هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: چه چیزی بدتر از مرگ وجود داره؟
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ شنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۰
#11
شاید باورتون نشه که این رو‌ میگم ولی مرگ "بد" نیست.مرگ صرفا یه راه برای رفتن به یه زندگی جدیده
یه واقعیت جدید...
راهی برای پایان دادن به یک زندگی تکمیل شده.مثل بستن یک پرونده ی حل شده.
من آدم افسرده ای نیستم ولی مرگ رو دوست دارم و با جون و دل زمانی ک به سراغم بیاد میپذیرمش.
و بدتر از مرگ،دیوانگیه!
منظورم از دیوانگی چیزی مثل اسکیزوفرنی یا بیماری های روانی شدیده...اونها مثل یه لوپ زمانی هستن که هرگز نمیشه ازشون خارج شد...ترسناک ترین چیز وقتی اتفاق میفته که بفهمید دیگه نمیتونید مغزتون رو کنترل کنید...


در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white lady


پاسخ به: الگوی شما کدام شخصیت هری پاتر است؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ شنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۰
#12
به نظرم اگه یک شخصیت پرستیژ واقعی داشته باشه تو این داستان،اون تام ریدل یا همون لرد ولدمورته
صرفا چون راه متفاوتی رو برای قدرت انتخاب کرد شد بد و گناهکار.ولی بدون توجه به هیچکس با اینکه والدینی هم برای حمایت نداشت،یه تنه خودش رو در دنیایی پر از رقیب بالا کشید و هرچند در مسیر شر،اما قهرمان زندگی خودش شد.همه شر بودنش رو میبینن ولی از نظر من خیر و شر معنی نمیده...
خیر و شر ساخته ی ذهن ماست و کاملا نسبیه:)


در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white lady


پاسخ به: دهکده لیتل هنگلتون
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ شنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۰
#13
- فکر میکنید ما این فاجعه را تحمل میکنیم؟نجیییینیییی!

نجینی فس فس کنان جلو آمد و با اشتیاق منتظر دستور اربابش برای خوردن لینی شد.

- ارباب خواهش میکنم منو نکشید.آخه الان من فقط اینجا هستم که میتونم کمکتون کنم.یعنی شما با همین وضع میخواید برید پیش مرگخوارا؟

لرد کمی فکر کرد.متاسفانه مجبور بود فعلا لینی را مجازات نکند.اما اصلا به روی خود نیاورد که رضایت داده است.

- همین الان میروی و یک بدن جدید برایمان پیدا میکنی یا همینجا نجینی تکه تکه ات میکند!

لینی خون خونش را میخورد.همانطور که مستاصل به دنبال یک بدن به اطراف خود نگاه میکرد،چشمش به برج و باروی قلعه ی سفید مورگانا در آن سوی جنگل برخورد کرد.فکری شیطانی به ذهنش خطور کرد.

- نظرتون درباره مورگانا چیه ارباب؟

- چه میگویی؟ما بشویم بانوی سفید؟

- نه دیگه.ازونجایی که مورگانا به عنوان الهه تاریکی هنوز تازه کاره و خیلی لایق نیست،شما میتونید بدنش رو بگیرید و یه مدت الهه تاریکی بشید.اینطوری قدرتمند تر هم میشید!نظرتون چیه؟

لرد در فکر فرو رفت.



در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white lady


پاسخ به: ولدمورت چی نداره ؟
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ شنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۰
#14
لرد خیلی چیزا نداره
حماقت محفلی ها
ریش دراز و دست و پا گیر دامبلدور
زخم زشت کله ی پاتر
و همینطور عشق!...بزرگترین نقطه ضعف موجودات زنده در طول تاریخ:)))
ضمنا ممنون از محفلی ها باعث معذرت خواهی
چون من اصلا معذرت نمیخوام.
با تشکر
دوستتون دارم


در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white lady


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۰۷ شنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۰
#15
زمان سرگردان ها چیز های عجیبی هستند.بر خلاف زمان برگردان های حرف شنو و مطیع،آنها دقیقا بر خلاف انتظار شخصی رفتار میکنند که آنها را به کار میگیرد.فرقی هم نمیکند انتظارشان چه باشد.پس از آنجایی که لرد انتظار داشت دوباره او را در زمانی مسخره و مکانی بیهوده تر متوقف کند،زمان برگردان او را دقیقا در زمان و مکانی درست متوقف کرد!

