هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶
روح ها انواع مختلفی دارند، یکی از آن انواع، روح های بدبخت هستند.
کنت یک روح بدبخت بود.

وی پس از آن که اتاق جیسون را ترک گفت، لغزان لغزان به سمتی نامعلوم در بیمارستان رفت، جایی تا دوباره افکارش را جمع و جور کرده و به خباثتش ادامه دهد. او یک به یک از در و دیوار ها می گذشت تا این که تختی دید.

تخت بزرگ و پر بود. هیچ چیز به اندازه آزار دادن یک شخص خفته برای یک روح بدبخت مفرح نبود. کنت جلو و جلو تر رفت، لبخندی شیطانی زد و با تمام توان روی تخت نشست.
روح بدبخت، خنگ بود و نمی دانست جسم ندارد...

- الان دل و روده اش یخ می کنه!

خیلی هم خنگ نبود.
اما خوش باور... شاید؟

- بر جایگه اینجانب چه می کنی ای بی رنگ!

کنت هل کرد، نگاهی به اطرافش انداخت، کسی آنجا نبود. یعنی این شخص چه کسی می توانست باشد؟

- این سوی را نگر.

روح پایین را نگریسته و سری را دید که از کنار تخت بیرون زده بود. روح از دیدن سر بدون تن ترسید. این امر کاملا طبیعی بود.
-آآآآآآآآآآ!

اما چون شوک زده گشته بود، نتوانست از جایش تکان بخورد. سر از پایین تخت بیرون آمده و تنش نمایان شد. کنت دستی بر دهان و دستی بر قلب خویش نهاد و نفسی از سر آسودگی کشید.
- مردم روی تخت می خوابن آ! نه زیرش... اون زیر چی کار می کردی؟
- زیر تخت بودیم و انتظار می کشیدیم.
- خب روش انتظار می کشیدی...
- امکانش نبود.
-واسه چی؟
- زیرا جناب مون بر روی تخت می باشند.

روح کنت بسیار قدیمی بود. اما در عین حال باکلاس بوده و چند کلمه ای زبان می دانست، پس سرش را بر گرداند و از پنجره نگاهی به ماه و نورش که بر تخت افتاده بود انداخت، چه طعمی رمانتیکی را انتخاب کرده بود...
- هممم، چه جالب، به خاطر ماه رفته بودی زیر تخت؟
- خیر.

کنت ابرویی را که روزگاری پرپشت و زبان زد خاص و عام بود را بالا داد و پرسید:
- پس چی؟
- عرض نمودیم، هوای گرم بود و ز جناب مون تقاضای نمودیم تختمان را سرد نمایند.

سر شنل پوشی از زیر پتو بیرون آمده و دست لزج و خوفناکش را برای شبح تکان داد و حتی می شد گفت که لبخند زد:
- سلام روووووو...

دیوانه ساز این را گفته و هوا را هورت کشید.
همانطور که می دانید دیوانه ساز ها، روح را از جسم بیرون می کشند و می بلعند. روح بی جسم را چون میوه پوست کنده می پندارند. روح ها نیز این موضوع را می دانند.

کنت روح بدبختی بود، ولی عاقل هم بود. با تمام وجود به سمت دیوار رفته و با صدای "پاب" ضعیفی از آن عبور کرد. صدای ضربان قلبش در گوشش می پیچید و از اتاق دور شد.
شاید در سایر اتاق ها شانس بیشتری می آورد...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶
ققنوسیا! راز خویش بر اینجانب عیان ساز!

تایید شد.
خوش اومدید.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۱۰:۳۷:۴۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرکز پذیرش کاندیداهای وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۶
بسمه تعالی

مدت زمان عضویت:


در سایت جادوگران چهارمین سنه حضور و در ایفا کده آن، سه سال و چند روز.


سوابق اجرایی-خدماتی و فعالیت های آزاد:

در دولت مجموعه اعداد حقیقی در ضلع مقابل بر وتر بر نیمی از صندلی ریاست سازمان فرهنگ و هنر جادوانه ایان می نشستیم.

سوابق نظارتی/مدیریتی:

چند صباحی را بر کوچه دیاگون نظارت نموده و عبور و مرور ملتی را می نگریستیم. نوبتی نیز لرد سیاه گفتند رای ها را شمارم... لکن پس از آن جنابشان نیز نوبتی بشمردند. آن سان ننگرید که اینجانب چیزی زان آلات حساب کم داریم، بسیار فزون تر از آنان نیز داریم، لکن عملی از محکمیت عیب نمی نماید.

