هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلا
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۹
#11
گادفری مشغول قدم زدن در هاگوارتز بود. بنا بر دلیلی که خودش نمیدانست خیلی دوست داشت اربابش را خوشحال کند. اربابی که حتی نمیشناخت. با این فکر جرقه ای ذهنش را روشن کرد. چرا باید به این ارباب کمک میکرد؟
اما جرقه به همان سرعتی که پیدا شده بود ناپدید شد. انگار شخصی که اورا کنترل میکرد نمیگذاشت به چیز دیگری فکر کند.
به سالن که رسید پشت یکی از ستون ها مخفی شد و همه را زیر نظر گرفت تا سوژه ی خوبی برای اربابش پیدا کند. خیلی خوب میشد اگر یکی از اساتید را مسموم میکرد اما کار ساده ای نبود. ضمنا اگر موفق نمیشد ممکن بود اساتید به موضوع پی ببرند. ناگهان فکری به ذهنش رسید. اگر نمیتوانست اساتید را مسموم کند شاید میتوانست کسی را مسموم کند که به آنها نزدیک بود. در این صورت آن شخص میتوانست آنها را مسموم کند. کسی که به اساتید نزدیک بود... شخصی با این مشخصات را به خوبی میشناخت.
تمام سالن را به دنبال هری پاتر زیر نظر گرفت. هری طبق معمول پشت میز گریفندور نشسته بود و دوستانش هم کنارش بودند. به سمت میز گریفندور به راه افتاد اما ناگهان پشت ستون دیگری کشیده شد.
بد شد! لو رفته بود.
دستش را زیر ردایش برد تا در صورت لزوم از سوزن و یا چوبدستی اش استفاده کند. سعی کرد لحنش متعجب به نظر برسد.
_داری چیکار میکنی؟

دستش را دور سرنگ پیچید اما صدای اربابش باعث شد از اینکار دست بکشد.
_نه لازم نیست. این دختره احمق تر از این حرفاس که فهمیده باشه. وقتتو باهاش تلف نکن.

حق با اربابش بود. شخصی که اورا پشت ستون کشیده بود هیزل استیکنی بود. این دختر قطعا به چیزی به غیر از خودش فکر نمیکرد.
آهسته گفت:
_بله ارباب

هیزل با شنیدن این حرف شوکه شد.
_اه... ارباب...؟... آ... آره آره البته من خیلی شخص مهمیم طبیعیه که...
_من باید برم

سعی کرد دستش را از دست هیزل بیرون بکشد و به سمت میز گریفندور به راه افتاد. اما هیزل دستش را محکم کشید.
_و... وایسا!

گادفری که تقریبا داشت به سمت میز میدوید با اینکار هیزل تکان شدیدی خورد که باعث شد سرنگ
از توی جیبش بیرون بی افتد. هیزل متوجه نشد و حرفش را ادامه داد.
_داشتم فکر میکردم میتونی بهم شعبده یاد بدی؟ البته من خودم بهترین شعبده باز دنیام ولی میدونی گفتم شاید تو بخوای این افتخارو داشته باشی که...این دیگه چیه؟

هیزل داشت به سرنگی اشاره میکرد که گادفری سعی در پنهان کردنش داشت.
هیزل اخم کرد.
_وایسا ببینم چرا پشت ستون قایم شده بودی... صبر کن تو داری...
اما قبل از این که صدایش به فریاد تبدیل شود سوزن را در دست هیزل فرو کرد.هیزل برای لحظه ای به جلو خیره شد. بعد چرخید و به سمت در خروجی رفت. فرمان را دریافت کرده بود. گادفری یک نفر دیگر را مسموم کرده بود اما درواقع شکست خورده بود. اولین معموریتش به خاطر یک دختر خودشیفته شکست خورد اما او نباید باز هم اربابش را نا امید میکرد. باید برای جبران بزرگترین جادوگر جهان را تبدیل به برده ی اربابش میکرد!


خفن ترین وارد میشود

#اختلال_خودشیفتگی



Raveeeen!!!


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۹
#12
سلام میشه لطفا اینو برام نقد کنین؟
خیلی ممنون


سلام

نقد پست شما ارسال شد. ما خواهش می کنیم.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۶ ۲۳:۰۶:۳۵

خفن ترین وارد میشود

#اختلال_خودشیفتگی



Raveeeen!!!


