هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: اتاق شکنجه(نقد پست های انجمن آزکابان)
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ جمعه ۲۷ اسفند ۱۳۸۹
#21
سلام

من در حدی نیستم که نقد کنم! اما چون خبر ندارم لینی کی میاد یا اصلا میاد یا حالا هر چی و با هاش هماهنگ نیستم برای احترام گذاشتن به شما این پست رو نقد می کنم!

نقل قول:
بلاتریکس که دیگر توان حرف زدن نداشت، بریده بریده گفت: فکر کنم ما ... هم باید وارد قبر ... خودمون بشیم.


خب نگاه کن شاید جمله از لحاظ نگارشی پرفکت باشه! اما یه مشکل داره! اسم تاپیک چیه؟ فرار از زندان

خب پس باید سعی کنیم سوژه حول همین مطلب بچرخه! رفتن به درون قبر یک مقدار سوژه رو دور می کنه!

نقل قول:
لوسیوس موافقت کرد و هر دوی آن ها به دنبال قبر خودشان گشتند. لوسیوس خیلی قبرش را پیدا کرد و کمی خم شد و ناگهان ناپدید شد. بلاتریکس ترسیده بود اما می دانست که باید وارد قبرش شود چون اینجا هم ترسناک بود.


خب توی پست های قبلی قبر هاشون رو پیدا کرده بودن! دیگه نیاز نبود دنبالش بگردن! جمله ها می تونستن زیبا تر از این باشن ولی من اصولا به سبک نویسنده احترام می ذارم.

نقل قول:
زمین چرخید و زمین زیر پایشان دهن باز کرد و او وارد زمین شد. همه جا تاریک شد و بعد (از) مدتی در داخل شهری شلوغ فرود آمدند.


نگاه کن لوسیوس رفته! در جملات قبلی لوسیوس غیب شده!تکرار زمین لازم نبود می تونستی بگی:((زمین چرخید و زیر پایش دهن باز کرد)) اینجوری جمله زیبا تر می شد و درست تر هم بود.باز هم می گم لوسیوس یکبار از نظر بلا مخفی شده نمی تونن همزمان با هم برسن!

نقل قول:
بلاتریکس متعجب شده بود که ناگهان دستی شانه او را لمس کرد. لوسیوس رو به بلاتریکس گفت: اینجا لندنه و سال 2030 هست


بهتر بود می نوشتی شانه ی او یا شانه اش! شانه او یک مقدار مشکل داره!خب اینجا دو تا مشکل وجود داره یک لوسیوس چند ثانیه زودتر از قبرستان رفته به این سرعت فهمیدن این که سال 2030 هستش یکم مصنوعی هستش! دوم اینکه کاملا از قضیه ی فرار از زندان بیرون اومدیم و سوژه کلا عوض می شه!

نقل قول:
بلا کمی تعجب کرد و گفت: یعنی می خواهی بگی ما به آینده اومدیم.


نقطه علامت اشتباهیه! باید از علامت سوال استفاده می کردی! جمله پرسشی!

نقل قول:
انسان (ها) قدم نمی زدند اما جلو می رفتند.


خب خیلی از تشبیه ها خوب بود. مثلا مردم با دیدن اینها با تعجب پچ پچ می کنن و غیره! اشکلاتی هم ممکنه وجود داشته باشه که از چشم من دور مونده و ندیدم ببخشید! بازم می گم در حدی نیستم که نقد کنم اما اینکار رو به خاطر احترام به شما انجام دادم!


هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۹
#22
اسکورپیوس که رنگ سس گوجه فرنگی دلپذیر شده بود با عصبانیت سوالش رو تکرار کرد: اینجا چه خبره؟

بعد از چند ثانیه سکوت بلا با حالتی چاپلوسانه گفت: هیچی اسکورپیوس! ای زندانبان فربه!

اسکورپیوس: حالم رو بهم نزن!