برنامه آتی اینجانب:

1. کروتی که موسوم به قورباغه ای هستند منتشر می نماییم در ابتدای هر فصل و تا کنون نیز مقداری اش را نیز انجام داده می باشیم.

2. طرح تاریخ مستطاب جادویی داریم که کمی بعد تر فزون تر از این ز ایشان خواهیم گفت و خواهید شنید.

3. توزین قوانین وزارت سحر و جادو که چهارچوبی گردد از برای مزکوبانیدن ( مختصری از به آزکابان در آوردن ) مجرمین که نه آن سان مسخره باشد که از سر افتاد و نه آن سان قلیل که چون سالی گذرد نوبتی رخ مدهد. بدان امید که آن سرای رونق گرفته و جوانان مسیر تباهی اتخاذ و بوسه ای بر لبان چون لعل مجنون گران نشیند.

4. رسیدگی بر امور مرسومه انجمن وزارتخانه: صد البته این بحثی است که اینجانب به شدت و حدت با آن دست بر گریبانم و آن این که وزارتخانه نیز انجمنی است چونان دگر انجمونان و دلش سوژه و پایان سوژه و زین سان اشیاء می طلبد و ملزومش هستند و چون وزیر را اموری دگر نیز دخول هست دلیل بر خروج زین وظایف نیست.

5. مسلما فعالیت هایی متناسب و جادوانه در طول سال و با توجه به میزان فراغت حضار در طول سال در نظر گرفته شده است که بسیار مهندسی شده و موی شکافانه می باشند.

6. جدولی زمانبند که در آن جمله افعال مذکور الفوق و موردی دیگر که در ذیل آمده را شامل می شود و نشان از خفانت اینجانب و کابینه مان می باشد.

7. گزارشات نود روزه که در پایان هر نود روز بر آستانتان عرضه می گردد.

8.و برخی برنامه های دیگر که در این مقال مگنجیدند...

شعرمان:

آه!



لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۹۶
بسمه تعالی



ادامه:



پسرک متحیر بود و مک گونگال حیران، در حقیقت سردرگم به نظر می رسید. نگاهش میان کلاه فرسوده و کلاه بلند و براق مشکی در رفت و آمد بود. سپس در حالی که گویی تصمیم نهایی اش را گرفته نفسش را بیرون داد و به سمت سه پایه رفت و کلاه فرسوده را روی کلاه دیگر گذاشت.
- از خدا می خوام که توی گریفندور نیافتی.

سپس چند قدم عقب رفت.
کلاه که گویی جان گرفته بود، کش و قوسی به خودش داد.
- خب، خب، خب! بذار ببینم این تو چی داری؟

کلاه درز از هم باز شده که نقش دهانش را بازی می کرد، بست و لب هایش را بر یکدیگر فشرد، که نشان از اندیشه فراوانش بود...
و یا شاید نبود.

- هه، هه، هه، آخ! هر چی زور می زنم به ذهنش نمی رسم خیلی دوره.

سپس نگاه عذرخواهانه ای به پروفسور مک گونگال انداخت... البته که چشم نداشت! حالت نگاه عذرخواهانه را به خودش داد. پروفسور تا حدودی متوجه منظور کلاه شد، امّا تنها تا حدودی، پس سرش را به سمت پروفسور دامبلدور گرداند و نگاه پرسشگرش را به او دوخت.

- مینروای عزیزم، می تونی به کلاه کمک کنی؟

دامبلدور این را گفته و کلاه پشمی اش را پایین تر کشید. مک گونگال که حال می دانست باید چه کند، جلو رفته و کلاه را گرفته و پایین کشید.
- رسید؟
-اههه... نه!

پروفسور مک گونگال بار دیگری تلاش کرد:
- رسید؟
- نه...اممم خیلی مونده!

تلاشی دیگر...
- رسید؟
-نه... هنوز نه.

دستی گرم و مهربان بر شانه مک گونگال نشست. دستی گرم و مهربان و بزرگ، خیلی بزرگ!

- برو کنار مینروا، این کارا یکم مردونه است!

هاگرید پروفسور را کنار زد و از همانجا دستی برای دامبلدور تکان داد و در جواب نیز لبخندی حاکی از اطمینان دریافت کرد. سپس به سمت سه پایه رفته و آستین هایش را بالا زد، دو لبه کلاه را گرفت،
و پایین کشید!

غررررژ!

- عاااااااااااخ!

