هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#11
اسلیترین VS. گریفیندور

سوژه: جادوگران


اما کارت صد و شصت و هفت را روی بقیه کارت ها گذاشت. خانه کارتی که درست کرده بود ارتفاع خیلی خوب پیدا کرده بود و اما خیلی برایش ذوق کرده بود، چون اولین بار بود چنین کارهایی می کرد.

در واقع همه به خاطر ه شیوع یک بیماری شدید و ناشناخته به نام پیفیلیوس گمبلوس مجبور شده بودند در خوابگاه بمانند. این بیماری ناشناخته چند نفر را به زامبی های متحرک تبدیل کرده بود، برای همین قلعه منع عبور و مرور را وضع کرده بود که افراد بیشتری مبتلا نشوند. ولی از شروع حبس خوابگاهی چهار هفته می‌گذشت و افراد مبتلا به طرز عجیبی کم نشده بودند. در آخر مجبور شده بودند چند غول غارنشین را در ورودی هر خوابگاه قرار دهند که اجازه خروج کسی را ندهد.


- الان داری چه غلطی می کنی؟

دست اما که داشت کارت صد و شصت و هشت را روی بقیه کارتها می‌گذاشت لرزید و باعث شد خانه زیبایی که برایش شش ساعت وقت صرف کرده بود به یکباره فرو بریزد.
با عصبانیت به طرف منبع صدا برگشت و ملانی را دید که با موهای قرمز و چهره ایی از عصبانیت بفنش شده بود، بالای سرش ایستاده است.
در حقیقت بچه ها از فرط بیکاری موهای ملانی را در یک شب قرمز کرده بودند و او هرچه ورد و طلسم باطل کن صرف کرده بود نتوانسته بود آنها را دوباره آبی کند.
اما که میخواست حرص خانه کارتی باد برده اش را خالی کند با بدجنسی گفت:
- میگم این چهره عصبانیت خیلی با موهات ست....

اما ملالی نذاشت جمله اش را تمام کند و پس گردنی محکمی به او زد و گفت:
- مگه بهت نگفتم امروز بازی داریم ؟خودتو تو جمع کن دنبالم بیا؟

اما در حالی که بلند می‌ شد با تعجب گفت:
- مگه نگفتند بازی به خاطر بیماری کنسله ؟میخوایم بریم بیرون؟ زامبیا کم شدن؟

ملانی با بی حوصلگی جواب داد:
- نخیرم! تازه چند مورد جدیدم هم مبتلا شدن! برای همین مدیریت تصمیم گرفته برای سرگرم شدن بچه ها هم که شده بازی رو حتما برگزار کنه
اما و ملانی به کنار شومینه رفتند.
آرتور با کتاب عجیب و سیاه رنگی روی زمین نشسته بود و مدام دکمه های عجیبی که در یک سمت آن بود را فشار میداد. طرف دیگر کتاب سیاه مانند سفید بود و نور یکنواختی بیرون میداد.

ملانی به آرتور گفت:
- بیا این یکی هم بفرست ببینم چی میشه

ارتور که رنگش پریده و سرش را بالا آورد و گفت:
-اگه اینم بمیره چی؟!
اما با تعجب گفت:
- کی بمیره؟ من؟ جریان چیه؟

ملانی با لبخند عجیب به سمت اما برگشت و گفت:
- این دستگاه مشنگی و آرتور کمتر تغییر داده که بتونیم توش بازی هم انجام بدیم. از اینا به اسلیترین هم دادیم ولی الان دقیقا نمیدونم چه جوری کار میکنه!

اما که تازه متوجه شده بود فقط خودشان سه تا در وسط خوابگاه هستند پرسید:
- دقیقا بقیه کجان؟
ملانی با لبخندی که کم کم داشت ترسناک می شد گفت :
-رفتن تو لپ تاب! الان تو هم می پیششون

قبل از اینکه اما چیزی بپرسد آرتور توضیح داد:
- این جعبه مشنگی که بهش میگن لپ تاب! توش یه شبکه است که مثل نخ به همه جا وصله .تصمیم داشتیم از این طریق با هم بازی کنیم و بچه ها را کوچک کردم فرستادم تو جعبه با هم بازی کنند که دیگه بیماری برامون مشکلی ایجاد نکنه. ولی هر کاری می کنیم نه معلومه بچه ها کجان و نه اینکه دارن اونجا چیکار میکنن! فکر کنم این که جادو را وارد این ماسماسک کنیم اشتباه بوده!

اما که کمی گیج شده بود گفت:
حالا من چیکار کنم؟ من که چیزهای مشنگی چیزی سرم نمیشه!

ملانی با سرش به آرتور علامت داد و کمی اما را سمت لپ تاب هول داد. آرتور یکی از دکمه ها را زد و ناگهان دستهایی از قسمت نورانی بیرون آمد و اما را که فریاد می کشید به درون خودش کشید.
در آخرین لحظه که اما داشت توسط صفحه نورانی بلعیده می شد صدای ملانی را شنید که گفت:
- اونا رو پیدا کن و فقط سعی کنین بیاین بیرون! تو تنها امید مونی!


لحظه بعد اعمال وسط یک خیابان بزرگ ایستاده بود. همه جا ساکت بود. اما به اطرافش نگاه کرد با تعجب دید دو طرف خیابان در پیاده‌روها افراد یک شکلی که روی لباسهایشان یا صفر یا یک نوشته شده بود در جهت های مختلف بدون اینکه حرفی بزند در حال رفت و آمدند. همه افراد شبیه هم بودند و حتی رنگ لباس هایشان و و نحوه راه رفتن شان هم شبیه بود و فقط عدد روی لباس هایشان فرق می کرد.
اما با ترس به یکی از افراد که در نزدیک شد و پرسید:
- ببخشید شما تیم گریفندور رو ندیدین؟
فردی که اما از او سوال کرده بود عدد صفر روی لباسش داشت و بدون اینکه حالت چهره اش تغییر کند گفت:
- اگر منظورتون بازی کذاییه سایته، باید بری به قهوه‌خونه جادوگران!
بعد دستش را به سمت راست اما بلند کرد و بدون اینکه چیز دیگری بگوید به راهش ادامه داد.

اما به سمتی که فرد صفر نشانش داده بود به راه افتاد و بعد از چند لحظه توانست قهوه خانه جادوگر را ببیند.قهوه خانه بوی دود و چایی و تخم مرغ میداد و دو فرد بسیار قدبلند و هیکلی با سیبیل های بلند جلوی ورودی آن ایستاده بودند.

بین دو مرد بلند صف طولانی از افرادی بود که هرکدام یک برگه را به سینه هاش آن چسبانده بودند. اما به صف نزدیک شد و بالاخره توانست روی برگ‌ها را ببیند .اسم های روی برگه ها کلمه های عجیبی بودند مثل "محمد ۵۵"، ،الکس rar"، "جوجوی مامانم" و مثل اینها .
اما هیچ کاغذ و مدادی اطرافش نمی دید که بتواند برگهای مثل اینها برای خودش درست کند، بنابراین تصمیم گرفت بین شلوغی افراد خودش را وارد قهوه خانه کند.
کمی که صف جلو رفت اما متوجه شد آن دو فرد قد بلند و هیکلی جلوی قهوه خانه همه برگها را چک میکنند و بعد از پرسیدن چیزی به نام "شناسه و رمز " به افراد خاصی اجازه ورود می‌دهند.
اما هیچ ایده ای نداشت که شناسه و رمز چه چیزهایی هستند و اکنون که به در قهوه خانه نزدیک شده بود. برای فرار کردن دیگر خیلی دیر بود .ناگهان در حالی که چند نفر بیشتر با افراد قوی هیکل فاصله نداشت ، نفر جلوش به یکباره غیب شد و برگه ای که دستش بود به زمین افتاد.
کسی پشت سرش گفت :
-فکر کنم برقش رفت! آفلاین شد که!

اما بدون جلب توجه کسی به آرامی برگ را برداشت و روی سینه اش چسباند روی برگه نوشته شده بود : "شناسه: سگ سبیل --رمز :۱۲۳۴"

بلاخره به در قهوه خانه و افراد هیکلی رسید و آنها نگاه وحشتناکی به اما انداختند.
اما با امیدواری برگه روی سینه اش را نشان داد و سعی کرد لبخند بزند و گفت:
- اومدم جادوگران واسه بازی!
فقط قوی هیکلی که نزدیک تر بود گفت:
شما عضو هستید اجازه ورود به سایت را دارید.

اما با خوشحالی وارد قهوه خانه شد .فضای قهوه خانه انگار بی انتها بود. همه جا را دود و بوی قلیان قهوه پر کرده بود.
همه جور افرادی در قهوه خانه بودند :از بچه‌های کوچک شش ساله تا یکسری پیرمرد هایی با ریش های بلند ، خانم های با لباس اشرافی و یا یکسری افراد وحشتناک با صورتهای زخم خورده و اخم های ترسناک.

همه بخش های قهوه خانه شبیه هم بود ولی کمی که گذشت اما متوجه شد در هر کناری یک تابلوی خیلی کوچک نورانی در هوا شناور است.
مثلاً نوشته شده بود محفل ، زندان آزکابان، کوچه دیاگون و امثال اینها.

در پشت این تابلو های درخشان افراد مختلف دور یک میز عجیبی جمع می شدند و انگار داشتند بازی مثل شطرنج می کردند چون اما میتوانست مهره های رنگی و عجیبی را از فاصله دور هم ببیند.
همزمان بعضی ها داد می زدند، بعضی ها می خندیدند و بر تعداد هم با هم حرف می زدند. جالب‌تر اینکه قهوه خانه انگار روح هم داشت چون بعضی از افراد از بقیه کمتر بودند و بالای سرشان نوشته شده بود old . کسی به آنها توجهی نداشت.

اما که سعی می کرد به کسی نخورد یا مشکلی ایجاد نکند در میان تابلو های درخشان دنبال افراد گریفیندور میگشت. بلاخره چشمش به تابلوی درخشانی افتاد که نوشته بود: کوییدیچ.

اما با شغل به طرح تابلو درخشان و افرادی که پشت تابلو جمع شده بودند رفت.
به محض اینکه به آنها نزدیک شد متوجه شد همه افراد قوی هیکل دارای سیبیل های بزرگ هستند. جمع آنها بیشتر از آن که شبیه بازیکنان کوییدیچ باشد شبیه شبیه زندانیان بخش زورگیری آزکابان بود
.
ناگهان یکی از افراد که از بقیه بزرگ تر بود و زخمی روی صورتش داد گفت:
- به !اصغر سگ سیبیل! میای کویی بزنیم دادا؟ این چه قیافه واسه خودت درست کردی آواتار جدیده؟

اما که نمیدانست چه بگوید فقط با سر تایید کرد.