بارتی در حالی که شیون می کرد، گفت:آقا اینا منو مسخره می کنن!

اسکورپیوس: مگه شما بچه مدرسه این و من ناظمتون که این طوری رفتار می کنین!

بلا با همان حالت چاپلوسانه گفت:این نی نی کوچولوی پفک دزد رو بفرستین، بخش کودکان!

بارتی بغض آلود گفت: نخیر اینو بفرستین بخش احمق های ظالم مسخره گر!

-مودب باش بچه دماغوی پفک دزد!

اسکورپیوس در حالی که حوصله اش داشت سر می رفت، گفت:شما ها بلد نیستین عین انسان دعوا کنین!

بلا با همان حالت چاپلوسانه پرسید: مثلا چطوری عزیزم؟

اسکورپیوس در حالی که کیسه ی استفراغ در دست داشت، گفت: مثلا یه جنگی، بزن بزنی، بکش بکشی و از این جور چیز ها!

بلا در حالی که قلنج های انگشت های دستش را می شکوند، گفت: من که موافقم یه درسی به این پفک دزد بدم!

بارتی در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، گفت: تو اول دوش بگیر، کثیف!

-چی بی تربیت!

بعد از مدت کوتاهی دو تا گروه به هم هجوم بردند!اسکورپیوس که شاهد گیس و گیس کشی مسخره ی اونها بود فریاد زد:وایسین!

همه با تعجب به اسکور نگاه کردند اسکورپیوس با حالتی آرام گفت: اولا از فردا جنگ شروع می شه امروز بشنین نقشه بکشین! راستی از فردا دیوانه ساز ها می تونن شما رو ببوسن! جنگم تا زمانی ادامه پیدا می کنه که یکی از دوطرف بکشن کنار!

و بعد به سمت در رفت و پیکرش در سایه ها محو شد!

دیوانه ساز ها:

ملت:


هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۹
#23
سوژه ی جدید

هو هوی جغد ها تنها صدایی بود که به گوش آنها می رسید. ترس وجودشان را احاطه کرده بود و نگران بود که شاید گیر بیفتند. به هر حال فرار از آزکابان کار ساده ای نبود با وجود آن همه دیوانه ساز و دیگر جانیانی که در آزکابان زندگی می کردند! بلاتریکس در حالی که به مو های ژولیده اش تابی می داد گفت:بجنب لوسیوس احمق اگه یکی بیاد چی؟

لوسیوس در حالی که در تلاش بود پنجره ای که مقابلش بود را باز کند گفت:پیشنهاد تو بود از این پنجره فرار کنیم! حالا خودت باز کن!

بلاتریکس با عصبانیت به سمت پنجره رفت. چوبدستیش را در دست گرفت و بعد از خواندن وردی، قفل باز شد! با پوزخندی به لوسیوس گفت:النگو هات نشکنه احمق!

لوسیوس که جوابی نداشت بده ابرو هایش را در هم کشید و به دنبال بلاتریکس به راه افتاد. در همین حال پرسید: این پنجره به کجا باز می شه!

-به پشت قبرستون!

ناگهان لوسیوس از حرکت باز ایستاد در حالی که رنگش مانند گچ دیوار سفید شده بود و صدایش می لرزید گفت: ک... کجا؟

-قبرستون مشکلیه؟

لوسیوس سری به نشانه ی منفی تکان داد اما قلبش در سینه بیشتر از همیشه می تپید. بعد از چند دقیقه به قبرستان رسیدند. لوسیوس با چشمانی که ترس در آنها موج می زد به سنگ قبر ها نگاه می کرد که ناگهان جیغ کشید!بلاتریکس با چهره ای در هم کشیده به او خیره شد و گفت:چته؟

لوسیوس که دندان هایش به هم برخورد می کرد و از ترس تمام بدنش می لرزید با انگشت اشاره به سنگ قبری اشاره کرد.سنگ قبری که بر آن اسم بلاتریکس لسترنج حک شده بود. کمی آن طرف تر سنگ قبر دیگری بود که بر آن اسم لوسیوس نوشته شده بود.

