اما شانس با مرگخواراها یار بود و لرد سیاه، پس از لیز خوردنی موقر و متین از روی گردن شتر، با شکوه فراوان، به کمر فنریر فرو رفته با سر در زمین، منت نهادند و روی آن مجلوس شدند. سپس با ابهت تمام، از روی کمر فنریر برخواسته، ذرات ریز شن روی ردایشان را تکاندند و رو در روی شتر برگشتند. اما قبل از آنکه سخنی بر لب بیاوردند، به یاد عادت زشت شتر افتادند و پس، قدمی از او فاصله گرفتند.
-مارا پرت میکنی؟
حق با لردسیاه بود. شتر عادتش را ترک نکرده بود.
-تف!
تف مذکور، مستقیم و بدون خطا وارد چشم چپ بانز شد.
-یاران شجاعمون... این شتر رو رام کنید. وقت تنگه!
اما یاران وفادار لرد سیاه، هنوز نای بلند شدن از جا را حتی نداشتند.
فنریر هنوز با سر در شن بود.
بانز مشغول پاک کردن تف شتر بود.
بلاتریکس با خارهای فرو رفته در لابهلای موهایش درگیر بود.
لینی حتی پیدایش هم نبود...
اما لرد سیاه چاره را میدانستند.
-تا سه میشمریم. یک...
لازم به ذکر دو و سه نبود. مرگخواران مشغول مذاکره با شترها شده بودند.