هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
#21
مرگخواران که نمی توانستند لحظه ای ناراحتی خاطر اربابشان را تحمل کنند، هر کدام با روشی سعی در خلوت تر کردن صف داشتند. یکی ماگل ها را حل می داد دیگری از پشت سر ، در گوشهایشان فوت می کرد و بعضی با استفاده از چوبدستی هایشان و سیخونک زدن به مردم قصد داشتند تا در صف جلو تر بروند.
دامبلدور که با نگاهی به تکاپوی در گرفته میان مرگخواران، متوجه هدف آنها شده بود، گفت:

-فرزندان سیاهم دست نگه دارید تا من با نیروی عشق و عزم راسخ و ایمان به مرلین، به جلو رفته و صف را خلوت کنم!

مرگخواران که از حسن نیت دامبلدور مطمئن نبودند با اکراه و تردید، جابه جا به جا شدند تا دامبلدور به جلوی صف برسد.
دامبلدور با آرامی در جایی ایستاد که در مرکز دید عموم باشد و ناگهان دستش را روی قلبش گذاشت و با فریادی که بیشتر مانند صدای ققنوس در حال له شدن بود گفت:

-آخ قلبممممممممم! وای دارم میمیرم!

او با اتمام جمله، خودش را مانند مار بوآیی روی زمین انداخت و شروع به غلت زدن کرد.
لرد ولدمورت که گویی پس از سال هابه آرزوی دیرینه اش رسیده باشد گفت:

-مرگخوارانمان! ببینید پس از سال ها تلاش و سختی، بالاخره دارد دار فانی را وداع می گوید و اعصاب مبارکمان را آسوده میکند.

مرگخواران که نگاه رضایتمندانه ارباب تاریکی را می دیدند، شروع به دست زدن کردند. اما محفلیان که از نقشه دامبلدور و گفت گوی او با تعدادی از مرگخواران بی اطلاع بودند، با زاری و شیون خودشان را روی هیکل دامبلدور که حالا در حال بندری زدن روی زمین بود، می انداختند و گریه میکردند.

-واااای خداااا بدبخت شدیم. دیگه رهبر مقتدر و پیشوای سفیدی نداریم!
-کاش من جاش می مردم این روز رو نمی دیدم!
-چرا پروفسور انقدر داره تکون میخوره؟
-اینها همه نشان از بهشتی بود پروفسوره!
-داره به مرلین میشتابه!

تعدادی از ماگل های پشت باجه که برای بررسی وضعیت، از پشت صندلی هایشان بیرون آمده بودند برای دادن تنفس مصنوعی و نجات جان پیرمردی که جلوی آنها افتاده بود داوطلب شدند.

-پفیسسسسسسسسسسسست!
-یک.. دو ....سه ....چهار...
-پفییسسسسسسسسسسسس!
-یک..... دو.....
-لامصب یه مسواکی چیزی میزدی پدرجان!
-پفیسسسسسسسسسسست!

دامبلدور در حالی که هنوز بندری می زد، با صدایی که تلاش میکرد مشکوک به نظر نرسد، گفت:
-تامممم....تا....تام!بیا اینجا!

ولدمورت با نگاه تمسخر آمیزی رو به یارانش گفت:

-می بینید؟ این پیرمرد پست و حقیر حتی در لحظات پایانی اش هم درگیر ماست و می خواهد ما در کنارش باشیم. در حالی که اگر مرلینی نکرده ما در حال فوت کردن بودیم به هیچکس جز خودمان و کمالاتمان فکر نمی کردیم!

ولدمورت و چند تن از مرگخواران به نزدیک دامبلدور لرزان رفتند و سرشان را خم کردند،
تا صدایی که به زور از دهان دامبلدور خارج می شد را بشنوند.
-تام....شور.....شورش!
-چه می گوید؟ شور؟ ترشی می خواهد؟ در این لحظات؟ ما چنین چیز هایی با خودمان حمل نمی کنیم دامبلدور!
-تا....تام....شورششششش!

