اسلیترین VS. گریفیندور
سوژه: جادوگران
اما کارت صد و شصت و هفت را روی بقیه کارت ها گذاشت. خانه کارتی که درست کرده بود ارتفاع خیلی خوب پیدا کرده بود و اما خیلی برایش ذوق کرده بود، چون اولین بار بود چنین کارهایی می کرد.
در واقع همه به خاطر ه شیوع یک بیماری شدید و ناشناخته به نام پیفیلیوس گمبلوس مجبور شده بودند در خوابگاه بمانند. این بیماری ناشناخته چند نفر را به زامبی های متحرک تبدیل کرده بود، برای همین قلعه منع عبور و مرور را وضع کرده بود که افراد بیشتری مبتلا نشوند. ولی از شروع حبس خوابگاهی چهار هفته میگذشت و افراد مبتلا به طرز عجیبی کم نشده بودند. در آخر مجبور شده بودند چند غول غارنشین را در ورودی هر خوابگاه قرار دهند که اجازه خروج کسی را ندهد.
- الان داری چه غلطی می کنی؟
دست اما که داشت کارت صد و شصت و هشت را روی بقیه کارتها میگذاشت لرزید و باعث شد خانه زیبایی که برایش شش ساعت وقت صرف کرده بود به یکباره فرو بریزد.
با عصبانیت به طرف منبع صدا برگشت و ملانی را دید که با موهای قرمز و چهره ایی از عصبانیت بفنش شده بود، بالای سرش ایستاده است.
در حقیقت بچه ها از فرط بیکاری موهای ملانی را در یک شب قرمز کرده بودند و او هرچه ورد و طلسم باطل کن صرف کرده بود نتوانسته بود آنها را دوباره آبی کند.
اما که میخواست حرص خانه کارتی باد برده اش را خالی کند با بدجنسی گفت:
- میگم این چهره عصبانیت خیلی با موهات ست....
اما ملالی نذاشت جمله اش را تمام کند و پس گردنی محکمی به او زد و گفت:
- مگه بهت نگفتم امروز بازی داریم ؟خودتو تو جمع کن دنبالم بیا؟
اما در حالی که بلند می شد با تعجب گفت:
- مگه نگفتند بازی به خاطر بیماری کنسله ؟میخوایم بریم بیرون؟ زامبیا کم شدن؟
ملانی با بی حوصلگی جواب داد:
- نخیرم! تازه چند مورد جدیدم هم مبتلا شدن! برای همین مدیریت تصمیم گرفته برای سرگرم شدن بچه ها هم که شده بازی رو حتما برگزار کنه
اما و ملانی به کنار شومینه رفتند.
آرتور با کتاب عجیب و سیاه رنگی روی زمین نشسته بود و مدام دکمه های عجیبی که در یک سمت آن بود را فشار میداد. طرف دیگر کتاب سیاه مانند سفید بود و نور یکنواختی بیرون میداد.
ملانی به آرتور گفت:
- بیا این یکی هم بفرست ببینم چی میشه
ارتور که رنگش پریده و سرش را بالا آورد و گفت:
-اگه اینم بمیره چی؟!
اما با تعجب گفت:
- کی بمیره؟ من؟ جریان چیه؟
ملانی با لبخند عجیب به سمت اما برگشت و گفت:
- این دستگاه مشنگی و آرتور کمتر تغییر داده که بتونیم توش بازی هم انجام بدیم. از اینا به اسلیترین هم دادیم ولی الان دقیقا نمیدونم چه جوری کار میکنه!
اما که تازه متوجه شده بود فقط خودشان سه تا در وسط خوابگاه هستند پرسید:
- دقیقا بقیه کجان؟
ملانی با لبخندی که کم کم داشت ترسناک می شد گفت :
-رفتن تو لپ تاب! الان تو هم می پیششون
قبل از اینکه اما چیزی بپرسد آرتور توضیح داد:
- این جعبه مشنگی که بهش میگن لپ تاب! توش یه شبکه است که مثل نخ به همه جا وصله .تصمیم داشتیم از این طریق با هم بازی کنیم و بچه ها را کوچک کردم فرستادم تو جعبه با هم بازی کنند که دیگه بیماری برامون مشکلی ایجاد نکنه. ولی هر کاری می کنیم نه معلومه بچه ها کجان و نه اینکه دارن اونجا چیکار میکنن! فکر کنم این که جادو را وارد این ماسماسک کنیم اشتباه بوده!
