همهی جادو آموزان، روی صندلیها نشسته بودند و منتظر ورود مدرس پیشگویی بودند. همهی آنها با هم صحبت میکردند و هر از گاهی میخندیدند و سوزانا خیلی متاسف بود که کسی را برای حرف زدن ندارد.
جناب سرکادوگان، به گفتهی دابی تا لحظاتی دیگر میآمد و دابی مامور بود که به هر نفر، یک فنجان چای یا قهوه برای پیشگویی بدهد. سوزانا اندکی میترسید و هیجان داشت. قلبش به تندی در سینهاش میکوبید و بی صبرانه منتظر ورود سر کادوگان بود. وقتی دابی به او رسید، سوزانا میترسید دابی هم مثل بقیه رفتار عجیبی با او داشته باشد. اما دابی، لبخند کشیدهای زد.
- دابی چای ریخت یا قهوه ریخت؟
سوزانا آب دهانش را قورت داد و صدایش را صاف کرد. سپس با لبخند کمرنگی گفت:
- اِ... ممنون میشم قهوه بریزی.
- خانم مطمئنه؟
سوزانا لبخند مزخرفش را پهنتر کرد.
- آره دابی مطمئنم.
- دابی قهوهی دبش ریخت یا قهوهی سیاه؟
- مگه قهوهی دبش و سیاه هم داریم؟
سوزانا همانند یک خنگ تمام عیار با چشمانی گرد دابی را نگاه کرد. دابی چند بار پشت سر هم پلک زد و با خنده گفت:
- نه. معلومه که نداریم!
سپس فنجان قهوه را به دست سوزانا داد و سوزانا، خیلی اجمالی قهوهی درون فنجان را نگاه کرد و بعد، سر کادوگان سر رسید.
- درود، همرزمان!
او نفس نفس میزد. چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد:
- پیشگویی را شروع کنید، همرزمان! شجاع باشید و بشتابید!
سوزانا نگاهی به درون فنجان کرد و چشم راستش را بست. در نگاه اول، دایره بزرگ و پفی را دید که به نظر میرسید روی آن برآمدگی های ریزی وجود دارد. سوزانا از آن سر در نیاورد و برای همین، فنجان را چرخاند و از زاویهی دیگری نگاهش کرد. و در همین لحظه، سر کادوگان صدایش زد.
- ای همرزم! دوشیزه هسلدن! در فنجان خود چه میبینی؟
سوزانا نگاه دیگری به ته فنجان کرد.
- خب... خب... اینجا نوشته کرونا قرار نیست به هاگوارتز بیاد.
و نفس حبسشده در سینه اش را رها کرد. اگر سر کادوگان قبول نمیکرد، چه؟
اما سوزانا با خودش فکر کرد:« من چیزیو که دیدم گفتم. مگه روشش این نیست؟»
سر کادوگان، رو به دابی کرد و گفت:
- ای همرزم! فنجان او را نزد من بیاور!
سپس شمشیرش را در هوا تکان داد و صدای شکافته شدن هوا توسط آن، به گوش حضار رسید.
دابی فنجان را از سوزانا گرفت و به سمت سرکادوگان برد. سر کادوگان، فنجان را گرفت و با اخم غلیظی نگاهش کرد. سپس فنجان را بالا برد و فریاد زد:
- درست است همرزم! پیشگویی تو درست است! گر چه مربوط به شخصِ خودت نیست، اما درست است!
سوزانا نفس عمیقی کشید و لبخند محوی زد. صدای ناشناسی را از پشت سرش شنید:
- مثل اینکه به خیر گذشت، نه؟