ولدمورت ناگهان با حالتی که گویی دستش را به سیم 440 ولتی وصل کرده بود بلند شد و با صدایی که برای تمام مرگخواران و محفلی های کم شنوا و خرفت قابل شنیدن باشد، دستور داد:
-یاران وفادارم حملههههههههه!



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
#22
در همین حین که شانه در پی پیدا کردن هدف بعدی جهت فرود حرفه ای اش بود توانایی مقابله اش با جاذبه را از دست داد و سقوط کرد.

زااااااااررررررت!

جمعیت عظیم مرگخواران و محفلی های سر درگم، مدت ها به محلی که آخرین بار شانه آنجا دیده شده بود خیره ماندند. در حقیقت هیچکدام جرات اعتراف به حقیقت تلخِ گم شدن شانه با ارزش را نداشتند. بعد از گذشت حدود نیم ساعت، یکی از محفلی ها با صدایی لرزان گفت:

-فک..فکر کنم شانه رو گم کردیم....دوباره!
-همه اش تقصیر شماست! چطور جرات می کنید در پی شانه ارباب ما باشید ؟
-راست میگه! اصلا اگر اون دامبلدور شما از شانه استفاده می کرد، که وضعیت ریش هاش اینجوری نبود!

محفلی ها که دیگر خونشان از حجم اتهامات وارده به ریش های دامبلدور، به جوش آمده بود چوب دستی هایشان را به نشانه تهدید بالا آوردند.

-اگر شانه برای ارباب شما بود... اهم... اصلا چی رو باهاش شونه می کنه؟
-

مرگخواران گیج شده بودند. به راستی اربابشان چه چیزی را با آن شانه بخت برگشته شانه می کرد؟ آیا آن شانه...

-دیگه حرف زدن کافیه! اربابمان می فرمایند شانه مال ایشان است، پس حرف نباشد. به ما هم ربطی ندارد که ارباب تاریکی، با شانه شخصیشان چه می کنند.

مرگخواران دیگر سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند.

-حالا هم شانه رو بدید ما بریم. احتمال اینکه ارباب ما از شانه استفاده کنند، چندین هزار برابراین است که پروفسور شما از آن استفاده کند.
---------------------------------------------
همان زمان در مکان سقوط شانه

شانه، که شاهد بحث و جدل میان محفلیان و مرگخواران بود، به سختی دندانه هایش را که به دلیل آن سقوط نابهنگام بسیار درد می کردند، را تکان داد و به دنبال نشانه ای از حیاط پسر خاله اش که حالا نمی دانست کجا افتاده است، گشت.

-پیففففف عجب بوی گندی میده! اینجا کجاست ما افتادیم؟ من که پیامبر شانه ها هستم لیاقتم اینه؟

در همین هنگام، شپش زحمت کشی که درحال حرکت به سوی محل کارش بود، شانه که با حالت انزجار گونه ای به دور و برش می نگریست، را دید و با صدایی که برای او قابل شنیدن باشد گفت:
-به به به جناب شانه! شما کجا اینجا کجا؟ ما حدود چهل سالی هست این دور و بر ها شانه ای ندیدیم!
- چهل سال؟! صبر کن ببینم، منظورت از ما چیه؟ اینجا کله ی کیهههههههههههه؟

شانه در حالی آخرین جمله اش را گفت، که خنده شیطانی شپش را در گوشش می شنوید، و سپس همه جا را تاریکی فرا گرفت.




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۲
#23
کِی؟ وقتی دامبلدور ریشهاشو شونه میکرد.



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۲
#24
در همین حین که دانش آموزان سردرگم به دنبال سولی می گشتند پیک مرگ خسته ، بندن از یکی از کافه های معروف هاگزمید بیرون آمد.
اسلیترینی ها که گویی جن(البته در حقیقت پیک مرگ!!) دیده باشند با جیغ آژیری به سمت بندن دویدند.