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۹
#13
درحالی که یوآن با ترس خودش در تونل تنها مانده بود محفلیون منتظر گزارشگر خود نشسته بودند و سعی میکردند با "دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده" و"این گرگینه اینجا نشسته گریه میکنه زاری میکنه " خود را سرگرم کنند. فنریر با قیافه ای پوکر و خشمگین به این فکر میکرد که "بابا اینا دیگه کین خدایا توبه غلط کردم این مجازات فرا تر از تحملمه" اما ناگهان با صدای "بلند شو یکی از مارو پسند کن" به خودش آمد و متوجه محفلیونی شد که هر کدام به یک طرف میگریختند.
ناگهان همه ی محفلیون متوقف شدند و در انتظار فنریر با چشمان بسته بودند تا به سمتشان بیاید.
فنریر از جایش بلند شد و با یک پرش بلند به سمت اما دابز اورا به داخل تونل وحشت پرت کرد.
صدای جیغ ناشی از شوک اما در بین صدای "یه توپ دارم قلقلیه" و "شبا که ما میخوایم آقا پلیسه بیداره" محو شد.
اما دست از جیغ زدن کشید و با متانت به اطراف نگاه کرد. از هرچیزی که قرار بود روبرویش ظاهر شود نمیترسید. جیغی که کشیده بود هم از سر شوک بود نه ترس.
یک دقیقه، دو دقیقه، پنج دقیقه گذشت اما هیچ خبری نبود. اما با قدم های استوار جلو رفت و به خودش یاد آوری کرد که هر چیزی که توی این تونل وجود دارد ساخته ی ذهنش است اما ناگهان...
_آخ!

سر اما به چیزی کوبیده شده بود. ممکن بود به ته تونل رسیده باشد؟ نه! صدایی که از آن چیز بلند شده بود صدای چوب بود پس او به یک در رسیده بود! یعنی این پایان تونل بود؟
اما در را باز کرد و وارد شد. حالا معنای حلوا را میفهمید. حلوا به معنای "هرچیزی که آرزوش رو داشته باشی" بود. او داخل یک کتابخانه ی بزرگ بود که با مشعل روشن شده بود و سقف بلندی داشت. قفسه های پر از کتاب تا سقف میرسیدند!
اما به سرعت به سمت یکی از قفسه ها دوید و بدون نگاه کردن به جلد کتاب ها چند تا از آنها را برداشت. هرکتابی که بودند مهم نبود چون او عاشق کتاب بود.
اما با علاقه به اولین کتاب نگاه کرد اما عنوان کتاب باعث شد که شوقی که برای خواندنش داشت از بین برود. "آتش عشق" عنوان کتاب بود.
اما سعی کرد خوشبین باشد. "نباید از روی جلد کتابو قضاوت کنم". بنابراین صفحه ی اول کتاب را باز کرد....

چند ثانیه بعد اما میان صد ها کتاب عاشقانه روی زمین نشسته بود و با قیافه ای شوکه و چشمانی پوچ به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. درهمان لحظه رنگ سبز که نشانه ی نفر بعدی بود به نمایش در آمد.


خفن ترین وارد میشود

#اختلال_خودشیفتگی



Raveeeen!!!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۹:۲۱ پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۸
#14




_هیزل استیکنی

_عضو گروه ریونکلاو

_موهای صاف و مشکلی و چشم های طلایی

_ دختری مهربون که عاشق شیطنت و شوخیه ولی به موقش جدی میشه

_چوبدستی ساخته شده از چوب درخت راش و ریسه ی قلب اژدها، 28 سانتی متر

_جارو آذرخش

_پاترونوس:گرگ


_من یه اصیل زادم که تقریبا همه ی خانوادم تو گروه اسلیترین بودن ولی من با اصرار به ریونکلاو پیوستم و اعتقادی به برتری اصیل زاده ها به مشنگ زاده ها ندارم.
از جادوی سیاه خوشم میاد و دوست دارم عضو مرگخواران بشم...اوپس...نباید بلند میگفتم؟...خب کاریش نمیشه کرد.
از چیزای ترسناک خوشم میاد و خودمم متولد هالووینم.
عاشق دوستامم و سعی میکنم با همه صمیمی رفتار کنم...ولی اگه عصبانیم کنن...خب...میتونین خودتون امتحان کنین



از حشرات متنفرم مخصوصا ازون شاخکا و پاهای... اه... بیخیالش
شبا با یه حشره کش زیر بالشم میخوابم


من باهوش ترین و حرفه ای ترین جادوگر جهانم و هیچکس نمیتونه به پام برسه میتونم در یک چشم بهم زدن هاگوارتزو بترکونم و هیچکسم نمیتونه جلومو بگیره!


