هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲:۰۴ شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
مرگخواران گونی سیب‌زمینی را جلوی پای محفلی‌ها انداختند.
- اینم سیب‌زمینیتون. حالا دامبلدورو رد کنید بیاد که کلی کار کاریم.

اما جمعیت محفلی که دور گونی سیب‌‌زمینی حلقه زده بودند و یک به یک سیب‌زمینی‌ها را بیرون کشیده و آن را در دستانشان همچون جسمی مقدس گرفته و بررسی می‌کردند، صدای بلاتریکس را نشنیدند.
- تا حالا از نزدیک یه سیب‌زمینیو لمس نکرده بودم.
- وای مرلینا! چه رنگ قهوه‌ای جذابی!
- چه پوست نرم و لطیفی داره...
- اوه توی این مثل پیاز لایه لایه نیست!

مرگخواران با تعجب به محفلی‌های سیب‌زمینی‌ندیده زل زدند. محفلی‌ها که تا آن لحظه چیزی جز پیاز نخورده بودند و درمورد مواد غذایی دیگر فقط در حد اسم آشنایی داشتند، حالا به سمت سیب‌زمینی‌ها یورش برده و با چنگ و دندان به جانشان افتاده بودند.

- پناه بر مرلین! رنگ توش با بیرونش فرق داره. توش زرده!
- فقط یکم سفته...که زیاد مسئله‌ی مهمی نیست‌.
- صدای قرچ قرچ دلنشینی داره موقع گاز زدن.

در این میان، مالی ویزلی که آشپز محفل و بر کاربردهای سیب‌زمینی واقف بود، نچ نچ گویان به طرف محفلی‌ها آمد.
- اینو باید بریزیم تو سوپ تا بپزه و بعد بخوریمش. بدینش به من ببینم!

سپس گونی سیب‌زمینی را از زیر دست محفلی‌ها بیرون کشید و به سمت آشپزخانه رفت. محفلی‌ها که حالا حواسشان جمع شده بود، به طرف مرگخواران برگشتند.
- داشتید چی می‌گفتید؟


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۴:۴۹ جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
- اوی! چرا هل میدی؟
- تو صف باید هل داد دیگه. اگه هل ندیم که دیگه اسمش صف نیست!

مرگخوار اول با این توضیح قانع شد و دیگر اعتراضی نکرد. اما اندکی آن طرف‌تر و در ادامه‌ی صف، جنگی داخلی بین سایر مرگخواران شکل گرفته بود.
- کفشتو از تو دهنم بکش بیرون تسترال!
- این دست کیه رو من؟ یکم برو اونور دیگه!
- اون دسته‌ی بدقواره‌ی جاروتو از تو حلقم دربیار و الکل مزخرفتو انقدر تو چشمم نپاش!
- دوستان یه کله اینجا افتاده. مال هر کی هست بیاد زود برش داره جلوی راهو گرفته.

سروان بالاخره متوجه شد که با آن همه سروصدا و هرج‌ومرج، امکان ندارد بتواند ذهنش را آرام کند. بنابراین با عصبانیت بلند شد و به طرف مرگخواران حرکت کرد.
- چرا نمی‌تونید دو دقیقه مثل آدم رفتار کنید؟ دشمن داره می‌رسه بهمون و شما حتی اسلحه دستتون نگرفتید! نمی‌خواد اصلا برید تو صف دریافت؛ همینجا که هستید بی‌صدا وایسید تا کلاه و اسلحه‌تونو بگیرید!

سپس با گام‌هایی محکم که به خوبی نشان‌دهنده میزان خشمش بود، از جلوی مرگخواران حرکت کرد و یک به یک، کلاه و اسلحه را با تمام قدرت به سینه‌شان کوبید.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۰ ۴:۵۳:۱۴

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ دوشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۰
مرگخواران که هیچ ایده‌ای درمورد ماهیت فلفل نداشتند، بدون توجه به مروپ که با تمام وجود سعی داشت آنان را از گمراهی بیرون بیاورد، موافقت خودشان را اعلام کردند.
- بله که می‌خوریم!
- به‌به...فلفل، اونم از نوع تند! مگه میشه ردش کرد؟
- لطفا خیلی بیارین برامون. ما طلاهامون زیاده.

