هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۶:۴۵ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴
ام... خب... سلامات مزمن... ...
چشم غره نره کسی خواهشا من حتی اعتراض هم ندارم

فقط اومدم مثل همون کاری که تو کوییدیچ میکنین ... یا در واقع شبیهش... درخواست داور دوم بدم

در واقع میخواستم یکی دقیق بهم بگه که ایراد این پست کجاست... چون از خود معلم عزیز من در واقع هیچ جوابی دریافت نکردم... در واقع نوشته شده که شبیه دنیای سوفی شده! و من حتی دنیای سوفی رو نخوندم، تو خط اینجور فعالیت های خسته کننده نیستم و حتی اگر هم شده باشه دنیای سوفی کتاب خیلی سنگینیه و بنظرم اون حتی یه نقطه قوت هم هست... اصن میگیریم نقطه قوت هم نیست... بازم چیزی نیس که بخواد براش نمره کم شه.

و خب گفته شده که ملت متوجه نمیشن معنی پست رو... البته من از ملت معذرت میخوام... ولی این تقصیر ملته که متوجه نشدن نه من! یکی دیگه تشخیص داده که یکی دیگه ممکنه متوجه نشه اونوخ نمره ش از من کم میشه؟ در واقع پست بنده اگر معنیش پنهان هم بوده بهرحال معنی داشته دیگه من برای نمره گرفتن نباید راه بیفتم برای تک تک مردم پست خودم رو نقد کنم که.

هیچی دیگه همین.. میخواستم دقیق ببینم برای چی این نمره هه کم شده...که برم اصلاح کنم خودمو... من قانع بشم بخدا میرم دیه نمیام


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۳ ۶:۵۱:۰۶
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۳ ۶:۵۴:۱۸
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۳ ۶:۵۵:۰۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴
_پورسول بوهور دوسته جومی روفتو بودوم زیاروت! لو لو لو لوی! لو لی لولوی!

ریگولوس که قلم پر آرسینوس را توی دهانش گذاشته بود و دو دستش مشغول هم زدن محتویات گاوصندوق آرسینوس بودند، آهسته کنسرت اجرا میکرد. البته دزد ابلهی که به هدف خندیدن به جلد دفترچه یادداشت قربانی اش گاو صندوق را باز کند همان بهتر که در زیارت پورسول بوهور دوستو جومو گم و گور میشد.

البته انگار آن شب، شب خوبی برای خندیدن به جلد دفترچه یادداشت نبود... چرا که با شنیدن صدای قدم هایی که نزدیک و نزدیک تر می شدند برای لحظه ای خشک شد... و سپس در اولین جایی دم دستش بود پناه گرفت.

گاوصندوق.

چشمانش را بست... و با سر درون گاو صندوق پرید. صدای بسته شدن در را پشت سرش شنید، و همه چیز در تاریکی فرو رفت.

ده دقیقه بعد

_داداش... بخدا جبران میکنم واست! توروخدا کار مارو راه بنداز خانوم بچها منتظرن!
_ولک... اوِلِندِش که خانوم بِچِهات بزِنه به کمرت، یالقوز خالیبند. دومِندش که، مو شاه کلیدوم، ولی دلیل نِمشِد در ره از تو باز کنوم.
_ببین من کارم گیره... اگه گیر نبود که از تو دهنم درت نمیاوردم کلیدت کنم مشتی!
_ببین ولک... مو خودوم اون زِمان که قلم پر بودوم، ده تا اَژدها ره رو هم میکوشتوم. ولی هیچ وقت نِتونستوم در ره از تو باز کنوم.
_ام... میدونم اصلا بحث درباره این نیست... ولی چجوری قلم پر میتونه اژدها بکشه؟!
_فلفل نِبین چه ریزه کوکا، میرِفتوم تو دِماغ یکی شون، عطسه میکِرد، بقیه خاکستر میشِدِن.

ریگولوس با افکت پوکر فیس به قلم پر آرسینوس که حالا تبدیل به کلید شده بود خیره شد. نپرسید که چطور خودش را به دماغ اژدها میرساند، مشکل اینجا بود که قلم پر هیچ جوری حاضر نمیشد در گاو صندوق را برای او از داخل باز کند.

نفس عمیقی کشید... و آخرین شانسش را هم امتحان کرد.

_ببین... اگه کمکم کنی برم بیرون کل حساب بانکیم مال تو میشه ها!
_اوِلِندِش که، پاته توی بانک بذاری، میریزِن سِرت ناکارت وَکنن.یالقوز خالیبند. بدون مونوم که شانسی نِداری. دومندش که، حساب بانکیت کجا بود تو، یالقوز خالیبند. سومندش که، روی این دِره خوب نَگاه کن، جا کَلید مِبینی؟

ریگولوس خشک شد... قلم پر راست میگفت، روی در اصلا جا کلید وجود نداشت. نفس عمیقی کشید... و زمزمه کرد:
_حالا میگی چیکار کنیم؟!
_ولک... کاغِذ دستِ بالت داری؟
_آره... چطور؟!
_هِچی... مِخوام یادت وَدِم سوت بلبلی بَزِنی.