همچنین من بزرگترین پیشگوی جهانم!


نمیدونم چرا بعضیا میگن خودشیفته ام...


حالا میتونین دسترسی این بزرگوارو برگردونین

البته!
تایید شد.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۱۰ ۹:۳۶:۵۷

خفن ترین وارد میشود

#اختلال_خودشیفتگی



Raveeeen!!!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۸
#15
سلام

باهوش ترین ریونکلاو برگشته


دسترسیمو میخوام لطفا

فقط هُل ندین!


خوش برگشتی!
لطفا معرفی شخصیتت رو ارسال کن تا دسترسی ها رو برگردونم.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۱۰ ۹:۰۸:۰۹
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۱۰ ۹:۱۰:۰۸

خفن ترین وارد میشود

#اختلال_خودشیفتگی



Raveeeen!!!


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۸
#16
گابریل نا امیدانه به جمع ساحرگانی که سعی میکردن یه خاطره از اذیت کردن جادوگرا پیدا کنن خیره شده بود که یهو لیسا گفت:
_من!
گابریل مشتاقانه با چنگالی که دستش بود به لسیا اشاره کرد:
_بگو !
_یه دفعه با ریونکلاوی ها قهر کردم
_این که معمولیه
_خب جادوگرا هم بودن دیگه!با اونا هم قهر کردم!
_باشه نفر بعدی
_یه دفه هم که...
_ ساحرگان عزیز همگی گوش فرا بدهید
لیسا وقتی دید هیزل وسط حرفش پریده باهاش قهر کرد.اما ساحره ها مشغول تر از این بودن که متوجه بشن
هیزل گلویی صاف کرد و ادامه داد:
_ما مورد ظلم جادوگران قرار گرفتیم! این چیز کاملا روشنیه!اما ما نمیتونیم همینجوری بشینیم و ازشون خاطره تعریف کنیم!ما باید وارد عمل بشیم!! ما یه جنگ میخوایم! پس من، قدرتمند ترین ساحره ی چشم طلایی هاگوارتز، در همین لحظه و همین جا با جادوگرا اعلام جنگ میکنم! از این به بعد با دیدن هر جادوگری که بهتون ظلم کرده....ام...بقیش چی بود...بیخیال...خلاصه اینکه...بهشون رحم نکنین!!!

گابریل به هیچ عنوان از آشوب ایجاد شده خوشش نمی اومد...اما مطمئن نبود بتونه جمعی از ساحرگان خشمگین انتقام جو رو آروم کنه...پس تصمیم گرفت بهشون بپیونده...


خفن ترین وارد میشود

#اختلال_خودشیفتگی



Raveeeen!!!


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸
#17
همه با تعجب به لینی مینگریستن که هیزل از سر جاش بلند شد:

_ خانمها و ساحرگان عزیز ...حالا بشنوید از ظلم هایی که در حق من شده... از طرف ظالم ترین...پست ترین...شیطانی ترین...بی ملاحظه ترین...احمق ترین!...ام...

همینطور که هیزل داشت نا امیدانه دنبال صفات بد تری میگشت به خودش لعنت میفرستاد که چرا درس ادبیات رو جدی نگرفته که ناگهان گابریل از میان جمع گفت

_مذکر ترین!

و هیزل چنان با شدت با دستش به گابریل اشاره کرد که اگه دستش شمشیر بود قطعا افرادی رو از زندگی ساقط میکرد

_دقیقا درست گفتی گبی! میخوام شما رو با مذکر ترین هیولای جهان آشنا کنم:پسر عموی ملعونم نیکلاس استیکنی!

یهویی ابیگل فریاد زد:اون چشم بند چیه؟نکنه چشمت میترکه؟!

_سوال خیلی خوبی بود ابی!نه نمیترکه...داستان غم انگیز این چشم بند یک تراژدی واقعیه...