بلاتریکس که سعی داشت ترس خود را مخفی کند گفت: فکر کنم زمانشه بریم لوسیوس!

سپس دست لوسیوس را گرفت و او را به دنبال خود کشید که صدایی او را سر جای خود خشک کرد.

-ایست!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۶ ۱۳:۵۹:۰۸

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۹
#24
سوژه ی جدید

بوی نم اطرافش را احاطه کرده بود، حساب ایام هفته از دستش در رفته بود. بوی کثافت از بدنش بلند می شد، سالها بود حمام را از یاد برده بود.مو های بلند طلایی رنگش که از شدت کثیفی به هم چسبیده بودند و چهره ی جوان و خسته اش را مخفی می کرد. آیا این پاداش آن همه تلاش هایی بود که کرد؟ زندگی در سلول انفرادی آزکابان که از در و دیوارش بوی خون بلند می شد! نه، این خیلی غیر عادلانه بود!

-ناهار!

از سوراخ زیر در، یک بشقاب که دور تا دورش شکسته شده بود، به درون سلول هل داده شد.درونش تکه های سبزیجات گندیده و تکه ی کوچک گوشتی که بوی تعفن می داد، وجود داشت.اسکورپیوس که شاید چند روزی بود چیزی نخورده بود با بی میلی، خود را با کش و قوسی به سمت آن بشقاب کشید. با دست های خود مانند وحشی ها به سبزیجات گندیده هجوم برد و آنها را در دهان خود فرو کرد. از یکی از سوراخ سلول بوی غذا های گندیده به مشام سوسکی رسید.از لانه ی خود بیرون آمد و به سمت بو به حرکت در آمد. خود را به بشقاب رساند که ناگهان چشم هایش سیاهی هایی را دید و خودش را در کنار فرشته ی مرگ دید!اسکورپیوس که دستش را محکم بر بدن له شده ی سوسک می مالید، زیر لب گفت: عوضی من غذام رو با هیچ کی تقسیم نمی کنم!

در عالم خودش بود که دوباره آن صدا به گوشش رسید! صدایی که چند روزی بود برای ساعاتی حرف های شیرینی می زد!این بار از همیشه با طراوت تر!

-اسکور، امشب ساعت هشت زمانشه! تو بالاخره از این سلول بیرون می آی!

اسکورپیوس با عصبانیت فریاد زد: ای دروغگو الان چند روزه وعده ی سر خرمن می دی! کو عملت؟ اگه راست می گی یه نشونه برام بفرست تا بفهمم واقعا می خوای نجاتم بدی!

بعد از چند ثانیه سکوت صدای کشیده شدن فلز بر کاشی کف سلول آمد و ساعتی مچی وارد سلول شد!بعد از آن نیز یک چوب دستی و یک چاقوی کوچک جیبی وارد سلول شد!صدا دوباره گفت:اون ساعت رو به دستت ببند! ساعت هشت میام دنبالت!

اسکورپیوس ساعت را به دست خود بست و چوب دستی را در جیب ردای خود فرو برد و چاقو را نیز در جیب دیگر خود مخفی کرد! در انتظار زمانی بود که این در باز شود و از این سلول جهنمی بیرون بیاید!

ساعت هشت

زمان موعود فرا رسید! در با صدای تقی باز شد و انوار طلایی بعد از سالها به درون سلول انفرادی وارد شدند! بوی تعفن و کثافت از درون سلول بلند شد! اسکورپیوس با چهره ای ژولیده از در بیرون رفت و به صاحب صدا چشم دوخت! بعد با دو دست یقه ی صاحب صدا را محکم گرفت و گفت:غذا!

صاحب صدا که از دیدن چهره ی جدید اسکورپیوس به تته پته افتاده بود گفت:فعلا نداریم تا ...