ظاهرا هیچ چاره ای برای ریگولوس وجود نداشت، جز اینکه بنشیند و با قلم پر سوت بلبلی تمرین کند، تا زمانی که آرسینوس خودش هوس کند در گاو صندوقش را باز کند.

سوال دوم

مخترع این افسون کسی نبود جز یک شاه کلید شجاع که نسل خودش رو در حال انقراض دید و تصمیم گرفت بطور غیر مستقیم تولید مثل کنه. البته من که مثل همیشه عقیده دارم حقمو خوردن، امتیاز افسون مال من بوده در واقع. البته دلیلش رو هنوز نمیدونم.. دارم روش کار میکنم.

سوال سوم

ممنوعیتش خب دقیقا بخاطر جامعه ی شریف سارقین عزیز هس، سلام دارن... که البته بعنوان عضوی از این جامعه ی بسیار شریف و نون حلال خور، عقیده دارم کاملا هم بیهوده ست، کسی که بخواد وارد خونه مردم بشه، در واقع اهمیتی به قانون شکنی نمیده پس اون افسون رو هم اجرا میکنه براحتی. چوبدستیشم بگیری از دیوار میره بالا. دیوارارو بلند تر کنی پنجره رو میشکونه پنجره هارو برداری انقد همون جا میشینه تا خودت ببریش تو

و بعنوان مجازات همون کلید رو میکنن تو حلقش، بصورت مادام العمر هم هر طلسمی کرد میان چن تا کلید میکنن تو حلقش


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۵:۵۵ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴
سوال یک و دو

... بعضی وقت ها یک جابجایی کوچک بین ارقام یک عدد، آن را زمین تا آسمان متفاوت می کند.
و جابجا کردن دو تا عدد ناقابل با هم، ممکن است باعث شود روح عمه الای خدا نیامرز در بدن نبیره برادر زاده اش حلول کند!

بهرحال لاکرتیا بخش های پنهانی در وجودش داشت که به الادورا رفته بودند و هر از چند گاهی بیرون می زدند...

_چطور تونستی؟ چطور تونستی حرفای اون پسره دست کج رو گوش بدی؟

و آن بخش ها درست زمانی بیش از همیشه خود را نشان می دادند که لاکرتیا پی میبرد یکی از جن های خانگی مورد علاقه اش توسط یکی از برادر زاده های مورد علاقه اش اجیر شده تا معجونش را بدزدد.

نمیتوانست این بار هم از همان استراتژی هایش بکار ببرد، نمیتوانست صبر کند تا فارغ التحصیل شود و سپس انجمن طرفداران چوبه ی داری که ریگولوس بلک از آن آویزان است راه بیندازد. در واقع شاید این از اصرار نویسنده برای نقض کردن پست وندلین سرچشمه گرفته باشد، اما در این مورد خاص مجرم باید فورا لت و پار میشد.

_هیچ وقت نمی بخشم تون،جفتتون!

تنها چیزی که لاکرتیا میخواست انجام دهد تکه تکه کردن جن و سپس ریگولوس، به چند تکه ی مساوی بود، قبل از اینکه معجون اثر کند و او تبدیل به آرسینوس یا حتی شاید مورا شود، حداقل مورا به زور معجون هم که شده معجون ساز شده بود.

جن را از پاهایش گرفته بود، و بدون اینکه برای تنفسش ارزش خاصی قائل باشد فقط و فقط نعره می کشید.
_میدونی چیه جن؟! اون معجون میخواست نه؟ آره اون معجون میخواست... معجون منو میخواست بدزدهـــــ ! حالا من معجونمو بهش میدمــــــــ تا به غلط کردن بیفتهـــــــ !

لاکرتیا برای لحظه ای خشک شد... بنظر میرسید تهدید هایش به اتمام رسیده اند. و بهترین کار چیست... وقتی تهدید ها به اتمام میرسند؟!
عملی کردن تهدید ها.

لاکرتیا برای لحظه ای با همان خشم غرانش به جن خیره شد... و سپس او را رها کرد. با تمام سرعتش به سمت در دوید. با خشم به در لگد زد تا بازش کند... و البته در آنطور که باید و شاید باز نشد، انگار کسی پشت آن ایستاده باشد. لاکرتیا دوباره لگد زد... و دوباره... و بالاخره با صدای پرت شدن کسی روی زمین، در باز شد.
لاکرتیا با عجله به فردی که پشت در بود خیره شد... و سپس چهره اش بسرعت تغییر حالت داد.
_چه عجب...حضرت آقا به صحنه جرم برگشتن!