هیزل دقیقا معنیه تراژدی رو نمیدونست...اما حدس میزد برای بزرگ نمایی خوب باشه

_داستان از هالووین شروع شد...بله درسته روز تولدم...روزی که تصمیم گرفتم لباس جادوگر_دزد دریایی بپوشم...و ...روزی که پس از سال ها(در واقع دوماه بود)پسر عموی شیطانیمو دیدم

با شنیدن کلمه ی شیطانی جودی کمی جابه جا شد:
_خب؟بعدش؟
_بعدش؟چی میخواستی بشه...اون بهم گفت چشم بند خیلی بهت میاد!
_
_خب...اینکه بد نیست
_هنوز مونده!بعدش بهم گفت لباس فرم جدید مدرستونه!
_ خب؟
_خب نداره!
_این که ظلم نیست
_چرا هست!اگه اون بگه هست!با اون لحن
_آها...با اون لحن...
_خب از اول بگو
_وایسین...بعدش...اون ...اون گفت هاگوارتز جای احمقاس!!
هیزل اینو با فریاد بیان کرد
همه به حالت شوک به هیزل نگاه کردن و کم کم پچ پچ هایی صورت گرفت
گابریل فریاد زد:ای نامتقارن!
یهو لیسا پرسید:هی وایسا...مگه همه ی خانوادت جادوگ_ ...ساحره نبودن؟
_چرا...ولی اون خائن آمریکاییه!
و همه از ماجرا سر در اوردن...کم کم پچ پچ چند نفر بلند شد که افرادی مثل این باید از صفحه ی روزگار محو شوند
_تازه ...یه بار هم که...
گابریل که دید هیزل تازه گرم شده و احتمالا میخواد تمام زندگی نامشو تعریف کنه به لیوانش زد:
_خیله خب..بعدی


خفن ترین وارد میشود

#اختلال_خودشیفتگی



Raveeeen!!!


پاسخ به: سازمان بین المللی حمایت از ساحره ها
پیام زده شده در: ۰:۰۷ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸
#18
سلام

...

من!منم میخوام عضو شم!

هدفمم غیبت کردنه!

کافیه دیگه؟!



سلام هیزل!

خیلی خوشحالم که اینو می‌شنوم، خوش اومدی!

و بله، غیبت کردن همیشه کافیه.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۷ ۱۰:۲۰:۲۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۷ ۱۰:۲۴:۰۸

خفن ترین وارد میشود

#اختلال_خودشیفتگی



Raveeeen!!!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#19

گریوندور

ریونکلاوی ها مشغول جمع کردن هیزم بودن تا غذا بپزن و از داستانای دلاوریهای لاکهارت بهره مند بشن

_خب بچه ها...بریم سراغ هیزم جمع کردن

گابریل:آره...شما اون هیزمای زد عفونی نشده رو جمع کنین....منم اینجا ظرفارو میشورم

_ظرفا که تمیزن

_نههه...مگه این لکه های شیطانی رو نمیبینییی؟؟!
_اینا لکه های آب نیستن؟
_حق با گابریله...منم میمونم کمک کنم
_تو دیگه چرا هیزل؟؟!
_جنگل پر از ...پر از....حشره های...ک...کثیفه....آره....کثیف!!... انقدر زیادن که با حشره کشم نمیشه ازشون خلاص شد!!!
_ولی...خیله خب باشه....شما دوتا بمونین
سو میخواست با اصرار گابریل وسواسی و هیزلو که بنا به دلایلی به گابریل پیوسته بود راضی کنه...اما بیخیال شد...گابریل که عمرا به هیزمای ضد عفونی نشده نزدیک میشد....هیزلم که با اصرار بیشتر ،بیشتر لج میکرد...پس سو خودش تنها دنبال گروهش راه افتاد
...............................
لیسا عصبانی از همگروهی هاش قدم میزد...امروز صبح همه دورش جمع شده بودن تا دلداریش بدن...اما بنا به دلیلی که لیسا ازش بی خبر بود همه به سمت اسکله و جنگل شتافته بودن و لیسا رو ول کرده بودن
بعدشم که سو و لینی گم شده بودن و همه دنبال اونا گشته بودن و لیسا رو فراموش کرده بودن...این دلیل عصبانیتش از همگروهی هاش بود....اونا حتی بهش نگفته بودن چرا دارن به جنگل میرن...یا حتی این که چرا بعد از پیدا شدن شونه ی پروفسور لاکهارت تو چادر گریفندور همه شون به هم نگاه کرده بودن و لبخند مرموز زده بودن!!