-پس مجبوری انگشتت رو به عنوان غذا به من بدی!

اسکورپیوس صاحب صدا را به زمین انداخت. چاقویش را از جیبش بیرون آورد در حالی که صاحب صدا فریاد می زد:نه! اسکورپیوس نه!

انگشتش را برید. بعد از کندن آن به شکلی بی رحمانه انگشت را به درون دهان خود گذاشت و پس از مقداری جویدن آن را قورت داد! صاحب صدا در حالی که از درد به خود می پیچید، به هیولای مقابل خود با وحشت خیره شده بود! آیا او همان اسکورپیوس بود؟ در همین فکر ها بود که اسکورپیوس به او گفت: غذا داری یا بازم انگشتات رو به من می دی!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۶ ۱۳:۲۲:۰۰

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ جمعه ۸ بهمن ۱۳۸۹
#25
ارباب شرمنده!

من نمی خواستم وقت شما رو بگیرم ولی این پست من باید نقد می شد و ازتون بازم عذر می خوام که وقتتون رو می گیرم اما واقعا نقدش رو لازم دارم!پس لطفا اینپست منو رو برای من بگذارید!

متاسف از این که وقتتون رو می گیرم و ممنون از اینکه وقتتون رو در اختیارم می ذارین!


هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۹
#26
لرد سیاه در حالی که بسیار عصبانی بود و چشم های قرمزش با درخششی عجیب به رز خیره شده بود، گفت:ای احمق! تو لو رفتی! دیگه به درد من نمی خوری! یه مهره ی سوختیه! وقتشه بمیری!

لرد سیاه چوب دستی را به سمت رز نشانه رفته بود. رز اشک در چشم هایش جمع شده بود و چشم هایش را بست و آخرین ثانیه های عمرش را به از نظر گذارندن خاطرات خوشش با چشم های بسته صرف کرد.

ده دقیقه قبل، محفل ققنوس!

بلیز در حالی که نفس نفس می زد تازه به پشت در محفل رسیده بود. زنگ را با انگشت استخوانیش فشرد. هری که تازه به محفل آپارات کرده بود. در را به روی او باز کرد!

-سلام بلیز!

بلیز در حالی که نفسش به خوبی بالا نمی آمد و رنگش پریده بود، گفت: رز مرگخوار شده!

هری با لبخندی گفت:بلیز از دنیا عقبی! اینو خودمم می دونستم! الانم از خونه ی ریدل می آم!

بلیز با اضطراب گفت:رز که بلایی سرتون نیاورده؟

هری با افسوس گفت:رز نه! ولی فکر کنم رز تا الان مرده باشه! اون دیگه الان یه مهره ی سوخته اس و اربابت یه مهره ی سوخته نمی خواد!

خانه ی ریدل

تن بی جان رز به زمین افتاده و بالای سرش علامت شوم می چرخید و در دستش نامه ای مچاله شده بود.

لوسیوس که تازه به خانه ی ریدل رسیده بود، نگاهی به جنازه ی روی زمین بود. همان دخترکی بود که آن به پیش ارباب آمده بود. به بالای سرش رفت و کاغذ مچاله شده را از چنگش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد!

نقل قول:
من ،رز ویزلی، امروز بعد از اینکه جنازه ی هری پاتر را برای اربابم می برم، به مقام والای مرگخواری می رسم و از این بابت بسیار خوشحالم من در این راه برادرم را نیز به کشتن دادم اما اکنون که به نتیجه ی آن نگاه می کنم از این بابت خوشحالم! بیش از این جنازه را بر زمین نمی گذارم و به سمت اربابم آپارات می کنم بعد از این که جنازه را به ارباب دادم، این نامه را نیز به او می دهم تا بداند چقدر به مرگخواریت علاقه مندم!