فرد دیگری که روی صندلی نشسته بود و روی سینه اش نوشته بود "سلطان غم مادر" با خنده گفت:
- دادا هنوز نفهمیدی این آواتار اما ونیتیه؟ داداشمون از اول بازیکنش انتخاب کرده! هلاک انتخابتم سگ سبیل!

همه خندیدند و اما هم لبخند زورکی را روی لبهایش نشاند.

فردی که اسمش را گفته بود ناگهان دستش را کشید و آن را را پشت میز نشاند. بقیه هم کم در صندلی هایی که کنار میز بودن نشستند. اما با تعجب به میز نگاه کرد.
میز در حقیقت یک زمین کویدیچ مینیاتوری بود. اما که بیشتر گیج شده بود با خجالت پرسید :
آقایون! داداشا! یکیتون یه توضیح میده اینجا چه خبره؟

فردی که روبرویش بود و سیبیل های بزرگ نارنجی داشت با ذوق گفت:
- داداشیمی! توضیح بدم؟ رو چشمم خوراکم توضیحه سطان!....
بعد ادامه داد:
- این زمینه که الان داریم عرق جبین داداش ! فقط دست بهش نزن چون خیلی داغه ! سایت اومده یه سری بازیکنی برا همون ایجاد کرده! خدا! انگار بازیکنان واقعین! داداش همه بازیکنی داریم یه اما ونیتی مون کم بود اونم همینجوری یه دونه کاغذی گذاشتیم. تو میتونی که الان همین شکل با همین بازی کنی!

اما می خواست معنی سایت را بپرسد ولی توجه به مهره های رنگی زمین مینیاتوری جمع شد.
مهره های عادی نبودند بلکه کاملا از صورت و چشم داشتند و با کمی دقت متوجه شد کاملاً تکان میخورند. چقدر صورتهایشان آشنا بود....
اما کمی به سمت میز خم شد و بلاخره توانست صورت اعضای تیم گریفیندور را ببیند. مهره ها با چشم و ابرو به او علامت میدادند و انگار سعی میکردند تکان بخورند ولی نمی توانستند. تیم حریف هم اسیلیترین بودند و همین وضعیت را داشتند و اما میتوانست قیافه وحشت زده چند نفرشان را میشناخت تشخیص دهد.


سعی کرد بدن کوچک شده جیسون را بردارد و از زمبن بیرون بکشد ولی مهره تکانی نخورد.
یکی از افراد سر میز پرسید:
_ داری چیکار می کنی داداش! آقای همسایه زحمت کشیده مهره‌های به این خوشگلی درست کرده نشکنیشون! اینا تا بازی تموم نشه درنمیان که!

اما متوجه شد آقای همسایه باید جادوگر خیلی ماهری باشد که بتواند افراد را . کوچک کرده و به مهره های بازی تبدیل کند. اصلا نمیخواست با او روبرو شود پس مجبور بود بازی را تمام کند و همه افراد تیم را نجات دهد.
بنابراین سعی کرد مثل بقیه حرف بزند و پرسید:
داداشا بخواهیم بازی کنیم چیکار کنیم؟

همین که این حرف را زد تابلوی نورانی کوچکی در هوا ظاهر شد که نوشته بود : لاگین به بازی
فرد کناری اما گفت:
-بیا دسترسی بهت دادم بزن روش سلطان!

اما به ارامی تابلو را لمس کرد. به محض لمس تابلو سبیل بزرگی مثل سبیل بقیه روی صورتش ظاهر شد و مهره کاغذی که در زمین به اسمش خودش بود رنگ لباس تیم گریفیندور را گرفت.

ناگهان صفحه ی کوچیکی دو جلوی همه افرادی که پشت میز بودند ظاهر شد. روی صفحه چندین مربع کوچک بود که روی هر مربع یک حرف الفبا به چشم میخورد.
کسی در آن سر میز گفت :
_ به به کیبوردمونم ظاهر شد! گزاشگرم فعاله.... بریم!

در کمال تجربه اما دید همه افراد روی کیبوردهای جلوی خود خم شده و مشغول زدن دکمه ها شدند. صدایی ناگهان در فضا پیچید.
_تیم کوییدیچ اسلیترین و گریفندور داره شروع میشه میریم که یه بازی عالی را ببینیم....

اما که جای سیبیل تازه درآمد اش میخارید سعی کرد تمرکزش را روی زمین بازی بگذارد.

گزارشگر که معلوم نبود صدایش از کجا می آید بازگفت:
- می‌ بینیم که بازی رو هکتور از تیم اسلیترین شروع می کنه!
در همان لحظه مهره که به شکل هکتور بود شروع به حرکت کرد و به زمین گریفیندور نزدیک شد. اما با تعجب متوجه شد فردی در سر میز مدام جمله‌ هایی را از زبان هکتور می‌نویسد و جمله ها در هوا ظاهر میشوند:
هکتور دو قدم جلو رفت و و ملاقه معجون سازی اش را دو بار در هوا تاب داد.

گزارش کار دقیقاً شبیه این جملات را تکرار کرد و هکتور هم بعد از یک ثانیه هم این حرکات را انجام داد.

اما بالاخره متوجه روند بازی شده بود پس آنها بودند که مهره های کوچک را کنترل می کردند. برای همین هم از اعضای تیم نمی توانستند به میل خودشان از زمین بازی بیرون بیاید گزارشگر ادامه داد:
- الان می بینیم که جیسون با یک کتاب که به فرق هکتور میزنه حمله هکتور رو خنثی میکنه! و از اون طرف مقابل گابریل و وایتکس ریزان جلو میاد!
اما خیلی دلش می خواست به آنها بگوید که اصلاً بازی بلد نیستند و کاری که می کنند مثل عروسک بازی است ولی چاره ای نبود باید تو هم مثل هم آنها بازی می کرد.

اما شروع به زدن دکمه های حروفی کرد که جلوی رویش بود و گزارشگر ادامه داد:
- از مدافعین گریفیندور اما وینیتی را می بینیم که با بال های اژدها مانندی که ناگهان از پشتش بیرون زده به تیم اسلیترین حمله می‌کنه ....بعله میبنیم که از دهن و نوک جاروش هم داره آتیش بیرون میزنه سر راهش موهای بلاتریکس رو هم میسوزونه و جلو میره و پاس میده به الکس و ....الکس هم جلو میره و شوت میکنه....گل! امتیاز به نفع گریفیندور!

دستهای اما از بس با سرعت دکمه های کیبورد را فشار داده بود ،دستش درد گفته بود. بعد از گل ، سیبیلو هایی که سمت اما کنار میز نشسته بودند با شادی فریاد کشیدند.
- جون بهت الکس بابا!
- حبس ابدتم اصغر الکسی!

اصغری که در نقش الکس بود و یک خالکوبی بزرگ از لنگر کشتی روی بازوی برهنه اش داشت با غرور لبخند زد و تشکر کرد. لبهای اما اویزان شدند. چرا هیچ کس تلاشهای اژدها وار او را ندیده بود؟

گزارشگر ادامه داد:
- میبینیم که اسلیتیرین داره حمله رو اغاز میکنه...توپ دست...نه توی پاتیل هکتور جلو میره...پاس میده به پلاکس...ولی پلاکس توپو ول میکنه که روی دیواره های ورزشگاه نقاشی بکشه...توپ میوفته دست پیتر...


صدای گزارشگر با فریاد یکی از کنترل کننده های اسلیترین قطع شد.
- چنگیز دادا! داری چی کار میکنی؟ توپو بهت دادم تا تو ول کنی بری روی دیوار ورزشگاه نقاشی بکشی؟
چنگیز گفت:
- دادا! خو نقاشی دوست دارم! تازه لردم گفته عشقمو به رخ همه بکشم! جونم فقط لرد!

- الان لرد کجاست وسط بازی؟ این دیوارا انقدر داغه که چیزی روس وایمیسه چاقال؟ همش ذوب میشه!

ولی انگار این جرف برای چنگیز اهمیتی نداشت چون مهره پلاکس همچنان داشت روی دیوار نقاشی میکشید.

با ساکت شدن بحث، گزارشگر ادامه داد:
- پیتر با پیرهنی که روش نوشتن "تا جون دارم،لردو دوست دارم!" جلو میره... توپو پاس میده به جیسون و....ولی مالفوی توپو ازش میگیره....
اما که نسبت به بقیه کندتر بود، سعی کرد با سرعت بیشتری دکمه ها را فشار دهد و بازی را نجات دهد.
گزاشگر گفت:
- مالفوی به جلوی دروازه میره و با سگ پرنده اش....بله اون یه سگ پرنده رو وارد بازی کرده! توپو به سگ پاس میده !سگ در هوا چرخش میخوره.... و با پنجه اش شوت میزنه به سمت دروازه....گل؟نه الکس توپ رو میگیره!
اما بلاخره صبرش تمام شد و گفت:
- اقا این چه جور بازیه؟! سگ پرنده؟ پرتاب با ملاقه؟ باید درست و طبق قوانین بازی کنیم!

فرد روبروی اما که کنترل کننده هکتور بود،گفت:
- داداش خودت بال اژدها درآوردی ما چیزی گفتیم؟ انصاف انصاف قدیمیا! بعدشم همسایه جون گفته سبک بازی آزاده! اصن دوست داریم اینجوری باشه؟ مشکلی داری؟ میخوای بیرون بازی حلش کنیم؟

اما که حتی اندازه قطر یکی از بازوهای مرد نبود، سعی کرد بحث را عوض کند:
- خیلی خب بابا!....این جستجوگر ما کجاست؟ اصلا بازی نمیکنه!

کنترل کننده جیسون به فردی در انتهای میز اشاره کرد و گفت:
- هستش ولی نیستش! حال نداره دادا! یکم امتیاز بیاریم خودش راه میوفته!

