تصویر شماره ی ۱۱بعد از ظهر گرفته و گرمی بود و جادوگر جوان بابت به تاخیر افتادن نتیجه ی مسابقات دچار تشویش و نگرانی شده بود. مدام طول و عرض اتاق رو طی میکرد و از خودش می پرسید: نکنه مدارک ارسالی مشکل داشتن؟ نکنه آدرس پستی رو اشتباه نوشتم؟ نکنه ایده ی من بین هزاران ایده ی دیگه گم شده باشه؟ من که همه ی تلاشمو کردم و تقریبا از سطح مسابقات اطلاع داشتم...
حضور بی موقع جن خانگی، رشته ی افکار جادوگر جوان رو پاره کرد. دابی مثل همیشه گیج و کله پا به نظر می رسید و این بار بوی سبزی و پیاز هم میداد. انگار که حین شستن ظرفا بهش ماموریت داده باشن و سراسیمه جیم شده باشه.
هری گفت: ببینمت دابی! اینجا چیکار می کنی؟ انگار خبر مهمی داری!
دابی تلو تلو خوران جلو اومد و گفت: مشکلی پیش اومده ارباب... دابی می خواست زود تر بهتون خبر بده اما منو به خاطر مشکوک بودن به خبرچینی زندانی کرده بودن. البته اونا حق داشتن. پیشگو حدس زده بود که فردی خونگی در حال بیرون بردن اخباره. اما دابی باید می اومد. اونا نمی دونن که من حرفای دیشب رو استراق سمع کردم.
دابی که انگار از گفتن این اعترافات دچار عذاب وجدان شده بود، دستاشو روی سرش گذاشت و بغض کرد. ماشین حمل زباله با صدایی که سکوت بعد از ظهر رو میشکافت از پایین پنجره رد شد.
هری دستی روی سر دابی کشید و گفت: اشکالی نداره دابی، شرور بودن از نیات ما سرچشمه میگیره نه از اخلاقیات بیخود و غیر منطقی تحمیل شده. حالا نمیخوای بگی برای چی به اینجا اومدی؟
دابی چشمای درشت و منقلبش رو به چهره ی هری دوست و با بغض گفت: اووو ارباب هری شما چه قلب مهربونی دارید... خب میخواستم چی بگم؟ آهان! طلسمی سیاه و مخفی نوشته شده که در حال شارژ شدنه. اون ها قصد دارن فینال مسابقات رو به چالشی طولانی بکشونن. این تصمیم گرفته شده که توی فینال، سه روز و سه شب، تمام افراد زیر نظر گرفته شن و تجسمی از سه فلسفه ی مهم زندگی رو به کمک کاردستی های جادویی ایجاد کنن. اما مالفوی بزرگ قصد داره از این فرصت برای طلسم و ضعیف کردن قوای دماغی رقبا استفاده کنه. باید از روشی برای از بین بردن این طلسم استفاده کرد. دوست شما که در زمینه ی آینه بینی و زبان شناسی تخصص داره، همون که همیشه ساکته و نیمی از موهاش سفید شده قادره ماهیت این طلسم رو شناسایی و راه حل رو ارائه بده. تا دیر نشده برید سراغش. من دیگه باید برم.
دابی با گفتن این حرف، بشکنی زد و بلافاصله غیب شد.
هری لحظه ای با خودش فکر کرد و تنها زبان شناس مورد اعتماد و دوست قدیمیش رو به یاد آورد. گرچه از گرایشات اون به سمت طالع بینی بیزار بود. لباساشو مرتب کرد و به راه افتاد تا پیش از غروب خورشید، به خونه برگرده.
جالب بود.
قبلا توی سایت فعالیت داشتی؟
تایید شد!مرحله بعد:
کلاه گروهبندی
هر وقت به کمکم نیاز داشتی به اون قسمت از آسمون نگاه کن که پنج تا ماه کامل در حال درخشیدن هستن.