لوسیوس اشک در چشمش جمع شد و کاغذ را دوباره بر جنازه ی رز انداخت و از کنار آن گذشت و به اتاق شخصی خود رفت تا اشک هایش بر کسی هویدا نشود!

پایان سوژه


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۷ ۲۱:۴۹:۵۲
ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۸ ۱۶:۰۴:۴۲

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۹
#27
سوژه جدید

در میان آب های سرد دریا،تن جزیره ای زیر موج ها خیس می شد. جزیره ای که مدت هاست تعبیدگاه دسته ای از مرگخواران شده است.

بخار غلیظی که از دم مرگخواران بوجود می آمد، در هوای جزیره پخش می شد. دراکو مالفوی که در درون آن مرگخواران درخشش خاصی داشت به همسرش نگاهی انداخت،همسرش که سالها بود افسردگی شدیدی داشت؛افسردگی که به خاطر فراق از پسرش برایش بوجود آمده بود.

خانه ی ریدل

از پنجره ی شکسته ی خانه ی ریدل سوز سردی آمد و به پوست و استخوان مرگخواران حاضر در جلسه نفوذ کرد.باز همه پشت آن میز بیضوی قدیمی جمع شده بودند و در حال صحبت کردند بودند.لرد سیاه به ابراز نگرانی های مرگخوارانش گوش می داد که داشتند در مورد مشکلی بزرگ صحبت می کردند!

-ارباب تمام افراد ما دارن از بین می رن! توی این دو ساله که اون اعضای طلایی رو از دست دادیم، خیلی ضعیف شدیم و نمی تونیم در مقابل محفل و وزارت خونه دووم بیاریم!

لرد با جوش و خروش به روفوس یورش برد و گفت: احساس ضعف برای ما بی معنیه! کاش این رو بفهمین! به جهنم که خیلی رو از دست دادیم! ما باز هم قوی ترین گروهیم!

روفوس کلماتش رو قورت داد. لرزه به بدنش افتاده بود. با صدایی لرزان خرده کلماتی که به ذهنش می رسید را به لرد سیاه انتقال داد:اما ... ارباب ما کافی نیستیم!

لرد سیاه با عصبانیت که در تمام وجودش هویدا بود فریاد زد: خب می گی چی کار کنیم! می خوای خودم توی خیابون ها راه بیفتم هر خری رو دیدم روی بدنش علامت شوم حک کنم؟

-نه ارباب نیازی به این کار نیست! می ریم سراغ مرگخواران دریایی و اون ها رو بر می گردونیم بعدش ...

سوروس بسیارمصمم به صحبت هایش ادامه می داد اگر لرد سیاه رشته ی کلامش را پاره نمی کرد و نمی گفت: امکانش نیست!

سوروس چشم هایش را ریز کرد و گفت: چرا ارباب! بهتر از این نیست که بمونیم اینجا و شکست رو قبول کنیم! تا کی می خوایم به خودمون دروغ بگیم؟ ما قدرت همیشگی رو نداریم!

لرد سیاه در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود، گفت: راست می گی و همین هم هست که مانع ما می شه که از اینجا بریم! وزارت خونه نمی ذاره که ما از اینجا خارج شیم اونها ما رو زیر نظر دارن!

سوروس مصمم تر از همیشه پاسخ داد: پس ترجیح می دین که توی این خونه اونقدر بمونین تا بیان و ما رو بکشن؟

لرد سیاه که در مقابل برهان ها و دلایل متفاوتی که سوروس می آورد عاجز شده بود، گفت: باشه سوروس تو بردی ولی چه جوری می تونیم از بین این همه چشم رد شیم!

سوروس لبخندی به لب آورد و با نهایت قاطعیت گفت: بسپرش به من! با معجونی که به خورد اون وزارتی ها و محفلی ها می دیم!