اما که دیگر داشت نا امید میشد، دوباره شروع به تایپ کردن کرد. بازی را باید با تلاش خودش تمام میکرد.
گزارشگر دوباره شروع کرد:
- اما ونیتی توپو تو دستش داره و بال زنان جلو میره....هکتور پاتیلشو به سمتش پرت میکنه و بال چپ اما به دیواره های داغ ورزشگاه میخوره....بال چپش میسوزه و اما با یک بال خودشو تو هوا نگه داشته!توپو پاس میده به آرکو! ارکو چاقوزنان جلو میره! تیم اسلیترین از ترس جاقوها نمیتونن توپو ازش بگیرن! به نزدیک دروازه میرسه و چاقوشو توی توپ فرو میکنه.....و چاقو رو پرتاب میکنه! گل! گلللل! امتیاز به نفع گریفیندور!

دوباره صدای شادی کنترل کننده های گریفیندور به هوا رفت.
- داش گلمی تیمور ارکو! بیا چاقوتو بزن تو قلبم!

- تیمور! اسلی رو تیکه تیکه کن دادا!

اما با خوشحالی به انگشت هایش استراحتی داد. مرلین را شکر کرد که سیبیلو های گریفیندور بازیکن های خوبی بودند.

گزارشگر ادامه داد:
-بلاخره جستجوگر اسلیترین خودی نشون میده و داره زیگزاگی وسط زمسن جارو سواری میکنه! در کنار زمین پلاکس رو میبینیم که اثر مونالیزاشو از نیم رخ لرد روی دیواره ورزشگاه ثبت میکنه و نقاشیش داره قل قل میزنه! مالفوی توپ رو میگیره و جلو میره....جیسون رو دور میزنه! اما ونیتی جلوشو میگیره! میبینیم که اما دوباره بال درآورده ولی بال جدیدش کفتریه و پر داره! سعی میکنه پرشو تو چشم مالفوی فرو کنه! مافوی توپو پاس میده به بلا و بلا به سمت دروازه شوت میکنه! گلللل! امتیاز به نفع اسلیترین!

دستهای اما از شدت دکمه زدن میلرزید. فکر نمیکرد دیگر بتواند مهره اش را سریع جلو ببرد. همین الان هم از دستش در رفته بود و برای خودش بال کفتر ایجاد کرده بود. باید بازی را تمام میکردند. ببرای همین لنگه کفشش را در آورد و به سمت سیبیلوی جستجوگر پرتاب کرد. کنترل کننده جستجوگر که خواب بود با ضربه کفش اما از جا پرید و به گیجی به اطرافش نگاه کرد.

اما به سمتش فریاد زد:
- اگر سینچ رو تا 5 دقیقه دیگه نگیری، پا میشم میام سبیلاتو از ته میزنم!

انگار تهدید اما کارساز بود چون جستجوگر کاملا فعال شد و شروع به بازی کرد اما تا چند گل بعدی اثری از سینچ نبود. بعد از سه گل از طرف گریفیندور و دو گل از طرف اسلیترین بلاخره گزارشگر فریاد زد:
- سینچ دیده شد! جستجوگر اسلیترین با باله های ماهی اش داره به سمت زمین پرواز میکنه و جستجوگر کریفیندور با رد شدن از کف وایتکس گابریل به سمتش میره! او! هر دو از روی سبزه های کف ورزشگاه رد میشن و یه قسمت نقاشی پلاکس رو خراب میکنن! انگار پلاکس به دیوار راضی نیست و الان داره سبزه ها رو رنگ میکنه! دارن پا به پای هم جلو میرن! جیسون یه کتاب به سمت جستجوگر اسلیترین پرتاب میکنه و بعلهههه به سرش میخوره! توپ توی دستهای جستجوگر گریفیندوره! گریفیندور برنده شد!

این آخرین کلماتی بود که اما شنید. دوباره دستهای درخشانی او را گرفتند و از پشت به درون چیزی کشیدند. چند لحظه بعد اما و بقیه اغضای تیم بیهوش روی زمین خوابگاه گریفیندور افتاده بودند.
پلک های اما چند لحظه باز شد و قیافه متعجب آرتور و ملانی را بالای سرش دید ولی نتوانست چیزی بگوید چون از درد دستش دوباره بیهوش شده بود.





All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#12
سلام پرفسور جذابم!

به نظر می‌آمد که داروی توهم زا نه تنها سرعت قارقارو را زیاد کرده بود بلکه او را به بسیار چابکتر هم کرده بود. مثل دود شدن نمرات مجنون سازی گریفندور در کلاس اسنیپ قارقارو هم ناپدید شده بود.

اما که با عده ای از دانش آموزان حدود چند ساعت بود که تمام قلعه را می دویده بودند،دیگر خسته شده بود بنابراین تصمیم گرفت یواشکی در حیاط استراحتی بکند.
روی تخته سنگی نشست و فوت کن جادویش را از جیبش در آورد چون قلعه به دلیل کم آبی کولر های جادو ایشان را قطع کرده بود هر دانش‌آموز فوت کنی داشت که به شکل یک پیر مرد پشمالو بود که وسط ریشه‌هایش به صورت آدم فوت کرد. منتها انگار فوت کن پیازخورده ایی به اما افتاده بود چون بوی بسیار بدی می‌داد و او مگر در مواقع خیلی ضروری مثلا الان که داشت می پزید به ندرت از آن استفاده می‌کرد.

اما که اعصابش خورد شده و به پیرمرد فوت کن گفت:
_ ناموسن چی خوردی حالمو داری بهم میزنی!

صدای پشت سرش گفت:
_ چیزی نخورده احمق جان باید دکمه پیازش را خاموش کنی!

اما سریعاً برگشت ولی پشت سرش کسی نبود فقط سگ هاگرید را دید که بین چمن ها نشسته بود و به او نگاه می کرد.
با خودش گفت:
_ خوب دیگه گرما مغز مو پخته و خل شدم!

فنگ گفت:
_ نه علائم گرمازدگی شامل قرمزی و بی حالی و عرق فراوان است شما هیچ کدام را ندارید در این کلاسها چه چیزی به شما یاد می دهند دانش آموزان احمق!

اما گفت:
احمق خودتی یعنی چی که برای....
اما جمله اش را نیمه گذاشت الان با فنگ حرف زده بود!
به سرعت به فنگ گفت:
_ تو که حرف نزدی؟زدی؟نه سگ عادی که حرف نمیزنه...نکنه بوی پیاز این فوت کن دیونم کرده؟

فنگ با قیافه‌ای گرفته گفت:
_ با ما بودی؟ تف مرلین بر تو باد! ما انسانی با درک و با کمالات هستیم! اگرچه انسانیت به جسم یا حیوان بودن نیست باید روح تو انسان باشد!

فنگ در حین گفتن این جمله جلوتر آمد و اما بالاخره توانست جای گاز قاراقارو را روی پای او ببیند. نفس راحتی کشید. چون در چند ثانیه گذشت واقعا احساس می کرد مغزش به سیب زمینی آپز تغییر کرده است. تا حالا قارقارو حیوانی را گاز نگرفته بود و فنگ اولین قربانی بود،البته به نظر میرسید گاز قارقارو در حیوانات برعکس عمل میکند؛ چون فنگ واقعا با کمالات شده بود. اما به خودش یادآوری کرد حتما این مورد جدید را به ملانی گزارش دهد.

اما که حواسش جمع شده بود، ناگهان رفتارش را عوض کرد و گفت:
_ بله شما درست میفرمایید جناب فنگ اشتباه از من بود چشام یکم ضعیفه!

فنگ با تاسف به اما نگاه کرد و گفت:
می دانیم. هم مغزتان ضعیف است هم چشمهایتان! در این مدرسه چیزی را به شما یاد نمی دهند که به دردتان بخورد! این بود آرمانهای هاگوارتز؟ آرمانهای گودریک؟ شما به کجا می روید؟

اما که کمی به فنگ نزدیکتر شده بود به آرامی آمپولش را از کیفش در آورد و زیر ردایش قایم کرد و با بدون فکر جواب داد:
_ بله بله درست میگید...دیگه کاری نمیشه کرد....
ولی در لحظه ایی که میخواست آمپول را تزریق گند فنگ دستش را بلند کرد و با حرارت فریاد زد:
_ نه! ما نباید تسلیم شویم! شاید این سرنوشت بزرگ ماست!باید گودریک زمانه باشیم! اکنون که تو را در این زاری میبینم دانش آموز حقیر؛ عزمم را جزم میکنم و مبحث فنگ شویی را تاسیس میکنم! مغزها و باورهایتان را میشورم!

وضع اما واقعا زار بود. انگار توهم فنگ بدتر شده بود.اما فکرش را به کار انداخت. باید کاری میکرد.
با چاپلوسی گفت:
_ چه باحال! من که به خشک شویی نیاز داشتم! جدا بو پیاز میدم!ولی میدونی باید قبل تاسیس مجموعه ات باید جوجه تیغی زده بشی!قانونه!
_چی چی زده بشویم؟ به گمالات ما برنمیخورد؟
_جوجه تیغی زده! یک سری جوجه تیغی جادویی هست که تیغاشو جدا کردن که کمالاتو قشنگ پر میده بالا!

فنگ دستش را داز کرد و اما آمپول را برای تزریق جلو آورد. دستش؟ سگها دست داشتند؟نه؟
اما میخواست بیشتر فکر کندولی سرش گیج رفت و همه چیز تاریک شد.

کتی و پیتر و الکس، اما را که بیهوش بوددروی تخت درمانگاه گذاشتند.
ملانی که کنار تخت ایستاده بود گفت:
_دقیقا چند تا آمپول بهش زدین؟

الکس خسته جواب داد:
_ فکر کنم پنج تا! تازه شانس آوردیم وگرنه فنگو کشته بود!فکر کنم گاز قارقارو زیادی روش اثر کرده بود چون میخواست یه هویجو تو دماغ اون بدبخت فرو کنه...


All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: کلاس «جادوی سیاه فوق پیشرفته»
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#13
سلام بر پرفسور تیز و برنده

1. مزایا و معایب این طلسم رو نام ببرید؛هر چه قدر خلاقانه تر بهتر.(چهار نمره)
مزایا:

1- میتونیم در حین دزدی ازش برای پرت کردن حواس ملت و زدن جیبشون استفاده کنیم
2- قبل دادگاه روی طرف مقابل اجرا میکنیم و تو دادگاه ادعا میکنیم که طرف دیوونه است .
3- میتوانیم در تبلیغ وسایل الکی شکجه که میخواییم تو پاچه ملت کنیم ازش استفاده کنیم. به این صورت که یک پدر تسترالی رو گیر می آوریم و در حین استفاده از محصولمون ، یواشکی روی طرف ازش استفاده میکنیم.
4- وقتی میخواییم از کلاس فرار کنیم روی سوگلی پروفسور ازش استفاده میکنیم.
5- گم شدیم و میخواهیم کسی ما رو پیدا کنه، روی نزدیکترین فرد اجرا میکنیم.

