هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹
#21
حالا علاوه بر بیرون آوردن تخم مار، باید فکری هم به حال رودولف می‌کردند. هکتور با ترس از او فاصله می‌گرفت و سو، در حالی که آرام از مرلین کمک می‌خواست رودولف را عقب می‌کشید.

رودولف، به طور تهدید آمیز و جنون‌واری قهقهه می‌زد و قرنیه‌های دو چشمش مدام قل می‌خورد و از سمتی به سمت دیگر می‌رفت. کم کم رنگش داشت بادمجانی می‌شد. بلاتریکس، از پشت داد زد:
- استیوپفای!
و رودولف، بی‌حس روی زمین افتاد.

سو، نفسی گرفت. رنگ هکتور پریده بود. باید هر چه زودتر تخم مار را بیرون می‌آوردند و زهر را با خود می‌بردند. دیگر تحمل بدبختی‌های جدید را نداشتند.

بلاتریکس، طره‌‌ی موهایش را از صورتش کنار زد و گفت:
- فعلا بذارینش یه گوشه. بعداً یه فکری به حالش می‌کنیم.
دو نفر از مرگخواران، رودولف را که قرنیه‌ی چشمانش در حال قل خوردن بود جا به جا کردند و در گوشه‌ای گذاشتند. حالا، باید یکی دیگر از آنها دست به کار می‌شد.
سو، وزنش را روی پای چپش انداخت و گفت:
- خب، حالا کی می‌ره؟

همه خودشان را به نفهمی زدند و نگاه هایشان را روی اجسام اطرافشان چرخاندند.
بلاتریکس با چوبدستی‌اش به سو اشاره کرد.
- تو، برو!
سو، من من کرد.
- من؟ چرا من؟ چرا هر وقت جای سخت کار می‌رسه من یادتون میوفتم؟
بلاتریکس پوفی کشید و سو را به سمت لانه‌ی مار، هُل داد.
سو، خیلی تقلا کرد. اما بلاتریکس تصمیمش را گرفته بود.

سو، به سمت هکتور رفت و در حالی که بغض گلویش را می‌فشرد به او گفت:
- اگه بلایی سر من اومد به ارباب بگو توی زندگیم هر کاری کردم به خاطر اون بوده و بهش بگو بلا باعث شد بمیرم!

سپس آرام اشک روی گونه‌اش را پاک کرد و با شجاعت به سمت لانه‌ی مار رفت. اطرافیان با هیجان او را نگاه می‌کردند.
سو،‌ خم شد و دستش را به درون لانه برد. دستش به چیز نسبتا زبری خورد. گرد هم بود. پس خود تخم مار بود.

سو آن شیء را بیرون آورد، بعد، قلبش در سینه فرو ریخت، نفسش در سینه حبس شد و رنگش کاملا سفید شد. آن شیء، تخم مار نبود، بلکه خود مار بود. مار، فس فس می‌کرد و آرام تکان می‌خورد.
- سو، تو... تو...


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹
#22
بفرمایید استاد. ببخشید یکم زیادی سطح پایینه و ممنون میشم حداقل بیست و دو بدین بهم که از هاگوارتز بیرون نشم
تکلیف


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹
#23
پروفسور پرنگ، سوزانا را برای دوئل فراخواند.‌ سوزانا با استرس و دستانی لرزان، چوبدستی‌اش را در دست فشرد.
- خدایا رحم کن طرف زیاد قوی نباشه وگرنه پودر میشم.
سوزانا، رفت و در مکانی که باید دوئل می‌کرد، ایستاد. با دیدن رقیبش، احساس کرد قلبش ایستاد. سیریوس بلک!
با زندگی‌اش وداع کرد. کارش تمام بود. بلک، یکی از قوی‌ترین جادوگران محفل ققنوس بود و محال بود سوزانا بعد از دوئل با او زنده بماند.

سوزانا تعظیمی به او کرد و با صدای لرزانی گفت:
- آقای بلک من زیاد توی دوئل ماهر نیستم، رحم کنید خواهشاً!
لحنش عاجزانه و بغض‌دار بود. اما سیریوس بلک، بلافاصله چوبدستی‌اش را به سمت سوزانا گرفت و داد زد:
- استیوپفای!

