هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۵
#21
به نام او
درود

خلاصه تا آخر این پست : لرد ولدمورت میخاد یه کتاب با ارزش از موزه بدزده، محفلی ها هم با خبر شدن و ریختن تو موزه. ولی گویا موزه دو تا شعبه داره و هر گروه در یک شعبه ی متفاوتن.

اینور

موزه برای آلبوس دامبلدور یادآور تمامی زیبایی ها و دوستی ها و شگفتی ها و گلرت گریندل والدی ها و آوارگی ها و بیچارگی ها و از عشق مردن ها و رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست ها بود. آلبوس ولفریک برایان پرسیوال ممد دامبلدور با احترام کلاه از سر برداشت و رو به مجسمه ی گارگویلی که داشت چپ اورا نگاه می کرد. آواز خواند :

- موزه سرشار از سخنان ناگفته است؛
اعتراف به عشق های نهان،
و شگفتی های بر زبان نیامده.
در این موزه حقیقت ما نهفته است،
حقیقت تو و من !


و بعد خیلی غمناک ( سو سد ! ) به تابلو ی گلرت گریندل والد خیره شد. هری جیمز سیریوسلی ری یِلی آنکانشسلی گاددمیت پاتر در حالی که با آستین رداش چشماشو خشک می کرد پرید جلو و :

- پروف؟ پروفم ؟ بریم تدریس خصوصی؟

دامبلدور که بی اختیار آب از دهنش سرازیر شده بود، با ناز و کرشمه گفت :

- به شرطی که با ریش هام کاری نداشته باشیا.
- قربان نوازش ریش هاتون برای یادگیری مطالب خیلی مفیده.

دامبلدور نگاه شیفته واری به هری انداخت و بعد رو به بقیه ی محفلی ها کرد و گفت :

- محفلیا! گوگولیا! من برم یه ماموریت مخفی و یواشکی به هری بدم بیام. شما مراقب موزه باشین. قربانت. مرسی، آاه.

اونور


- اینطوری شکیلم؟
- ارباب جووون. جون جونی. دون دونی.
- ای بگم چی کارت کنن دامبلدور ...

اونور یه ساعت بعد

- اینطوری فخیمم؟
- ارباب جان یه دونه باشن واسه ی نمونه باشن!
- ای بگم چی کارت کنن دامبلدور ...

اونور دو ساعت بعد

- اینطوری شمیمم... چی اینـــه؟!! دو ساعت داشتین ور میرفتین بعد این؟!

مرگخوارها بالاخره پرده از اثر هنری شون برداشته بودن و یک آدم برفی چاق و کوتوله رو به روی ارباب بود. دو تا دکمه چشماش بودن و دو تا هویج تو گوشاش. دو تا مسلسل وینکی در نقش دو تا دستش بودن و یه پاپیون بنفش هم بهش زده بود.

- ارباب اکسپرسیونی از شخصیت شماست.
- انفجار رنگ سفید رو در پس زمینه ای سفید تر شاهدیم ...
- این زن ِ منه، حق منه، مال ِ منه، طلاقشم نمیدم! ... هان؟
- از لوور تا موزه ی هنر های معاصر تا خانه ی هنرمندان! تا گالری پارسه.
- برادرا جمیعن ساقی تون کیه؟!

ارباب عصبانی بود. ارباب خواست مرگخوارها رو تنبیه کرد. ارباب اینقدر عصبانی بود که شبیه وینکی شده بود. ارباب کتاب ش رو خواست. ارباب دیگر تحمل نداشت. ارباب داشت مثل ماری که پوست میندازه بی قراری کرد. ارباب جن خانگی خووووب بود! ارباب فقط کمی تا « دانلود کتاب چگونه با برنامه ریزی عصبی کلامی در جلسه خواستگاری جواب بله بگیریم » فاصله داشت.