معایب:
1- خیلی طول میکشه و تبلیغ منفی برای وسایل الکی شکنجه مون میشه. بنابراین باید در طلسمی بعد از تبلیغ فرد را بیهوش کنیم.
2- نمیخواهیم پیدا شیم چون کار بدی کردیم.
3- اگر سوگلی کلاس هم خوابگاهی مون باشد، شب نمی ذاره بخوابیم.

2-یه خاطره کوتاه از اینکه خودتون از طلسم استفاده کردین رو شرح بدین.تاکیید می کنم که شرح بدین!(چهار نمره)
یک بار برای تبلیغ آژیر خطری که آژیر نبود از این طلسم استفاده کردم. در واقع لوسی ویزلی رو با وعده سوپ پیاز گول زدم و در پشت پرده طلسمو روش اجرا کردم. آژیرهامون فروشی داشت که بی سابقه بود. مخصوصا مشتری ها از اینکه آژیر صدای ویزلی زجر کشیده میداد خیلی خوششون اومده بود. البته بعد از فروش مجبور شدم یه جوراب تو دهن لوسی فرو کنم که تا فروش فرداش ساکت باشه. اتفاقا در هر سه روز فروش سود کردم

3. چه بر سر جادو آموز پررو اومد؟ سی هشت ساعت عذاب جادو آموز رو به صورت گزارش، شرح بدین. تاکید می کنم به صورت گزارش نه رول!(دو نمره)

در دو سه ساعت اول که همه سعی داشتند اون بیچاره رو ساکت کنن ولی چون علاوه بر پر رو بودن،پر شانس هم بود، همون لحظه شجریان جادوکار زاده که میدونین از بزرگان موسیقیه از زیر پنجره کلاس میگذشت و نعره های ایشون رو شنید و خوشش اومد. میگفت جنس نعره هاشو دوست داره. سی و پنج ساعت بعدی جادوکار و شجریان تو استدیو در حال تمرین نوت ها با نعره بودند. اتفاقا تازگیا پوستر کنسرتشم دیدم. هیپوگریف شود سبب خیر دیگه.




All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#14
هافلپاف VS گریفندور

سوژه: خدا


بوم!

چشم های اما قبل از اینکه بتواند آنها را کامل باز کند بسته شد. نه به این دلیل که خسته یا خوابآلود بود، بلکه به این علت که برای چندمین بار از تخت طبقه دوم به زمین سقوط کرده بود. در حقیقت این سقوط های از تخت به فرش تقصیر اما نبود، تقصیر خشکمالی و خشکسالی بود.
به علت خشک مالی و تبخیر شدن عجیب سکه های بودجه هاگواتز، تخت یک طبقه نازنین اما را گرفته بودند و او و لوسی را مجبور کرده بودند که از تخت دو طبقه تسترال در رفته ایی استفاده کنند. تازه به علت خشکسالی هم جریان کولر جادویی شان مدام قطع و وصل میشد و بدن بیچاره اما در تمام طول شب ، بین صحرا و قطب شمال در رفت و آمد بود. بنابراین صبح ها مغز اما آنقدری آنتن نداشت که یادش بیندازد که تختش طبقه دوم است و در نتیجه معمولا صورتش روی فرش کف اتاق نیمرو میشد.
اما که امروز حتی بیشتر از روزهای دیگر از سقوطش دردش گرفته بود زیر لب گفت:
- ای بر پدر...

با سرازیر شدن ژله سبزی بر تمام بدنش و صدای خوردن چیزی به زمین حرفش نصفه ماند و جمله اش را عوض کرد:
- این دیگه چیه؟ اه! چه لزجه!

پیتر که داشت از زمین بلند میشد جواب داد:
- پامو شکستی! ای بابا....این آب دماغ حلزون دریاییه که جنابعالی حرومش کردی! اه! میخواستم قبل مسابقه انرژی بگیرم ها!

اما که با اکراه داشت مایع لزج را از صورتش کنار میزد گفت:
-چیییی!؟ از آب دماغ حلزون دریایی؟ خجالت نمیکشی اومدی تو خوابگاه دخترا؟ مسابقه چیه؟

پیتر با نگاه عاقل اندر آب حلزون دریایی جواب داد:
- اولا که اینجا راهروعه! کدوم خوابگاه دخترا!؟ بعدشم یادت رفته که امروز مسابقه داریم؟ نگا دفاع تیم ما رو! بدو بیا تو زمین که تمرینات قبل مسابقه داریم!

اما با مغزی که تازه آتنش بالا آمده بود یادش امد که دیروز به علت خشک مالی شدید تر خوابگاهشان را گرفته بودند و دیشب در راهرو خوابیده بود و بعله امروز مسابقه داشتند.....

زمین کوییدیچ

اما که مجبور شده بود برای پاک کردن اثرات حلزونی پیتر دوش بگیرد و با عجله بیرون بیایید، بیشتر از اول صبح بدنش درد میکرد و سرش هم کمی گیج میرفت ولی قبل از آنکه فرصت نگرانی پیدا کند فریاد ملانی او را از جا پراند.
-رزم آوران و عقابهای سلحشور! امروز روز مهمیه! روز اول مسابقاته! و من ازتون خواستم که یکم زودتر بیایین که یک سری اموزشات حمله ببینین. اینم مربی تونه! ابی گولاخ! معروف به رد چاقو در ابرو و فن کف ماهی!
و مرد قد بلند و عضله ایی کنارش را نشان داد. ابی گولاخ سبیل بزرگ و جاهای زخم های متعددی داشت و با تتوی "بکش کنار، اوف میشی" روی بالای سینه اش هیچ شباهتی به مربی نداشت.
الکس که کنار اما بود پرسید:
- برای چی باید اموزش ببینیم؟ مگه جنگه؟ چند تا توپ و جاروعه دیگه!

ملانی که انگار منتظر همین جمله بود فریاد دیگری زد:
- بعله جنگه! جنگ قهرمانی! و ما نمیدونیم تیم حریف قراره با چی بهمون حمله کنه! چون چاقو رو میشه زیر ردا قایم کرد، به نظرم این سلاح خوبیه! زود باشین به صف شین! وگرنه همتون از فردا شب کنار اما و لوسی تو راهرو میخوابین!

قیافه رنگ پریده اما به قدری شبیه گربه باران خورده بود که همه به صف شدند که به وضعیت او دچار نشوند. ابی گولاخ مدل چوبی تمرینی را آورد و بعد از چند حرکت در هوا، چاقو را در پهلویش فرو کرد. همگی سرشان را تکان دادند. هیچ کس چیزی نفهمیده بود.
ملانی به هر کدامشان یک چاقو بزرگ داد و گفت:
- خب روبروی هم وایسین، فنو بزنین!

جیسون با لحنی خشک گفت:
- روبروی هم؟ چرا از این مدل چوبیا نمیدین بهمون؟
-بودجه نداریم! همین یکیو داشتیم که اونم چاقو خورد. بهتره از الان روی ادم تمرین کنین که حسابی حرفه ایی بشین! تا وقتی همدیگرو نکشین اوکیه. اگه اعتراضی دارین به راهرو اشاره میکنم!

همه جفت شدند و اما روبروی الکس قرار گرفت. حالا سرش بیشتر از قبل گیج میرفت ولی سعی کرد روی چاقو تمرکز کند. صدای ملانی را شنید که به آنها میگفت شروع کنند. چاقویش را لرزان به سمت الکس گرفت و چاقوی الکس را که داشت نزدیکش میشد دید....

بوم!

اما دیگر سرگیجه نداشت. فقط یک دفعه هوا خیلی خیلی گرم شده بود و به جای الکس دختر موقرمزی جلویش لبخند میزد.
-عهه....الان چی شد؟

دختر به برگه ایی که دستش بود نگاه کرد و گفت:
- هیچی تو مردی! ....خب اینم دفاعشون....تیم اینا کامله!

اما که ارور 404 در صورتش پیدا بود گفت:
- جانم؟! من مردم؟ چرا اونوقت؟ همینجوری الکی؟

- الکی که نه...چاقو خوردی دیگه! نگران نباش همه تیمتون با هم مردین! قشنگ دل و روده همدیگرو با چاقو سفره کردین.

اما به کنارش نگاه کرد. دختر راست میگفت تمام اعضای تیمش کنارش ایستاده بودند ولی ظاهرشان فرق کرده بود. خیلی رنگ پریده بودند و به جای ردای کوییدیچ لباس قرمز پولکی چسبانی تنشان بود.
اما به لباس های خودش نگاه کرد، خودش هم همچین لباسی تنش بود ولی نکته مهم را تازه دیده بود.

- یا پیاز آرتور! پاهام! پاهام کوش؟

در واقع نه اما و نه هیچ کدام از اعضای تیمش پایی نداشتند. بلکه بدن رنگ پریده شان در پایین تنه جمع میشد و کم کم محو میشد. درست مثل....
صدایی پشت سر اما گفت:
- روح شدی دیگه! روحا که پا ندارن!

اما برگشت. پشت سرش آموس و بقیه اعضای تیم هافلپاف جمع شده بودند. انها هم ظاهری مثل تیم گریفیندور داشتند با این تفاوت که لباس پولکی چسبانشان زرد بود.
اما با وحشت پرسید:
- واقعا مردیم؟ وایسا....شما دیگه چرا مردین؟ اینجا کجاست؟

آموس با بی حوصلگی گفت:
- یه از مرلین بی خبری کلا جو جنگ راه انداخته بود. واسه ماهم مثل شما مربی جنگی اوردن اونم جنگ با صاعقه جادویی....دیگه نتیجه اش هم داری میبینی دیگه. بعدشم معلومه دیگه! اینجا جهنمه! اونم طبقه هفتم! زدی یکو با چاقو کشتی انتظار داشتی کجا ببرنت؟

اما میخواست دوباره سوال بپرسد که چند نفر با عصاهای بلندی که از آنها آتش بیرون میزد، همه انها مجبور به راه رفتن شناور بودن کردند. بعد از چند لحظه اما متوجه شد که به سمت استادیوم بزرگی میروند و فریاد های عجیبی به گوشش میرسد.
از الکس که نزدیکترین فرد به او بود پرسید:
- میشه یکی بگه اینجا چه خبره؟ ....اهم....راستی ببخشید کشتمت!
- داریم میریم بازی کنیم! انگار اون دنیا حوصله شون سررفته بوده، ما که همه با هم مردیم فکر کردن بازیو همینجا تو جهنم برگزار کنن که سرحال بیان....اشکالی نداره، به هر حال منم کشتمت دیگه.

