لاکرتیا پیش خودش فکر کرد: "من یه بی استعدادم!"
چندین و چند ساعت میان پیچ و خم های آزکابان گشته بود. بارها با شنیدن صدای خرناس کشیدن موجودی در میان سایه های خصمانه زندان، پا به فرار گذاشته و در این میان، تنها چیزی که یافته بود، گربه ای دیگر بود که کنار لاشه حیوانی بیچاره چمباتمه زده و دلی از عزا در می آورد. البته که لاکرتیا کسی نبود که به گربه ها پشت کند. حتی به گربه های مشکوکی که ناگهان در میان تاریکی ها پیدا می شوند و به لاشه های مردم نظر دارند. پس گربه ریز اندام را توی جیب ردایش انداخته بود و با خود به این سو و آن سو می برد.
این اولین اشتباهش بود!
-هی "دندون دراز"! اونی که می خوردی که انسان نبود؟ ها؟
گربه با چشمان درشتش به تاریکی زل زده بود. می دانید؟ گربه ها یک سنت قدیمی دارند به نام: "به هر چی زل بزنی بهت غذا میده."
اشتباه دوم لاکرتیا این بود که به مسیر چشمان درشت گربه ای که "دندون دراز" نامیده بودش، دقت نکرد.
-چون چندتا از همگروهی های من اون بیرونن. امیدوارم بلایی سرشون نیومده باشه. نمیدونم چطوری میخوام به موجودی که اونا رو کشته غذا بدم و تو خونه ام نگهش دارم. آم... هی! چرا اینطوری به من زل زدی؟
گربه کوچک خودش را از جیب ردای لاکرتیا بیرون انداخت. در مسیر دایره شکلی قدم زد و ناگهان سر جایش ایستاد و به تاریکی پشت سر لاکرتیا نگاه کرد. یک نگاه طولانی و عمیق! عمیق تر از دالان های آزکابان؛ عمیق تر از هر چه که به عمرتان دیده اید.
اشتباه سوم لاکرتیا این بود که فرار نکرد!
***
روباه، اسباب بازی را از جیبش در آورد و آنرا به سمت دیوانه ساز ها گرفت.
-چرا جنگ؟ چرا دعوا؟ ما که با هم دوستیم. ببینین ما بهتون شلغم میدیم، پیپ میدیم، مسلسل میدیم!
وینکی مسلسلش را محکم تر گرفت.
-نه خیرم! خنگی ها اول باید به وینکی پول داد تا آش خرید و بعد تونست مسلسل وینکی رو از روی جنازه اش برداشت.
یوآن پس کله ی جن زد و شلغمش را توی دهان وینکی جا داد.
-تازه! بهتون دوغ هم میدیم. دوغ خوردین تا حالا؟ از این دوغ هایی که تو قوطیه. با طعم نارگیلای نیاگارا و انار نعنایی! اصلا اگه راضی نیستین این جوراب رو سرم رو هم میتونم بدم بهتون.
کله اژدری ها خرناس می کشیدند. انگار آن ها هم رشوه می خواستند.
یوآن سریعا وینکی را برداشت و رو به کله اژدری ها گرفت.
-اینم میدم بهتون. ببینین چقدر خوش ساخته. کلی واستون کار میکنه. به تنهایی به پا آرنولد خانومه واسه خودش.
دیوانه ساز ها و کله اژدری ها دیگر از وعده های پوچ روباه خسته شده بودند. آن ها فقط برای یک کار آن جا بودند و فقط هم از انجام همان کار لذت می بردند. کشتن! با هیچ حیله دیگری نمی توانستید از شرشان خلاص شوید جز اینکه روح و جسمتان را برای تاخت و تاز در اختیارشان قرار می دادید.
لبخند روی لبان سنگی کله اژدری ها و صدای زوزه ی خفیف دیوانه سازها فقط یک منظور را می رساند: "غلط کردی!"