لیسا با خودش زمزمه کرد:
_اصلا تا ابد باهاشون قهرم...اصلا من میرم به گریفندور می‌پیوندم!براشون جاسوسی میکنم...

درحالی که اینارو میگفت توجهش به گریفندوریا با حالت مشکوکشون و یه جعبه که فنریر روش لم داده بود جلب شد
_دارن چیکار می کنن؟

کمی جلو تر رفت و همون موقع فنریر از روی جعبه بلند شد و لیسا وسایل شوخی که از جعبه بیرون زدن رو دید...
_اون وسایل...نکنه...
لیسا به محض فهمیدن ماجرا به سمت چادرشون دوید
.........................
گابریل:نه هیزل...اونجوری اصلا خوب نیست!!داری همه ی مایعو با آب میشوری!!!
_یه بار دیگه بگو چرا نباید یه ورد تمیزکننده بخونیم؟؟
_چون شستشو با دست مطمئن تره...اینجوری میفهمیم که دقیقا ضد عفونی شده یا....
_از ظرف شستن متنفرم!!!!
_جدی؟پس...چرا نرفتی هیزم بیاری...تو که با خاک ...ه...هیچ مشکلی نداری
با فکر کردن به این موضوع گابریل به خودش لرزید و بعد نگاهی به هیزل انداخت و تقریبا از تعجب شاخ در اورد
هیزل به ظرفا زل زده بود و قیافه اش شبیه کسایی بود که میخوان چیز مهمی رو اعتراف کنن....وقتی دقت کرد دید که کمی سرخ هم شده!!
_خب ....میدونی...
گابریل نفسش رو حبس کرد:یعنی چی میخواد بگه
هیزل حالتی به خودش گرفت که گبی وقتی به یه کوه لجن فکر میکرد به خودش می گرفت
_یعنی از نظر هیزل هم چیز چندش آوری وجود داره؟
هیزل درحالی که سرش رو تکون میداد تا افکارش رو از ذهنش دور کنه گفت:
_من از حشرات می ترسم!!!و جنگل پر از اوناست!!خصوصا شبا!!!
چشمای گبی گرد شد ...اون خودشم از حشرات بدش می اومد....اما چند وقت پیش هیزل رو. دیده بود که چنتا کفش دورک کثیف اما متقارنو توی یه شیشه کرده و زیر تختش میگذاشت
_از حشرات می ترسی....ولی ...پس ...کفش دوزکا....اونا...
_نه ...نه ...اونا کوچیکن....و خوشگلن....من از حشرات بزرگ با اون پاها و شاخکای چندش اورشون بدم میاد!!
_اوه...که اینطور....خب ...مشکلی نیست...منم از حشرات خوشم نمیاد
_آره خب....ولی میدونی....نباید اینو به کسی بگی...این یه رازه
_خیله خب باشه...نمیگم
هیزل نفس راحتی کشید
_م...ممنون

............................
لیسا به چادر خودشون رسید و اونجا آستریکس رو دید که با قیافه ای متفکرانه کنار چادر ریونکلاو ایستاده بود...بعد برگشت تا به سمت چادر خودشون بره که لیسا رو دید
_به به خانم ریونکلاوی
_منو اونجوری صدا نکن ...اصلا من باهات قهر بودم...با همتون!!
_خیله خب باشه
و به سمت چادر گریفندور راه افتاد
لیسا داخل چادر رفت و گابریل و هیزل رو دید که تازه ظرف شستن رو تموم کرده بودن...بعد از دیدن اونا یادش افتاد که باهاشون قهر بوده...اما اطلاعات مهمی بدست اورده بود...باید بهشون میگفت یا نه؟...


ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۱۴:۵۵:۳۲

خفن ترین وارد میشود

#اختلال_خودشیفتگی



Raveeeen!!!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#20
گریوندور




اعضای ریونکلاو و گریفندور در جنگل مشغول جمع کردن برگ درختا بودند

گابریل که عاشق این کار بود با تمام توان مشغول سابیدن تنه ی درختا بود:
_آفرین بچه ها همینجوری ادامه بدین....آره ریونکلاو برنده میشه!!...هی...نه...جوزفین اون یکی درخته رو داشته باش...آهای استفن تو اونور با هیزل برگارو جمع کن...هیزللللل!!!!نباید برگارو اونجوری جمع کنیییی!!!....برگای خشک و نیمه خشکو پیش هم نزاررررر!!!
_مگه فرقیم میکنه؟
_خیلییییییییی فرق میکنههه!!!برگای خشک نارنجی مایل به زردن!!ولی برگای نیمه خشک زرد مایل به نارنجین!!!
_
_آها..ببین!!!مثل استفن!!هی کسی لیسا رو ندیده؟؟
_من کنار چادر دیدمش...گفت باهاتون قه_

و ناگهان صدای جیغی هرچند خفیف توجه همه رو جلب کرد.
_این دیگه چی بود؟؟
_از طرفه چادرا اومد
ریونکلاوی ها با فهمیدن این موضوع همه به یه فکر افتادن:سو گیر افتاده بود...و این یعنی امتیاز منفی بیشتر از طرف دامبلدور

_حالا چی میشه؟؟
_این یعنی دردسر!
_نگران نباشین گریفندوریا دورن احتمالا نشنیدن...

با این جمله ی جوزفین همه نفس راحتی کشیدن...اگه یه گریفندوری سوفی رو دیده بود اوضاع رو میشد یه جوری درست کرد اما اگه گریفندوریا به موقع به چادر میرسیدن اوضاع برای ریونیا بد میشد

اما در همین لحظه گریفندوریا از سمت دیگه ی جنگل به سمت ریونکلاویا اومدن و اونموقع بود که امید ریونکلاویا بر باد رفت :

آستریکس که جلو تر از همه حرکت میکرد جلو اومد:
_شماهم شنیدین؟؟

احتمالا در اون لحظه همه ی ریونی ها آرزو میکردن که گروه گریفندور یه خون آشام نداشت
_فکر کنم از طرف چادرا بود...بریم بچه ها

بنابر این همه به سمت چادرا راه افتادن

وقتی به اونجا رسیدن بچه های گریفندورو دیدن که جلوی چادرشون ایستاده بودن

همه مشغول گوش کردن به تاتسویا بودن. بعضی هاشون به نشون تائید سر تکون میدادن و بعضیا با قیافه های سردرگم فقط گوش میکردن.اما در اون لحظه فقط یه چیز تو ذهن ریونکلاویا بود:چه اتفاقی برای سو افتاده بود؟

وقتی تاتسویا به داخل چادر اشاره کرد توجه ریونکلاویا به شونه جلب شد.پس سو موفق شده بود.اما خودش کجا بود؟


جنگل:
سو و لینی مشغول قدم زدن بودن اما هرچی میگشتن گروهو پیدا نمیکردن:
_پس اینا کجا غیبشون زده؟
_احتمالا خیلی تو نقششون فرو رفتن میخواستن فاصله ی اسکله تا هاگوارتزو تمیز کنن...نگران نباش سو، پیداشون میکنیم
_خب ...آره...نکته اش اینه که گابریلم باهاشون بود...پس مشکلی نیست

اما هرچی بیشتر میرفتن بازم اثری از بقیه نبود.

_شاید برگشتن ... نمیشه تو نیم ساعت انقدر دور شده باشن
_خیله خب...فکر کنم حق با تو باشه...بهتره ما هم برگردیم...میدونی...من از خفاشا خوشم نمیاد...هواهم داره تاریک میشه
_ام...لینی...فکر نمیکنی خفاش تو غار باشه تا جنگل؟
_نمیخوام ریسکشو قبول کنم
_خیله خب پس....از اونطرف بریم...یا....ام....دقیقا کدوم وری بریم؟
_اوه...خواهشا نگو گم شدیم

سو نگاهی به اطرافش انداخت...داستانا خیلی هم درست نمیگفتن....همه جای جنگل دقیقا شبیه هم نبود...تفاوت هایی هم داشت...اما مشکل این بود که هیچ کدوم از این تفاوتا آشنا نبود...


ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۱۸:۱۹:۵۸

خفن ترین وارد میشود

#اختلال_خودشیفتگی



Raveeeen!!!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.