لرد به اطراف نگاه کرد.کوچه ی ناکترن تاریک و خلوت بود و غریبه های زشت و منفوری هم که هر از گاهی از گوشه و کنار پیدایشان میشد،با نگاه های کنجکاو و بدبین لرد را دنبال میکردند.لرد کلاه شنلش را بر سر انداخت و مستقیم به سمت مغازه ی بورگین و بارکز به راه افتاد.روی در مغازه پلاکارتی دیده میشد که با خط کج و معوجی نوشته بود:تا اطلاع ثانوی تعطیل است.

اما نیرنگ های لرد قدیمی،نمیتوانست لرد آینده را گول بزند.میتوانست؟

لرد،در پشت پنجره ی مغازه پنهان شد و به داخل نگاه کرد.همانطور که انتظارش را داشت،جسد های خشک و بی روح بورگین و باکز روی زمین افتاده بود و کمی آنطرف تر،لرد جوان روی به روی آینه ایستاده بود و با حیرت به ظاهر جدید خود در آینه نگاه میکرد.لرد هنوز آن حیرت را به خاطر می آورد.هربار که یک جان پیچ میساخت،از قدرت والای خود قسمتی از موهایش میریخت و در اینجا،آخرین خال موهایش هم ریخته بود و لرد جوان حالا از اینهمه زیبایی در حیرت بود.

در سمت راستش روی یک کوسن،گردنبند اسلیترین و در سمت چپش جام هافلپاف روی یک چهارپایه بود و کنار پایش یک بچه مار دیده میشد.

چشمان لرد از دیدن نجینی کوچولو برق زد.خاطرات به دنیا آمدن نجینی در ذهنش تداعی میشدند که ناگهان صدای پایی از نزدیکی شنید.صدایی که باعث شد لرد جوان هم سرش را برگرداند.

دو بانوی جوان در حالی که کلاه شنل هایشان بر صورتشان سایه انداخته بود با عجله به سمت مغازه آمدند.لرد در نگاه اول نارسیسا و بلاتریکس را شناخت.در خود به خود برای آنها باز شد و وارد شدند.
لرد دزدکی به داخل نگاه کرد.

بلاتریکس و نارسیسا خشکشان زده بود.لرد جوان از داخل آینه به آنها نگاه کرد.

- چیه؟از ظاهر جدیدم خوشتون نمیاد؟

نارسیسا سرانجام شروع به صحبت کرد:تام...چیکار کردی با خودت!

- نکنه میخواید بگید خوشتون نمیاد؟

- آخه موهات... دماغت...

بلاتریکس جفت پا وسط حرف نارسیسا پرید:اتفاقا فوق العاده شدی تام!نمیتونم باور کنم.چه دماغ خوشگلی!چقدر اون موها زیبایی چهرتو میپوشوندن!

لرد جوان چوبدستی خود را حرکتی داد و طلسم شکنجه به دخترها برخورد کرد.همانطور که خواهرها روی زمین از درد قلت میخوردند گفت:
چهره ی من لایق کلمه ی اربابه.ازین به بعد ارباب صدام میکنید!...خب دیگه بریم سر اصل مطلب.

و شکنجه را از روی دختر ها برداشت.لرد پشت پنجره خباثت خود را تحسین کرد و با خود می اندیشید که از آن موقع تا حالا زیباتر و با اباهت تر هم شده.

لرد جوان ادامه داد:امشب به عمارت ریدل ها میریم تا پدر مشنگمو بکشیم.نارسیسا تو به بقیه خبر بده و بلاتریکس،تو زودتر به اونجا میری و پنهانی موقعیت رو میسنجی.و اوضاع اگه امن بود خبرمون میکنی.

- باشه تا...باشه ارباب

ناگهان یک فکر مانند چراغی در ذهن لرد روشن شد:اگر میتوانست با معجون مرکب پیچیده به بلاتریکس تغییر شکل دهد،شاید میتوانست به نحوی پدرش را از عمارت ریدل ها خارج کند و مانع مرگش شود.اما در حال حاضر یک معجون ساز از کجا پیدا میکرد؟

تصادفا چشم لرد به مرد معجون ساز نیمه دیوانه ای افتاد که در آن سوی خیابان بساط معجون هایش را پهن کرده بود و برای مشتریانی که وجود خارجی نداشتند داد میزد و معجون هایش را تبلیغ میکرد.

- معجون های جدید من رو امتحان کنید!معجون زگیل،معجون شاخ،معجون های مرکب خیلی خیلی پیچیده!کی میخواد تست کنه؟بار اول مجانیه!

- اهم...

مرد سرش را سمت مرد سیاهپوش چرخاند.