ده دقیقه بعد

_لاکرتیا من همچنان خواهش میکنما!
_میدونم. بخورش... بخورش الان میریزه!
_ببین... من فقط میخواستم یه تنگ بردارم نمره رو بگیرم!

لاکرتیا با نهایت خشم به ریگولوس نگاه کرد... و سپس با تمام وجود فریاد کشید.
_منم همینطور!

ریگولوس از جا پرید.
_ببین... من منظورم واقعا این نبود که معجون شما رو-خدای بزرگ!

توضیحات دوستانه ی ریگولوس با جیغ بنفشش قطع شد، کفش پاشنه بلند لاکرتیا پایش را سوراخ کرده بود. لاکرتیا از باز بودن دهان ریگولوس نهایت استفاده را برد، و باقیمانده ی معجون را درست وسطش خالی کرد.

ریگولوس برای لحظه ای با حیرت به لاکرتیا خیره شد... و سپس همانطور که صورتش به رنگ آبی کله غازی در می آمد کوچک و کوچکتر شد.
به کوچک شدن ادامه داد، و کم کم تبدیل به میرزا کوچک خان جنگلی شد. البته میرزا کوچک خان جنگلی هرگز یک ملاقه نبود، اما ریگولوس تبدیل به ملاقه شده بود.

لبخند رضایتمندانه لاکرتیا بلافاصله محو شد... نه بخاطر اینکه در دقایق آخر از تصمیمش پشیمان شده بود اما غرورش اجازه نداده بود عقب بکشد، این مال هالیوود است. و نه بخاطر اینکه با تمام وجود برادرزاده اش را دوست داشت، این مال بالیوود است!
بلکه زیرا خودش هم از معجون خورده بود. شاید هنوز نمیدانست... اما احساسش میکرد. کاملا احساسش میکرد.

سوال سه

خب در واقع همون طور که دیدین الان دارین با یه ملاقه حرف میزنین، و تمام اینارو مدیون شما هسم استاد هم قابلیت هم زدنم بالا رفته هم آبی کله غازی متالیک خیلی رنگ شیکیه. ترانسپورتم کردن خونه یه خانوم دکتر صبح میره شب میاد قابلمه شو یه هم میزنه دوباره میره
فقط کاش یکی این معجون معجون ساز شدن رو شیرفهم میکرد که از ملاقه میشه برای آش درست کردن هم استفاده کرد... هیچی دیه...

پ.ن:ممنون از وندلین بابت ایده ی سوال اول که پشت سرش جواب سوال دوم و سوم هم ازش در اومد...


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲:۵۸ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
تکلیف اول

در یکی از کوچه های خلوت و خاکستری لندن فرود آمد، از همان کوچه هایی که مدتی خیلی طرفدار دارند و بعد دیگر کسی در آنها پا نمیگذارد. ساعت شنی هنوز دور گردنش بود و دستش هنوز دور سیب گاز زده ی سبز رنگی که قبل از چرخاندن ساعت به آن یک گاز بزرگ زده بود قفل شده بود. با ذکر "ای خدا بگم چیکارت کنه عمه با این تکلیفت" آهسته به سمت خیابان رفت... خیابان هایی که شلوغ می شناخت شان، اما حالا دیگر شلوغ نبودند. در واقع بودند، اما مردم آنقدر با یکدیگر و با خیابان همرنگ بودند که حتی حضورشان احساس نمیشد. مردمی با چهره های رنگ پریده و لباس های تیره.

اینجا و آنجا مانیتور های بزرگی را می دید که در هر جای نامربوطی آویزان شده بودند، و تنها و تنها ساعت را نشان می دادند. هفت و چهل دقیقه و ده ثانیه. هفت و چهل دقیقه و یازده ثانیه. هر چقدر این ثانیه ها و دقایق جلوتر میرفتند،انگار عجله ی مردم هم بیشتر میشد... همه عجله داشتند. همه می دویدند و با وحشت عجیبی به ساعت هایشان نگاه میکردند.

خبری از چراغ های پر زرق و برق... زرورق های پراکنده روی در و دیوار نبود. خبری از نوجوانان مهاجری که آواز میخواندند نبود... همه چیز ناشناخته بود. همه دیوار ها را خاکستری رنگ زده بودند... و ماشین ها با سرعتی چندین برابر چیزی که تابحال دیده بود حرکت میکردند. نگاه های هراس آمیز مردم به ساعت هایشان هولناک بود... و هولناک تر از آن این بود که "هیچ" درختی وجود نداشت.