در پناه او
بدرود






[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۵
#22
به نام او
درود


دو بار پریدی رول من، چه خوب پریدی رول من. جرئت داری بازم بپر رول من

خلاصه: لرد تام ولدمورت ریدل به سرش میزنه ورزش های ماگلی رو امتحان کنه نتیجه ش این میشه که دست و پاهاش میشکنن و کلی اوخ میشه. یاران با وفاش میخان خوبش کنن که هر کی یه ایده ای میده. مورفین لرد رو میبره پیش داداژیا و اونجا گویا لرد یه تلخکی استعمال کرده و موقت حالش خوب شده. بعدش پیشنهاد شد که سوپ محفلی ها رو بدزدن برای لرد که بخوره قوی بشه رشد کنه بزرگ بشه. سوپ رو به شکل خیلی سوژه وار و عجیبی سوروس اسنیپ میاره. حالا بحث اینه که چطوری بدن ارباب بخوره و آیا اصلن بدن ارباب بخوره. تا این که ...


لرد علیل قصه ی ما تو اتاق خوابش داشت استراحت می کرد و رودولف هم کنارش رو صندلی نشسته بود. زمان خیلی عادی داشت برای لرد می گذشت. تا این که ناگهان کمبود و جای خالی چیزی را احساس کرد و زمان یکهویی خیلی آرام شد برای ایشان { لحن ـتو برم نویسنده ژان }

- رودولف! عضله هام منقبض شدن و منبسط نمیشن! رودولف! همه جام میخاره !
- ارباب من شیمی م خوب نیست ولی منم انگشتم اوخ شده! ببینین ارباب ببینین!
- رودولف!
- موهامم درد میکنه ارباب. شامم فقط یه تخمِ مر ِ ...
- پانکرامیـ$$مونتلا&@آراگونا%متاعا!

گلرت گریندل والد که در همون لحظه سوار بر موتور سی جی ِ ترمز بریده ای داشت در کوچه ارباب و اینا تک چرخ مینداخ ( آمممم آم آم آمم )، با شنیدن صدای جـــیغ به خاطر اهداف خفنانه و والاترش تصمیم گرفت که محل رو ترک کنه و وارد سوژه نشه.

در همین حین مرگخواران عزیزی از اقصاء نقاط دنیا داخل اتاق خواب ارباب آپارات کردن. لینی وارنر، گیبن، وینکی، روفوس اسکریم جیور، ژادیسلاو بلاژیکوفسکی، سوروس اسنیپ، بلاتریکس لسترنج، ریگولوس بلک، هکتور دکور گرنجر، زلاتان زاخار ایبراهیموییچ، آریانا دامبل، زنوفیلیوس لاوگود، رحیم استرلینگ، باروفیو، سی پلاس پلاس، ریو دو ژان نیرو، نیو اسکندر مقدونی، دایی لووین { ولم کنین! ناموسن ولم کنین میخام ادامه بدم }
لرد تام ولدمورت ریدل که همینطوری ش مریض بود، دست و پاهاش شکسته بود و در حال ترک هم بود و دوران سخت و استراتژیکیستی ای رو سپری می کرد ( اولش سخته ) با ورود این همه آدم به اتاق خوابش و از سر و کول هم بالا رفتن شون، گویا اکسیژن کافی بهش نرسید ( نامبرده دماغ ِ سوراخش هم به دلایل نامعلومی کیپ بود و نمیتونسته کلن از راه بینی نفس بکشه ) و روح بلند پیشوای مرگخوران از نوقل لوشاتو با هواپیمای پاریس به تهران نشست. { چمیدونم خودمم }

- ارباب جان!
- جان ِ جانان !
- نامهربان نامهربانان!
- daddy ... daddy ... why
- شاین آن یو کریزی کچل
- اربابانه رفتن
- آقام ارباب!
- آقام ابالفضل
- علی آقا پروین؟
- فقط ارباااااااب


ارباب که هواپیماش با موفقیت به زمین نشسته بود ( ولدمورت ولدمورت! قلب ِ اینا، باند ِ فرودگاه توست! ) با مشاهده ی شعارها و حالت معنوی ای که در اتاق حاکم بود رفت بالا و شروع به صحبت کرد :

- من کله ی کچلی دارم. { گریه حضار } روح پاره پاره ای دارم. { خنده حضار } اندک انجمنی دارم که اون رو هم، عله، تو به ما دادی. { سکوت حضار } حالا تا زورآزمایی خیابونی نکردن باهامون برین از همون تلخکی ها که مورفین اون دفعه بم داد بیارین.