تیم ها وارد استادیوم بزرگی شدند. دور زمین کوییدیچ شلعه های بلند آتش به چشم میخورد و حتی دروازه های دو طرف زمین هم در آتش میسوخت. روی صندلی های استادیوم، موجودات بسیار عجیبی نشسته بودند که یا آتش گرفته بودند، یا اندام های عجیبی داشتند. ولی در قسمت کوچکی در سمت راست استادیوم خبری از آتش نبود و کاملا نورانی به نظر میرسید. کسانی که در آن قسمت نشسته بودند، ظاهر انسانی داشتند و در وسط آنها پیرمردی بامزه و تپلی با موهای سفید نشسته بود.
اعضای تیم ها در جایشان مستقر شدند. البته چون شناور بوند دیگر احتیاجی به جارو نداشتند.

گزارشگر بازی که یک کپه خاکستر بود و اصلا دهان یا جسمی نداشت با حرارت شروع به صبحت کرد:
-صبح شنبه جهنمی تون بخیر! به همه اهالی جهنم و چندین عضو بهشتی که برای دیدن بازی اومدن خوش آمد میگم. بذارین بدون هدر دادن وقت بریم سراغ بازی! ....بازی شروع میشه!

اما بقیه حرفهای گزارشگر را نشنید چون در حال فرار کردن بود.
بازی جهنمی با چیزی که آنها بلد بوند خیلی فرق داشت. توپها گوی های آتشینی بودند که دنبال بازیکن ها میرفتند که آنها را بسوزانند و اسنیچ هم چشم یکی از تماشاچی های جهنمی بود که به جای بال داشتن، با مژه زدن پرواز میکرد.
در این شرایط هیچ کس نمیتوانست بازی کند. همه یا در حال نعره زدن و سوزانده شدن و یا در حال فرار بودند.
بلاخره بعد از نیم ساعت اما توانست نزدیک داور بازی که گربه ایی با دندانهای خونین بود، بشود و پرسید:
- این بازی کی تموم میشه؟اوخ! مگه نمردیم چرا آتیش اینجا درد داره؟

گربه با لبخند چندشی گفت:
-تا هر وقت که چشمو بگیرین یا امتیازتون برسه! نگرانش نباش تا ابد وقت داریم! بعدم....جهنمه دیگه! اینم جزئی از عذابتونه.

یکی از توپها اتشین به سمت اما حمله کرد و او فرصت نکرد سوال دیگری بپرسد. در حینی که داشت شناور شده فرار میکرد با خودش فکر کرد باید کاری کند.شاید اگر بازی را ببرند، بتوانند تخفیفی در مجازاتشان بگیرند. در همان لحظه نگاهش به قسمت بهشتی استادیوم افتاد. با خودش فکر کرد آنها حتما کمکش میکنند. بهر حال بهشتی ها باید مهربان باشند.
بلاخره بعد از هجده بار دور زدن توانست از شر توپ آتشین خلاص شود و به جایگاه بهشتی ها رفت و به پیرمرد بامزه وسط جمع گفت:
- امم....میگم من واقعا قاتل نیستما! یعنی اینا اشتباه زدن ما رو آوردن اینجا! شما حتما آدم خوبی بودین که رفتین بهشت نه؟ میشه کمکمون کنید؟

پیرمرد لبخند شیرینی زد و گفت:
- اما ونیتی....حتی اگه الکسم نکشته بودی، اونقدری کلاهبرداری کردی که اینجا باشی...بعدشم من که "آدم خوب" نیستم من خدام!

وقتی در یک ثانیه مرده باشید، در طبقه هفتم جهنم باشید، مثل بچه قورباغه دم داشته باشید و از دست توپ های اتشین جهنم فرار کنید، دیگر از دیدن خدا هم تعجب نخواهید کرد.بنابراین اما ادامه داد:
- عه وا! خدایا! چه افتخاری!...من همیشه فکر میکردم خدا باید یه جور دیگه باشه! شما خیلی گوگولی این!

- خدا از دید هر کسی یه شکله! مهربون ترین شکلی که میتونه تصور کنه! مثلا تو چشم هم تیمیت آرکو الان یه چاقوی آشپزخونه گل گلی ام در ضمن بیخود تلاش نکن، من همینجوری دارم از بازی لذت میبرم بنابراین دخالتی نمیکنم!
در همان لحظه فریاد بلندی به گوش رسید. گوی آتشینی زاخاریاس و نیکولاس که در گوشه ایی پناه گرفته بودند را، همزمان سوزانده بود و به طرز عجیبی به آنها چسبیده بود و جدا نمیشد. اما متوجه شد توپهای آتشین به تدریج وحشی تر میشوند و حلقه آتش دور زمین هم مدام تنگ تر میشود. باید زودتر یک فکری میکرد. چاره ایی نداشت. او تنها یک استعداد داشت و آن هم کلاه گذاشتن سر بقیه و گول زدنشان بود.
صدایش را صاف کرد و گفت:
- میگم پروردگار بزرگ و توانا! برام عجیبه که دارین لذت میبرین، اخه احساس نمیکنین اینا دارن مسخره تون میکنن؟

خدا که داشت به نیکولاس نیم سوخته میخندید جواب داد:
- ههه....چرا مسخرم کنن؟

- اخه شما رو مجبور کرد بیایین تو جهنم....اونم یه قسمت کوچیک...تا بازی رو به روش جهنمی ببینین! اینا میخوان قدرتشونو به رختون بکشن!

خدا کمی اخم کرد و اما با امیدواری ادامه داد:
- راست میگم! مگه نباید شما قدرت برتر همه جا باشین؟ اینا چطور جرات کردن این بازیو اینجا برگزار کنن؟ باید می اوردن تو بهشت که شما مجبور نشین تا اینجا بیایین! باید دوباره قدرتتون رو بهشون نشون بدین که حساب کار دستشون بیاد!
خدا که واضحا عصبانی بود گفت:
- واقعا منظورشون این بوده؟ این خیارشورهای دریایی چطور جرات کردن!؟ همه تون رو نابود کنم خوبه؟
-ها؟ نه نه! اینجوری که کسی نمیمونه قدرتتون رو یادش بیاد! مثلا....مثلا.....میتونین بازی رو ببرین که همه بدونن فقط خدا است که میتونه هر بازی رو ببره!

- بازی رو ببرم؟...این که کاری نداره! کنارش شمام رم تبدیل به لوبیا کنم بهتر نیست؟

اما که نمیخواست وضعشان از این بدتر شود سریع گفت:
- نههه!....همون بازی کافیه! ما بندگان شما همه این اتفاقات رو تا ابد بازگو میکنیم وقدرت شما تا همیشه باقی میمونه! کسی حرف لوبیا رو که باور نمیکنه!

خدا کاملا گول خورده بود. در حقیقت اما برای این کار به خودش افتخار میکرد ولی متاسفانه مرده بود و نمیتوانست پز این اتفاق را به کسی بدهد.
خدا با چهره عصبانی شروع به بزرگتر شدن کرد تا جایی که قدش به حلقه های دوازه های آتشین رسید. با صدایی که چندین برابر بلندتر شده بود، گفت:
- از اونجایی که احساس میکنم به بارگاهم توهین شده، میخوام بهتون نشون بدم بازی یعنی چی ....اینجوری یادتون میاد قدرت اصلی مال کیه؟

استادیوم تقریبا ساکت شد. ناگهان خاکستر گزارشگر پرسید:
- الان خدا تو کدوم تیمه؟

اما سریعا گفت:
- خدا با ماست! پولکی قرمزا!

تیم هافلپاف که گیج شده بودند میخواستند اعتراض کنند ولی خدا با پرتاب اولین توپ و گل کردن آن در دروازه هافلپاف جای هیچ گونه اعتراضی را باقی نگذاشت.

خدا با چنان سرعتی گل میزد که دیگر توپ دیده نمیشد و فقط نوری از توپ آتشین از دست خدا تا دروازه نشان دهنده حرکت توپ بود. به همین ترتیب در عرض یک دقیقه امتیاز گریف پولکی به 25000 رسید. اعضای هر دو تیم چون میخواستند حداقل روحشان سالم باقی بماند، در گوشه ایی از استادیوم پشت خدا جمع شده بود و هیچ کدام نه جرات کمک و نه جرات دفاع در برابر او را نداشتند.
همه منتظر بودند که بازی با چنین امتیازی تمام شود ولی انگار امتیاز مورد نیاز در جهنم، بینهایت به اضافه یک بود و معلوم نبود که چه موقع به آن برسند. بنابراین اما که واقعا از گرمای بیش از حد کلافه شده بود سعی کرد باز به خدا نزدیک شود. به هرحال مرده بود، بدتر از این که نمیتوانست بشود.
- اهم! ای بزرگ و توانا! دهنمون از توانایی گل کردنتون کف کرده....یعنی میگم خیلی خفن اید ....فقط این چشم پرنده هم بگیرید، بازی تمومه و دیگه قدرتتون خار هیپوگریفی شده در چشم این جهنمیا!

خدا لحظه ایی از گل زدن ایستاد و گفت:
- اینو میگی؟ این خیلی وقته تو مشتمه!
و بعد چشم مچاله شده را در کف دستش نشان داد.
ناگهان صدای بلندی به گوش رسید و زمین شروع به لرزیدن کرد. همه کسانی که در استادیوم بودند میدویدند و جیغ میزدند. اما که ترسیده بود ، دوباره به سمت داور گربه ایی رفت و پرسید:
- ما بازیو بردیم نه؟ الان جایزه نداریم؟ چه اتفاقی داره میوفته؟

گربه که دیگر لبخند نمیزد گفت:
- جایزه؟ هییی....نفهمیدی چی کار کردی نه؟ شما بازیو نبردین! خدا برده!اونم از جهنم! برای همین همون مجازات میشیم! میریم هفت طبقه پایین تر! طبقه چهاردهم! اونجا جایی که حتی جهنمم نمیتونه تصورشو کنه!
اما باورش نمیشد.این درست نبود. آنها نمیتوانستند هفت طبقه پایین تر بروند.هفت طبقه گرمتر!آنها...