زمانی به خودش آمد که بوق ماشین ها افکارش را در هم شکسته و ذهنش را بیدار کرده بود... درست وسط خیابان ایستاده بود! و مردمی که حتی بدون مانعی در جلویشان هم به اندازه کافی حرص میخوردند،تقریبا در معرض سکته بودند. به چهره هایی که از پشت شیشه ی ماشین ها به او نگاه میکردند خیره شد... و لبخند زد. چیزی که شاید این مردم سال ها بود از یاد برده بودند. آهسته خم شد... به تکه ی ترک خورده و خرد شده ی آسفالت خیره شد... زانو زد و تکه ای از خیابان سفت و سنگی را از جای در آورد و خاک نرم و خنک زیرش را لمس کرد... دستش آهسته بالا آمد و دانه ی سیبی که هنوز در دست دیگرش خشک شده بود را بیرون کشید.

خاک را آهسته کنار زد، و دانه را در خاک گذاشت.

شاید رسالتش آفریدن یک حماسه بود نه کاشتن یک درخت، شاید الان بزنین تو سرم بگین برو گم شو با این چرندیاتی که نوشتی... اما او با تمام وجود باور داشت که یک حماسه آفریده است.

تکلیف دوم

خب من داشتم به یه چیز عجیبی فکر میکردم... وقتی یه مشنگ رو میبینی مسلما اون مشنگ دقیقا خودشه! ولی وقتی یه جادوگر رو میبینی ممکنه برادر زاده ی پدسگ اون جادوگر باشه بنام ریگولوس، که خودش رو شکل اون جادوگر در اورده
یا حتی وقتی توی خونه ی یه مشنگ به یه اتاق خالی نگاه میکنی اون اتاق حتما خالیه. ولی وقتی به اتاق خالی یک جادوگر نگاه میکنی توی اون اتاق میتونه یه جادوگر دیگه با کله ی زخمی با شنل نامریی ای که از آقاجونش کش رفته ایستاده باشه. یا حتی گلرت پا شادمان و یا حتی برادرزاده ی پدسگ اون جادوگر بنام ریگولوس بلک، که البته مورد سوم احتمالا زیر تخت قایم شده چون شنل نامریی نداره

و بعنوان مورد دوم... میتونم بگم مشنگ ها هرگز توی عمر فلاکت بارشون چیزی بنام اژدها رو نمیبینن! یا ققنوس... اونا فقط خر و گاو و اسب و همچین موجودات ابتدایی ای رو دارن و هرگز به ترکیبی از اسب و شیر و عقاب و هزار تا جک و جونور دیگه که تهش یه چیزی مثل هیپوگریف ازش در میاد فکر نمیکنن!

و خب... هیچ مشنگی وقتی تولدش نباشه کلاه بوقی سرش نمیکنه که مشنگ های دیگه رو از بین هزاران جادوگر تشخیص بده. اما جادوگرا این کارو میکنن تا همدیگرو از بین هزاران مشنگ تشخیص بدن... چون بهترین ها همیشه کمترن!

همین دیه...


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۴
در واقع آرسینوس کاملا درست فکر میکرد... رودولف جایی نرفته بود. در واقع رودولف اصلا جایی نبود که بخواهد از آنجا به جای دیگری رفته باشد... رودولف هیچ جا نبود. رودولف گم شده بود.

با فریاد آرسینوس همه ی سالن از جا پرید،هیچ یک از آنها حال زندان بانی که امید یک لرد به او باشد و تک تک با دیوانه ترین انسان های جهان مصاحبه انجام دهد و در نهایت یک ماست بند روستایی یا چیزی شبیه این یک گاومیش را درون دفترش ظاهر کند درک نمیکردند. وقتی بالاخره تنش حاکم بر سالن کمی و فقط کمی آرام گرفت، درست در زمانی که همه به هم نگاه میکردند تا قربانی بعدی را شناسایی کنند (به این نکته توجه کنید که قربانی اصلی آرسینوس بود) کسی که شاید همه بجز آرسینوس با نفر بعدی بودنش موافق بودند، آهسته از جایش بلند شد. بهرحال آرسینوس دوست نداشت از این یک قلم جنس بازجویی کند. کسی که حتی از باروفیو و حتی از گاومیش باروفیو هم آزار دهنده تر بود.

پسر آهسته به سمت آرسینوس رفت... هکتور نبود اما مشخص نبود چرا ویبره میرفت.

_تو واس چی می لرزی؟!
_خیلی هیجان انگیزه آرسینوس... دارم میام تو کشتارگاه!
_کشتار گاه؟ ام... ریگولوس... اینجا... اتاق بازجویی منه.
_ولی من همین الان دیدم که یه گاو ازش خارج شد...
_بجز من کسی تو اتاق نبوده ریگولوس!به من اعتماد کن.
_اعتماد میکنم... پس فقط تو توی اتاق بودی... پس اون گاو که خارج شد خودت بودی؟

آرسینوس فقط به ریگولوس خیره شد. و سکوت کرد. خیلی سکوت کرد. یکم زیادی البته.

