پلاکس بلک vs بیدل نقال
-تنها راه درمان همینه!
پلاکس نگاهی به پزشک حاذق انداخت، بدجور غیر ممکن به نظر میرسید.
بوسیدن عشقش! اما عشق او به حدی غیر طبیعی بود که حاضر بود بمیرد، اما نه! حاضر نبود بمیرد. شاید هم فرصت خوبی بود برای اینکه به احساس درونش اعتراف کند؛ به هر حال باید راهی پیدا میکرد.
بلند شد و چند گالیون به دکتر مخوف داد، شنل سیاهش را برداشت و از آن دخمه بیرون زد.
قلبش باز هم درد گرفته بود، زیر لب هم گروهی هایش را مورد عنایت قرار میداد :
- اصلا همش تقصیر اوناست، اگه نمیخواستن ورد سیاه رو به سمت اون هافلی بدبخت بفرستن منم نمی رفتم که جلوشونو بگیرم، وردشون هم نمیخورد وسط سینه ام.
از آن روز زخم بزرگی روی سینه اش؛ درست جایی که قلبش قرار داشت به وجود آمده بود و درد های بدی به سمت قلبش هجوم می آورد؛ دکتر گفته بود این زخم در شبی که ماه کامل شود جانش را میگیرد، مگر آن که در همان شب قبل از نیمه شب عشق واقعی اش را ببوسد.
عشق واقعی!
جمله غریبی نبود، پلاکس عشق واقعی اش را میشناخت؛ دل او فقط و فقط یک بار آن هم برای پرفسور قد بلند هاگوارتز و موهای روغن زده اش لرزیده بود.
در تمام شش سال تحصیلش این عشق را غیر ممکن و گاه احمقانه توصیف میکرد؛ اما حالا... حالا جانش به این عشق بسته بود.
**************
شب چهاردهم _ هاگوارتزهم گروهی هایش نگران بودند؛ البته تظاهر میکردند که نگرانند، چه کسی برای او نگران میشد!؟
پلاکس، لشکر یک نفره ای ترتیب داده بود تا نقشه بی نقصش را اجرا کند.
همه چیز آماده بود، راه رو های هاگوارتز خالی بود، حتی پر مشغله ترین پرفسور ها هم برای جشن آخر سال رفته بودند.
راه رو های خالی را از زیر قدم گذرانید و رو به روی بانوی چاق ایستاد:
- نوشیدنی کره ای.
در باز شد، پلاکس چند قدمی جلو رفت، خوابگاه گریفندور هم مانند تمام قلعه خالی بود. به سمت خوابگاه پسران رفت و چمدان هری را از زیر تختش بیرون کشید.
به محض باز کردن چمدان با قاب عکس جیمز پاتر و لیلی اونز مواجه شد.
با خودش فکر کرد بر خلاف تمام بلا هایی که سرش می آید، شانس خوبی دارد؛ او سال اولی خوش شانسی بود زمانی که وارد قدح اندیشه اسنیپ شد. چون بعد از شش سال هنوز هم کسی این موضوع را نمی دانست.
پلاکس تنها کسی بود که از همان ابتدا میدانست پشت چهره عبوس و چشمان سرد سوروس چه میگذرد، اگر نمیدانست هم سوروس آنقدر برایش جذاب و با وقار بود که عاشقش میشد.
با فکر کردن به او لبخند پهنی روی صورتش نقش بست، اما باید از تفکر دست بر میداشت و مشغول کارش میشد.
قاب عکس را در دست گرفت و از جیب ردایش گیاهی را بیرون آورد؛ همان گیاهی که صد گالیون برای به دست آوردنش پرداخت کرده بود. بوی خیلی بدی میداد، چشمانش را بست و به سختی گیاه را بلعید.
چشمانش را باز کرد، به تصویر لیلی خیره شد، اگر جای او بود هرگز سراغ پاتر نمیرفت. مگر سوروس چه چیزی کم داشت؟ از لیلی هم بدش می آمد، چون دلیل تمام غصه های سوروس عشق لیلی بود.
قاب عکس را داخل چمدان گذاشت و همه چیز را مرتب کرد.
از خوابگاه خارج شد، ده دقیقه دیگر تبدیل به لیلی میشد و باید تا آن زمان پودر گیج کننده را به خورد سوروس میداد تا متوجه نشود لیلی تقلبی است؛ البته سخت ترین بخش نقشه اش همینجا بود.
با سرعت به سمت تالار جشن ها به راه افتاد، از میان جمعیت گذشت. در گوشه ای خلوت سوروس را ایستاده یافت، در حالی که نوشیدنی در دست داشت و به نقطه ای نامعلوم نگاه میکرد.
- حتما داره خاطراتش با لیلی رو مرور میکنه.
پلاکس لبخند تلخی زد و نقشه جدیدش را که چند ثانیه پیش کشیده بود مرور کرد.
نفس عمیقی کشید و به سمت سوروس دوید...
ایستاد تا نتیجه کارش را ببیند، لباسش خیس شده بود. سوروس در حالی که از تعجب ابرو هایش بالا رفته بود نگاهی به پلاکس انداخت:
-عجله داشتی بلک؟
-شـ...شب...بخیر...پـ..پرفسور.
سوروس با نگاهی سرشار از تاسف به لیوان شکسته خیره شد:
- باید یکی دیگه بریزم!
پلاکس به خودش آمد:
- م..من براتون میریزم پرفسور.
سوروس تازه مکان خوبی برای استراحت پیدا کرده بود و اصلا دلش نمیخواست دوباره وارد شلوغی شود؛ برای همین با سکوتش به پلاکس اجازه داد این کار را انجام دهد.
