمه ای از مایع سرخ رنگ از دل زمین بیرون آمده باشد.
گرگ سیاه غالب شده بود. آهسته جلو آمد و روی گرگ سپید زخمی پرید تا گردنش را بشکافد و کارش را یکبار تا ابد تمام کند...تا زندگی بگیرد و مرگ باشد. و همان لحظه پیکر ظریف و خونین دختر جوان پدیدار شد. با تمام قدرت گرگ سیاه را به عقب پرتاب کرد.
دستان لرزانش را به سنگ های مرمری خونین فشرد و با تمام توان ایستاد و به ریگولوس خیره شد. ریگولوسی که حالا دستانش با خون لی لی رنگین شده بودند.
-ریگولوس...خواهش میکنم!
نجوا کرد و ریگولوس به سمتش هجوم برد. دست سفید و گرم ریگولوس ناگهان روی گلوی لی لی قفل شد و او را محکم به دیوار کوبید. سردی دیوار وجود گرمش را آزار میداد.
دیگر راهی باقی نمانده بود. باید مبارزه میکرد در غیر این صورت کشته میشد. توسط هیولایی که میدانست قلبش تنها برای او می تپد. برای کسی که وقتی او را دیده بود زندگی خاکستری اش رنگین شده بود. کسی که میتوانست تا ابد چشم هایشان را بهم بدوزد و هرگز خسته نشود.
باید می جنگید!
زانو اش ناگهان خم شد و بعد با مشت محکمی پسر جوان را به عقب پرتاب کرد. به سمت خنجر خونین روی زمین هجوم برد. دست لرزانش دور خنجرقفل شد و از گوشه چشمش ریگولوس بلک را دید که چوبدستی اش را بالا گرفت. بالا گرفت...و فریاد کشید:
-آوداکداورا!
نور سبز رنگ از درون چوبدستی به بیرون جهید و دختر مو سرخ خنجر را برای دفاع بالا برد. طلسم کمانه کرد...
-ریگولوس...
دختر جوان با چشمانی که فروغ خود را مانند یک غروب در حال مرگ از دست میدادند، به پسر مو مشکی خیره شد. چشمانش کم کم مات میشدند.
-لی لی...
سال ها طول کشید. لحظاتی سنگین و عمیق پشت سر هم سپری شدند. دقایقی کشنده و پر تنش...اما بالاخره هر دو زانو زدند. همزمان...درست مانند دو رقصنده که از چرخیدن و رقصیدن خسته شده بودند و پاهایشان دیگر توان همراهی با موسیقی ریتمیک زندگی را نداشت. هر دو خسته شده بودند. از مبارزه با زندگی، از شنا کردن در خلاف جهت آب و حتی از نفس کشیدن!
ریگولوس حالا همه چیز را به یاد می آورد. عطر گیسوان سرخ دخترک را...چشمان درخشنده و لبخندهای همیشگی اش را...همه چیز را به خاطر داشت. حالا در ثانیه های پایانی به خاطر آورده بود...تمام صبح های بارانی را که در جنگل های تاریک و مخوف با یکدیگر میگذراندند. تمام غروب هایی را که با هم سپری کرده بودند. تمام شب هایی را که در آغوش دشت به تماشای ستارگان چشمک زن و فریبنده مشغول شده بودند. تمامشان را حالا به خاطر آورده بود.
ریگولوس حالا همه چیز را به یاد آورده بود. حالا... حالا که همه چیز رو به نابودی و زوال رفته بود. زمانی که تیک تاک ساعت، با فریاد های پیوسته اش اتمام زندگی را یادآور میشد.
صدای سقوط و برخورد جسمی بی روح با زمین بار دیگر سکوت را بر هم زد. حالا دیگر یک قلب هیچگاه دوباره نمی تپید. حالا یک نفر پرواز کرده بود اما...حالا دو نفر تنها شده بودند.
لحظاتی هستند که هیچگاه موفق به درکشان نمیشویم. لحظاتی که تا ابد در ذهنمان تثبیت میشوند. دقایقی که برایمان به کابوس هایی همیشگی مبدل میشوند که تا ابدیت از درکشان عاجزیم. ثانیه هایی سرشار از عذاب و رنج که روحت را خراش میدهند و وادارت میکنند برای مدتی طولانی درون اتاقی تاریک خودت را محبوس کنی و به ساعت خیره شوی...ساعتی که بی هیچ ملاحظه ای همچنان به تاخت جلو میرود.
زندگی میگذرد. آهسته یا سریع، دوست داشتنی و یا سرشار از تنفر. زندگی می گذرد بی آنکه بداند و یا حتی بخواهد بداند که تو چه حسی نسبت به آن داری...
می گذرد و تو بر خلاف میل و رغبتت با او می رقصی و آنگاه محسور میشوی...و در اوج رقص، مرگ فرا میرسد. موسیقی تند، آرام میشود درست همچون آبشاری که از اوج به دل رود سقوط میکند و کمتر از پیش فریاد میکشد.
موسیقی حالا آرام شده بود و تنها و تنها سکوت شب با فریاد هایی می شکست که از سالن شوم سرچشمه گرفته بود. فریاد هایی از ته دل...هق هق هایی از ته قلب...و اشک هایی از اعماق روح...
"حال بگذار که روز بگریزد"
"تا شبانگاه از راه برسد و مراقب تو باشد"
"آسمان شب همچون مخمل آبی و حقیقت خاموش"
"روح و قلبت را در بر می گیرد"
"شبآهنگم"
"گریه نکن"
"تاسف نخور"
"به دنبال دلیلش نگرد"
"بمان"
"ببین"
Nocturne By Secret Garden