ده دقیقه بعد

_ام... هنوزم نمیخوای چیزی بگی؟!

ریگولوس با خونسردی به آرسینوس خیره شد. مثل همیشه در کمتر از یک دقیقه از اوج هیجان به خونسردی وصف ناپذیری دست پیدا کرده بود.
_چرا... من ریگولوسم... و خوابم میاد.
_نه... منظورم جمله ی صریح و منطقی ایه که ازش نتیجه بگیری!
_من ریگولوسم و خوابم میاد... در نتیجه من ریگولوس خوابالو هستم.
_ام... بذار کمکت کنم. نام... پیشه... قصد از ورود به جشن!

در واقع آرسینوس داشت منفجر میشد. یک جواب اشتباه کافی بود تا این پسرک ابله و کل کشتار گاه را با هم به هوا بفرستد.

_خب... ریگول-تو میخوای بگی... اسم منو نمیدونی؟!
_چرا میدونم ولی خب...
_پس چرا میپرسی؟!
_روند کار اینطوریه که...
_که هر چی میدونی رو بپرسی؟! یعنی بقیه چیزایی که ازم میپرسی هم جوابشو میدونی؟!

آرسینوس برای لحظه ای سرخ و سفید شد.
_ریگولوس... بخاطر خدا! فرض کن من نمیدونم.
_ریگولوس بلک...مادرم بهم میگه بیشعور پاشو ظهره. عمه هم بهم میگه ریگ و لوس به لک. اسم مسخره ایه. وندلین عقیده داره من هیچ وقت نمیتونم ازدواج کنم چون "آرکچروس عسلم" درست به اندازه ی غلام جوجو نفرت انگیزه. و هکتور میخواد منو بکشه. رودولف عقیده داره که من یه نمک-وایسا... راستی رودولف کجا بود؟! بنظر من که اون خیلی یهویی گم-

آرسینوس ترجیح داد این معرفینامه ی "کوتاه" را هر چه سریع تر خفه کند.
_پیشه؟!

ریگولوس با کمال خونسردی به آرسینوس خیره شد.
_نمیدونم پیشه یعنی چی ولی خب بنظرم رودولف خیلی یهویی گم و گور شد. کاش حداقل بهم میگفت داره کجا میره. رفته بود بطری های نوشیدنی رو-
_پیشه یعنی شغل ریگولوس... انقدر منو زجر نده!
_اوه... خب از اول میگفتی! خب من مشاغل زیادی دارم. (افکت آرسینوس در حال بیل زدن و گور خود را کندن) خب باید بگم من چرک کف دست تجارت میکنم. یعنی چرک کف دست یکی رو ازش میگیرم و میدم به بعدی. و بعدی بجای چرک کف دست مشنگی بهم چرک کف دست جادوگری میده.و بعد-
_وایستا... چرک کف دست دقیقا یعنی... چی ریگولوس؟!

ریگولوس لبخند عاقل اندر سفیهی زد و با حالت خسته مانندی به آرسینوس خیره شد.
_پول چرک کف دسته پسرم...!

آرسینوس با تمام قوا چشم غره رفت.

_داشتم میگفتم. کیف پول هم میدزدم. دیگه قراره با هم راحت باشیم! فقط بحث کیف پول نیست. خیلی چیزا می دزدم. تو کار رانندگی تاکسی هم بودم. قهوه خونه هم داشتم یه مدت...قبل از اینکه بطور اتفاقی اون مشتری بیچاره رو سلاخی کنم و برای سرم جایزه بذارن و رفقام تحویلم بدن. و خب یکم قبل تر از اینکه مامان و بابا جزغاله شن. همون موقع ها که مامان از خونه بیرونم کرد و نارسیسا میومد دم پاتیل درزدار برام لباس میاورد. نمیدونم چرا تمام لباسامو یه جا نمیاورد... یعنی بنظرت بخاطر این بود که پاتیل درزدار براش جذاب بوده و روش نمیشد به من-
_ریگولوس... بسه!
_بگه؟! یا شایدم میخواست منو بیشتر ببی-

آرسینوس نعره زد:
_بسه!
و سپس در کمال آرامش به آرامی ادامه داد:
_نمیتونی یکم... جواب هات رو... ام... کوتاه تر کنی؟!

ریگولوس به او خیره شد. کمی فکر کرد و سپس زمزمه کرد:میتونم.

_ممنونم دوست من... حالا از اینجا شروع میکنیم... تو قبلا... یک بار جانپیچ دزدیدی نه؟!
_بله.
_بسیارخب... عالیه! قصدت از دخول به مهمانی...؟!
_بله.
_یعنی چی بله؟!
_جواب کوتاه.
_منظور من این نبود که-
_سوال بعد.
_اوه خدایا... یعنی تو به این دلیل وارد مهمونی شدی که بله؟!
_خیر.
_پس چی؟!
_هیچی.