-بچه ها اون بندنه؟
-وای خدای من بندن خودتی؟ چقد اهم چیزه... چقدررر جوون تر شدی!
-ما فکر کردیم مردی!
-بندن، تمام این یکسال رو کدوم قبرستونی بودی؟

بندن در حالی که نگاه پرسشگرانه اعضای گروهش را زیر نظر گرفته بود گفت: حقیقتش در این مدت تو سه تا قبرستون زندگی میکردم. کار و بار زیاد بود کسی هم مرخصی نمیداد ما بیایم به ادامه تحصیلمون بپردازیم. تازهههه ارباااااابم..
-هییییسسسسسسسس آروووم تر! الان همه میشنون.

بندن سرش را پایین تر آورد و با صدایی که به زور شنیده می شد گفت: ارباب هم دو سه تا پروژه خطیر به من سپرده بودن برای همین گم و گور بودم. اما نگران نباشید از دکتر بندنیان پور برای غیبتم گواهی گرفتم. راستی شما ها اینجا چیکار می کنید مگه نباید الان هاگوارتز باشید؟؟

دوریا با حالتی انزجار گونه گفت: مدیر مدرسه گم شده .برای همین تا پیداش نکنیم، نمیتونیم بریم مدرسه! ما هم تصمیم گرفتیم تا یکم تفریح کنیم برای همین...

در همین حین که دوریا نقشه خبیثانه گروه را برای بندن توضیح میداد، تعدادی از گریفندوری ها اخبار کذب پیدا شدن کلاه سو لی در دریاچه را به سرگروه ها اطلاع دادند و توجه بیشتر دانش آموزان به سمت دریاچه جلب شد!

بندن که از ایده خوفناک اعضای گروهش خوشش آمده بود، به عصای تیز و بلندش تکیه داد و گفت: نکنه این مدیره واقعا ناکار شده باشه و جنازه اش یه جایی همین دور و بر ها افتاده باشه یا شایدم بلیط گرفته برای تعطیلات بره تایلند و...

اسکورپیوس که گویی فرمول جدیدی در ریاضیات جادویی را کشف کرده بود گفت: یافتتتتتم! کاری که ما باید انجام بدیم همینه! اول خودمون پیداش میکنیم زنده یا مرده و وقتی فهمیدیم کجاست تمام سر نخ های اشتباه رو به بقیه گروه ها میدیم.
- منطقیه ترم یک روز هم دیر تر شروع بشه یک روزه!
-شاید تا اونموقع مدیر جدید رو از اسلیترین انتخاب کنند.

بندن با نگاهی عاقل اندر صفیه گفت: حله! ینی چیزه..مقبول نظر بنده هم هست! میتونم با استفاده از توانایی های خاصم با چند تا از بروبچ اداره مکندگی روح تماس بگیرم و ببینم آیا کسی با مشخصات سولی جهت انتقال به قبرستون ثبت شده یا نه.
اسلیترینی ها که گویی هدف تازه ای برای بقا یافته بودند متعهد شدند تا زمانی که مکان دقیق و صحیح با مختصات جفرافیایی سولی را پیدا نکرده اند از پا ننشینند و از هیچ تلاش سازنده ای فروگذار نکنند.
دوریا اقدامات سازنده اش را با سر زدن به تک تک ساختمان های مسکونی و غیر مسکونی شروع کرد.
تق تق تق!

-بله؟
-زود باشید بگید، اونجاسسسسسست؟
-کی؟
-از من میپرسی؟ تو که مخفیش کردی بهتر میدونییییییی!! تسلیم شو! مدیر ما کجاسسسست؟

اسکورپیوس و بقیه اعضا تصمیم گرفتند تا با دور زدن دریاچه پشت دهکده را زودتر از بقیه گروه ها بگردند، بلکه سرنخی جدید پیدا کنند.
بندن هم بعد از بررسی دفاتر اداره مکندگی روح و نیافتن نتیجه در خور، در اولین فرصت با گوشی ماگلی اش تمام بلیط های فرست کلاس پرواز به پاتایا، هاوایی و جزایر لانگرهاوس را رزرو و برای بررسی احتمال فرار سولی روانه سفری طاقت فرسا و سخت به این مکان ها شد.