- به به چه آقای خوشتیپی.معجون زشت شدن میخوای محض تنوع؟

- هیسس! آرومتر مردک!نه فقط یه معجون مرکب پیچیده میخوام.

لرد با دستش به مغازه اشاره کرد.

- از اون خانم مو مشکی که الان رفت تو مغازه.

- چقدر شما خوش شانسی چون هر روز میاد اینجا و هر روز میشه یه تار مو ازش پیدا کرد.

سپس کیسه ای از جیبش در اورد و بک کپه موی در هم پیچیده را از آن در اورد و از آن میان یکی را با دقت جدا کرد و آنرا در یکی از شیشه های معجونش انداخت.

- بفرما!بار اول مجانی.مشتری میشی میدونم.

لرد در معجون را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت.در همین حین صدایی از مغازه بورگین و بارکز شنیده شد.لرد که توجهش به سمت مغازه جلب شده بود،با بی حواسی معجون را سر کشید.

- ای بابا چقدر عجله داشتی که!

لرد درحالی که از درد به خود میپیچید گفت:
بابت....معجون.... متشکریم..راستی.... اسم شما؟

- هکتور هستم.هکتور دگورث گرینجر

-

اما دیگر دیر شده بود.



در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white lady


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰
#16
نجینی فس فسی التماس آمیز کرد:فسسسسسس...فیسسسس...(منو هم با خودت ببر ددی،من میترسم)

لرد دستی بر سر نجینی کشید:نه دختر عزیزم.بگذار اول ما برویم و از امنیت اینها اطمینان حاصل کنیم.

همانطور که لرد پایش را روی موهای بلاتریکس،دهان هکتور،شکم ویزلی ها و کله ی اسکورپیوس میگذاشت و پایین میرفت،در طرف دیگر مامور پلیس تکانی خورد و به هوش آمد.
اما از آنجایی که کسی به جز دامبلدورِ کنار پنجره آنجا حضور نداشت تا او را دوباره بیهوش کند،از جا بلند شد و چشمش به پیرمرد ریشویی افتاد که گیس ریش هایش را از پنجره بیرون انداخته.

- ایست!چیکار دارید میکنید!؟

وقتی مامور اسلحه ی خود را کشید،نجینی از ترس رم کرد و شروع به فس فس کرد.دامبلدور که تازه متوجه ماجرا شده بود فریاد زد:آقا اینجا خیلی اوضاع خیت...

اما پیش از آنکه جمله اش را تمام کند،لرد دوباره پایش را روی بالهای لینی،لوز المعده ی گابریل و گردن آلانیس گذاشته بود و بالا آمده بود و حالا داشت از روی ریش دامبلدور خودش را به درون اتاق میکشید.مشخصا لرد از هرکسی زودتر صدای نجینی را میشنید.
لرد وقتی بلاخره به داخل اتاق رسید که نجینی داشت مامور را با بغلی صمیمانه خرد میکرد.

- نجینی..کافیه بیا اینور.

نجینی با صدای لرد،مامور نیمه جان را رها کرد و به سمت او خزید.مامور درحالی که با بدبختی خودش را جمع میکرد بیسیمش را از جیبش بیرون آورد:
قاتل پیدا شد.یه مار سمی تو هتله.یه قفس محکم هم با خودتون بیارید

نجینی با فس فس،پشت‌ لرد پنهان شد.

- مگر اینکه از جنازه ی یارانمان رد شوید!

مرگخواران که اکنون دوباره خودشان را بالا کشیده بودند و در اتاق حضور داشتند رو به روی لرد ایستادند و گارد گرفتند.



ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۸ ۱۶:۳۸:۲۳

در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white lady


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۰
#17
داشتم میگفتم جناب سروان،اون یکی دخترم بانز هم اختلال شدید تغذیه داره،عادت داره هرشب قبل از خواب آجر پاره و میله بخور.بنابراین میتونه آسیب شدیدی هم به ساختمونتون بزنه.خودمونم...

- عه بلاتریکس؟ارباب...بابا؟

بلاتریکس وسط حرف گابریل پرید.

- همونطور که بهتون گفتم گابریل سندروم دهن بی قرار داره.بدون اینکه بفهمه چی میگه حرف میزنه.

مامور به لرد اشاره کرد.با سوئ ضن‌ گفت:ولی شما اشاره ای نکردین ...و اینکه الان به پدرشون گفتن ارباب؟

- آخی...دخترم میخواد بگه بابا دهنش اشتباه میجنبه.