آرسینوس کم کم کبود میشد. کم کم آب بدنش بخار میشد. آرسینوس داشت به ساقه طلایی تبدیل میشد.
_مصاحبه ی خیلی خیلی موفقیت آمیزی بود ریگولوس... تو اصلا دزد جانپیچ نیستی...گرچه دزدی و خب گرچه سابقه ت تو دزدیدن جانپیچ بسیار درخشانه ولی من تشخیص میدم که نیستی. اگرم بودی الان وقتشه که بازنشست بشی. اگه ازت یه خواهش کنم ریگولوس... بهم گوش میدی؟
_بله.
_ممنونم... بلند شو.

ریگولوس آهسته و بدون هیچ حرفی بلند شد. خب مرض داشت! این غیر قابل انکار است. داشت به خودش فشار می آورد که نخندد.

_آهسته برو به سمت در...

ریگولوس آهسته به سمت در رفت.

_گم شو بیرون.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۷ ۳:۳۴:۰۰

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۳:۳۰ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴
تکلیف اول

_اون رول ویولت رو یادته... کوییدیچ بازی کرده بود بعد وسطش تیکه های آهنگ گذاشته بود؟! فکر کنم اگه من بخوام این کارو بکنم احتمالا باید از آهنگای دوست شادمون جناب خراطها کمک بگیرم.

ریگولوس بعد از گفتن این جمله چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. واقعا دوست نداشت درون این جهنم ورزش کند، و البته بجز شنزار خالی و نخ نمای کنار خانه محل بهتری در امان از شر لنگه کفش همسایه ها پیدا نکرده بود. از گوشه چشم سیریوس را می دید که مصممانه اصرار داشت به برادر کوچکترش کوییدیچ یاد بدهد.

_جارو رو بگیر تو دستت و داد بزن:بالا!

ریگولوس درست شبیه حرکتی که سیریوس انجام داده بود را تکرار کرد،اما انگار جارو به وسط صورتش بیشتر از دستش علاقه داشت. جارو محکم وسط پیشانی اش فرود آمد و صدایی شبیه ترکیدن هندوانه بلند شد. ریگولوس با افکت پوکرفیس، خم شد و جارو را که دوباره روی زمین افتاده بود برداشت و رویش نشست. توضیحات آرام و منطقی سیریوس را می شنید.
_ببین... الان پاهاتو محکم به زمین فشار میدی و میپری هوا... البته نه دقیقا الان-ریگولوس الان نه!

دیر شده بود. ریگولوس مثل مگسی که با مگس کش نامزد کرده باشد در هوا چرخ میخورد. سیریوس که مثل ابر بهار عرق می ریخت و دلش میخواست هوای پنجاه درجه بالای صفر را جر داده درونش را با سوزن پر کرده و دوباره آنرا بدوزد، ریگولوس را بلند صدا زد و همینکه پایش را بلند کرد تا دنبالش بدود چیزی را احساس کرد که پایش را گرفته بود... قبل از اینکه هر گونه فکری از ذهنش بگذرد با صورت روی زمین ولو شد. با خشم به پشت سرش خیره شد. یک تله شیطان صورتی رنگ پایش را گرفته بود. گیاه به او خیره شد و با افکت بابا پنجعلی زمزمه کرد: داد نزن...

و سپس پای او را رها کرد. سیریوس برای لحظه ای به گیاه خیره شد که با پررویی تمام او را برانداز میکرد... نمی فهمید پنجعلی چه نسبتی باید با تله شیطان داشته باشد. احتمالا بخاطر گرمای هوا گیج شده بود!

در طرف دیگر ماجرا،ریگولوس همانطور که در هوا چرخ میخورد تلاش داشت ادای ویولت را با آهنگ های مجید خراطها در بیاورد.

_تیغ اولو بزن... !

خورشید توی فرق سرش می تابید و شن های صحرا توی چشمانش فرو می رفتند. باد توی گوشش سمفونی برپا کرده بود. نفس عمیقی کشید...

یکی به چپ... دو تا به راست... یه دور به چپ انعطاف میگیری و دو دور به سمت راست خیز برمیداری...

سیریوس هیچ وقت این ها را نگفته بود. ریگولوس هفت ساله دلش نمیخواست به درخت بخورد.. .پس باید به تنهایی کاری میکرد.

_من خیانت کردم اما تو نیاوردی به روم!

و این وسط خراطها هم ول کن نبود. ریگولوس خودش را به سمت چپ تاب داد... به سمت راست تاب داد... و باز هم تاب داد... هی تاب داد...