لرد در حالی که به سوروس خیره شده بود گفت:خب من همیشه تو رو تحسین می کردم! نابغه چه شکلی باید اینها رو به خوردشون بدیم؟

سوروس مصمم تر از همیشه پاسخ داد: به راحتی بسپرش به من و روفوس! من بین محفلی ها و روفوس بین افراد وزارت خونه قابل اعتماد و می تونیم اون معجون رو توی غذا هاشون بریزیم!

لرد کمی فکر کرد و سپس گفت: نقشه ی خوبیه! برین ببینم چی کار می کنین!

سوروس تعظیم کوتاهی کرد و بعد رو به روفوس کرد و چند ثانیه بعد از نظر ها پنهان شدند.


هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۹
#28
ملت اگه خواستین تیم هاتون رو اعلام کنین از تاپیک سازمان عقد و ثبت قرار داد بازیکنان استفاده کنین منتظریم آقای ناظر یه داور اعلام کنه. فعلا که هیچی نگفته! تا بیاد ما راه رو هموار کنیم واسش!

فعلا هم دست نگه دارید از جمع تیم ها رو اعلام کنین تا جمعه برای هر کی که می خواد صبر می کنیم!اگه شونزده نفر شدیم چهار تا تیم چهار تایی می کشیم!

با تشکر!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۵ ۱۴:۰۹:۱۸
ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۵ ۱۴:۴۹:۳۶

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ یکشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۹
#29
سوژه ی جدید:

لرد سیاه در حالی که پشت یه میز چوبی نشسته بود و لبخندی طویل و شیطانی رو لبش بود، داشت با لوسیوس مالفوی رول دایس (تاس بازی خودمون) بازی می کرد.

-لوسی تا اینجا چقدر شد؟

لوسیوس همین طوری که داشت حساب می کرد، فکر انداختن تاس بعدی بود که باید دوازده می آورد.با نگرانی جواب داد:340 تا ارباب!

تاس رو انداخت و یک جفت یکه تمیز آورد. لرد زد زیر خنده و گفت:هه هه!اینم 350 تا بریز به حساب ارباب!

لوسیوس که می دونست یه همچین پولی نداره، دست توی جیبش کرد و در حالی که اون تو در حال کند و کاو بود،جواب داد: ارباب می دونین تمام زندگی من متعلق به شماست؛ولی من ...

ناگهان چهره ی ارباب جدی شد و با لحنی که ترس رو توی دل لوسیوس زنده می کرد حرفش رو قطع کرد و گفت:تو غلط کردی لباسی پوشیدی که جیبش سوراخه!کروشیو! مرتیکه ی تیکه تیکه!

در همین حال که ارباب در حال شکنجه ی لوسیوس بود، گلرت وارد کافه شد. از پشت عینک آفتابی که بیشتر به درد صورت یک غول غارنشین می خورد، اربابش رو دید و گفت: سلام ولدی کچل چطوری؟

لرد ولدمورت از شنیدن صدای گلرت قرمز شد و برگشت و در حالی که ملت منتظر منفجر شدن یه بمب بزرگ بودن، ارباب گفت: به من چی گفتی؟

گلرت در حالی که خودش رو به کوچه ی دیاگون زده بود گفت: ولدی کچل! مگه چیه؟

ناگهان ارباب به حالت اولیه اش برگشت رنگ پوستش دوباره شبیه ماست شد و گفت:باشه موردی نداره! مهم اینه که من توی رنکینگ جادوگران سیاه از تو بهترم!

گلرت از حرص قرمز شد و در حالی که سرش رو به هر مانعی که سر راهش بود می کوبید از کافه خارج شد. لرد سیاه دوباره رو به سمت لوسیوس کرد که بیچاره دیگه ناخنی براش نمونده بود که بخوره!

-خب،خب،خب برسیم سر لوسیوس خودمون! که 350 گالیون رو نداری؟

-نه ارباب!

لرد روی صندلی چوبی که روش نشسته بود، بیشتر لم داد و گفت:خب موردی نداره!