اما که کمی گیج شده بود گفت:
حالا من چیکار کنم؟ من که چیزهای مشنگی چیزی سرم نمیشه!
ملانی با سرش به آرتور علامت داد و کمی اما را سمت لپ تاب هول داد. آرتور یکی از دکمه ها را زد و ناگهان دستهایی از قسمت نورانی بیرون آمد و اما را که فریاد می کشید به درون خودش کشید.
در آخرین لحظه که اما داشت توسط صفحه نورانی بلعیده می شد صدای ملانی را شنید که گفت:
- اونا رو پیدا کن و فقط سعی کنین بیاین بیرون! تو تنها امید مونی!
لحظه بعد اعمال وسط یک خیابان بزرگ ایستاده بود. همه جا ساکت بود. اما به اطرافش نگاه کرد با تعجب دید دو طرف خیابان در پیادهروها افراد یک شکلی که روی لباسهایشان یا صفر یا یک نوشته شده بود در جهت های مختلف بدون اینکه حرفی بزند در حال رفت و آمدند. همه افراد شبیه هم بودند و حتی رنگ لباس هایشان و و نحوه راه رفتن شان هم شبیه بود و فقط عدد روی لباس هایشان فرق می کرد.
اما با ترس به یکی از افراد که در نزدیک شد و پرسید:
- ببخشید شما تیم گریفندور رو ندیدین؟
فردی که اما از او سوال کرده بود عدد صفر روی لباسش داشت و بدون اینکه حالت چهره اش تغییر کند گفت:
- اگر منظورتون بازی کذاییه سایته، باید بری به قهوهخونه جادوگران!
بعد دستش را به سمت راست اما بلند کرد و بدون اینکه چیز دیگری بگوید به راهش ادامه داد.
اما به سمتی که فرد صفر نشانش داده بود به راه افتاد و بعد از چند لحظه توانست قهوه خانه جادوگر را ببیند.قهوه خانه بوی دود و چایی و تخم مرغ میداد و دو فرد بسیار قدبلند و هیکلی با سیبیل های بلند جلوی ورودی آن ایستاده بودند.
بین دو مرد بلند صف طولانی از افرادی بود که هرکدام یک برگه را به سینه هاش آن چسبانده بودند. اما به صف نزدیک شد و بالاخره توانست روی برگها را ببیند .اسم های روی برگه ها کلمه های عجیبی بودند مثل "محمد ۵۵"، ،الکس rar"، "جوجوی مامانم" و مثل اینها .
اما هیچ کاغذ و مدادی اطرافش نمی دید که بتواند برگهای مثل اینها برای خودش درست کند، بنابراین تصمیم گرفت بین شلوغی افراد خودش را وارد قهوه خانه کند.
کمی که صف جلو رفت اما متوجه شد آن دو فرد قد بلند و هیکلی جلوی قهوه خانه همه برگها را چک میکنند و بعد از پرسیدن چیزی به نام "شناسه و رمز " به افراد خاصی اجازه ورود میدهند.
اما هیچ ایده ای نداشت که شناسه و رمز چه چیزهایی هستند و اکنون که به در قهوه خانه نزدیک شده بود. برای فرار کردن دیگر خیلی دیر بود .ناگهان در حالی که چند نفر بیشتر با افراد قوی هیکل فاصله نداشت ، نفر جلوش به یکباره غیب شد و برگه ای که دستش بود به زمین افتاد.
کسی پشت سرش گفت :
-فکر کنم برقش رفت! آفلاین شد که!
اما بدون جلب توجه کسی به آرامی برگ را برداشت و روی سینه اش چسباند روی برگه نوشته شده بود : "شناسه: سگ سبیل --رمز :۱۲۳۴"
بلاخره به در قهوه خانه و افراد هیکلی رسید و آنها نگاه وحشتناکی به اما انداختند.
اما با امیدواری برگه روی سینه اش را نشان داد و سعی کرد لبخند بزند و گفت:
- اومدم جادوگران واسه بازی!