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱
#25
نام : بندن

سن: چند صد قرن ناقابل

تاریخ تولد:

جنسیت: اهم خب چیزه... جنسیت دیگه چه کوفتیه؟ خنثی....؟

رنگ چشم: بسیار خوش رنگ...

قیافه: خیلی جذاب و خوش قیافه و ساحره کش در حدی که اگر ماسکمو در بیارم نصف جمعیت جامعه جادوگری به سوی مرلین می شتابند!

گروه : زیر سایه ارباب، اسلیترین

شغل: پیک مرگ... اهم یعنی چیز...چیزه... دریافت روح به صورت سانتریفیوژی و انتقال آن به دنیای مردگان

مو : بی مو! اصن مگه موجود فانی دونپایه ای هستم که نیاز به مو داشته باشم؟

ظاهر کلی :
خیلی خوف و خفن و ترسناک در حدی که اصلا منو از دور میبینن روحشون خود به خود از بدنشون در میاد !

چوبدستی: به جای چوبدستی از عصام استفاده میکنم! بسیار بلند و تیز...

علاقه ها: استراحت کردن،و باز هم استراحت کردن.

توانمندیها : قبض روح با سرعت بالا - خدمت به ارباب تاریکی- آشپزیمم خوبه- مسابقات شمشیر بازی با چنگک - دارای عنوان قهرمانی برای ورزش پرش از روی مانع با ویلچر- توانایی گفت و گو با حیوانات و انسان ها

معرفی کوتاه ( خیلی خیلی بلند!):
بندن پیک مرگ بسیار خوشتیپ و دلربا، حدود چند صد قرن پیش در خانواده تنگدست... یعنی چیزه، بسیار پولدار چشم به جهان گشود. پدر او بندن بزرگ، پیک مرگ بسیار مشهور و متبحری است!
وی کار خود را ازسال 156039860403034 قبل از میلاد به عنوان جاروبرقی روح (پیک مرگ) شروع کرده و با سابقه درخشان قبض روح افراد مشهوری مانند: مرلین،سالازاراسلیترین، هلگا هافلپاف، ژولیوس سزار، اسحاق نیوتن، گودریک گریفندور و ....
کار خود در بخش مکش و انتقال روح را ادامه می دهد.
در دوران کاری بینظیر خویش ،او بار ها برای گرفتن جان ولدمورت راهی نقاط مختلف شد. اما هر بار برای این کار آماده می شد، هورکراکسی از نا کجا آباد پیدا شده و کار او را به تعویق می انداخت. بنابراین وی تصمیم گرفت تا کمتر فشار و استرس این وظیفه خطیر را بر دوش بکشد، او نام ارباب تاریکی را از لیست خود خط زد و در زمره خدمت گزاران او وارد شد.
چندین سال بعد فرد بزهکاری بنام گیلدروی لاکهارت با بیان داستان ساختگی، از این قرار که او توانسته است تا با لبخند، از شر بندن خلاص شود، قصد خدشه وارد کردن به کارنامه ی سیاه و لجنی این پیک مرگ زحمتکش را داشت. که با اقدامات به موقع مسئولین به خاک سیاه نشسته شد تا درسی باشد برای تمام افراد سودجو!
بندن جهت تفریح و کار فوق برنامه هفته پیش نامه ای جعلی از طرف هاگوارتز برای خودش ارسال کرد و وارد هاگوارتز شد. باشد که افتخار آفرینی های وی در عرصه های مختلف و مثال زدیم ادامه یابد...

تایید شد!
خوش اومدی.