-

لرد دوباره صاف نشست و روی لبش خنده ای شیطانی ظاهر شد و گفت:عزیزم ولی باید به جای اون 350 یه آبگوشت واسم درست کنی!

لوسیوس نفسی راحت کشید و گفت:اصلا من آشپز خانواده ی ریدل میشم!

لرد سیاه، در حالی که خنده اش گشاد تر می شد، گفت:البته هر آبگوشتی که نه! باید گوشت آبگوشتت،گوشت بدن گلرت باشه!

-اما ...

لرد به ساعتش نگاهی کرد و گفت: الان ساعت سه ی بعد از ظهره! ساعت چهار و نیم صبح روز جمعه باید آبگوشتت آماده باشه! راستی گوشتش له له باشه،ارباب نمی تونه گوشت سفت بخوره دندون هاش خراب می شه!

لوسیوس از جاش بلند شد و داشت حساب می کرد امروز چند شنبه اس! بعد از مدتی فکر و حساب کتاب گفت:ارباب امروز که کریسمسه بیاین این گلرت رو ببخشین!

ناگهان خنده از لب لرد پاک شد و در حالی که با چشم های مار مانندش به لوسیوس خیره شده بود، گفت: کروشیو به تو با این تاریخ گفتنت! امروز 20 مارچه می گفتی ولنتاینه، نزدیک تر بود.

لوسیوس در حالی که می خواست یه جوری نشون بده که انگار می دونسته گفت:آره منظورم اینه که کریسمس یک شنبه بود، امروزم یک شنبه اس!

ارباب دوباره با چهره ای که توش هر جور احساسی که فکر کنی مرده بود، به لوسیوس خیره شد و گفت:کروشیو! کریسمس سه شنبه بود امروز پنج شنبه اس! زیاد وقت نداری! فقط دوازده ساعت!

لوسیوس از شنیدن این خبر یک دفعه گفت: ارباب عفو کنید! آگوشت فقط واسه پختن دوازده ساعت وقت می خواد!

لرد با صدایی سرد گفت:خب به خاطر همین یک ساعت و نیم بهت اضافه وقت دادم!

لوسیوس که دیگه چاره ای نمی دید، تلاش کرد آخرین تیرش رو در تاریکی به هدف بزنه، گفت:ارباب آخه اون با گوشت گوسفنده این با گوشت گلرته!گوشت گلرت دیر پزه!

لرد دوباره با همان صدای سرد گفت:خب توی زود پز بپز!

لوسیوس که دیگه هیچی به ذهنش نمی رسید با آشفتگی از کافه بیرون رفت.


هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۹
#30
با سلام!

یه حرکت خودجوش زدم. الان از ناظر خواهش می کنم به این حرکت جامع عمل بپوشونه! با دوزاده نفر هماهنگ کردم! که بیان در یک مسابقات کوییدیچ شرکت کنن!ما می خوایم توی چهار گروه سه نفره این مسابقات برگزار بشه!اما هنوز تیم ها مشخص نشده! این تیم ها مهم نیست همه از یک گروه هاگوارتزی باشن!من اسم این دوازده نفر رو می نویسم همدیگه بشناسن و با هماهنگی با همدیگه چهار تا تیم تشکیل بدن! این دوازده نفر عبارتند از:

1.آنتونین دالاهوف

2.رز ویزلی

3.ویکنور کرام

4.کینگزلی شکلبوت

5.روفوس اسکریم جیور

6.سر کادوگان

7.اسکورپیوس مالفوی

8.دراکو مالفوی

9.آستوریا گرین گراس

10.آگوستوس پای

11.سیریوس بلک

12.گودریک گریفیندور

اگه کسی می خواد شرکت کنه به جز این دوازده نفر بیاد و اعلام آمادگی کنه اگه به سه نفر رسیدن یه تیم براشون تشکیل می شه!

راستی می خوایم که به شکل لیگ باشه نه جام!

با تشکر!


هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.