و درحالی که اشک نمیریخت،با دستمال کاغذی چشمانش را پاک کرد.
مامور دفتر بزرگی را از زیر میز در آورد و روی میز باز کرد.

- اسمتون؟

- بلاتریکس لسترنج

-و اسم شما؟آقای؟

اینبار دیگر نگاه تهدید آمیز برای لرد کفایت‌ نمیکرد.آتش خشم درونش در حال شعله ور شدن بود.هیچ خون اصیلی حق پرسیدن اسم او را نداشت.چه برسد به یک مشنگ.با این وجود سعی کرد چیزی از خود بروز ندهد.

- ولدمورت

- و اسم فامیلتون؟

- ولدمورت‌!اسم من همین است.

مامور نگاه مشکوکی به لرد و بلاتریکس انداخت.

- عذر میخوام قربان ولی شما باید حتما به من فامیلیتون رو بگید.

بلاتریکس درحالی که سعی‌داشت جو را عوض کند گفت:ای وااای دیدی چی شد؟یادم‌رفت قرص بچه هارو بیارم.عزیزم میری قرص بچه هارو از توی ماشین بیاری؟

تا‌ کنون کسی به لرد دستور نداده بود ولی خرد و سیاست همایونی‌ این را حکم میکرد که در موارد خاصی استثنا قائل شود.

- درست است.پس من‌ مرخص میشوم.بلاتریکس خودت امضا کن.

اما مامور مشنگ دست بردار نبود.

- فقط قبلش...میشه کارت شناساییتون رو ببینم آقا؟

سکوت خطرناکی در فضا حاکم شد.این سکوت مرگبار،مرگخواران را میترساند.آنها به خوبی میدانستند که لرد فقط تا حدی به سیاست ها تکیه و مراعات میکند.

- نشنیدین؟کارت شناساییون جناب!

ناگهان نور سبزی از زیر آستین کت لرد بیرون جهید و صاف بر سینه ی مرد مامور برخورد کرد.در برابر چشمان وحشت زده ی بانز،گابریل و بلاتریکس،مرد مامور با چشمانی باز و خالی از زندگی نقش بر زمین شد.



ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۷ ۲۱:۱۴:۳۳
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۷ ۲۱:۱۸:۲۳

در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white lady


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۳۲ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۰
#18
- موقعی که برای برنامه آشپزیتون حیوون شکار میکنین باید برای من بزرگترین خرگوش جنگل رو شکار کنید و کنار بگذارید.البته زنده...

لینی حرفش را قطع کرد.نه چون حرفش تمام شده بود.بلکه چون یکی از گرگ ها مدام بر پشت دستش میکوبید و نچ نچ میکرد،یکی دیگر ناخن هایش را میجوید و یکی دیگر هم دستش را روی گوش توله گرگش گذاشته بود که احتمالا حرف های لینی را نشنود؟!

- چطور میتونید انقدر بیرحم باشید؟ظلم به طبیعت و حیوانات تا کی؟ما وجترین هستیم خانوم محترم!

- یعنی شکار نمیکنید؟

یکی‌ دیگر از گرگ ها کتاب کوچکی که روی آن "آشپزی گیاهی خاله گرگه" نوشته شده بود را از کیفش در آورد و گفت:
تازه باید برای شرکت توی مراسم پنجشنبه شب،حتما یکی از دستورات غذایی خاله گرگه رو آماده کنی.

از این احمقانه تر نمیشد.لینی برای چند ثانیه آماده بود تا پس از آواداکاداورا زدن روی یک یک گرگ ها،مکان را ترک کند.اما ناگهان فکری به ذهنش رسید.اگر مقدار زیادی هویج و کلم و کاهو یک جا جمع میشد،شاید میتوانست یک خرگوش بزرگ شکار کند؟شاید نقشه ی فوق العاده ای نبود اما بهتر از هیچی بود؟

- پس من یه شرط دیگه دارم!پنجشنبه شب هممون باهم هویج پلو درست کنیم.هوم؟

گرگ ها کمی فکر کردند.آن یکی که کفش ورنی پاشنه بلند به پا داشت گفت:
اشکال نداره.اصلا به افتخار تو که تازه واردی تم هفته رو تو بگو.

و بقیه گرگ ها هم با خنده های نازک و پر کرشمه تایید کردند.

- چقدر عالی!پس کلم پلو و سالاد فصل هم اضافه میکنم!