چهره دامبلدور برای لحظاتی همچنان پر از آرامش و متانت باقی ماند،
چند باری پلک زد و به صحنه پیش رو خیره ماند... به دهان نیمه باز هاگرید.
سپس فریاد کشید، از روی میز اساتید جستی زد و دوان دوان خود را به صحنه رساند.
در نزدیکی صندلی به زانو افتاد.
چشم هایش روی کلاه ثابت بودند.
- جرش داد.

کسی جرات حرف زدن نداشت، همه به آن صحنه خیره شده بودند.
شاید می شد گفت که در آن صحنه حال دامبلدور بسیار آشفته بود، امّا نه آشفته تر از کلاه بیچاره ای که تا دقایقی پیش، درزی کوچک و قنچه ای داشت و حال آن درز بسیار بزرگ و شتری گشته بود.
کلاه بودن به اندازه کافی بد بود، کلاه دهان گشاد بودن از آن هم بدتر بود.

- رسید!

دامبلدور روی زانو به سه پایه نزدیک تر شده و دو کلاه را در آغوش کشید. او در حال خودش نبود، اما اگر بود یقینا نمی گذاشت که دستانش مجاری تنفسی طفل را مسدود نمایند. او در همین حال حرکتی نوسانی به خودش داد که نشانه ای از سوگواری بود.
- می دونم رسید... می دونم.
- خب پس، بره به ریونکلاو.

داملبلدور همچنان به کلاه ها، چسبیده بود و هق هق می گریست، که طفل از جایش بر خواست و دوان دوان به سمت میز ریونکلاو رفت، در پشت سرش دامبلدور در هوا به اهتزاز در آمده بود،
هاگرید و مگ گونگال در سکوت با دهان هایی نیمه باز، شاهد این صحنه ها بودند...


(ادامه دارد)


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
- بگو هافلپاف!
- هادلباو...

پسرک کوچکتر از میان دستان پسر بزرگتر خیره به او نگاه می کرد. خیره کنجکاو و ... پرت.
نگاهی که حتی رها شدن از فاصله چند سانتی متری زمین و پخش زمین شدن نیز نتوانست خدشه دارش کند. از جا برخواست، خاک ردایش را تکان داد و کلاهش را از زمین برداشت.

- بگو گریفندور!
-دریلیندول.

پسرک درشت اندام با موهای فر انبوه تیره، قهقه سر داد. دیگران مضطرب تر بودند که در آن شرایط بخندند...

- آقای پندینگتون؟

و عاقل تر از آن که این کار را در مقابل چشمان مک گونگال انجام دهند.
معاون مدرسه در حالی که یکی از ابروهایش را بالابرده و پایش ضرب گرفته بود، به پدینگتون نگاه می کرد. پسرک خنده اش را در تا حدی جمع کرد، و در صف قرار گرفت.

- و شما آقای جوان! دیگه اونجوری گریفندور رو تلفظ نکنید!
- از چه لوی می باید مدوییم دریلیندول؟

پروفسور مک گونگال لب هایش را بر هم فشرده و از روی شانه نگاه تند و تیزی به پسرک کوچک انداخت. سپس پیشاپیش دانش آموزان سال اولی وارد تالار اصلی شد. نگاه ها هزاران نفر به محل ورود جدید ترین دانش آموزان مدرسه دوخته شد.

برخی با نگاهی کاسب کارانه، با خودشان می اندیشیدند که کدام یک، می تواند ستاره کوییدیچ باشد و یا یک نابغه. عده ای دست مایه مرور خاطراتشان می دانستند و با نگاهی خیره به پسرک چاق مسروری که به سوسیس های عسلی خیره شده بود، به بغل دستی اش چیزهایی راجع به ترسش از سر نیمه بریده سر نیکلاس می گفت. برخی چشم روشن بینشان را به چالش کشیده و سعی در پیش بینـ... پیشگویی گروه هریک از آنان داشتند.

و عده ای نیز تفریحات مخصوص به خودشان را داشتند.

- هوهوههو! قلقلکم اومد کوچولو.

هیئت بی رنگ معلق در هوا به شکم گنده اش اشاره می کرد، جایی که گیس یک دختر بچه در آن معلق مانده بود و خود دخترک با چهره ای رنگ پریده و چشمانی وحشت زده، به موهایش نگاه می کرد.
راهب چاق چند قدمی عقب آمد و گیس دوباره سرجایش افتاد.

- نگران نباش چیز بدی نبود.

و سپس دوباره پرواز کنان به آسمان رفت و قهقه سر داد.

- اهههم!