ویرایش شده توسط nox در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۴ ۲۰:۰۴:۵۱
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۵ ۱۴:۲۹:۱۸


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱
#26
کلاه عزیززززززز
باورم نمیشه که بالاخره نشستی رو سرم!
تاحالا شده خفه شی؟ ینی اگر کسی حموم نرفته باشه؟
یا مثلا شده موهاشون تو حلقت گیر کنه؟
کله کی بوی قرمه سبزی می داد؟
شده نتونی کسی رو گروه بندی کنی؟
کسی هست تورو حموم ببره؟ تو تمام این سالا حموم رفتی؟
صبر کن ببینم! ممکنه باعث انتقال شپش بشی؟؟
ببینم اصن سال به سال تنهایی چیکار میکنی؟
نکنه با کلا پروفسور مک گونگال…
اهم! خب چیزه.
اگر نگران این مواردی باید بهت بگم که اصلا نگران نباش چون همین الان حموم بودم.
و خب میتونم کارت رو تو انتخاب کردن گروه راحت تر کنم…
از اونجایی که فوتبالی نیستم و از رنگای قرمز و آبی خوشم نمیاد نظرت چیه بین اسلایترین و هافلپاف برام انتخاب کنی خودت؟!
البته که مطمئنم خودت بهتر میدونی چی بهتره پس…



اسلیترین!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۳ ۲۱:۳۷:۴۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱:۰۱ جمعه ۸ مهر ۱۴۰۱
#27
تصویر شماره 8 کارگاه


خورشید رو به غروب بود و آخرین اشعه های باقی مانده از روز بر روی چمن های خاکستری خانه ریدل ها افتاده بود.
مرگخواران هر کدام در گوشه ای مشغول به سرگرم کردن خودشان و طفره رفتن از انجام وظایفشان بودند.وضعیت اتاق اصلی عمارت نیز، تفاوت چندانی با دیگر اتاق ها نداشت. ولدمورت با بی حوصلگی روی صندلی چرمی پوسیده اش لم داده بود،به سقف نگاه می کرد و هر از چند گاهی پشه ای را که به این طرف و آن طرف می رفت را میپایید.
این غروب کسل کننده تنها گریبان گیر ساکنان عمارت ریدل ها نبود و اعضای محفل ققنوس را هم درگیر خود کرده بود.
دامبلدور در دفتر کارش قدم می زد و هر از چند گاهی جهت رفع بی حوصلگی دستی بر روی ریش های نقره ای فامش می کشید.
گویی همه منتظر پایان این روز نه چندان جالب بودند.
--------------------------------------

-باورمان نمی شود یک روز چقدر میتواند برای ما که ارباب جهان هستیم خسته کننده باشد. نه مرگی و نه شکنجه ای هیچ تفریحی نداریم.

در همین حین صدای دویدنی از دور نزدیک به اتاق شد و رودولف، یکی از یاران وفادار ولدمورت، نفس نفس زنان وارد اتاق شده و جلوی صندلی که ولدمورت در آن لم داده بود تا کمر خم شد.
-ارباب!!! اربااااااب... یافتم. بالاخره یه ایده بی نظیر به ذهن حقیرم خطور کرد.
-رودولف، اگر منظورت از ایده بی نظیر همان ایده هایی است که تابستان گذشته باعث کشته شدن تعدادی از یارانمان شد ، بگو تا دستور دهیم تا حداقل مغزت را برای شام نجینی مان سرو شود بلکه سودی از تو به ما که ارباب جهانیم برسد!

رودولف که از تصور مغز له شده اش که در ظرف غذای نجینی ریخته می شد وحشت کرده بود سرش را تکان داد و با لکنت گفت:
-ار.. ارباب نظرتان درباره سرکار گذاشتن محفلی ها چ..چیست؟
- رودولف چرا چرت و پرت محض تحویلمان می دهی؟ گویی ما احمقیم و نمی دانیم تمام محفلی ها شاغل هستند، حتی اگر هم نباشند مطمئنیم آن دامبلدور نادان با پارتی بازی آنها را وارد آن مدرسه نه چندان حرفه ای جادوگری که قابل ذکر است زمانی خودمان هم آنجا به تحصیل با دود چراغ میفرمودیم، می کند.