سوزانا جا خالی داد. عرق از سر و رویش جاری بود. نباید ضعفش را نشان می‌داد. اگر در دوئل می‌باخت، پروفسور پرنگ با احترام یک «صفر» تقدیمش می‌کرد. تازه اگر زنده می‌ماند! اگر بلک از چنین وردی شروع کرده بود، پس فاتحه‌ی سوزانا کاملا خوانده بود.
چوبدستی‌اش را به سمت سیریوس بلک گرفت.
- اکسپلیارموس!

بلک، با ورد «فیلدیوس چارم» جادو را منحرف کرد و سوزانا آه کشید. فرصتی نداشت. باید در دوئل برنده می‌شد. حتی زنده بیرون رفتن از آن مکان هم یک معجزه به حساب می‌آمد.

چوبدستی‌اش را بالا برد و گفت:
- استیوپفای!
در همان لحظه، بلک ورد «براکیابیندو» را اجرا کرد.

لحظه‌ای سوزانا به این فکر کرد که اگر بمیرد، از او چگونه یاد می‌کنند؟
«سوزانا هسلدن، دختری که مظلومانه زیر طلسم‌های سیریوس بلک جان به جان آفرین تسلیم نمود و به صورت عمودی روی زمین فرود آمد.»

سریع به سمت راست چرخید و با ورد فیلدیوس چارم ورد را منحرف کرد. بعد، آخرین جادو را به سمت سیریوس بلک فرستاد. طلسمی که آخرین امیدش بود.
- پِتریفیکوس توتالوس!

در کمال تعجب، سوزانا بلک را دید که تحت ورد، روی زمین افتاده و بدنش خشک و بی‌حرکت شده است. پروفسور پرنگ، سوت زد و پایان دوئل را اعلام کرد. سوزانا نفهمید چه کسی برنده شده است. مطمئن بود یک جای کار می‌لنگد و پروفسور پرنگ، از این لنگیدن نخواهد گذشت. او سریع خاک لباسش را تکاند و تا جایی که می‌توانست از آنجا دور شد... .


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹
#24
جادوآموزان، که اکنون همه به ریگولوس تبدیل شده بودند،‌ با حیرت و اندوه خودشان را نگاه می‌کردند. چهره‌های ریگولوسی‌شان عصبی به نظر می‌رسید. انگار خیلی دلشان می‌خواست خود را از پنجره به بیرون پرت کنند.

وضع سوزانا هم مشابه بود. او با شگفتی می‌دید که صدایش کلفت شده، دست‌ها و پاها و چهره‌اش تغییر کرده‌اند و حالا او، شخص مذکری است به نام ریگولوس.
باورش سخت بود و جنون‌وار به نظر می‌رسید. سوزانا، جملات استاد کریچر را مرور کرد. اگر نمی‌توانست خودش را به شکل اول برگرداند چه؟

عده‌ای گریه می‌کردند. حتی یک نفر محکم و با ضربات پی در پی سرش را به دیوار کلاس می‌کوبید.

سوزانا سرش را تکان داد و وسایلش را برداشت. کیفش را روی دوشش انداخت و سریع، کلاس را ترک کرد. کسانی که آن ساعت تغییر شکل نداشتند، با حیرت «ریگولوس‌ها» را نگاه می‌کردند. خیلی از آنها خشکشان زده بود و عده‌ای هم به «ریگولوس‌ها»ی بدبخت می‌خندیدند.

سوزانا نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. نمی‌دانست دلیل خنده‌اش چیست. اما به نظر می‌رسید دیوانگی‌اش به اوج خودش رسیده و این... خیلی عالی بود!
دو روز گذشت. سوزانا با همان سر و وضع «ریگولوسی» در کلاس‌ها حاضر می‌شد. مگر چاره‌ی دیگری هم داشت؟ تدریس و حضور غیاب برای پروفسور ها بسیار دشوار بود. زیرا چندین ریگولوس در کلاس بودند که معلوم نبود شخصیت واقعی‌شان چیست. وضع بدی بود.