پلاکس به سمت میز خوراکی ها رفت، زمان به سرعت سپری می شد و استرس تمام وجودش را احاطه کرده بود.
لیوانی برداشت و پودر گیج کننده را درون آن ریخت، مرلین را شکر کسی آن اطراف پرسه نمیزد. نوشیدنی را به لیوان اضافه کرد و آن را بویید(!) همه چیز مرتب بود. به سمت سوروس رفت و لیوان را به دستش داد.
سوروس حال عجیبی داشت، دلتنگ بود، انگار از دنیای واقعی دل کنده بود.
در سکوت سنگینی نوشیدنی را به سمت دهانش برد و دوباره به همان نقطه نامعلوم خیره شد.
دلش برای سوروس میسوخت، تحمل ناراحتی او را نداشت و مسلما نمی توانست کاری انجام دهد:
- متاسفم پرفسور.
منتظر جواب نماند و از تالار خارج شد. هرچه زمان جلوتر میرفت سوزش زخم و درد قلبش بیشتر میشد.
به خوابگاه رفت تا لباس کثیفش را عوض کند و کمی وقت تلف کند که معجون گیج کننده تاثیر خودش را بگذارد.
لباس طوسی رنگی که تا بالای زانو هایش میامد به تن کرد، برای پلاکس کمی بزرگ بود ولی برای جثه لیلی کاملا اندازه!
به قیافه جدیدش نگاهی انداخت، لیلی بودن آنقدر ها هم بد نبود.
مشغول فکر کردن درمورد چهره لیلی بود که درد شدیدی به قلبش حمله کرد. فشار دستش نتوانست کمکی بکند بنابراین روی زمین افتاد. چند دقیقه ای از درد به خود میپیچید...
قطع نشده بود اما کمتر شده بود، در حالی که نفس نفس میزد بلند شد، لباس هایش را تکاند. زخم خیلی اذیتش میکرد، خوشحال بود که به زودی از شرش خلاص میشود، شاید هم فقط امیدوار...
پشت دفتر سوروس ایستاد و در زد؛ جوابی نیامد. خواست دوباره در بزند که متوجه پیچ راه رو شد، خودش بود!
سوروس با گام های بلند به سوی او می آمد.
پلاکس خیلی زود پشت مجسمه سنگی پنهان شد، سوروس آرام بود، خیلی آرام!
در اتاقش را باز کرد و وارد شد، چند ثانیه بعد صدای کوبیده شدن در راه رو را لرزاند.
پلاکس کمی صبر کرد، البته کمی بیشتر از کمی!
به سمت دفتر رفت و چند تقه ای به در زد، باز هم صدایی نیامد.
در را باز کرد و وارد شد؛ سوروس، آشفته روی مبل گوشه دفترش دراز کشیده بود.
چند قدمی جلو رفت، انگار بیهوش بود!
به خودش جرئت داد و تا بالای سرش رفت، اما دریغ از حرکت کوچکی.
روی زمین نشست؛ دستش را روی پیشانی سوروس کشید و موهای پریشانش را نوازش کرد:
-سو! نمیخوای ازم استقبال کنی؟
سوروس با شنیدن صدای آشنای لیلی چشمانش را باز کرد. با دیدن لیلی پوزخندی روی لبش نشست و همانطور که سعی میکرد بی تفاوت باشد چشمانش را بست:
- دیر اومدی، لیلی!
قلب پلاکس درد میکرد اما نه بخاطر زخم، بخاطر بی نهایت غمگین بودن سوروس!
- نگو که...منتظرم نبودی.
سوروس منتظرش بود، با تمام وجود منتظر بازگشت لیلی بود. اصلا چرا لیلی برگشته بود؟
آب دهانش را به سختی بلعید و بر خلاف میلش گفت:
-از همون راهی که اومدی برگرد.
اشک باعث شد چشمان پلاکس برق بزند. دیگر خودش هم متوجه رفتارش نبود، فقط میخواست هر طور شده سوروس را خوشحال کند:
- اما..اما من...دوستت دارم!
سوروس از جا پرید، انتظار هر چیزی را داشت بجز این جمله! برای او جمله غریبی بود. سال ها بود کسی دوستش نداشت!
به چشمهای سبز لیلی چشم دوخت.
احساسات مختلفی در قلبش میجوشید.
از روی مبل پایین رفت، دستش را دو طرف صورت لیلی گذاشت.
قطره های اشک بی وقفه از چشمان هر دو شان میبارید. پلاکس بخاطر لیلی بودنش گریه نمیکرد؛ گریه میکرد چون بزرگترین عشقش بخاطر شخص دیگری اشک میریخت، گریه میکرد چون میدانست قلب سوروس زخمی و شکسته است، گریه میکرد چون عاشق شده بود!
سوروس از پشت اشک هایش لبخند زد، لبخندی سرشار از خوشحالی. سپس صورتش را نزدیک برد و پیشانی لیلی را بوسید.
زخم شروع به سوختن کرد، به حدی شدید می سوخت که پلاکس توان نفس کشیدن نداشت، دیر شده بود.
به سختی خودش را کمی جلو کشید و در حالی که از درد نفس نفس میزد گونه سوروس را بوسید.
سوزش زخم بیشتر و بیشتر شد و در لحظه ای ناگهان از بین رفت.
قلبش مانند گله گوزن های وحشی رم کرده بود.سوروس لیلی را در آغوشش کشید و چشم هایش را بست.
پلاکس تصمیم گرفت تا خوابیدن سوروس صبر کند.
یک بار دیگر آرام زمزمه کرد:
-عاشقتم، سوروس!
پایان