کمی جلوتر از مسافرخانهاتوبوس داشت خوش خوشان می رفت و آهنگ "آقای راننده آقای راننده یالا بزن به دنده" را می خواند.
- به به چه زندگی خوبی دارم من! نه مسافری، نه مرگخواری، نه...
- راستی قراره کجا بریم اتوبوس روشنایی؟
اتوبوس به طور ناگهانی توقف کرد و محفلی ها به سمت جلو پرتاب شدن.
-پرفسور یه سوال دارم
این حالتی که الان ما توش قرار داریم جزو قانون چندم نیوتن محسوب میشه؟
- از اون جایی که ما دوست داشتیم حالت اولیه خودمون رو حفظ کنیم ولی به خاطر ترمز اتوبوس نتونستیم پس... قانون اول اما جان.
-اگه...
- شما ها کی سوار شدین؟فریاد اتوبوس لرزه بر اندام محفلیون انداخت.
- مگه من شما رو ننداختم بیرون؟
- چرا داد می زنی باباجان؟ اون کسایی که انداختی بیرون مرگخوار بودن نه محفلی باباجان. ما فرزندان روشنایی هستیم و اونا فرزندان تاریکی. کلی تفاوت بین ما هست!
اتوبوس اصلا به حرف های دامبلدور گوش نمی داد او دنبال راهی بود تا محفلی ها را نیز پیش مرگخواران بفرستد و از دستشان خلاص شود.
- پرفسور روشنایی من به این نتیجه رسیدم که باید اینجا توقف کنم تا هم شما یه هوایی بخورید هم خودم یه استراحتی بکنم. نظرتون چیه؟
دامبلدور و محفلی ها به بیرون نگاه کردند تا چشم کار می کرد بیابان بود.
- باباجان نمی شه بری یه جای خوش آب و هوا تر توقف کنی؟ اینجا کلا بیابونه.
- من خستم پرفسور. نای حرکت کردن ندارم.
دقت کردین من انقدر بیچارم که حتی راننده هم ندارم. دلتون به حال من نمی سوزه؟
دل محفلی ها و دامبلدور برای اتوبوس سوخت و آرام از آن پیدا شدند.
- باباجان ما پیاده می شیم ولی ما رو مثل مرگخوارا...
ویییژژ-... اینجا رها نکنی.
مثل این که دامبلدور خیلی دیر حرفش را زده بود و حالا آنها وسط بیابان مانده بودند.
مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!