سوزانا به سراغ هرماینی گرنجر رفت. اما او که خودش هم به یک «ریگولوس» تبدیل شده بود، با بعض ابزار تاسف و نگرانی کرد و دوان دوان از سوزانا دور شد.
سوزانا دیگر نمی‌دانست باید چه کار بکند. او، کتابخانه را زیر و رو کرد و کتاب‌های مختلف کتابخانه‌ی ممنوعه را خواند. اما به نتیجه‌ای نرسید. سوزانا کم کم داشت نا امید می‌شد. یک هفته از اجرای طلسم «ریگولوس» گذشته بود اما هیچ یک از آنها به حالت طبیعی خود باز نگشته بودند.

سوزانا، هنگامی که در سوئد در کنار خانواده‌اش بود، در یکی از کتاب‌ها خوانده بود که جادوی مزخرفی وجود دارد که هنوز کشف نشده به چه دردی می‌خورد.

دلش را به دریا زد و تصمیم گرفت جادو را روی خودش اجرا کند. چون می‌ترسید آن جادو درست عمل نکند، در عصر روز سه شنبه به دستشویی دخترانه‌ای که میرتل در آن ساکن بود، رفت. نفس عمیقی کشید و چوبدستی‌اش را بالا آورد:
-ایپارتاسیدو!
و چوبدستی را با حالت عجیبی دور خودش چرخاند.

دقیقا سه ثانیه بعد، حالت تهوع عجیبی به او دست داد و بعد از اینکه نیم ساعت طول کشید تا سر پا بایستد(معده‌اش کاملا خالی شده بود)، فهمید که به حالت اولش بازگشته است.
خیلی خوشحال شد و ورد را به همه یاد داد. ظهر روز چهارشنبه، دیگر هیچ «ریگولوس»ی در هاگوارتز نبود.


نتیجه‌ی اخلاقی: کتاب بخوانید!


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹
#25
مرگ خواران در اتاق دامبلدور نشسته بودند و سکوت عجیبی بینشان حاکم بود. در این فکر بودند که چگونه می‌توانند دامبلدور اصلی را گیر بیاوردند و سر به نیستش کنند و هر چه زودتر از آنجا بروند. بلاتریکس، روی صندلی دامبلدور نشسته بود و با وسایل روی میز ور می‌رفت.

رکسان، که با بدبختی خودش را خلاص کرده بود، آرام در گوشه‌ای نشسته بود. بقیه هم که حال و روز خوشی نداشتند به دیوار تکیه داده بودند و به افق خیره شده بودند. دامبل بات هم که... فعلا روی زمین ولو بود.

وضعیت بدی به نظر می‌رسید. ممکن بود محفلی‌ها یا دیگران سر برسند و آن وقت بدبختی آنها دو چندان می‌شد. برای همین فسفرهای مغزشان را به بازی گرفتند و سعی کردند نقشه‌ی جدیدی بکشند.

پس از مدت نامعلومی، بلاتریکس لب به سخن گشود. صدایش طوری بود که انگار دلش می‌خواست یک دل سیر بخوابد.
- خب. ما برای سر به نیست کردن دامبلدور باید بدونیم کجاست.
بقیه، با حرکت سر تایید کردند. رکسان با کلافگی پرسید:
- آخه چه طوری؟ زود باشین الان محفلیا سر میرسن پدرمونو در میارن!

هکتور، پوزخندی زد و نگاهش را روی تابلوهای اتاق دامبلدور، که خصمانه نگاهش می‌کردند چرخاند. بعد گفت:
- نظرتون چیه نقشه‌ی غارت گرو گیر بیاریم؟
بلاتریکس چوبدستی‌اش را بالا آورد و هکتور سریع گفت:
- مَــ... منظورم اینه که خب اگه اون نقشه رو داشته باشیم میفهمیم دامبلدور کجاست.