بوم!


- چرا زدی تو سرش؟ خب میزنن تو سر ادم غش کرده؟
-مگه نمیگین سرما خورده غش کرده؟ گفتم شاید سرماشو تف کنه!
- خدایااااا!!! اصلا کی تو رو راه داده استر؟ تو اصلا تو تیم نیستی! برو بیرون!

چشمهای اما بسته بود ولی متوانست دعوای بین آستر و ملانی را بشنود. دیگر گرمش نبود ولی باز سرش گیج میرفت. با بی حالی چشم هایش را باز کرد.

-ببین خودش به هوش اومد! گفتم سرماشو تف میکنه!

پیتر که بالای سر اما بود گفت:
- این بدبخت دیشب تو راهرو سرما خورده! نگا قیافه شو! انگار روح دیده!

اما آرام گفت:
- خدا رم دیدم! تازه برامون یه عالمه گلم زد! ما بردیم!

همه در سکوت به اما خیره شدند و بعد از چند لحظه آرکو گفت:
-گفتم کار با چاقو استعداد میخواد! نگفتم؟ تا چاقو رو دید غش کرد و الان اون یه گردو مغزی هم که داشت از بین رفته! ملانی این واسه ما دفاع نمیشه! دفاع ذخیره نداریم؟

ملانی که با ساعتش نگاه میکرد گفت:
- نخیر! بودجه نداریم! دیگه زمانیم نداریم که بگردم دنبال بازیکن جدید! ولش کنین، پاهاشو چسب میزنم به جارو! همینجوری دکوری جلو دروازه نگه اش دارین شاید یه توپی چیزی بهش خورد، افتاد خطا گرفتیم!

بقیه بلافاصله با حرف ملانی موافقت کردند و اما که همچنان بی حال بود روی زمین رها شد. لبخند زد. هم زنده شده بود و هم بازی را برده بودند. حالا مهم نبود که همه این اتفاقات در ذهن او رخ داده بود.



All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
#15
سلام پروفسور عزیزم!
___________
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.
___________

اما باورش نمیشد که این بهترین کلاس عمرش باشد.

در واقع ملانی مجبورش کرده بود سر کلاس پیشگویی باشد وگرنه اما هم قبلا این کلاس را گذرانده بود و هم علاقه ایی به این جور کارها نداشت، چون به نظرش همه این پیشگویی ها رسما یک نوع کلاهبرداری بود، خب او که خودش در این زمینه خبره بود، دیگر نیازی به این کلاس ها نداشت.
قسمت بدتر قضیه این بود که افراد پیشگو اصلا این حرفها را قبول نداشتند و کارشان را هنری و مهم میدانستند.

ولی انگار این کلاس فرق داشت. استادشان، پرفسور دلاکور، رسما داشت به آن ها کلاهبرداری یاد میداد و این چیزی بود که اما عاشقش بود. حالا که قرار بود اینطور پیشگویی کنند؛ اما بزرگترین پیشگوی قرن میشد.

بنابراین دستش را بالا گرفت و با حالت داراماتیکی گفت:
_استاد.....من فکر کنم چیزی رو دیدم که جادوکار ناخودآگاهم بهم میگه .....اوه اوه....داره واضح میشه! .....یخ! قراره همه قلعه یخ بزنه!همه جا  قطعه های بزرگ یخ میبینم!

همه با نگاهی پر از " این دیگه رد داده" به اما خیره شدند و پرفسور گفت:
_ امم... این خیلی خوبه داری تلاش میکنی ولی فکر  میکنم جادوکار ناخودگاهت اون طرفه کره زمینه! چون الان اینجا تابستونه عزیزم!

همه کلاس خندید و اما با اعتماد به نفس گفت:
_به زودی اتفاق میوفته پرفسور! پیشگوی درونم هیچ وقت اشتباه نکرده!

در همین لحظه زنگ خورد و پرفسور در اخرین لحظه گفت:
_همه تکالیفتونو بیارید....منتظر پیشگویی تو هم هستم وینیتی!

اما به محض تمام شدن کلاس به سرعت به خوابگاه برگشت و به زیر تختش شیرجه رفت و جعبه آبی کوچکی را بیرون کشید. چند وقت بود میخواست از آن استفاده کند و بلاخره زمان مناسبش فرا رسیده بود.
با ذوق در جعبه را باز کرد و پارچه چرمی تا شده ایی را از آن بیرون کشید.
در لای پارچه؛ چند تیکه مو بود. اما یکی از موها را بیرون کشید و با دقت در جیبش گذاشت و به سمت سرسرای بزرگ دوید.

در هاگوارتز میتوان به چند طریق چیزهای ممنوعه را به دست آورد.
یا اینکه خودتان آنها را بسازید؛ یا از بیرون بیاورید و یا بخرید.اما در اثر تجربه متوجه شده بود که دو راه اول دردسر فروانی داردو بهترین راه گزینه سوم است. بنابراین به جای ساختن معجون تغییر شکل با هزاران دردسر به راحتی یک شیشه از ان را از "جیمی جون دل" که از بچه های هافلپاف بود،خرید. در واقع این پسر میتوانست هرچیزی در جواب سوالش که "چی میخوای جون دل؟" بود را در ازای مبلغ مناسب تهیه کند.
اما تا شب صبر کرد و بعد از خوردن معجون و عوض کردن لباسهایش به سمت کلبه هاگرید به راه افتاد.

بعد از در زدن؛ هاگرید در را باز کرد:
_عه پروفوسور مک گونگال! سلوم! خوش اومدین! چی شده  که شوما این موقع اینجا اومدین؟

اما که الان در ظاهر پرفسور مک گونگال بود سعی کرد مثل او خشک و رسمی حرف بزند:
_ سلام هاگرید! راستش من برای ارتقا دانش بچه ها و آشتی جادوکاران و طبیعت وحشی یه فکری داشتم که فکر میکنم فقط تو میتونی عملیش کنی.

_ منو موگویی؟ چی هست؟

اما که سعی میکرد مشکوک به نظر نرسد با لحن غمگینی گفت:
_ خب راستش یه سری اژدهای کله غازی اهل داهات اطراف یورکشایر رو دست وزرات خوته موندن! حیوونکیا جایی برای موندن و تخم گذاری ندارن! از اونجایی که قلبم خیلی براشون گیلی ویلی میره میخواستم بگم بیاریمشون اینجا! هم اونا خونه دار میشن و هم بچه ها تجربه بزرگ کردن اژدها رو پیدا میکنن! برای همین ازت میخوام بری بیاریشون!

در حقیقت اگر هاگرید کمی دقت میکرد  متوجه میشد که اما نه تنها شبیه به پرفسور مک گونگال حرف نمیزد بلکه ایده اش بسیار دورتر از منطق پرفسور و حتی مدرسه بود ،ولی ایده بزرگ کردن اژدها مانند تفی بود که شمع منطق هاگرید را در همان ثانیه  اول خاموش کرده بود، بنابراین با فریاد هیجان زده ایی گفت:
_ یا خودا! من خیلی دلم تنگ شوده واسه بزرگ کردن آژدها! اسمشو بذاریم نوربرت؟

اما که خیالش راحت شده بود، گفت:
_اره اره هرچی تو بگی!فقط یه چیزی این باید یه راز بین ماها بمونه! که همه با دیدن اژدها سوپرایز بشن! بعدا هرچی شد بگو من گفتم. بعدم زود وسایلتو جمع کن که راه بیوفتی به سمت یورکشایر!
هاگرید که رسما داشت بالا و پایین میپرید گفت:
_ باوشه حتما! اخ جوون قراره بازم نوربرت داشته باوشم!

و بعد بدون خداحافظی برای جمع کردن وسایلش به درون کلبه دویید.
اما که قسمت اصلی نقشه اش را به خوبی انجام داده بود با آرامش به سمت قلعه قدم زد. حالا فقط باید منتظر آمدن اژدها میشد.
............

_هاگرید! عقلتو از دست دادی؟ این چیه با خودت آوردی؟ بدبختمون کردی!!!
پروفسور مک گونگال حقیقی با چهره قرمز شده داشت سر هاگرید فریاد میکشید.

چند اژدهای سبز آبی بزرگ با چشمهای عجیب چپ شده به طور عمودی به دیواره قلعه چسبیده بودند و یکی به صورت برعکس در آب دیارچه شناور شده بود.

قبل از آنکه هاگرید بتواند جواب دهد، ملانی که از اساتید تازه وارد بود گفت:
_اینا کله غازی دهاتی اند ....و بله بدبخت شدیم.

مک گونگال به سمت او برگشت و پرسید:
_ واقعا؟ نمیشه بفرستیمشون برن؟

_ دقیقا مشکل همینه! چشمهای چپ شونو دیدیدن؟ خنگ اند خنگ! نمیبینین مثل پشه چسبیدن به دیوار قلعه؟ اونیکی که معلوم نیست چرا تو دریاچه برعکسه!؟   مثل بقیه اژدها ها پرواز  نمیکنن که، عاشق سنگ های گرم اند که بچسبن بهش! و تادا! قلعه ما بهترین جاست!
بعد از حرف های ملانی، دیگر نه تنها مک گونگال بلکه بقیه اساتید مثل پاپکورن قرمز شده و منفجر شدند. در کنار آنها دانش آموزان هم وحشت کرده بودند و بیرون قلعه جمع شده بودند و به اژدها های عجیب نگاه میکردند.

هاگرید که برای دفعه ۱۲۴ ام به مک گونگال گفته بود که از خودش اجازه گرفته و با فریاد جدیدی مواجه شده بود، یک باره گفت:
_ اها، فهمیدم! باید کاری کونیم که قلعه یخ بزنه! اینا از یخ و سرما فراری اند!

بعد از پیشنهاد هاگرید؛ یکی از اساتید هم در یکی  از کتابهای کتابخانه مطلب مشابهی را پیدا کرد. ولی از آنجا که منجمد کردن  همه قلعه عملا غیر ممکن بود؛ تصمیم بر این شد که جاهایی که استفاده ندارد را منجمد کنند و در بقیه جاها برای دور کردن اژدها تکه های بزرگ یخ بگذارند.

