هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (بلاتریکس.لسترنج)



پاسخ به: شکنجه گاه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۸
ملت نمی‌دانستند خشم لرد سیاه را به جان خریده، نجینی و تغذیه اش را به حال خود گذاشته، خلاص شدن از شر دامبلدور را جشن بگیرند، یا خطر عصبانیت نجینی را قبول کرده، دامبلدور را خارج کنند.

-دو سرش سوخته!

کریس با دیدن نیش غره نجینی، متوجه شد که منظورش را بد رسانده است.
-نه! نه! منظورم اینه که این داستان دو سر سوخته! یعنی هر دو طرف خطرناکن!

جمله آخر را خطاب به مرگخواران گفت.

-من می‌گم نجینی رو مثل خمیر دندون فشارش بدیم تا دامبلدور از یه طرفش بیاد بیرون!

گوینده مشخص بود... این راهکار همیشگی هکتور، وقتی نجینی وعده غذایی اشتباهی را می‌خورد، بود!
اما این تنها یک سر قصه است... در سویی دیگر، لرد سیاه در طبقه پایین، بالا سر میزی ایستاده ‌و مشغول نگاه کردن به قطعات پازل آریانا بودند.

-چه کنیم؟... هوم... می‌تونیم بدوزیمش! سوزن نخ می‌کنیم و به هم می‌دوزیمش!... اول باید ببینیم کی دوخت و دوزش خوبه!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ یکشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۷
مرگخواران خدمت لرد رسیده ، خبر موفقیت آمیز بودن ماموریت دستگیری بلاتریکس را دادند.

بالاخره خانه ریدل ها در سکوت فرو رفت. چیزی نشکست، کسی ترس از له شدن نداشت... اما این شرایط تنها چند ساعت پابرجا بود.

شترق!

با این صدا بالاخره مهلت آسایش مرگخواران تمام شد.

-چی بود؟

واضح بود دیگر، بلاتریکس درب اتاقش را ترکانده بود.
ثانیه ای بعد، بلاتریکس که تختی به کمرش بسته شده بود، با دری که از گردنش آویزان بود، از پله ها پایین می‌آمد.
-می‌شکنم!

و شکست... اما نه گل و گلدان را...

-خونمون!

بلاتریکس کل خانه را با خاک یکسان کرده و “می‌شکنم” کنان، همراه با در و تختش راهی جنگل های اطراف شده بود.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۷
-ایکاش یاد بگیریم هکتورهارو بخاطر خودشون دوست داشته باشیم، نه ‌ویبره هاشون.

سو توجهی نکرد.

-هشتگ نه به خشونت علیه هکتور ها.

سو به کارش ادامه داد.
سنگ ها و هکتور هم زمان خورد می‌شدند.

-هشتگ استفاده ابزاری از هکتور ممنوع!

هکتور زیاد حرف می‌زد. اما باز هم سو توجهی نکرد. اما توجه بلاتریکس کاملا جلب شد.
در کسری از ثانیه مشتی از موهای بلاتریکس در حلق هکتور فرو رفته بود.
-حرف نزن، کار کن!
-میعدمکخ میدکنم.

بخشی از سنگ ها خورد شده بودند. بخش عمده‌ای از هکتور هم نابود شده بود... اما اهمیتی نداشت. مهم کار بود... که آن هم داشت انجام می‌شد.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۷
بانز قدم به قدم جلو رفت.
به بلاتریکس رسید. سیخونکی زد.
بلاتریکس حرکت نکرد.

-چرا واکنش نشون نمی‌ده... نکنه مرده؟

مرگخواران از هوش سرشار بانز خواستند رداها بدرند ‌و سر به بیابان ها بگذارند. اما ماموریت به تخت بندی بلاتریکس دست و پایشان را بسته بود و نتوانستند...
-بیهوشه بانز، بی هوش! :vay3:

بانز صلاح دید به روی خودش نیاورد.
بانز به رویش نیاورد.