پنجشنبه شب،حیاط خانه ی خاله گرگ بانو:

بوی هویج پلو،سالاد فصل و سالاد سزاری که روی آن به جای مرغ سرخ شده،بروکلی پخته شده گذاشته بودند،فضا را پر کرده بود و گرگ خانم های کدبانو،با تعارف تیکه پاره کردن،برای همدیگر غذا میکشیدند.
لینی در حالی که یک ظرف حاوی هویج تکه شده،کمی کاهو و گوجه درست کرده بود و آنرا سالاد فصل معرفی کرده بود،مدام اطراف را در انتظار کوچکترین نشانه از خرگوش ها دید میزد.
درست بود که خرگوش های این محوطه وحشی بودند اما شاید هنوز هم ذره ای از غریزه شان برای خوردن هویج و کاهو باقی مانده بود؟چه کسی میدانست.

اما به طرز ناامید کننده ای همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت.تا اینکه بشقاب های غذای روی میز،با لرزش ناگهانی زمین،شروع به پریدن کردند.

یکی از گرگ ها درحالی که بشقاب هویج پلویش را دو دستی چسبیده بود گفت:زلزله اومده؟

اما وقتی بقیه ی گرگ ها با وحشت به یکدیگر نگاه کردند،آن یکی گرگ هم ماجرا دستگیرش شد.

لینی درحالی که هیجانش را مخفی میکرد گفت:چی شده خانوما؟

یکی از گرگ ها با ترس گفت:خرگوش..شاه خرگوش داره میاد
- چقدر عال...یعنی..چقدر عجیب! اون دیگه چیه؟اوه حتما به خاطر تجمع زیاد هویج و کاهو تو یه جاست درست میگم؟فکر کنم ایده ی خوبی نبود که...

- نه! اون داره میاد مارو بخوره!

گرگ ها با وحشت شروع به جیغ زدن و فرار کردند.



ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۷ ۱:۱۹:۱۰

در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white lady


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
#19
این درست بود که تقریبا نصف ریش دامبلدور کنده شده بود.ولی دلیل نمیشد که ریشش کوتاه باشد،نه!دامبلدور همچنان یک ریشو کمند بود.در طی مدتی که لرد با تمام سرعت خود میدوید،اصلا متوجه نشده بود که ریش های دامبلدور کی به دور بدنش پیچیده است تا اینکه بلاخره ریشش تمام شده بود و محکم به او برخورد کرده بود.

دامبلدور با چشمان پر از اشک گفت:تام...تام عزیزم.ولی بهمون‌نگاه کن؟ببین دست سرنوشت چطوری من و تو رو کنار هم قرار داده؟

لرد چند لحظه سکوت کرد.لحظه ای به خودش،لحظه ای به دامبلدور و لحظه ای به ریشی نگاه کرد که او و دامبلدور را محکم به هم چسبانده بود.

- پناه بر تاریکی!

- پسرم تام ولی این تقدیر من و توئه که به هم بپیوندیم

لرد میخواست دوباره فریاد بکشد و یا حداقل یکی را احضار کند.میخواست از لکه دار شدن اوباهت تاریکش جلوگیری کند.اما اینها فقط اوضاع را بدتر میکرد.پس از هوش اسلیترینی اش استفاده کرد و خودش و دامبلدور را به زحمت به داخل کوچه ی خلوتی که خوشبختانه خیلی دور نبود کشید.

- خوب کاری کردی آوردیمون اینجا پسرم.تو این خلوت بیشتر میتونیم با هم ارتباط برقرار کنیم.از بچگی دلم میخواست بغلت کنم تامی بابا!

- دامبلدور دو دقیقه دهانت را ببند!

لرد تا کنون اینقدر احساس انزجار و وقاحت نکرده بود.اما جدا از این،وضعیت جسمانی خوبی هم نداشت.گذشته از ضربه ای که به او وارد شده بود،وجود سفید دامبلدور در حال نابودی روح سیاهش بود.در همین بحبوحه،دوباره آن صدا از منبعی نامشخص شنیده شد.

- بابا حالا که چیزی نشده.فکر کنم نباید کلا قوانین نیوتون رو زیر پا میذاشتی لرد ولدمورت!

لرد با تعجب به اطراف نگریست.هیچیک از یارانش و اسلیترینی ها اینقدر با گستاخی با او حرف نمیزند.اما در حقیقت هیچکس به جز کلاغ سفیدی که بالای دیوار نشسته بود،در کوچه نبود.

- کجارو نگاه میکنی لرد؟من همینجام!

لرد چشمانش را دوباره به سمت کلاغ‌ سفید چرخاند.