صاف شدن جارو را احساس کرد... تعادل پس از این همه چرخ خوردن حس محشری بود! سرفه کرد... و نفس عمیقی کشید... دیگر گرما را احساس نمیکرد. به خورشید طلایی رنگ خیره شد... صدای آهسته ی دست زدن های سیریوس را از پایین پاهایش می شنید...

همه چیز پایین پاهایش بود.
حالا احساس میکرد که پرنده ها چقدر خوشبختند! به "بالا" تعلق داشتند.

_ریگولوس؟ ریگولوس!

ریگولوس متوجه نمیشد چرا خراطها دارد صدایش میزند.

_بلک... هوووی بلک!

ناگهان چشمانش را باز کرد. دانش آموزانی که با آنها به زمین کوییدیچ هاگوارتز آمده بود دورش را گرفته بودند. صحرا درست همان صحرایی بود که چندین سال پیش با سیریوس برای اولین بار در آن اوج گرفته بود و پرواز کرده بود. شاید برای همین بود که فرو رفتن در خاطراتش باعث شده بود صدا هایی که صدایش میزدند را نشنود. تقریبا ده دقیقه بود که ایستاده و به بوته های خشک خیره شده بود.

دستش را آهسته بالا آورد... و به جارو خیره شد. زمزمه کرد:بالا!

جارو هنوز هم به وسط صورتش بیشتر از دستش علاقه داشت.

________________________

تکلیف دوم

پدر جرج واتسون مارمولک بوده میگن بنابرین این بشر کلا خونسرده،همراه دمای هوا اینم دما عوض میکنه
البته میگن چایش رو گوزل کرده بوده... از کباب پز پلین که اندازه یه مهمونی سیخ داره و کفش پیاده روی تنتاک هم استفاده میکرده اعتماد ما هم سرمایش بوده.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بيلبورد وزارت خانه
پیام زده شده در: ۴:۲۱ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
تصویر کوچک شده


آخرین اخبار را در ستاد انتخاباتی آرسینوس جیگر پیگیری کنید...

طراحی عکس از هکتور دگورث گرنجر


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۲ ۱:۲۷:۱۳

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
ده دقیقه پیش از طلوع زمان،باغ عدن

آفتاب.

آفتاب طلایی رنگ روی برگ های سبز رنگی که به میوه های کوچک سرخ مزین شده بودند و در زیر آسمان آبی آرمیده بودند پهن شده بود. قرن هاست که دیگر هیچ چیز اینقدر قشنگ نیست، اوج زیبایی خلقت زمانی از بین رفت که چیز های جدیدی از چیزی بجز عدم بوجود آمدند. خورشید از عدم به وجود آمده. هستی از عدم به وجود آمده. بالاخره یک چیزی باید از عدم بوجود آمده باشد! ولی وقتی گرما از خورشید و آتش از گرما، خاک از زمین و آدم از خاک زاده شد، دیگر هیچ چیز آنقدر زیبا نبود. چرا که "عدم" رو به نابودی می رفت. عناصر خالصی که از روح خالق در آنها دمیده شده بود، فرشته گونگی مستقیم خود را با تکه پاره های ناچیزی که از "نور" باقی مانده بود عوض میکردند.

در این میان، صدای آهسته ی جرقه زدن نوری کوچک در دل طبیعت بطور منظم و متداول طنین می انداخت. قطع میشد، و دوباره طنین می انداخت. نور کوچکی که درست چند دقیقه بعد، جهان را از خود دمید،و انسان زاده شد.

نزدیک تر که می رفتی، "انسان" را می دیدی. انسان که با یک تکه چوب کوچک، نمادی از سرسبزی و بالندگی، پرتو نوری را به فرمان گرفته بود.نمیدانست نور کوچکی که از سر چوب دراز و باریک تراوش میشود از کجا می آید، اما احتمالا این هم فرزند خورشید بود.

هر لحظه چوب را بالا می برد، به چشمان روشنش نزدیک می کرد و دوباره به سمت خاک، نمادی از خلقت و زایندگی، پایین می برد. هیچ کس به برگ های خشک دقت نمی کرد... شاید چون "انسان" تنها موجود زنده ی هستی بود. هیچ کس به ناخالصی های طبیعت که هر از چند گاهی روان همه ی ما را در هم می شکند دقت نکرده بود. برگ های خشک و طلایی رنگی که با اولین تماس با شعله ی براق و خورشید گون، به آتش کشیده شدند. باغ عدن برای یک لحظه به کام شعله ها افتاد و لحظه ای دیگر خاکستری بیش از آن باقی نبود. هستی در هم شکست، و خلقت شروع به چرخش کرد. زمان یخ زد، و تنفس از حرکت ایستاد.