در میان تعجب و چشم های درشت شده همه بچه های کلاس؛ پیشگویی اما به واقعیت عجیبی تبدیل شد. ولی نکته مهم این بود که هدف اصلی اما نمره کلاس پیشگویی نبود. در حقیقت  هاگوارتز تکه های یخ  را از " آقای یخ زاده اصل" که فردی از قطب شمال بود خریده بود. برای اما که حتی نقش پروفسور مک گونگال را بازی کرده بود، تبدیل شدن به آقای یخ زاده مرموز که کاری نداشت.



All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰
#16
سلام پرفسور زیبا و جذابم :
توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش
و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
بیماری ساده و پیچیده فرقی نداره اما از راه های آسون به جواب نرسید، پیچیدگی ها و مشکلات آدم ها رو هم لحاظ کنید.

..............................................................................................................................................


در واقع کسی که ملانی میخواست در ابتدا به بچه ها نشان بدهد ولی بعد از بیست دقیقه بیهوشش کرده بود که دیگر ناله نکند ،آستریکس بود. البته آستریکس خون اشامی با آپشن آژیر نبود بلکه بر اثر کف گرگینه ایی اما ، سرش زخم شده بود و ولومش بالا رفته بود.

در نهایت اما ، آستریکس را به درمانگاه آورده بود ولی نه به این دلیل که نگران زخم سرش باشد یا مورچه ایی عذاب وجدان گرفته باشد بلکه "مشکل" چیز دیگری بود. ملانی هم میخواست به کمک بچه های کلاسش همین " مشکل" را حل کند ولی به دلیل نامعلومی در لحظه آخر تصمیمش را عوض کرده بود و اما را به ریش بزی مرلین سپرده و با آستریکس بیهوش تنها گذاشته بود.

بعد از تمام شدن کلاس، ملانی سوت زنان به درون درمانگاه برگشت و به سمت تخت 34 رفت و بعد از کنار زدن پرده دور تخت گفت:
- ای بابا! شما که هنوز اینجایین! این که زخم سرش تقریبا خوب شده دیگه مشکلی نداره....تو هم پاشو برو، درمانگاهو اشغال نکن.

اما مثل ترقه های شب سال نو ناگهان منفجر شد و فریاد زد:
- مشکلی نداره؟! مشکلی ندارهههه؟؟!!! این پشه خونخوار خرس منو برداشته و یادش نمیاد چی کارش کرده! این مشکل نیست؟! صد بار گفتم این حافظه نداره....همه چی یادش میره! اصلا مگه قرار نشد تو کلاست فراموشی شو بررسی کنین؟ چی شد پس؟ من خرسمو میخوام!

ملانی در حالی که کیفش را برمیداشت با آرامش گفت:
- میخواستم بررسیش کنیم ولی آستر فراموشی نداره. فراموشی که به همین سادگی نیست. هرکسی گاهی ممکنه اسمها یادش نیاد یا ندونه وسایلشو کجا گذاشته...هممم...بذار ساده برات بگم، حافظه مثل یک مینی وزارت خونه منظم با صدها جادوگر نابغه است که تو مغز دارن بی وقفه کار میکنن! به همین راحتیا بهم نمیریزه!آستریکس فقط یکم حواس پرته ، حتی منم الان نمیدونم کیفم کجاست و میخوام برم پیداش کنم!تو هم ول کن دیگه، یه خرس که اینقدر ناراحتی نداره!

اما با قیافه پوکر گفت:
-کیفت رو دوشته! هییی....کجا میری؟ منو نپیچون!

ولی ملانی با سرعت به سمت خروجی درمانگاه رفت و دستش را در هوا برای اما تکان داد. اما میخواست به دنبالش برود که صدایی او را متوقف کرد.

- تازه واردی نه؟ بیا با هم دوست شیم...ولی به شیشه های خونم دست نزنیا!

اما با خشمی که داشت مثل کف نوشیدنی کره ایی از وجودش سرازیر میشد ، به سمت تخت برگشت.آستریکس بیدار شده بود.

اما سعی کرد برخلاف خشم درونش لبخند بزند و با ملایمت گفت:
-آره من تازه واردم! بیا دوست شیم! ولی اول بهم میگی کیسه پولامو کجا گذاشتی؟

در واقع اما خرسی گم نکرده بود. بلکه کیسه پول مشنگی که با سه ماه زحمت به دست آورده بود را به آستریکس سپرده بود.آن هم فقط برای 5 دقیقه ولی وقتی برگشته بود خبری از کیسه پول ها نبود. اما نمیخواست چنین چیزی را به ملانی بگوید، چون احتمالا باید توضیح میداد که پول ها را از کجا آورده و اصلا علاقه ایی به این کار نداشت.

آستریکس که غرق در فکر بود ناگهان گفت:
- فهمیدم!

اما با ذوق منتظر شد و آستریکس ادامه داد:
- به لرد و دامبلدور میگیم در یه مسابقه با هم دلستر و ماست بخورن دا! اونم با یه دست و و با اون یکی باید دستهای همو بگیرن دا! قانونم میذاریم که اگر کسی حالش بهم خورد و دیگه نمیخواست ادامه بده باید به اون یکی بگه ببخشید، دوست دارم! خیلی خفنه نه؟!....راستی سوالت چی بود؟....تو کی؟ تازه وا...

اما نذاشت که آستریکس جمله اش را تمام کند و کف گرگینه ایی دوم را تقدیمش کرد. بعد با حرص بلند شد و به سمت قفسه ی داروها رفت. دیگر امکان نداشت به پولش برسد. به نظرش آستریکس به جای آنکه خون آشام باشد، ماهی بدون حافظه بود. بنابراین تصمیم گرفت که حداقل داروی عجیبی به او بخوراند و حرصش را خالی کند. ولی به محض اینکه میخواست داروی "مسهل هیپوگریف انداز" را از قفسه بردارد با دیدن داروی کنارش دستش در هوا خشک شد.

روی شیشه نوشته بود: خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ریز شدن ( توجه: اثر موقت!)

اما با خودش فکر کرد، اگر حافظه آستریکس وزارتخانه بود ، شاید میتوانست خودش به دنبال خاطره پولهایش بگردد. بنابراین شیشه را برداشت و به سمت آستریکس مجددا بیهوش برگشت.
خب اما دکتر نبود ومسلما نمیتوانست درک کند که ملانی فقط برای تشبیه چنین چیزی به او گفته باشد، بنابراین همه حرفهایش را جدی گرفته بود.

اما روی سرآستریکس خم شد که دقیقا مقابل زخم سرش قرار بگیرد.زخم یک شیار بسیار باریک بود ولی اما فکر کرد اگر به اندازه کافی کوچک شود میتواند از ان رد شده و وارد مغز آستریکس شود. در حقیقت هوس به دست آوردن پولهایش آنقدر شدید بود که به چیز دیگری فکرد نکرد. چشم هایش را بست، خودش را به کلیه چپ مرلین سپرد و یک قلپ بزرگ از معجون را سر کشید.

اما در لحظه پشیمان شد. بدنش مثل پاستیل جادویی هم کشیده میشد و همزمان فشرده میشد.احساس میکرد در جریان پرفشار آب غوطه میخورد. ولی بعد از چند لحظه همه چیز تمام شد و اما با شک چشمهایش را باز کرد
جلوی رویش یک دختر زیبای صورتی پوش با لبخند ایستاده بود. در واقع دختر تنها شی صورتی دورش نبود، بلکه دیگر در درمانگاه نبود و در فضای تمام صورتی با تزئیات رنگی و قلبهای شناور در هوا قرار داشت.

دختر ناگهان گفت:
- سلام تازه وارد! البته میدونم اما هستیا! اما تو مغز ما تازه ایی بنابراین میشی تازه وارد!میدونی ما تا حالا مهمون اینجوری نداشتیم! خیلی خوشحالم اینجایی ...
و بعد در حالی که سرش را افقی تکان میداد با لحن کش داری گفت:
-دااااااااااااااااا!

اما گیج پرسید:
- الان اینجا مغز آستره؟ پس تو کی هستی؟ آستر پسره ولی مغزش دختره؟

- وا! منم آسترم! البته آستر دافی! قربونت برم من مغزش نیستم! یکی از شخصیتهاشم! هر کسی هزار تا شخصیت داره دیگه حتی اگه بروزشون نده! توهم از اون شکافه افتادی پایین و منم چون بیکارم اومدم باهم دوست شیم تازه وارد!
و بعد به شکاف بالای سر اما اشاره کرد.

اما که کمی وحشت کرده بود، قلب رقصانی را در هوا کنار زد و گفت:
- منم خیلی میخوام دوست شیم ها ولی عجله دارم! این قسمت حافظه کجاست؟ من دنبال یه خاطره میگردم! البته اگه فراموش نشده!

آستر دافی خندید و گفت:
- اخی فراموشی که خیلی خوبه که! همه آسترها دوسش داریم! ولی چون خوشگلیه بیا میبرمت بخش حافظه. دااااااااا!
بعد دست اما را گرفت و به دنبال خودش کشید.

ملانی اشتباه میکرد، مغز آستریکس اصلا یک وزارتخانه منظم نبود، بلکه بیشتر شبیه خوابگاه شلوغی بود که انواع آسترها در شکل و رنگهای مختلف به عجیب ترین کارها مشغول بودند.از حل مشکلترین مسائل فیزیک با آبپاش گرفته تا بزرگ کردن سلول قلبی به عنوان حیوان خوانگی یا خاموش کردن فانوس ایده ها.

بلاخره آستریکس دافی ایستاد و به جلویش اشاره کرد و گفت:
- اینم بخش حافظه و این فراموشی گوگولی مون.

اما چیزی را که میدید باور نمیکرد.موش خاکستری به بزرگی 3 متر جلوی در کوچکی نشسته بود و هرزگاهی نورهای کوچکی که از کنار بدنش به در پشتش وارد میشد، را میخورد.

آستر دافی با دیدن قیافه اما توضیح داد:
-این گوگولی یه موشه ولی میبینی که فراتر و بیشتر از سایزیه که معمولا باید باشه واسه همین بهش میگیم " فرا موشی"! اون نورهام خاطرهامونن! فراموشیمون مزه شونو دوست داره!

اما با تعجب گفت:
- این گوگولی نیست! این بیماریه! داره خاطراتتونو میخوره!

- بیماری چیه بابا! مهم نیست که! حالا چند تا خاطره کمتر!

- شاید خاطره پولامم خورده! ببین باید اینو از اینجا برداریم! من باید برم تو حافظه رو ببینم!

