مرگخواران گونی سیبزمینی را جلوی پای محفلیها انداختند.
- اینم سیبزمینیتون. حالا دامبلدورو رد کنید بیاد که کلی کار کاریم.
اما جمعیت محفلی که دور گونی سیبزمینی حلقه زده بودند و یک به یک سیبزمینیها را بیرون کشیده و آن را در دستانشان همچون جسمی مقدس گرفته و بررسی میکردند، صدای بلاتریکس را نشنیدند.
- تا حالا از نزدیک یه سیبزمینیو لمس نکرده بودم.
- وای مرلینا! چه رنگ قهوهای جذابی!
- چه پوست نرم و لطیفی داره...
- اوه توی این مثل پیاز لایه لایه نیست!
مرگخواران با تعجب به محفلیهای سیبزمینیندیده زل زدند. محفلیها که تا آن لحظه چیزی جز پیاز نخورده بودند و درمورد مواد غذایی دیگر فقط در حد اسم آشنایی داشتند، حالا به سمت سیبزمینیها یورش برده و با چنگ و دندان به جانشان افتاده بودند.
- پناه بر مرلین! رنگ توش با بیرونش فرق داره. توش زرده!
- فقط یکم سفته...که زیاد مسئلهی مهمی نیست.
- صدای قرچ قرچ دلنشینی داره موقع گاز زدن.
در این میان، مالی ویزلی که آشپز محفل و بر کاربردهای سیبزمینی واقف بود، نچ نچ گویان به طرف محفلیها آمد.
- اینو باید بریزیم تو سوپ تا بپزه و بعد بخوریمش. بدینش به من ببینم!
سپس گونی سیبزمینی را از زیر دست محفلیها بیرون کشید و به سمت آشپزخانه رفت. محفلیها که حالا حواسشان جمع شده بود، به طرف مرگخواران برگشتند.
- داشتید چی میگفتید؟