برای چهارمین بار در باز شد و شخص شنل پوشی با کلاه دراز نوک تیز سیاه و صورت چروکیده، در حالی که یک بغل کتاب را به زحمت حمل می کرد، قدم به بادک گذاشت!
ایرما پینس در حالی که زیر بار وزن کتاب ها خم شده بود، آنقدر که نوک کلاهش به زمین کشیده میشد، اعلام کرد:
-ایرما پینس، دارای مدرک لیسانس در زمینه کنکور مشنگی، فوق لیسانس همین رشته با گرایش کودکان خنگ و دیرآموز، دکترای همین گرایش با تز تبدیل کودکان خنگ و دیرآموز به رتبه های تک رقمی، و فوق دکترای همین تز با تحقیقات عملی روی چندین مشنگ و جادوگر!
و با اتمام جمله اش، کتاب ها را روی میز کوبید. هکتور با تعجب دست برد از ستون لرزان کتابی که ایرما ساخته بود یکی برداشت.
-اینا چیه اونوقت؟
ایرما کمر راست کرد و با تفاخر جواب داد:
-کتاب های کمک درسی نوشته فوق دکتر ایرما پینس، دارای مدرک لیسانس در زمینه کنکور مشنگی، فوق لیسانس همین رشته با گرایش کودکان خنگ و دیرآموز، دکترای همین گرایش با تز تبدیل کودکان خنگ و دیرآموز به رتبه های تک رقمی، و فوق دکترای همین تز با تحقیقات عملی روی چندین مشنگ و جادوگر!
چون به هر حال من هنوز مقروضم و از گدایی در دیاگون پول چندانی به دست نمیاد، بنگر!
و کلاهش را از سر برداشت تا چند سکه ای که از صبح کاسب شده بود نشان بدهد! هکتور کتاب «کم حجم و مقوی: شیمی خیلی ایرما!» را سر جایش گذاشت و تصمیم گرفت تا عطا صادقی و نیما سپهری و دست اندرکاران دیگر وارد نشده اند، پرونده استخدام معلمین را ببندد. بنابراین...
-خیله خب ایرما، تو استخدامی.
ایرما کلاهش را روی سرش میزان کرد و لبخند خشکی زد.
-سپاس گزارم. ضمنا ارباب فرمودند حالا که دارم میام اینجا پیغامی برات بیارم. ایشون به زودی به اینجا میرسن تا کارشون رو به عنوان استاد جادوی سیاه شروع کنن. بنابراین بهتره دانش آموزان تا اون موقع آماده باشن، چون ارباب از بی نظمی متنفرن و در صورت مشاهده، فَرد رو با کروشیو از کلاس بیرون خواهند کرد.
هکتور خشکش زد!
-ولی...ولی جادوی سیاه که...دانش آموزا که...
ایرما با حرکت چوبدستی چندین قفسه ظاهر کرد؛ یک دسته از کتاب ها را توی بغل هکتور جا داد و خودش مشغول چیدن تعدادی دیگر در قفسه ها شد.
-ضمنا ایشون از اونجا که بسیار با درایت هستند در ادامه گفتند «ولی و زهر دخترمان، همینه که هست»! بیکار نشین، اون کتاب ها رو بذار سر جاشون...نویسنده ی کتاب «کتابخانه در همه جا، همه جا در کتابخانه» میگه «مکانی که کتابخونه نداره، مثل کتابیه که نویسنده نداره»!
در همین لحظه جیمز سیریوس پاتر که از سوژه قبلی تا کنون، سوار بر جارو، کلاسور پوست اژدها نشان به این دست و قلم پر آبی بیک به آن دست در راه بادک بود، پنجره را شکست و
شترق وارد بادک شد!