اندکی آن طرف‌تر، مروپ همچنان با دو دست بر فرق سرش می‌کوفت.
- نکنین مرگخوارای مامان! نکنین این کارو! دارین طلاهاتونو هدر می‌دین و هیچیم نمی‌تونین بخورین. یاد اون آشی بیفتین که چند وقت پیش واسه انتقام از اینکه هیچ کس میوه‌های قشنگ مامانو نخورد، پختم براتون و بعد از اولین قاشق ده بار دور حیاط می‌دوییدین. اون توش فلفل بود!

مرگخواران نگاهی حاکی از دلسوزی و تاسف به مروپ انداختند.
- آخی...بانو ناراحت شده از اینکه دیگه غذاهاش طرفدار نداره. داره سعی می‌کنه با این کارا ما رو از خوردن فلفل این آقای مهربون منصرف کنه.
- اشکال نداره. توجه نکنین به بانو. دستاتونو بیارین جلو تا سهم فلفل خوشمزه‌مونو بگیریم!

تام پس از گفتن این جمله، با سر به جادوگر اشاره کرد که با گونی‌ای پر از فلفل به طرفشان می‌آمد.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۶ ۲۲:۵۶:۴۹

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
- خب‌.‌..حالا باید زیرشو روشن کنم و بعد...

درست در همین لحظه مرگخواران به ون رسیده و با شیرجه‌ای به داخل پریدند. شوک بزرگی که در اثر حمله‌ی مرگخواران به ون وارد شده بود، باعث شد مدتی روی دو چرخ کناری در هوا معلق باشند و سرانجام با صدای بلند و به طرز وحشتناکی بر زمین فرود بیایند.

- چه خبرتونه؟ شعله‌م خاموش شد!
- صبر کن هکتور. اول باید جداسازیشون کنیم.

هکتور که شوق و ذوقش برای پختن گله‌ای بچه‌ی تروتازه به اوج خود رسیده بود و حالا داشت فروکش می‌کرد، به مرگخواران زل زد.
- جداسازی کنیم؟ یعنی چی؟ این همه مدت رفتید دنبال چندتا بچه که آخرش بیاید بگید باید جداسازی بشن؟

بلاتریکس در همان حالی که با خشونت یکی یکی بچه‌ها را از درون پاتیل بیرون می‌کشید، چشم‌غره‌ای به هکتور رفت.
- حرف نباشه هکتور. بین اینا بچه‌ی خوبم هست. باید خوبا رو بندازیم بیرون تا معجونمون خالص بشه.

اما ظاهرا بچه‌ها علاقه‌ی چندانی به بیرون آمدن نداشتند و بلاتریکس باید تلاش بیشتری می‌کرد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۴:۵۹ جمعه ۲۷ فروردین ۱۴۰۰
از آنجایی که خطر نوک زدن خروس وجود داشت و تک‌تک مرگخواران نیز به این امر واقف بودند و هیچ کس جلو نمی‌رفت، بلاتریکس که صبرش به سر آمده بود، دستش را دراز کرد و یقه‌ی اولین نفری که به دستش رسید را گرفت.

ولی درواقع مرگخوار چندان به درد بخوری را گیر نینداخته بود...سدریک که از دستش آویزان مانده و تمام وزنش روی بلاتریکس افتاده بود، با چشمانی باز جهت حفظ ظاهر، همچنان خواب بود.

- بلند شو دیگه سدریک! نمی‌بینی ارباب دستور دادن بری اون خروسو بیاری پایین؟

و لگدی که به دنبال این حرف روانه‌ی پهلوی سدریک شد، او را بیدار و به سمت لرد سیاه و خروس پرت کرد.
سدریک گیج و منگ به چهره‌ی خشمگین لرد و قیافه پرافاده‌ی خروس خیره شد. و سرانجام پس از گذشت دقایقی طولانی، دریافت که چه باید بکند.
- بیا پایین.
- این چه طرز حرف زدنه؟
- باشه. لطفا بیا پایین.

خروس بی‌توجه به سدریک، سرش را برگرداند و بیشتر روی شانه‌ی لرد لم داد. سدریک که تقریبا پنج دقیقه‌ای میشد که بیدار بود و یک چشمش به نشانه‌ی اعتراض بسته شده و قصد باز شدن نداشت، جلو رفت و خروس را گرفت. و هنگامی که می‌خواست دستش را عقب بکشد، متوجه شد توانش را ندارد.
- خیلی سنگینه! جابه‌جا نمیشه. یه نفر باید بیاد کمک.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱:۳۹ جمعه ۲۷ فروردین ۱۴۰۰
مدتی گذشت. بچه همچنان درگیر آبنباتش بود و بی‌توجه به حلقه‌ی مرگخواران در اطرافش که لحظه به لحظه تنگ‌تر می‌شد، آبنبات را در دهانش فرو کرده و دوباره بیرون می‌آورد.