ارباب که پایین اومد لینی وارنر پرید و زیر بغل ارباب رو گرفت :
- چه دست فرمونی دارید ارباب! چقدر سوژه رو صاف و مستقیم هدایت کردین!

چند ساعت بعد


شبه و در خرابه های پشت خونه ریدل ها هستیم. مرگخوارای عزیز هر کودوم یه طرف ولو شدن. یه سری هاشون سر به زیرن یه سری ها سر به هوا.
ارباب و رودولف و روفوس دم آتیش نشستن. رودولف داره به آتیش ور میره. روفوس داره تو زمین فرو میره و ارباب دراز کشیده در حالی که یه دستشو گذاشته زیر سرش و داره آتیشو دید میزنه و اندام های خاصی از بدنش رو میخارونه.

- گل شنگم ... گل شنگم ... شی بگم اژ ... دل ِ چــ شــ تنگم ...
- ناژ نفشِ نفش کشت تار و مار

ارباب به روفوس اشاره میکنه و میگه :

- رودولف ببینم اون زخم انگشتتو ک اول پست میگفتی
- من روفوشم ... رو دول نیششم
- آخی چه زخم نازی! آخی ... بمیرم! :aros:


چند ساعت قبل

ماندانگاس فلچر مثل همیشه تو کوچه دیاگون بساط کرده. سرشو بالا میگیره و متوجه میشه که فوج ِ انبوهی از مرگخوارا رو به رو شن و چوبدستی هاشونو به سمت ش گرفتن.

- به خدا عمدی نبود! اتفاقی بود!
- لرد سیاه فرمود که تلخکی میخان. ازین ورزش های ماگلی تو دست و بالت نداری؟!


در پناه او
بدرود


[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵
#23
به نام او
درود

چشمانش را بست، باز کرد، دوباره بست. فرقی نمی کرد. هیچ چیز هیچ فرقی نمی کرد. زندگی کرده بود. اندازه ی کافی زندگی کردن چقدر است؟ زمان؟ دقیقن کدام واحد زمانی؟ حداقل پنجاه بار دیده بود که زمین خورشید را دور بزند. پنجاه بار! ولی گذشته دیگر روی شانه هایش نمی ماندند. گذشته ... زمان هم شاید از جنس ماده باشد. برای بعضی ها جامد است. سلول هایش سفت بهم می چسبند و فاصله ی بین سلولی شان خیلی کم است. زمان از بعضی ها که گذر می کند مثل سنگ می شود. گذشته برای عده ای مثل آب است. شنا می کنند، غرق می شوند. مشغولند ...
و زمان برای برگ ها تنفس است. هوا، سبک. حافظه ای اگر نباشد. اگر یادش برود همه چیز را، می تواند اکسیژن بگیرد و دی اکسید کربن را تحویل بدهد و رسید بگیرد و برود پی کارش.

ولی گذشته برای او همه چیز بود. همه رنگی داشت، همه شکلی بود. خیلی وقت بود که دیگر یک چیز نبود. همه شان بود.
آن جا که پدرش در کودکی مرد زمان خاک شد. آن جا که عاشق شد زمان چون شن از دست هایش می گریخت و وقتی دست هایش خالی شد زمان هم یخ زد. مثل همه چیز های دیگر.

چه می شود که صبر انسان ها سرازیر می شود؟ نمی دانست ولی صبری نداشت. یا شاید حس می کرد زمانش دارد تمام می شود. این حس ها از کجا می آمدند؟ در انتهای روح انسان چه چیزی پنهان شده؟ نمی دانست.
دیگر خیلی کم فکر جدیدی سراغش می آمد. به یاد آورد : « آخرین دشمنی که باید نابود شود مرگ است » لبخندی زد و وارد چادر شد. بازی با مرگ؟! باشد. بازی با مرگ.