فقط قوی هیکلی که نزدیک تر بود گفت:
شما عضو هستید اجازه ورود به سایت را دارید.
اما با خوشحالی وارد قهوه خانه شد .فضای قهوه خانه انگار بی انتها بود. همه جا را دود و بوی قلیان قهوه پر کرده بود.
همه جور افرادی در قهوه خانه بودند :از بچههای کوچک شش ساله تا یکسری پیرمرد هایی با ریش های بلند ، خانم های با لباس اشرافی و یا یکسری افراد وحشتناک با صورتهای زخم خورده و اخم های ترسناک.
همه بخش های قهوه خانه شبیه هم بود ولی کمی که گذشت اما متوجه شد در هر کناری یک تابلوی خیلی کوچک نورانی در هوا شناور است.
مثلاً نوشته شده بود محفل ، زندان آزکابان، کوچه دیاگون و امثال اینها.
در پشت این تابلو های درخشان افراد مختلف دور یک میز عجیبی جمع می شدند و انگار داشتند بازی مثل شطرنج می کردند چون اما میتوانست مهره های رنگی و عجیبی را از فاصله دور هم ببیند.
همزمان بعضی ها داد می زدند، بعضی ها می خندیدند و بر تعداد هم با هم حرف می زدند. جالبتر اینکه قهوه خانه انگار روح هم داشت چون بعضی از افراد از بقیه کمتر بودند و بالای سرشان نوشته شده بود old . کسی به آنها توجهی نداشت.
اما که سعی می کرد به کسی نخورد یا مشکلی ایجاد نکند در میان تابلو های درخشان دنبال افراد گریفیندور میگشت. بلاخره چشمش به تابلوی درخشانی افتاد که نوشته بود: کوییدیچ.
اما با شغل به طرح تابلو درخشان و افرادی که پشت تابلو جمع شده بودند رفت.
به محض اینکه به آنها نزدیک شد متوجه شد همه افراد قوی هیکل دارای سیبیل های بزرگ هستند. جمع آنها بیشتر از آن که شبیه بازیکنان کوییدیچ باشد شبیه شبیه زندانیان بخش زورگیری آزکابان بود
.
ناگهان یکی از افراد که از بقیه بزرگ تر بود و زخمی روی صورتش داد گفت:
- به !اصغر سگ سیبیل! میای کویی بزنیم دادا؟ این چه قیافه واسه خودت درست کردی آواتار جدیده؟
اما که نمیدانست چه بگوید فقط با سر تایید کرد.
فرد دیگری که روی صندلی نشسته بود و روی سینه اش نوشته بود "سلطان غم مادر" با خنده گفت:
- دادا هنوز نفهمیدی این آواتار اما ونیتیه؟ داداشمون از اول بازیکنش انتخاب کرده! هلاک انتخابتم سگ سبیل!
همه خندیدند و اما هم لبخند زورکی را روی لبهایش نشاند.
فردی که اسمش را گفته بود ناگهان دستش را کشید و آن را را پشت میز نشاند. بقیه هم کم در صندلی هایی که کنار میز بودن نشستند. اما با تعجب به میز نگاه کرد.
میز در حقیقت یک زمین کویدیچ مینیاتوری بود. اما که بیشتر گیج شده بود با خجالت پرسید :
آقایون! داداشا! یکیتون یه توضیح میده اینجا چه خبره؟
فردی که روبرویش بود و سیبیل های بزرگ نارنجی داشت با ذوق گفت:
- داداشیمی! توضیح بدم؟ رو چشمم خوراکم توضیحه سطان!....
بعد ادامه داد:
- این زمینه که الان داریم عرق جبین داداش ! فقط دست بهش نزن چون خیلی داغه ! سایت اومده یه سری بازیکنی برا همون ایجاد کرده! خدا! انگار بازیکنان واقعین! داداش همه بازیکنی داریم یه اما ونیتی مون کم بود اونم همینجوری یه دونه کاغذی گذاشتیم. تو میتونی که الان همین شکل با همین بازی کنی!
اما می خواست معنی سایت را بپرسد ولی توجه به مهره های رنگی زمین مینیاتوری جمع شد.