- اگه توی هاگوارتز نبود چی؟
و بعد بلاتریکس دوباره کروشیو را گفت و هکتور از درد به خودش پیچید.
رکسان در حالی که کم کم بغض می‌کرد نالید:
- اصلا بیاین دامبل باتو برداریم بریم. سورپرایز ارباب به ما نیومده.

در همان لحظه، در اتاق دامبلدور باز شد و شخصی که در چهارچوب در ایستاده بود، باعث شد همه از تعجب سر جایشان خشک شوند و گوی تزئینی دامبلدور، از دست بلاتریکس بیافتد و هزار تکه شود... .


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۶ ۱۹:۰۰:۵۴

Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹
#26
سلام و درود خدمت کسی که قراره اینو بخونه
خب، همون طور که دارید مشاهده می فرمایید بنده علاقه‌ی بسیار عجیبی دارم که محفلی بشم برای همین خدمت رسیدم تا برای عضویت اقدام کنم. نمی‌دونم چی باید بگم و چی باید نگم اما خب به هر حال اینو بدونید که من اگه محفلی نشم میمیرم
میخوام محفلی شم چون دلم می‌خواد توی محفل ققنوس، مفید باشم و کلا چند تا کار خیر از دستم بر بیاد. نوکر پروف هم هسم
در آخر امیدوارم که هر چه زودتر به این درخواست رسیدگی کنین و منم بتونم به جمع مقدس محفلی ها بپیوندم

تا درودی دیگر، فعلا بای بای

پروفسور یه مدت نبود.پروفسور رفت ماموریت سری مهم برای محفل انجام داد. یه موقع ملت فکر نکرد رفت دنبال جان پیچ های اونی که دماغ نداشت. کریچر جغد پروفسور برای شما فرستاد.


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۸ ۲۲:۴۲:۰۴

Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹
#27
سلام پروفسور
با یه تکلیف به درد نخور و افتضاح در خدمتم


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹
#28
همه‌ی جادو آموزان، روی صندلی‌ها نشسته بودند و منتظر ورود مدرس پیشگویی بودند. همه‌ی آنها با هم صحبت می‌کردند و هر از گاهی می‌خندیدند و سوزانا خیلی متاسف بود که کسی را برای حرف زدن ندارد.

جناب سرکادوگان، به گفته‌ی دابی تا لحظاتی دیگر می‌آمد و دابی مامور بود که به هر نفر، یک فنجان چای یا قهوه برای پیشگویی بدهد. سوزانا اندکی می‌ترسید و هیجان داشت. قلبش به تندی در سینه‌اش می‌کوبید و بی صبرانه منتظر ورود سر کادوگان بود. وقتی دابی به او رسید، سوزانا می‌ترسید دابی هم مثل بقیه رفتار عجیبی با او داشته باشد. اما دابی، لبخند کشیده‌ای زد.
- دابی چای ریخت یا قهوه ریخت؟
سوزانا آب دهانش را قورت داد و صدایش را صاف کرد. سپس با لبخند کمرنگی گفت:
- اِ... ممنون میشم قهوه بریزی.
- خانم مطمئنه؟
سوزانا لبخند مزخرفش را پهن‌تر کرد.
- آره دابی مطمئنم.
- دابی قهوه‌ی دبش ریخت یا قهوه‌ی سیاه؟
- مگه قهوه‌ی دبش و سیاه هم داریم؟

سوزانا همانند یک خنگ تمام عیار با چشمانی گرد دابی را نگاه کرد. دابی چند بار پشت سر هم پلک زد و با خنده گفت:
- نه. معلومه که نداریم!

سپس فنجان قهوه را به دست سوزانا داد و سوزانا، خیلی اجمالی قهوه‌ی درون فنجان را نگاه کرد و بعد، سر کادوگان سر رسید.

- درود، هم‌رزمان!
او نفس نفس می‌زد. چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد:
- پیشگویی را شروع کنید، هم‌رزمان! شجاع باشید و بشتابید!