دقایقی بعد بلاتریکس به تخت بسته شده و در اتاقش هم توسط دو تکه چوب ضربدری مهر و موم شده بود.

اما آیا واقعا مرگخواران تصور کرده بودند دو تکه چوب مانع خروج بلاچریکش از اتاق می‌شود؟

خیر... اما احتیاط شرط عقل است!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۷
امنیت خودشان هیچ اهمیتی نداشت. اما آن بسته باید به سلامت به دست لرد می‌رسید. هیچ چیز هم مانع نمی‌شد.

-هیچ چیز که مانع نمیشه ارباب... ولی حس می‌کنم پایه هام داره شل میشه...

هوریس بود که کمی قبل، در میان حلقه مرگخواران و در خفا به صندلی تغییر شکل داده بود.

-هوریس... صندلی چوبی چطوری میتونه پایه هاش شل شه؟!
-خب... خب داره می‌‌سوزه لابد.

در هر حال حق با هوریس بود. دما به شدت افزایش یافته و صدای فن ها هر لحظه بیشتر می‌شد.

-باید سریع تر یه فکری کنیم... حس می‌کنم داریم می‌رسیم به هسته!

فن ها باز هم شدت گرفتند.

-یاران ما، هرچه سریعتر فکری...

تق!

فن سوخت.

-کنید!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۸:۲۶ شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۷
-داریم سقوط می کنیییییم!

از آنجایی که مرگخوارها کلا نمی‌ترسیدند، الان هم نترسیده بودند. یک سقوط ساده بود دیگر...
اما برای بالن، این یک سقوط ساده نبود. مرگ بود، مرگ دل و روحش... یار عزیزش صاعقه پراکنی کرده بود... آنهم مستقیم در صورتش.

اصلا کلا این اواخر به او شک کرده بود. حس می‌کرد ابرش دلداده به بالن چندش صورتی رنگ که به لطف ناز و قمیش هایش همیشه بهترین پروازها را از آن خود می‌کرد. همیشه رنگ سیاهش را مسخره می‌کرد و او را زشت می‌خواند.

او نباید اجازه می‌داد دل آن دو نفر شاد شود. او خودکشی می‌کرد اما نمی‌ذاشت قربانی ابر شود.
پس سیستم اطفا حریقش را روشن کرد. (اصلا مهم نیست که بالن ها سیستم اطفا حریق ندارن، مال ما داره!) زیر خودش را نیز کم کرد و با حرکتی نه چندان آرام و ملایم به سمت پایین رفت.

-داریم سقووووط می‌کنیم!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۹۷
بالاخره کمین مرگخواران جواب داد.
بلاتریکس در سواحل خانه ریدل دیده شد.
اولین گلدان از جانب کراب به سمت سر بلاتریکس پرت شد.

شپلق!

تیر به هدف خورد.
گلدان فرق سر بلاتریکس شکست. کمی سرجایش چرخید. تلو‌تلو خورد، لرزید و...

-افتاد!
-حالا چیکار کنیم؟
-خب معلومه دیگه... میریم برش می‌داریم.
-کی می‌ره؟

پاسخ به این سوال سخت نبود.
چراکه بانز بلافاصله بعد این پرسش، تک و تنها پشت مبل مانده بود و سایرین آب شده، در زمین فرو رفته بودند.
اما بانز که دیده نمی‌شد، فقط اگر موفق می‌شد ردایش را در بیاورد...

-بانز... اون ردا از تنت در بیاد، می‌ندازیمت جلو بلاتریکس تا گوشت کوبیده شی... حالا خود دانی!

