- خب، داشتم میگفتم. بهشت نمیری، جهنم!
تام سرجایش خشکش زد... او در این چند لحظه مکث برنامه هایی بس وسیع برای بهشتش ریخته بود! او میخواست با حوری های بهشتی کلاس معنویات مرلینی برگزار کند، از نوشیدنی های الهی بنوشد... اما در یک لحظه، تمامش خراب شد!
- یعنی...الان...میرم تو آتیش جهنم میسوزم؟
- متاسفم، اسپویل میشه نمیتونم توضیح بدم!
مثل اینکه فرشته ی مذکور کارگر بود! زیرا چکشش کنارش بود.
تام به فکر جهنم بود... اینکه چه عذاب هایی در آنجا میدید. آتش ها... چاه ها... چه زندگی سختی درپیش داشت.
- جاگسن، تام!
- خودمم.
- بیا جلو.
تام جلو رفت، فرشته ی دربان جهنم شماره ای را به او داد.
- این همراهت باشه.
- چشم.
و در جهنم باز شد...
- شت!
اینا که همه آشنائن!
محیط جهنم محیطی بود بس بزرگ، اما برخلاف تصورات تام اصلا گرم نبود، اصلا همه غمگین نبودند و اصلا خبری از آتش نبود.
- اینجارو!
نیوتون! تو چرا اینجایی آیزاک؟
- شکایت داشنجوها.
خیلی بدی کردم بهشون.
تام میتوانست کنار آیزاک نیوتون باشد! دانشمند مورد علاقه اش.
- تو دیگه چرا اینجایی مادر ترزا؟
- آخ ننه! نگم برات! ساعت 7صبح بود... روز جمعه... یهو هوس جارو کردم.
مادر ترزا کاملا مستحق جهنم بود! اما برای تام اهمیتی نداشت؛ مهم تر از این، تام همدنیایی های مهیجی داشت!