چشم هایش را بست. چشم هایش مانع می شدند. کاش می توانست گوش هایش را هم ببندد. و بینی ش را، همه شان را. مرگ آنجا رو به رو یش بود. حس می شد. حسی که نیاز به هیچ اندامی و هیچ استدلالی نداشت : مرزی غریب میان او و سایر موجودات وجود داشت.

- چه کمکی از من برات ساخته ست جوان؟
- خسته نمیشی ؟

خندید. خنده ای بی معنا. و آرام زمزمه کرد :

- بگم خسته میشم دست از تلاش ت بر میداری؟
- صادقانه بگی، نه تلاش نخواهم کرد.

سکوت بود. مرگ او را تحسین می کرد. صداقت داشت. ولی گستاخ بود.

- نه خسته نمیشم. میخای جای منو بگیری، میخای مرگ بشی، یا به عبارتی میخای نباشی. کلمه ها دیگه اهمیتی ندارن، آماده ای ؟

مرد برای اولین بار احساس جوانی می کرد. همه چیز خودش را فراموش کرده بود. اسمش را، قیافه ش را، عادت هایش را ... ولی انگار هنوز همه چیز را فراموش نکرده بود. آماده بود؟ مسلمن نه. تردید در کجای وجودش خانه داشت که اینطور اورا به لرزه انداخته بود؟
- ازین آماده تر هم میشه شد؟
- برای تو ؟ نه! خب حرف بسه وقته عمله. منو بفهم و جای منو بگیر. برو ...

رفت. نفهمید کجا و چطور ولی فهمید که رفت، چون همه چیز ناگهان متفاوت شد. رنگ ها، صداها، احساس ها، لمس ها به سرش هجوم آوردند. ابتدا گذاشت تا جایی که می خواهند به سرش حمله کنند. تا جایی که می شود دریافت کند ولی حس کرد که دارد متلاشی می شود. و همین که این حس به سراغش آمد همه چیز ایستاد. چشم هایش را باز کرد. روی هوا معلق بود و دود غلیظی همه جا را گرفته بود. تصویر واضح تر شد: سوار اژدهایی از دود بود که داشت با سرعت پرواز می کرد.

سرنوشت چه خوابی برایش دیده بود ؟!


[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


پاسخ به: ☆⚀کازینو دو دانه لودر⚅☆
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵
#24
به نام او
درود


لوئیس، رودی و بقیه هاج و واج داشتن دانگ رو نگاه می کردن. دانگ لم داده بود روی صندلی. موهاش چرب ِ چرب بودن و به پشت خوابیده شده بودن. کت شلوار مشکی پوشیده بود و داشت با پشت دست سیبیل هاشو نوازش می کرد. همو ن لحظه یه گربه هم اومد و پرید روی پاهاش. دانگ که مهربون بود اونم نوازش کرد. لوئیس که از مشاهده ی این صحنه احساساتش بر انگیخته شده بود یهو زد زیر گریه و گفت :

- دیگه نمی تونم ... دیگه طاقت ندارم من وزارت میخام

دانگ که ثانیه ای پیش لمیده بود یهو پرید و یقه ش رو گرفت و فریاد زد :

- تمومش کن! مث دخترا داری گریه میکنی ...

و بعد رهاش کرد و یقه ی پیراهنشو مرتب کرد.

- بگو ببینم برای خانواده ت وقت میذاری ؟

- معلومه ...

- خوبه . چون مردی که برای خونواده ش وقت نذاره مرد واقعی نیست


در همین لحظه


باروفیو داشت یه قل دو قل بازی میکرد و بیشتر از دو قل نمی تونست بره. که یهو پاترونوسی به شکل یه سوسک سیاه وارد اتاق کارش شد.

- جناب وزیر دو دانه لودر ...
- نه نه نه ! بازم تو ... از جون من چی میخای ...

و در عرض سه دهم ثانیه از اتاق خارج شد.

در همان لحظه

دانگ که موهاش هم مثه خودش شاخ شده بود با صدایی آروم گفت :
- ببینین دو تا راه کار داریم. اجتماعی. اقتصادی. یا جنبش مدنی راه میندازیم که رای ما رو در بیار، تراورز هم پس بیار یا این که انقلاب کارگری می کنیم و این کازینو رو میگیریم دستمون و قمار ... و دوستان ِ من! همیشه کازینو برنده س!