- این آبنبات چرا تمام نمی‌شود؟
- الان تموم میشه ارباب.

بلاتریکس پس از گفتن این جمله، با حرکتی ناگهانی و سریع به سمت بچه خیز برداشت و آبنبات را از دستش کشید. ثانیه‌ای طول نکشید تا صدای جیغ بچه به هوا برود‌.

- ساکت! سرمان رفت!

لرد سیاه با رضایت به بچه که از ترس گریه‌اش بند آمده و به لرد زل زده بود، نگاه می‌کرد.
- خوب شد. خب بچه، از توانایی‌هایت برایمان بگو.

جن کوچک همچنان به لرد سیاه زل زده بود و حرکتی نمی‌کرد. عاقبت پس از اینکه لرد سه بار دیگر حرفش را تکرار کرد و چیزی به انفجارش نمانده بود، لینی به درون لباس بچه خزید و به آرامی پشت گردنش را قلقلک داد تا او را به حرکاتی موزون وادارد.

- کافیست! این حرکات جلف و ناموزون تنها توانایی‌ بچه‌ی ماست؟

مرگخواران شروع به مخالفت کردند. هر چه باشد، بچه‌ی لرد سیاه باید بسیار بااستعداد و عاقل می‌بود! آنها سریعا باید چاره‌ای می‌اندیشیدند تا استعدادهای پنهان بچه شکوفا شود و لرد سیاه قبول کند که این بچه‌ی خودش است.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۰
مرگخواران با لبخندی تصنعی به لرد سیاه خیره شدند.
- تسترالتون همینجاست ارباب!
- کو؟ ما که چیزی نمی‌بینیم.

مرگخواران همچنان در تلاش بودند لبخندشان را حفظ کرده و خونسرد به نظر برسند.
- امکان نداره ارباب. شما بر همه چیز واقفین. شما همه چیز رو می‌بینین!

این بار لرد سیاه اندکی به فکر فرو رفت. بله. او همواره دانا و آگاه بر تمام هستی و نیستی جهان بود! امکان نداشت چیزی وجود داشته باشد که او درباره‌اش نداند.
و زمانی که به طرف مرگخواران برگشت تا دوباره از هوش وافر و دانایی‌اش تعریف و تمجید کنند، با صحنه‌ی عجیبی مواجه شد.

پلاکس خم شده و مشغول نوازش فضایی خالی در مقابلش بود. ایوا در کمال تعجب هویجی رو‌به‌رویش نگه داشته و به آن زل زده بود، بی آنکه قصد خوردنش را داشته باشد! رودولف به نقطه‌‌ای بالای سر پلاکس زل زده و ظاهرا قصد داشت درمورد وضعیت تاهل چیزی نامعلوم اطلاعاتی کسب کند. لینی نیز دایره‌وار در همان محدوده می‌چرخید و طبق گفته‌ی خودش، نمایشی سرگرم‌کننده اجرا می‌کرد.

- دیدید ارباب؟ همه چیز تحت کنترله. تسترالتون در شرایط فوق‌العاده‌ای قرار داره و همه‌ی ما داریم برای راحتیش تلاش می‌کنیم!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۱۷ ۱۷:۳۰:۰۵

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ دوشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۹
- صدای چی بود؟
- اگه گریفی بود که به ما ربطی نداره، اگه هافلی بود هم باز ربطی نداره! ولی اگه ساحره بوده باشه سریع باید بریم نجاتش بدیم. مثل اینکه جونش در خطره!

رودولف در میان سالن، قمه به دست منتظر ایستاده بود تا تعیین جنسیت فرد جیغ‌کش انجام شود و تصمیم بگیرد که نجاتش به او ربطی دارد یا خیر.

ثانیه‌ای نگذشت که پومانا از آن سوی خوابگاه دوباره جیغ کشید. رز این بار صدای پومانا را شناخت. هر چه باشد رز ناظر مسئولی بود و ناظران مسئول باید صدای اعضای گروهشان را بشناسند!