رودولف با سردرگمی نگاهی به اربابش انداخت و درحالی که به چرایی وجود جهان و زمان می اندیشید گفت:
-ارباب منظورمان شوخی است، شوخی مشنگی، نظرتان چیست که نامه ای برایشان بنویسید و این گونه حوصله مبارکتان را از سر رفتن محافظت کنید؟
-ایده ات آنچنان هم که به نظر می آید بد نیست رودولف... نامه ای طولانی برایشان می نویسیم و سپس به مغز کوچک آنها می خندیم......

پس از حدود نیم ساعت از خنده های شیطانی ولدمورت، رودولف قلم و کاغذ مخصوص که طلسم شده بود تا به این راحتی ها باز نشود را، به نزد لرد سیاه آورد و بعد از اعلام آمادگی ولدمورت آن را با جغدی مستقیم روانه دفتر دامبلدور در هاگوارتز کرد.
--------------------------------------
- اوه هری تو اینجایی؟
-پروفسور این چهلمین باریه که این جمله رو تکرار می کنید.بله من اینجام و تمام اعضای محفل هم همینجان اگر براتون سواله....

دامبلدور برای بار چهلم سرش را بالا آورد و به چهره محفلی های بی حوصله نگاه کرد. دستی برریش هایش که حالا بعد از بار ها کشیده شدن دست بر رویشان ، چندادن پرپشت نبودند کشید و باز هم به بیرون خیره شد.
در همین هنگام بود که جغدی با سرعت یوزپلنگ، خودش را به شیشه کوبید،
و کوبید....
و کوبید.
وکوبید.....
دامبلدور پنجره ی ترک خورده دفترش را باز کرد و جغد بخت برگشته را به داخل کشید، نامه ای که در چنگال هایش داشت را آزاد کرد و او را مستقیم از پنجره به بیرون انداخت.
-پروفسور....نه....
-خدای من! جغده مرد؟
-سیریوس از کی تاحالا حامی جغد ها شدی؟
-از وقتی که تو بر علیهشون اعلامیه پخش...

دامبلدور که گویی تا الان تمام حواسش به نامه بود، سرش را بالا آورد و از پشت شیشه های عینکش نگاهی تهدید آمیز روانه اعضای محفل که درحال بحث بر سر جغد ها بودند، انداخت و گفت:
- تام. نامه از طرفه تامه...
-پروفسور! تام و جری؟ اوه خدای من اونا خیلی معروفن شما میشناسیدشون؟
-تام ریدل رو میگم رون! ولدمورت...

رون با شرمساری نگاهش را از چشمان نا امید دامبلدور دزدید و به سویی دیگر نگاه کرد. محفلی ها با کنجکاوی تمام به نامه خیره شده بودند، که ناگهان دامبلدور در حرکتی ناگهانی شمشیر گودریک گریفندور را از محفظه اش در آورد و مشغول ور رفتن با نامه شد.
-پ..پروفسور چرا.. چرا با شمشیر؟
- اینجوری خیلی خفن تر و هیجان انگیز تره هری. اینطور فکر نمیکنی؟مخصوصا که نامه از طرف تامه!

هری که گیج شده بود به نامه ای که حالا پاکتش با شمشیر پاره شده بود نگاه کرد. دامبلدور با دستانی لرزان نامه را باز کرد. همه نفس ها در سینه حبس شده بود.
بعد از مدتی نسبتا طولانی ،هرمیون که جرات حرف زدن پیدا کرده بود با صدایی که به زور شنیده می شد گفت:
-پروفسور تو نامه چی نوشته؟

دامبلدور سرش را بالا آورد و با چهره ای که نا امیدی در آن موج میزد، گفت:
- خالیه! نامه هه خالیه...
--------------------------------------
در همین حین صدای قهقهه های بلند ولدمورت از خانه ریدل ها شنیده می شد و سکوت شب را که به تازگی فرا رسیده بود را می شکست.
- یو ها ها ها ها..... سرکار گذاشتیمشان...سر کار گذاشتیمشااااان.


پایان

خیلی خوب و بی نقص نوشته بودی. توصیف هات کامل و دقیق بود و طنز قشنگیم داشت.

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۰ ۲۱:۴۲:۳۱
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۰ ۲۱:۴۴:۰۸






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.