در پناه او
بدرود



[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۵۹ شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵
#25
به نام او
درود


نام : گلرت گریندل‌والد

جنسیت : مذکر

گروه : هافلپاف

گونه : های پروتزی

اقوام : باتیلدا باگشات هستا نمیدونم خالمه یا عمه مه. آلبوس دامبلدورهم اهم اهم.

چوبدستی : ابر چوبدستی، الدر واند، پانزده اینچی از چوب یاس کبود با هسته ی دم تسترال

تاریخچه :

برای اهداف والاتر. برای اینکار قیام کردم. نورمنگارد رو ساختم. خونِ مشنگ ها رو تو شیشه کردم. شیشه ها رو شکستم. همه کاری کردم برای اهداف خفن تر. بله. هدف وسیله رو توجیه میکنه. هدف وسیله رو میشورونه میبره. از دورمشترانگ بیرون انداختنم، سر یه سری آزمایش ها؛ خواستم یه مدت بی سر و صدا به تحصیل علم بپردازم که اومدم دره ی گودریک پیش باتیلدا و آلبوس دامبلدور ِ طفل و خانواده شو دیدم. مدتی با آلبوس از در دوستی وارد شدم و به دنبال سوءاستفاده های مختلف ازش بودم که اتفاقی خواهرش آریانا کشته شد و من سریع فرار کردم. قیام کردم قیام کردم. تا این که آلبوس دامبلدور اومد به مبارزه باهام و دوئل کردیم. من چوبدستی یاس کبودم، ابرچوبدستی رو با خودم نبرده بودم، بلکه با ابر چوبدستی یه چوبدستی تقلبی ساختم که کپی ابرچوبدستی ـه. چون میخاستم آلبوس دامبلدور رو نکشم و اونو سرکار بذارم. نمیدونستم قضیه اینقدر جدی میشه. بعدن که قضیه رو برام تعریف کردن نفهمیدم چرا باید چوبدستی تقلبیه به لرد ولدمورت خیانت میکرد ولی به من چه؟ مهم اینه که اینا همه ش بخشی از نقشه ی منه. نقشه ی خاصی ندارم البته. بیشتر زندگی م ضد نقشه است. برای اهداف والاتر. ولدمورت فک کرد منو کشته ولی مگه فیلم هندیه؟ همانا کسانی که در راه اهداف والاتر کشته شده اند زنده اند و از نزد پروردگارشان روزی می خورند.

جارو : همینطوری عادی میتونم هفت هشت متر بپرم، یه قرصی هست اونو ک میخورم ک اصلن براتون پرواز میکنم


در پناه او
بدرود


تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۶ ۱:۴۸:۵۷

[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
#26
دامبلدوکیشن
یا چگونه تعطیلات خود را دامبلدوری بگذرانیم


صبح بود، تابستون بود و هاگوارتز کلن خواب بود که ناگهان :
با نوای کاروان ... بار بندید همرهان ...
آلبوس ولفریک برایان پرسیوال ممد دامبلدور به طمأنینه از خواب بیدار میشه و چوبدستی ش ک رو حالت آلارمه رو فشار میده و از زیر پتو ی گلبافت گل نرم گل بو ی گل گلی ش بیرون میاد.
هنوز خیلی مونده بود تا هری پاتر به هاگوارتز بیاد و دامبلدور از همین حالا پلن بی نظیرشو آماده کرده بود که چطوری طی هفت سال یه کاری کنه که هری لرد سیاهو نابود کنه؛ البته اول باید هری پاتر لرد سیاه رو به زندگی برگردونه. بعدشم هری خودشو بکشه، سوروس هم خود دامبلش رو سر به نیست کنه. { خدا بیامرز از علاقمندان بالیوود بود }