و سرانجام توجه ها به سه پایه و کلاه فرسوده روی آن جمع شد. کلاه آوازش را آغاز کرد و به پایان برد امّا... امّا پسرک مدهوش هیچ توجهی به آن نکرد، نه تا زمانی که نامش را صدا زدند...

- زاموژسلی!... کلاه ات رو در بیار.

پسرک دستش را بالا برد، لبه کلاه را گرفت.
و آن را پایین تر کشید.
پروفسور مک گونگال آنچنان محکم لب هایش را بر هم فشرد که رنگ باختند.

- وینگاردیوم له ویوسا!

کلاه بالا پرید.
و پسرک را نیز بالا کشید.
قهقه ای یک دست و وحشیانه تالار را پر کرد. مک گونگال که رنگ به گونه هایش دویده بود، چوبدستی اش را به اطراف تکان داد.
کلاه تکان خورد و پسرک هم تکان خورد، اما کلاهش را رها نکرد.

- خیلی خب...

مک گونگال چوبدستیش را بالای سه پایه گرفت، طلسم را باطل کرد و پسرک با صدای خفه ای بر سه پایه افتاد...

(ادامه دارد...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
- از چه روی این سان بدین جانب خیره گشته ای؟

آقای زاموژسلی در حالی که پاهای معلق در هوایش را تاب می داد، از گوی سپید عظیم و درخشان گلایه کرد.

- گویی دگر چاره ای مداری.

صدالبته که آن گوی درخشان که عموم مردم آن را ماه و آقای زاموژسلی "ظلمت بان روشن" می نامید، چاره جز خیره گشتن نداشت. نه فقط خیره شدن به آن مرد، که به هر آن چیز که بود و نبود.

- متپلک گشتی!

لادیسلاو چنان هیجان زده این را گفت که چیزی نمانده بود که سرنگون شود. به خیالش آمده بود که ماه پلک زده است. چشمانش را تنگ کرده و بازجویانه بر ظلمت بان روشن خیره شده به جلو خم شد. سرش را کج کرده و خودش را به جلو کشید.
جلوتر و کج تر...
کج تر و جلو تر...

پق!

-ههههمممم!

برفی که در آن سقوط کرده بود، حلقش را پر و فریادش را خفه کرده بود. ظلمت بان روشن او را اسکل کرده بود.

- از خویش خجالت نمای ای ملاموس!

شاید اگر ماه می توانست سر کج کند و نگاه پرسشگرانه بیاندازد و بپرسد: چی؟ در آن لجظه چنین کاری می کرد و آقای زاموژسلی چشمانی داشت که سر کج و نگاه پرسشگر ظلمت بان روشن را ببیند، پس در حالی که دستانش را به شکلی که گویی به کلمات معلق در هوا اشاره می کند، تکان می داد، رو به ماه گفت:
- در سرایی که اینجانب از آن آمده ایم، وردی می باشد، که ایشان را لوموس نامیده و چون جنابتان روشنگری می نماید.

ماه ابروهایش را بالا انداخته و لبخندی حاکی از تعجب به مرد می اندازد و مرد نیز تبسمی از سر فرزانگی بر لب می نشاند که خالی از غرور نیست.
در حالی که می بیند...
می شنود
صدای تپش قلبش را
که در آن تاریکی،
ماه آهسته و خسته به تماشا که چه زود از یادش رفت،
آنچه به بالای درخت کشانده بودش.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
در مکانی دیگر:

- صب بخی گلم!
- صبح جنابتان نیز نیکو باد سقف آ!

آقای زاموژسلی روزش را با احوال پرسی با سقف آغاز کرد. روز، روز خوبی به نظر می رسید.

- ااااه! کی با تو بودش آخه... با دنگول جونم بودم.

دنگ چندان میل نداشت که روزش را آغاز کند، او یک تنبل و تن پرور بود و ترجیح می داد در دیروز خواب بماند.
اما کم پیش می آمد که او را "دنگول جون"شان خطاب کنند.

- ما نیز صبح را بر دیوار تبریک عرض نمودیم.

آقای زاموژسلی دست سقف را خوانده و مچش را می خواباند. او همیشه نقشه ای داشت.
دیوار ساکت بود و ساکت ماند. دیوار توانایی مخاطب قرار گرفتن را نداشت.
نقشه لادیسلاو در همان ابتدا با شکست مواجه شد.

- اوووخی!

دنگ در حال خاراندن خویش بود و این عمل او سقف را به ذوق آورد.
- بذا... بیام... از ... نزدیک...