مهره های عادی نبودند بلکه کاملا از صورت و چشم داشتند و با کمی دقت متوجه شد کاملاً تکان میخورند. چقدر صورتهایشان آشنا بود....
اما کمی به سمت میز خم شد و بلاخره توانست صورت اعضای تیم گریفیندور را ببیند. مهره ها با چشم و ابرو به او علامت میدادند و انگار سعی میکردند تکان بخورند ولی نمی توانستند. تیم حریف هم اسیلیترین بودند و همین وضعیت را داشتند و اما میتوانست قیافه وحشت زده چند نفرشان را میشناخت تشخیص دهد.
سعی کرد بدن کوچک شده جیسون را بردارد و از زمبن بیرون بکشد ولی مهره تکانی نخورد.
یکی از افراد سر میز پرسید:
_ داری چیکار می کنی داداش! آقای همسایه زحمت کشیده مهرههای به این خوشگلی درست کرده نشکنیشون! اینا تا بازی تموم نشه درنمیان که!
اما متوجه شد آقای همسایه باید جادوگر خیلی ماهری باشد که بتواند افراد را . کوچک کرده و به مهره های بازی تبدیل کند. اصلا نمیخواست با او روبرو شود پس مجبور بود بازی را تمام کند و همه افراد تیم را نجات دهد.
بنابراین سعی کرد مثل بقیه حرف بزند و پرسید:
داداشا بخواهیم بازی کنیم چیکار کنیم؟
همین که این حرف را زد تابلوی نورانی کوچکی در هوا ظاهر شد که نوشته بود : لاگین به بازی
فرد کناری اما گفت:
-بیا دسترسی بهت دادم بزن روش سلطان!
اما به ارامی تابلو را لمس کرد. به محض لمس تابلو سبیل بزرگی مثل سبیل بقیه روی صورتش ظاهر شد و مهره کاغذی که در زمین به اسمش خودش بود رنگ لباس تیم گریفیندور را گرفت.
ناگهان صفحه ی کوچیکی دو جلوی همه افرادی که پشت میز بودند ظاهر شد. روی صفحه چندین مربع کوچک بود که روی هر مربع یک حرف الفبا به چشم میخورد.
کسی در آن سر میز گفت :
_ به به کیبوردمونم ظاهر شد! گزاشگرم فعاله.... بریم!
در کمال تجربه اما دید همه افراد روی کیبوردهای جلوی خود خم شده و مشغول زدن دکمه ها شدند. صدایی ناگهان در فضا پیچید.
_تیم کوییدیچ اسلیترین و گریفندور داره شروع میشه میریم که یه بازی عالی را ببینیم....
اما که جای سیبیل تازه درآمد اش میخارید سعی کرد تمرکزش را روی زمین بازی بگذارد.
گزارشگر که معلوم نبود صدایش از کجا می آید بازگفت:
- می بینیم که بازی رو هکتور از تیم اسلیترین شروع می کنه!
در همان لحظه مهره که به شکل هکتور بود شروع به حرکت کرد و به زمین گریفیندور نزدیک شد. اما با تعجب متوجه شد فردی در سر میز مدام جمله هایی را از زبان هکتور مینویسد و جمله ها در هوا ظاهر میشوند:
هکتور دو قدم جلو رفت و و ملاقه معجون سازی اش را دو بار در هوا تاب داد.
گزارش کار دقیقاً شبیه این جملات را تکرار کرد و هکتور هم بعد از یک ثانیه هم این حرکات را انجام داد.
اما بالاخره متوجه روند بازی شده بود پس آنها بودند که مهره های کوچک را کنترل می کردند. برای همین هم از اعضای تیم نمی توانستند به میل خودشان از زمین بازی بیرون بیاید گزارشگر ادامه داد:
- الان می بینیم که جیسون با یک کتاب که به فرق هکتور میزنه حمله هکتور رو خنثی میکنه! و از اون طرف مقابل گابریل و وایتکس ریزان جلو میاد!
اما خیلی دلش می خواست به آنها بگوید که اصلاً بازی بلد نیستند و کاری که می کنند مثل عروسک بازی است ولی چاره ای نبود باید تو هم مثل هم آنها بازی می کرد.