- تو کلاغ مورگانا نیستی؟

- چرا لرد.هستم.من جاناتانم

- که اینطور.بگذارید از این وضعیت نجات یابیم.مورگانا را تاکسیدرمی کرده و به کلکسیون خودش اضافه میکنیم با این کلاغ تربیت کردنش.

- قار!ای بابا!داشتم چرخ میزدم اینورا شمارو‌ دیدم حس کردم تو موقعیت بدی هستید گفتم بیام ببینم اگه مشکلی هست به صاحابم اطلاع بدم.

- خیر هیچ‌ مشکلی نیست.من و دامبلدور عزیزم داشتیم اینجا اختلاط میکردیم

کلاغ سفید چند لحظه با تعجب به چهره ی از همیشه رنگ پریده تر لرد زل زد.

- مطمئنید لرد ولدمورت؟

- بله.حالا هم مارا تنها بگذار

پاهای لرد سست شده بود و تمام تاریکی که طی سالها با زحمت بدست اورده بود داشت به باد هوا میرفت.دیگر حتی دامبلدور هم با تمام بی حواسی اش میتوانست ضعف لرد را تشخیص دهد.

- خیلی خب.پس من مزاحمتون نمیشم لرد

- نه صبر کن

و لرد ولدمورت دیگر چیزی نتوانست بگوید.نفسش بند آمد و بیهوش شد.
دامبلدور:تام؟پسرم؟

کلاغ:فکر کنم ایندفه دیگه باید برم خبر بدم.

کلاغ سفید پرید و در راه رفتن به قلعه ی سفید بود که جادویی به او برخورد کرد و جاناتان مستقیم در دستان بلاتریکس فرود آمد.

- وایستا ببینم جوجه کلاغ.دیگه میای زاغ سیاه من و ارباب رو کنار دریاچه چوب میزنی؟

- لرد...ولد..مورت..

نفس جاناتان بیچاره بالا نمی آمد.کلمات را به سختی بیان میکرد.

- چی؟

- قار..قااار...ولدمورت..غش کرده

بلاتریکس هرچقدر هم که عصبی میشد،تنها این یک کلمه میتوانست حواسش را سر جایش بیاورد.

- چی گفتی؟

- میگم غش کرده..نزدی...تیمارس ...لندن...قار!



در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white lady


پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
#20
جوناتان در حال چسب زدن پرهایش با چسب راضی بود که با شدت باز کردن در توسط مورگانا،دوباره پرهایش ریخت.

- ای به خشکی شانس.اخه مشکل تو با پرهای من چیه؟

مورگانا تسلیم نمیشد!تنها دلیلی که به خانه آمد این بود که ذهن خود را آرام کند و بتواند بهتر فکر کند.

- مشکل من با اون تسترالیه که چوبدستی کشیده روم!

جوناتان که درحال جمع کرد پرهایش بود گفت:خب چرا همش همه چیو سر من خالی میکنی؟من چه گناهی کردم؟اصن کی به کیه؟کی چوبدستی کشیده؟

رگ های قرمز چشم مورگانا کم کم دوباره به سفیدی گرایید.نگاه عاقل اندر صفیحی به جوناتان انداخت.چوبدستی اش را تکانی داد و ناگهان پرهای جوناتان دوباره رویید.

- ای بابا بانو شرمنده کردین.آفتاب از کدوم طرف در اومده؟

- همین الان میری کل دار و دسته کلاغ سفیدارو جمع میکنی و میری سمت دریاچه،کل دریاچه رو میگردی و بهم میگی کی اون نزدیکیا جز من بوده!زودباش!

جوناتان که به خاطر پرهای جدید گل از گلش شکفته بود،بعد از دریافت کامل اطلاعات جغرافیایی،پرواز کرد و به آسمان رفت و با قار قار های بلند به تدریج تمام کلاغ های سفیدی که در آن نزدیکی بودند به سمت او آمدند.که در جمع ۱۰ کلاغ میشدند.و همگی با هم به سوی دریاچه پرواز کردند‌.
مورگانا از دریچه ی چشمان جوناتان،همه چیز را میدید و زیر نظر داشت.
اما با خود می اندیشید:آیا رقیب دیگری وجود داشت یا یک دشمن جدید؟ایا مرلین اینکار را کرده بود یا خود بلاتریکس با زمان برگردان از آینده باز گشته بود و اینکار را کرده بود؟آیا کسی میخواست او را دست بیندازد یا...

مورگانا غرق در افکارش بود.



در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white lady






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.