سوزانا نگاهی به درون فنجان کرد و چشم راستش را بست. در نگاه اول، دایره بزرگ و پفی را دید که به نظر می‌رسید روی آن برآمدگی های ریزی وجود دارد. سوزانا از آن سر در نیاورد و برای همین، فنجان را چرخاند و از زاویه‌ی دیگری نگاهش کرد. و در همین لحظه، سر کادوگان صدایش زد.
- ای همرزم! دوشیزه هسلدن! در فنجان خود چه می‌بینی؟

سوزانا نگاه دیگری به ته فنجان کرد.
- خب... خب... اینجا نوشته کرونا قرار نیست به هاگوارتز بیاد.
و نفس حبس‌شده در سینه اش را رها کرد.‌ اگر سر کادوگان قبول نمی‌کرد، چه؟
اما سوزانا با خودش فکر کرد:« من چیزیو که دیدم گفتم. مگه روشش این نیست؟»
سر کادوگان، رو به دابی کرد و گفت:
- ای همرزم! فنجان او را نزد من بیاور!
سپس شمشیرش را در هوا تکان داد و صدای شکافته شدن هوا توسط آن، به گوش حضار رسید.

دابی فنجان را از سوزانا گرفت و به سمت سرکادوگان برد. سر کادوگان، فنجان را گرفت و با اخم غلیظی نگاهش کرد. سپس فنجان را بالا برد و فریاد زد:
- درست است همرزم! پیشگویی‌ تو درست است! گر چه مربوط به شخصِ خودت نیست، اما درست است!

سوزانا نفس عمیقی کشید و لبخند محوی زد. صدای ناشناسی را از پشت سرش شنید:
- مثل اینکه به خیر گذشت، نه؟


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹
#29
سلام پروفسور
بفرمایید
البته ببخشید می‌دونم یکم زیادی افتضاح شد


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹
#30
زندگی در هاگوارتز، خیلی زیبا و شگفت انگیز بود، و البته هست. سوزانا در هاگوارتز کاملا احساس سبک بالی می‌کرد. اما رفتار دیگران با او، طوری نبود که بتواند احساس راحتی و صمیمیت کند. سوزانا، این رفتارها را به پای تازه واردی اش می‌گذاشت. ممکن بود دیگران فکر کنند او یک سال اولی مزخرف و خنگ است و برای همین سر صحبت را با او باز نمی‌کنند. اما خب، آنها با سال اولی های دیگر رفتار صمیمانه‌تری داشتند. سوزانا سعی می‌کرد زیاد به چنین چیزهایی فکر نکند.

درست است که سوزانا سعی می‌کرد اهمیتی ندهد، اما رفتارهای اطرافیان او را از این کار منع می‌کردند.
مثلاً سر کلاس‌های مختلف، وقتی مدرس از آنها می‌خواهد به گروه‌های دو نفره تقسیم شوند تا فعالیتی را انجام دهند، کسی حاضر نمی‌شد با سوزانا هم‌گروهی شود.
یا حتی کسی حاضر نمی‌شد با او صحبت کند! در خوابگاه، هم‌اتاقی هایش طوری نگاهشان را از او می‌دزدیدند که انگار او یک قاتل زنجیره‌ای یا یک چنین چیزی است. حتی در سالن اجتماعات هم کسی حاضر نمی‌شود کنار سوزانا بنشیند. سوزانا، گاهی مواقع شبانه به خاطر این مسائل گریه می‌کند. البته ممکن است در میان گریه‌هایش، هم‌اتاقی هایش برای مطالعه بیدار شوند و با انزجار نگاهش کنند.

یک بار هم یکی از دخترها، که سوزانا اصلا جرات نکرد ببیند که او عضو کدام گروه است، سوزانا را «احمق»، «دیوانه»، «بدبخت» و «منزوی» خطاب کرد. دل سوزانا شکست.‌ بیشتر از همیشه. اما هرگز به کسی درباره‌ی رفتارهایش حرفی نزد. او فکر می‌کرد دیگران آزادند هر کاری بکنند.

خلاصه، اینها فقط نمونه‌ی کوچکی از رفتارهای دیگران با سوزانا است. مطمئنا تلخ است که شما غصه بخورید و عین خیال کسی نباشد.


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.