اما شروع به زدن دکمه های حروفی کرد که جلوی رویش بود و گزارشگر ادامه داد:
- از مدافعین گریفیندور اما وینیتی را می بینیم که با بال های اژدها مانندی که ناگهان از پشتش بیرون زده به تیم اسلیترین حمله میکنه
....بعله میبنیم که از دهن و نوک جاروش هم داره آتیش بیرون میزنه سر راهش موهای بلاتریکس رو هم میسوزونه و جلو میره و پاس میده به الکس و ....الکس هم جلو میره و شوت میکنه....گل! امتیاز به نفع گریفیندور!
دستهای اما از بس با سرعت دکمه های کیبورد را فشار داده بود ،دستش درد گفته بود. بعد از گل ، سیبیلو هایی که سمت اما کنار میز نشسته بودند با شادی فریاد کشیدند.
- جون بهت الکس بابا!
- حبس ابدتم اصغر الکسی!
اصغری که در نقش الکس بود و یک خالکوبی بزرگ از لنگر کشتی روی بازوی برهنه اش داشت با غرور لبخند زد و تشکر کرد. لبهای اما اویزان شدند. چرا هیچ کس تلاشهای اژدها وار او را ندیده بود؟
گزارشگر ادامه داد:
- میبینیم که اسلیتیرین داره حمله رو اغاز میکنه...توپ دست...نه توی پاتیل هکتور جلو میره...پاس میده به پلاکس...ولی پلاکس توپو ول میکنه که روی دیواره های ورزشگاه نقاشی بکشه...توپ میوفته دست پیتر...
صدای گزارشگر با فریاد یکی از کنترل کننده های اسلیترین قطع شد.
- چنگیز دادا! داری چی کار میکنی؟ توپو بهت دادم تا تو ول کنی بری روی دیوار ورزشگاه نقاشی بکشی؟
چنگیز گفت:
- دادا! خو نقاشی دوست دارم! تازه لردم گفته عشقمو به رخ همه بکشم! جونم فقط لرد!
- الان لرد کجاست وسط بازی؟ این دیوارا انقدر داغه که چیزی روس وایمیسه چاقال؟ همش ذوب میشه!
ولی انگار این جرف برای چنگیز اهمیتی نداشت چون مهره پلاکس همچنان داشت روی دیوار نقاشی میکشید.
با ساکت شدن بحث، گزارشگر ادامه داد:
- پیتر با پیرهنی که روش نوشتن "تا جون دارم،لردو دوست دارم!" جلو میره... توپو پاس میده به جیسون و....ولی مالفوی توپو ازش میگیره....
اما که نسبت به بقیه کندتر بود، سعی کرد با سرعت بیشتری دکمه ها را فشار دهد و بازی را نجات دهد.
گزاشگر گفت:
- مالفوی به جلوی دروازه میره و با سگ پرنده اش....بله اون یه سگ پرنده رو وارد بازی کرده! توپو به سگ پاس میده !سگ در هوا چرخش میخوره.... و با پنجه اش شوت میزنه به سمت دروازه....گل؟نه الکس توپ رو میگیره!
اما بلاخره صبرش تمام شد و گفت:
- اقا این چه جور بازیه؟! سگ پرنده؟ پرتاب با ملاقه؟ باید درست و طبق قوانین بازی کنیم!
فرد روبروی اما که کنترل کننده هکتور بود،گفت:
- داداش خودت بال اژدها درآوردی ما چیزی گفتیم؟ انصاف انصاف قدیمیا! بعدشم همسایه جون گفته سبک بازی آزاده! اصن دوست داریم اینجوری باشه؟ مشکلی داری؟ میخوای بیرون بازی حلش کنیم؟
اما که حتی اندازه قطر یکی از بازوهای مرد نبود، سعی کرد بحث را عوض کند:
- خیلی خب بابا!....این جستجوگر ما کجاست؟ اصلا بازی نمیکنه!
کنترل کننده جیسون به فردی در انتهای میز اشاره کرد و گفت:
- هستش ولی نیستش! حال نداره دادا! یکم امتیاز بیاریم خودش راه میوفته!
اما که دیگر داشت نا امید میشد، دوباره شروع به تایپ کردن کرد. بازی را باید با تلاش خودش تمام میکرد.