گویا بانز مجبور بود... مجبور!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۹۷
ابر بودند؟... کسی چه می‌دانست؟
انسان‌ها چه می‌دانستند شکوه و جلال استراتوکومولوس را؟
انسان ها چه می‌دانستند که او روزها ‌و هفته ها خود را به سوراخی می‌زد تا پرواز نکند و انرژی اش را نگه دارد برای لحظه ای که تیرگی آسمان نشان از آمدن این یار قدیمی می‌دهد...
یاری که از دیرباز دست نوازش بر سر این بالن سیاه می‌کشید.
یاری که قطرات یخ ‌و باران خود را در هنگام خستگی او، بر آتش زیرش می‌ریخت تا مجبور به فرود و استراحت شود.
او یار غار او بود.
گرچه چه کند از دست این دل که هر لحظه بیم آن داشت که نکند یارش دل به دیگر بالن های سرخاب سفیداب کرده و خوش بر ‌و رو ببندد.
انسان ها چه می‌دانستند؟
آهی کشید... بی توجه به انسان های درون سبدش که با آه او به این طرف و آن طرف پرتاب شدند.
او دیگر تنها استراتوکومولوسش را می‌دید که لحظه به لحظه به او نزدیکتر می‌شد.

-ابره اربـــــاب... ابره... شدیدا هم باران زا به نظر میاد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۹۷
جلسه سری مرگخواران به جز بلاتریکس و هکتور هنوز ادامه داشت. همه به دنبال راه چاره ای می‌گشتند. اما مطابق معمول، داناترین فرد این جمع راه چاره را یافتند.
-بلاتریکس رو میبرید تو اتاقش. دست و پاشم می‌بندید به تخت. تا وقتی قبول نکرده چکش نیست هم بازش نمی‌کنید.

ایده، ایده ی ناب و بدون ایرادی بود. اما مشکلی وجود داشت... شخص مذکور بلاتریکس بود... بلاتریکس ها در حالت نرمال که فکر نمی‌کنند چکش هستند هم بسیار خطرناکند. چه برسد به این مورد خاص که توهم چکش بودن هم داشت.

-ارباب مطمئنید؟
-ارباب چجوری بگیریمش خب؟
-ارباب می‍گم... میخواین یه آوادا بزنیم و تمومش کنیم؟ آسون تره ها!

از فواید بلاتریکس بودن می توان به این مورد اشاره کرد که وقتی کسی پیشنهاد قتلت را بدهد، با نگاه خشمگین لرد مواجه شده و خود به خود نیست و نابود می شود. ()

-همین که گفتیم... بلامون رو ببندید به تخت. برید!

ملت مرگخوار جمع کردند و رفتند.
هر کدام پشت تیری تخته ای مبلی ستونی چیزی پناه گرفتند و منتظر لحظه مناسب برای به دام انداختن بلاتریکس، ماندند.

نقشه واضح بود. به محض اینکه در دیدرس هرکدامشان قرار می‌گرفت، باید گلدانی را به سمتش پرتاب می کرد تا بیهوش شود.
نقشه واضح بود!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۹۷
اما شانس با مرگخواراها یار بود و لرد سیاه، پس از لیز خوردنی موقر و متین از روی گردن شتر، با شکوه فراوان، به کمر فنریر فرو رفته با سر در زمین، منت نهادند و روی آن مجلوس شدند. سپس با ابهت تمام، از روی کمر فنریر برخواسته، ذرات ریز شن روی ردایشان را تکاندند و رو در روی شتر برگشتند. اما قبل از آنکه سخنی بر لب بیاوردند، به یاد عادت زشت شتر افتادند و پس، قدمی از او فاصله گرفتند.
-مارا پرت می‌کنی؟

حق با لردسیاه بود. شتر عادتش را ترک نکرده بود.
-تف!

تف مذکور، مستقیم و بدون خطا وارد چشم چپ بانز شد.

-یاران شجاعمون... این شتر رو رام کنید. وقت تنگه!

اما یاران وفادار لرد سیاه، هنوز نای بلند شدن از جا را حتی نداشتند.
فنریر هنوز با سر در شن بود.
بانز مشغول پاک کردن تف شتر بود.
بلاتریکس با خارهای فرو رفته در لابه‌لای موهایش درگیر بود.
لینی حتی پیدایش هم نبود...

اما لرد سیاه چاره را می‌دانستند.
-تا سه می‌شمریم. یک...

لازم به ذکر دو و سه نبود. مرگخواران مشغول مذاکره با شترها شده بودند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.