آستر دافی که کمی ناراحت شده بود گفت:
- فراموشی دکور اینجاست! خوشگله! بعدشم اینو کسی نمیتونه برداره!دااااااااا!

اما میخواست با آستر دافی بحث کند که باز احساس کرد که کشیده میشود ولی این بار با شدت کم. اثر دارو داشت از بین میرفت.
با عجله فکر کرد و به رنگ صورتی که همه جا بود خیره شد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. خودش بود! صورتی!
با عجله گفت:
- ببین الان که فکرشو میکنم میبینم راس میگی. فراموشی خوشگله و دکور خوبیه، حیف که صورتی نیست! ولی از اونجایی که دوستیم من میخوام یه کاری برات بکنم! یکم کوچیکش میکنم که بتونی یه پاپیون صورتی براش ببندی خوبه نه؟

آستر دافی از هیجان جیغ کشید و سرش را به علامت مثبت تکان داد.بعد اما به سرعت به طرف موش دوید و یک قطره از دارویی که از قفسه های درمانگاه کش رفته بود را روی خاطره ایی که موش میخواست بخورد ریخت. در یک ثانیه موش کاملا کوچک شد و جریان حافظه ایی که جلویش را گرفته بود به صورت نورهای کوچکی با سرعت زیاد به درون در کوچک هجوم آوردند. اما بسیار خوش شانس بود که توانست در یک لحظه یکی از نورها که رویش نوشته شده بود "پول- اما" و تا آن لحظه زیر موش گیر کرده بود را بگیرد.

ولی باز هم ناامید شد. خاطره نشان میداد در همان پنج دقیقه آستر پولهای قشنگش را به جای هیزم در آتش شومینه ریخته بود. دیگر حتی وقتی برای عصبانی شدن نداشت چون کشش ها و فشار ها شدت گرفته بود و اما اصلا دلش نمیخواست مغز متلاشی شده آستریکس بر اثر بزرگ شدنش را برای ملانی توضیح بدهد.

بنابراین در حالی که دوان دوان به سمت زخم برمیگشت به سمت آستر دافی که داشت پاپیون میبست فریاد کشید:
- اون گوگولیت به زودی بزرگ میشه ! نگران نباش! ولی وقتی بزرگ شدم به آستر واقعی سم موش میدم!خیالت راحت!
اما پولهایش را از دست داده بود و بیخودی در ذهن بیفانوس آستر گشته بود ولی ناخواسته برای مدت کوتاهی هم که شده توانسته بود جریان حافظه آستر را به وضع طبیعی برگرداند. از این کارهای خوب ناخواسته خیلی متنفر بود ولی باز هم اگر قرار بود آستر دیگر او را تازه وارد حساب نکند دوست داشت دائما درمانش کند. اما نه با روش " زبان خوش" ملانی. بلاخره باید سوزاندن پولهایش را جبران میکرد.



All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۰
#17
جمعیت گوشه خیابان جمع شده بودند و مشغول ساندیس خوردن و و فرو کردن کیک در لوزالمعده شان بودند.
در همین حین تراورز متوجه پرنده بنفشی شد که دوان دوان به سمت آنها می آمد. اینکه چرا پرنده پاهای بلندی داشت و می دوید مهم نبود، مهم فریاد عجیبی بود که میکشید.

تراورز که ترسیده بود گفت :
_هاگرید باز رفتی جونور غیر قانونی خریدی؟

هاگرید که داشت ساندیس ۲۴۵ را هورت کشید گفت:
_ کدوم جونور؟

تراورز به پرنده بنفش که خیلی نزدیک تر شده بود اشاره کرد و هاگرید با مهر مادرانه ایی گفت:
_اوخی..حتما اونم گوشنس...بذار یه ساندیس بهش بدم...

تراوزر که دید شبه جزیره منطق هاگرید بر اثر سیل ساندیسی که فرو داده بود زیر اب رفته، یواشکی به پشت هاگرید خزید و به بقیه هم علامت داد که کمی عقب بروند که اگر پرنده بنفش وحشی بود بنرها مردم اسیب نبینند.

هاگرید ساندیس در مشت، دستش را بلند کرد و فریاد زد :
_بیا کوشولو...بیا بغل بابا هاگرید..

ولی کم کم همه متوجه شدن چیزی که نزدیک می‌شد یک پرنده بنفش نبود اما ونیتی بود که یک لباس سرتاپا بنفش پوشیده بود و بال هایی که آنها هم بنفش بودن را ناشیانه به پشتش چسبانده بود.

روی لباس اما نوشته شده بود؛
" عشق فقط یک کلام آقا ویلبرت و سلام"

چند دقیقه بعد اما به انها رسید و درحالی که نفس نفس میزد خود را به دست بزرگ هاگرید تکیه داد و گفت :
_فانوسا کجایید؟ من یه ساعت تو غرفه دست تنهام...

لوسی از پشت هاگرید بیرون امد با تعجب گفت:
_مگه قرار نبود اینجا باشیم؟ کدوم غرفه؟

اما پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ من یه ساعت غرفه رو راه انداختم زود باشین بیاین کمک...

بعد بدون اینکه منتظر جواب کسی باشد دست گو‌گو را کشید و به سمت انتهای خیابان دوید و به سمت راست پیچید و ناپدید شد.

بقیه افراد که تعجب کرده بودند به همان سمت رفتند و بلاخره غرفه ایی که اما در موردش صحبت میکرد را دیدند.

غرفه از میز بزرگ بنفشی تشکیل شده بود که جعبه بزرگی رویش قرار داشت روی جعبه نوشته شده بود:
"کمک های مردمی به وزیر برحق ویلبرت"

در بالای غرفه هم پارچه طلایی نصب شده بود که رویش نوشته بود: "ایوا....به ارواح جدم... نیستی در حدم"

اما پشت میز در حال بنفش کردن گوگو بود و با نیروی عجیبی گوگو را که می خواست فرار کند نگه داشته بود.
آرتور پرسید :
_الان اینجا دقیقا چه خبره؟

اما که فرچه بنفش را در سوراخ های دماغ گوگو فرو میکرد گفت:
_ستاد بازپس‌گیری وزیره دیگه این هم کمک های مردمی ان

_ الان دقیقا کی گفت کمک‌های مردمی جمع کنی؟

اما که موفق شده بود نصف گوگو را رنگ کند گفت:
خود ویلبرت گفت بابا! همه کمکها و میدین به من من سر فرصت بهش میدم

_الان بیچاره رو چرا داری رنگ می کنی؟

_ تبلیغ دیگه! پس مردم از کجا بفهمن ما دنبالرو ویلبرت ایم

تراورز که چشم هایش گشاد شده بود گفت:
-قرار بود راه‌پیمایی سکوت باشه این جنگولک بازیا چیه؟!

قبل از اینکه اما جوابی بدهد پسر بچه کوچکی به سمت غرفه دوید و گفت:
-مرلین کی میاد؟

ارتور پرسید:
-مگه مرلین قرار بیاد؟

اما که کاملاً موفق شده بود گوگو را مثل خودش بنفش کند با غرور به پسر بچه جواب داد :
_کم کم میاد
بعد بلافاصله به سمت آرتور برگشت و گفت :نگران نباش نمیاد

تراورز که تازه متوجه جمعیت کمی شده بود که دور غرفه جمع شدند گفت :
_نگو به اینا قول دادی که مرلین قرار بیاد!

- پس چه جوری کمک های مردمی جمع می کردم؟!

تراوز با وحشت گفت :
_الان می خوای چیکار کنی؟

اما لبخند شرورانه زد و گفت :
_نمی دونم برای همین گفتم دست تنهام زود بیاین دیگه...

بعد در حالی که گوگو رنگ شده را مثل مجسمه نمایشی جلوی غرفه گذاشت ادامه داد :
_بهتره یه فکری براش بکنید وگرنه ملت حسابی از ویلبرت متنفر میشن... اها راستی چماقامونم بنفش کردم ...کاملا امادس وقت حمله درشون میارم و اینکه وزیر ویلبرت فرمودن غنائم جنگ هم من جمع کنم براش ببرم! خلاصه حواستون باشه باید همچی رو به من تحویل بدین

قیافه جمعیت پوکرتر از این نمیشد.


ویرایش شده توسط اما ونیتی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۲ ۱۴:۴۲:۳۳

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: عذیذم، عذیذم، وزارتت موبارک!
پیام زده شده در: ۰:۰۳ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
#18
به به مبارکه!
ولی من که تعجب نکردم اخه از همون اول وزیر بودن ازتون میبارید!
تا باشه از این بارش ها
برای انجام کارهای تمییز و کثیف هم بهم سر بزنید، برای وزرا تخفیف ویژه داریم


All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: ستاد انتخاباتی ارکوارت راکارو
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰
#19
بلاخره یک کاندیدای جدی پیدا کردیم!

یکسریا که کلا ستادشون خالیه و فقط دکوره...از یک سری هم در این یه سالی که بودم کار خاصی ندیدم پس میمونه دو سه نفر...

حالا از بین اینها از اونجایی که من صد و خوردی سالمه و روشهای قدیمی یعنی خشونت نظم رو میپسندم، به نظرم ارکو روش خوبی داره
چیزهایی که جامعه ما نیاز داره؛
پول زیاد

مسابقه ها که ارکو موافقشونه

احیای انجمن ها مثل ازاکابان که برنامشو داره

گذاشتن کودکان در پارک بازی مناسب که چوبدستی نره تو چش و چالشون
و مهم تر از همه یه نظم روی شخصیتهای جدیده که به نظرم ارکو از پسش برمیاد

واقعا اینجا پتانسیل های زیادی برای استفاده داره ولی توی یک سالی که من بودم جز یه مدت خیلی کوتاه اصلا کسی ازشون استفاده نمیکنه، برای همین هم همه در اول فعالن ولی چون برنامه ایی نمیبینن که منظم و هیجان انگیز باشه یا کلا محو میشن یا اگرم باشن اصلا انرژی نمیذارن

برای رعایت پروتکل بهداشتی پیتزای منو بفرستین به ادرسم، مرسی


All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: قرعه های اسرار آمیز هکتور
پیام زده شده در: ۰:۴۱ چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۹
#20
سلام سلام!
ما دو معجون هم زده اوریم و ماموریتمامونو انجام دادیم:
اینه
و اینه
اگر ممکنه یه امتیاز بالاتر میخوام! میشه ۵ امتیازی نه?


All great things begin with a vision ……....A DREAM






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.