سایر اعمال صبح گاهی دنگ، خویشتن داری سقف را از او ربود و باعث شد که با تمام توان به سوی حشره خیز بردارد.
دیوار ها اما گرچه حرف نمی زدند، لکن وفادار بوده و مانع سقف گشتند.
نقشه آقای زاموژسلی چندان هم شکست خورده محسوب نمی شد.

- آ که قصد ترک این سرای نمودیم ای دینگِ موسوم به دنگ.

و پیش از آن که دنگ عمل دیگری انجام دهد و سقف ز شور و شعف از خویش بپاشد، لادیسلاو دست حشره را گرفت و برد.
اما هیچ کس خبر نداشت که کارد صبحانه نیز شیفته دنگ است. مگر رقیب وی که پنیر بود.


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۷ ۱۳:۰۷:۵۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
ساعتی بعد:


دامبلدور کوچک با تحیر به این سوی و آن سوی می نگریست.

- این برای چی به ما زل زده؟

چشمان بچه با انحراف به لرد خیره شده بود.
شاید چون در تلاش بود توامان به تمام چشم هایی که به او و ریشش خیره شده بودند، خیره شود.

- هورهورهورهور.

مرگخواران سرهایشان را به سمت در برگرداندند.
- به چی می خندیدی لادیسلاو.
- خنده نمی کردیم ارباب آ.
- پس داشتی چی کار می کردی؟

لادیسلاو قدری تامل کرد. او انسان عجولی نبود.

- یادمان نمی آید لرد آ.

لرد انرژی اش را برای اخم کردن هدر نداد، لرد چشمانش را چرخاند.

- آخ! آخ! آخ!

مگسی از جلوی صورت لرد گذشته و باعث شده بود چشمان لرد گیر کند. مرگخواران ترسیده، هول کرده، جیغ و داد کردند.

- هوووپف.

دامبلدور کوچک پیش از همه خودش را به لرد رسانده، از ایشان بالارفته و در صورتشان فوت کرده بود.
پس از آن چشمان لرد و دامبلدور کوچک به هم افتاد. نفرت لرد شعله ور شد!

- بچه... ممنونیم.

مرگخواران دست از ترس و جیغ زدن برداشته، تعجب کردند.

- از این به بعد خودمون تر و خشکت می کنیم. خودِ خودمون.
- بابایی.

مرگخواران نمی دانستند بچه داری لرد چگونه است...
اگر می دانستند، از این که "خودِ خود لرد" خطاب شده بودند، بسیار ذوق می کردند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
مال دنیا جلوی چشمان ماندانگاس را گرفته و او هیچ چیز نمی دید.
- برو کنار بچه! هیچی نمی بینم.

سخن ماندانگاس بر ویزلی خزنده ای که دور سر او چمباتمه زده بود، اثری نداشت.

- آقا شما این ویزلی رو هم می خرید؟

پیرزن سینی ای که در دست داشت را جلوی ماندانگاس گرفت، اما او که نمی توانست ببیند.
- هممم... من که نمی تونم ببینم، بذار دست بزنم ببینم راست می گی یا نه؟

ماندانگاس باعث نقش بر آب شدن نقشه های پیرزن شد.
- هممم... چه قدر صافه؟ چقدر سفته! ببینم این پرسی نیست؟
- آره خودمم!

پیرزن دست از نقشه پلیدش مکشیده بود! او با صدای پیر و لرزانش داشت صدای پرسی را تقلید می کرد.

-ایووول! همین خیلی هم خوبه! می برمش که از دستش راحت بشی.

پیرزن با سختی فراوان سینی عتیقه اش را به جای یک ویزلی به ماندانگاس قالب کرده بود. اما او نمی دانست که ماندانگاس یک کلَاّش بالفطره است. او سر یک پیرزن شیره مالیده بود!
پیرزن دق کرد و مرد!

- خخخخ!

ماندانگاس نمی خندید، ماندانگاس در حال خفه شدن بود.

ماندانگاس:

ماندانگاس خفه شد.
سپس بانو نجینی در حالی که تار موهای کلاه گیس نارنجی را از جلوی صورتش کنار می زد، از سر ماندانگاس پایین آمد. او به توهین بزرگ آقای فلچر که او را "ویزلی بی دست و پا" صدا زده بود، پاسخ داده و راه خانه را در پیش گرفت.

خدا می دانست چه کسان دیگری ویزلی پنداشته شده بودند...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱:۰۲ چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۵
لیس آ!

پیشرفت قابل ملاحظه ای نسبت به زمان ورودشان داشته اند.


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.