دامبلدور بعد از مسواک زدن، اصلاح موهای زائد، لوسیون مخصوص، افتر شیو، فرو کردن ریش ها و پشم ها در سطلی از ماس، گذاشتن ماسکِ خیار بر صورت و اقداماتی از این قبیل ردای رسمی شو به تن کرد و از خوابگاه اختصاصی خودش رفت که وارد اتاق کارش بشه. دستگیره ی در که به شکل یه گورکن ِ گوگولی بود تکونی خورد و گف :

- جمله ی موردعلاقه برای سنگ قبر؟
- آنکه اینجا در زیر این سنگ هم آغوش با خاک شده، عاشقی دل خسته بود

گورکن پاق کنان غیب شد و به جایش دستگیره تبدیل به یه بچه گربه شد :

-محل نوازش مورد علاقه ؟
- جایی درون پشم ها

گربه هم با موفقیت پاق کنان غیب شد و به جاش یه پرنده ی ناشناخته بر نویسنده ظاهر شد و :

- طعم آدامس مورد علاقه ؟
- دارچین فرو شده در دهان معشوق ِ عشق

اون هم پاق کنان غیب شد و به جاش یک ببعی ظاهر شد :

- بعععع !
- جان؟
- دو تا دیگه بعععع!
- بعععععععع؟
- یکی دیگه بعععع!
- قرمه سبزی عشقولکانه ؟
- بعععععععع؟ نعععععع!

و بعد نوشته ای روی دستگیره ظاهر شد :
try again in 86400 seconds

- لعنت بر این شرکت سیکیوریتی برایان پرسیوال ولفریک ممد دامبلدور! آخه برا چی باید از اتاق خواب به اتاق کار رمز خفن بذارم ؟!

این گونه شد ک آلبوس دامبلدور به ریش درازش را جمع کرد و به رختخواب برگشت و با چوبدستی و ریش هایش بازی کرد و نرفت توی اتاق کارش و اون نامه هه رو با شمشیر گریفندور نتونست باز کنه. ایشالا فردا اینکارو میکنه



ازونجایی که قبلا در ایفای‌نقش بودی، نیازی به تایید تو کارگاه نمایشنامه‌نویسی و حتی گروهبندی نداری. می‌تونی یکراست برای معرفی شخصیت بری.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۵ ۲۱:۴۰:۰۵

[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۱
#27
به نام او
درود


آقا به بلیت ها رسیدگی نمی کنین؟!! من دو تا بلیت زدم این مدت هنوز جوابی براشـون نگرفتم ... یکیش مربوط به ایفاست یکیش هم مربوطه به یه چیز دیگ.

رسیدگی کنین ممنان میشیم.

در پناه او
بدرود


[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


پاسخ به: پروژه ی پاترمور
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۱
#28
به نام او
درود


احتمالن مشکلتون از مرورگره یا سرعت اینترنتتون زیاد بالا نیست.
یه مرورگر خوب که فلش (نسخه جدید ) روش نصب شده باشه استفاده کن و یا هنگام انجام دادن مراحل، اون قسمت پایین سمت راست که میپرسه کیفیت چطوری باشه رو روی کمترین حالت (low) قرار بده ...

مشکلت اینه که فایل فلش رو کامل مرورگرت باز نمیکنه ...

من دقیقا همین دو تا معجونی که لیلی وارنر عزیز گفته بود رو انتخاب کردم و مرحله رو رد کرد.

___________

رقیب می طلبم برا دوئل!




در پناه او
بدرود


[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


پاسخ به: پروژه ی پاترمور
پیام زده شده در: ۷:۳۰ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۱
#29
به نام او
درود

خب من اینو تمومش کردم ...

در کل چندان مورد پسند نبود و سطحش خیلی پایین بود ...

اما یه سری چیزهاش مثه دوئل واقعا خوب بود و اعتیاد آوره به خدا! هرچند اون هم یه سری اشکالاتی داره که در همون نگاه اول مشخصه، اما به هرحال جذابه و حس رقابت به آدم میده ...



[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


پاسخ به: کاربری پاترمور
پیام زده شده در: ۴:۲۴ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۱
#30
به نام او
درود

فرد ویزلی ام دیگ خب!

شناسه ی پاترمور: ThornProphecy14806

همین ...



[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.