ده ثانیه پس از طلوع زمان، زمین

زمانی که انسان چشمانش را باز کرد، تنها خاکستر باقی مانده بود. زمین بایری که باید از نو ساخته میشد. تنها یک نشانه از باغ بی کران باقی مانده بود... تنها کلیدی که میتوانست دوباره درختان را برویاند، و خورشید را بتاباند. زاینده ی همان آتشی که شاید تا میلیون ها سال مشخص نشد از چه خلق شده. آدم به چوب باریک درون دستانش خیره شد.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ستاد انتخاباتی "آرسینوس جیگر"
پیام زده شده در: ۵:۲۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
ایرما یکم حمایت کردنش سخت بود،نمیفهمم چی میگه اصلا
من بخدا بلد نیستم از این حمایتا بکنم،البته من خیلی شاخم و حمایت عادی میکنم
جیگَر،جیگَر،حمایتت میکنیم
خعلی حال داد عاقا... از اول...
جیگَر،جیگَر...
دستا شله دوستان میوه میل بفرمایید خواهشا...
الان متوجه مقصود من شدین یا بیام وسط؟

عرضم به حضورتون که فرزندمان عارصینوث اول از همه بسیار فردی با اراده و پشطکار عصط و بندندنده هموارنده برنامه ریزی و جدیت ایشان را تحسین نموده ... خب تحسین می نمایم . برنامه های وزارتی ایشان را بسیار پسندیده نمودیم و در نهایت بعنوان دلیل اصلی، ایشان در این محل شام می دهند.ندهند هم از حلقوم شان دو برابرش را بیرون خواهم کشید. و ترجیحا به بنده هم بطور اختصاصی پول میدهند.البته این ربطی به وزارت ندارد،بنده پول های ایشان را بیرون کشیدندی ایشان خود نمی دانند که به بنده پول می دهند.
به امید روز هایی که با کمک یاری سبزتان به پشتوانه ی این ملت استوار،دست در دست هم این کفتار پیر را هر چه بیشتر اذیت کرده،به جلد دفترچه یادداشتش بخندیم.

نقطه سر خط.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۴:۱۸ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴
آرسینوس مثل مرغی که تخم هایش را گم کرده باشد به لرد خیره شد...آهسته زمزمه کرد:
_یعنی از اول شروع کنیم به بازجویی؟!

لرد مثل کسی که برای قربانی کردن همان مرغ آمده باشد اخم کرد:
_خودت چی فکر میکنی جیگر؟!
_خودم فکر میکنم که شاید بهتر باشه از اول شروع کنیم به بازجویی.

لرد مثل کسی که مرغی را قربانی کرده و چاقویش را می شوید لبخند رضایتمندانه ای زد:
_تو خیلی باهوشی آرسینوس.

آرسینوس اخم کرد... و مثل کله ی همان مرغ قربانی شده بدون هیچ احساسی پایین را نگاه کرد:
_از کی شروع کنم...

بلافاصله تصویر یک گربه و یک صفت در ذهنش شکل گرفت. موهای سیاه رنگی که مثل یک خورشید دور صورت کوچک و مثلثی شکلی پراکنده بود.

و البته تصویر از آن فراتر نرفت و به قسمت نمکدان نرسید،زیرا رودولف که انگار ذهن آرسینوس را خوانده بود مثل یکی از تخم مرغ های دزدیده شده اخم کرد و دندان هایش را به هم فشرد:
_فکرشم نکن آرسینوس...باز میاد اینجا باید حرف دهنشو نفهمه یه چیزی میگم حرف دهن منم نمیفهمه باز داستان میشه.من که از اول نظرم این بود که اینو سر از تنش جدا کنیم . مرتیکه ی تسترال پدر. مرتیکه ی مادر تسترال. نفرت انگیز.مرتیکه ی دزد. نمکدون دزد.

همینکه کلمه ی دزد در هوا طنین انداخت ، کله ی کسی که شبیه شخصیت های کارتونی بود،چشم های بزرگ و دهان کوچک داشت و موهایش مثل یک خورشید سیاه رنگ دور صورتش پراکنده بودند،از لای در داخل آمد... و صدای جیغی که به بانشی گفته بود زکی،درون اتاق طنین انداخت.

_کی منو صدا زد؟

رودولف برای یک لحظه نگاهی به لرد انداخت...

_کی منو صدا زد؟

و سپس نگاهش به سمت ریگولوس چرخید.
_

نگاهش باعث شد ریگولوس قبل از اینکه آب شدن و توی زمین رفتن خود را به تماشا بنشیند سریعا جیم بزند.رودولف زیر لب زمزمه کرد:
_مرتیکه ی حرف دهن ملت رو نفهم.

رودولف که به در و دیوار نگاه های وحشتناک می انداخت و با عزمی راسخ اتاق را ذوب میکرد ، به سمت بیرون رفت و به پس کله ی اولین کسی که دم دستش بود چنگ زد.

_کی منو صدا زد؟

رودولف با افکت پوکرفیس سراغ نفر دومی که دم دستش بود رفت.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.