- اینکه صدای پوماناست!
- پومانا؟ پومانا ساحره بود دیگه، آره؟

با تایید اطرافیان، رودولف عربده‌زنان در حالی که در هر دو دستش قمه‌ای گرفته و می‌چرخاند، جمعیت مقابلش را کنار زد تا به پومانا برسد. درواقع افراد را به این سو آن سو پرتاب کرده و در این بین تعدادی نیز با ضربات قمه در هوا نصف شده بودند. اما خب، هر عملیات نجاتی تعدادی شهید دارد و چیزی هم که در آن تالار به وفور یافت میشد، روح بود. بنابراین مردگان تنها نبوده و می‌توانستند با جمعیت ارواح فیض ببرند.

رودولف پس از ساقط کردن نیمی از جمعیت، درست رو‌به‌روی پومانایی فرود آمد که دهانش تا جایی که میشد باز بود و پیوسته با صدای گوش خراشش جیغ می‌کشید.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۱۲/۴ ۲۳:۱۹:۱۷

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ یکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۹
- خب بذار ببینم این چطوری کار می‌کنه...

پالی شیشه‌ی عطر را در دستش گرفته و مدام می‌چرخاند و در تلاش بود طرز استفاده از آن را کشف کند.
- وقتی لاوندر می‌تونه از این استفاده کنه، پس یعنی سخت نیست. منم می‌تونم!

و پس از گذشت دقایقی که بی هیچ نتیجه‌ی خاصی سپری شد، بالاخره چشم پالی به در عطر افتاد. مدتی به آن زل زد و زمانی که فهمید برای باز شدن، تنها نگاه کردن کافی نیست، با نهایت توان به جان شیشه افتاد.
پالی و شیشه در میان جمعیت زرد و قرمز متحرک، جنگ بزرگی را آغاز کرده بودند. پالی فریادزنان به در دستور می‌داد باز شود و در مخالفت می‌‌کرد.

- باز شو دیگه! بهت گفتم باز شو و تو باید اطاعت کنی!
- نوچ.
- این نوزدهمین باره که دارم بهت دستور میدم!
- پس می‌تونی برای بیستمین بارم امتحان کنی.

پالی از خشم منفجر شد. دستش را به قصد خفه کردن بر روی در شیشه گذاشت و آن را محکم پیچاند تا از صحنه روزگار محو شود.
- عه. باز شد که.

سپس پیروزمندانه شیشه را بالا گرفت و اطرافش را چک کرد تا مطمئن شود همه از پیروزی ارزشمندش بر شیشه باخبر شده باشند. اما زمانی که دید هیچ کس کوچکترین توجهی به او ندارد، بیخیال قدرت‌نمایی شد و سرشار از حس پیروزی و درحالی که فکر می‌کرد دست کمی از لاوندر در استفاده از این چیزهای عشقی ندارد، شیشه‌ی عطر را سر کشید.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۲۶ ۱۰:۲۳:۱۵

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۹
لینی با ناراحتی به اعضای بدنش نگاه کرد.
- ارباب حالا نمیشه از اعضای مگسی چیزی استفاده کنیم؟

قبل از اینکه لرد سیاه فرصت جواب دادن پیدا کند، هکتور ویبره زنان جلو پرید.
- خیر! فقط بدن پیکسی قابل قبوله. اونم نه هر پیکسی‌ای، فقط از نوع لینی!
- ارباب.

لرد با خشم به لینی خیره شد.
- شنیدی که چی گفت! زود عضو اهدا کن مشکلش حل شه بریم پی کارمون.
- چشم ارباب.

لینی درحال بررسی اعضای مختلف بدنش بود تا راحت‌ترینشان از لحاظ کنده شدن را بیابد، که هکتور باز هم مداخله کرد.
- بال! اول باید بالتو بدی!
- ولی من می‌خواستم پوست خشک شده‌ی زخمِ روی پامو بهت بدم.
- نه! اول باید بالتو بدی. مهم‌ترین چیزی که برای معجونام لازم دارم بال‌هاته!

سپس بی‌توجه به چهره‌ی ناراضی و غمگین لینی و دستان ظریفش که بی‌وقفه روی بال‌هایش کشیده می‌شدند، طی حرکتی سریع، او را در مشتش گرفت و روی تخته سنگی پهن کرد.
- فقط زیاد تکون نخور. من بال سالم لازم دارم.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.