گزارشگر دوباره شروع کرد:
- اما ونیتی توپو تو دستش داره و بال زنان جلو میره....هکتور پاتیلشو به سمتش پرت میکنه و بال چپ اما به دیواره های داغ ورزشگاه میخوره....بال چپش میسوزه و اما با یک بال خودشو تو هوا نگه داشته!توپو پاس میده به آرکو! ارکو چاقوزنان جلو میره! تیم اسلیترین از ترس جاقوها نمیتونن توپو ازش بگیرن! به نزدیک دروازه میرسه و چاقوشو توی توپ فرو میکنه.....و چاقو رو پرتاب میکنه! گل! گلللل! امتیاز به نفع گریفیندور!
دوباره صدای شادی کنترل کننده های گریفیندور به هوا رفت.
- داش گلمی تیمور ارکو! بیا چاقوتو بزن تو قلبم!
- تیمور! اسلی رو تیکه تیکه کن دادا!
اما با خوشحالی به انگشت هایش استراحتی داد. مرلین را شکر کرد که سیبیلو های گریفیندور بازیکن های خوبی بودند.
گزارشگر ادامه داد:
-بلاخره جستجوگر اسلیترین خودی نشون میده و داره زیگزاگی وسط زمسن جارو سواری میکنه! در کنار زمین پلاکس رو میبینیم که اثر مونالیزاشو از نیم رخ لرد روی دیواره ورزشگاه ثبت میکنه و نقاشیش داره قل قل میزنه! مالفوی توپ رو میگیره و جلو میره....جیسون رو دور میزنه! اما ونیتی جلوشو میگیره! میبینیم که اما دوباره بال درآورده ولی بال جدیدش کفتریه و پر داره! سعی میکنه پرشو تو چشم مالفوی فرو کنه! مافوی توپو پاس میده به بلا و بلا به سمت دروازه شوت میکنه! گلللل! امتیاز به نفع اسلیترین!
دستهای اما از شدت دکمه زدن میلرزید. فکر نمیکرد دیگر بتواند مهره اش را سریع جلو ببرد. همین الان هم از دستش در رفته بود و برای خودش بال کفتر ایجاد کرده بود. باید بازی را تمام میکردند. ببرای همین لنگه کفشش را در آورد و به سمت سیبیلوی جستجوگر پرتاب کرد. کنترل کننده جستجوگر که خواب بود با ضربه کفش اما از جا پرید و به گیجی به اطرافش نگاه کرد.
اما به سمتش فریاد زد:
- اگر سینچ رو تا 5 دقیقه دیگه نگیری، پا میشم میام سبیلاتو از ته میزنم!
انگار تهدید اما کارساز بود چون جستجوگر کاملا فعال شد و شروع به بازی کرد اما تا چند گل بعدی اثری از سینچ نبود. بعد از سه گل از طرف گریفیندور و دو گل از طرف اسلیترین بلاخره گزارشگر فریاد زد:
- سینچ دیده شد! جستجوگر اسلیترین با باله های ماهی اش داره به سمت زمین پرواز میکنه و جستجوگر کریفیندور با رد شدن از کف وایتکس گابریل به سمتش میره! او! هر دو از روی سبزه های کف ورزشگاه رد میشن و یه قسمت نقاشی پلاکس رو خراب میکنن! انگار پلاکس به دیوار راضی نیست و الان داره سبزه ها رو رنگ میکنه! دارن پا به پای هم جلو میرن! جیسون یه کتاب به سمت جستجوگر اسلیترین پرتاب میکنه و بعلهههه به سرش میخوره! توپ توی دستهای جستجوگر گریفیندوره! گریفیندور برنده شد!
این آخرین کلماتی بود که اما شنید. دوباره دستهای درخشانی او را گرفتند و از پشت به درون چیزی کشیدند. چند لحظه بعد اما و بقیه اغضای تیم بیهوش روی زمین خوابگاه گریفیندور افتاده بودند.
پلک های اما چند لحظه باز شد و قیافه متعجب آرتور و ملانی را بالای سرش دید ولی نتوانست چیزی بگوید چون از درد دستش دوباره بیهوش شده بود.