هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (وینسنت.کراب)



پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۲
همه چشمها بطرف هری پاتر، رهبر مقتدر برگشت.هری که دوباره همه حواسها رو متمرکز به خودش دید شروع به سخنرانی کرد:
ببینین، اصلا لازم نیست ما بریم دنبالش.اون خودش به اینجا میاد.

هرمیون کمی فکر کرد و گفت:این دیالوگ اسمشو نبر نبود؟وقتی تو جنگل منتظر تو بود که بیای و ...
هری پرید و شال گردنش را در حلق هرمیون فرو کرد و هرمیون برای مدت نامشخصی خاموش شد.
طی همین مدت، هری پی به مزخرف بودن ایده اش برد و دوباره بخش دموکراتیک روحش زنده شد:
--خب حالا که رهبرتون ایده هاشو بیان کرد نوبت شماست.کسی میدونه چطوری میشه فهمید که لرد اون توئه یا نه؟
سیریوس با حالتی پدرانه دستی به سر هری کشید و گفت:من فکر میکنم بدونم.تو رو میبرم میگم پاترو آوردم تحویل بدم.برین به لرد بگین بیاد.بعد تا رفتن تو میفهمیم لرد اونجاست و جیم میشیم!
رون:و اگه گفتن بله، بفرمایید تو، چیکار کنیم؟
سیریوس ترجیح داد به نوازش پدرانه اش با شدت بیشتری ادامه بدهد.پیشنهاد های بعدی دست کمی از پیشنهاد سیریوس نداشتند:
-شامپوی تقویت مو بذاریم دم در.میپره بیرون.نمیپره؟
-یه جراح پلاستیک مشنگی با تجهیزات کامل بذاریم.
-با تکیه بر شجاعت ذاتیمون بهشون حمله کنیم.جیمزم موقع حمله جیغ بکشه.شاید ترسیدن.

هرمیون که بالاخره موفق شده بود شال گردن هری را از حلقش خارج کند شروع به حرف زدن کرد:
-ظاهرا راه حلی برای این موضوع نداریم.مجبوریم وارد خونه بشیم.یکی یه پنجره ای،محفظه ای ، دریچه کولری، مجرای فاضلابی چیزی پیدا کنه که بتونیم ازش بریم تو.

هری که اقتدارش را در معرض خطر میدید شال گردن را مجددا وارد حلق هرمیون کرد و دستور آخر هرمیون را دوباره تکرار کرد.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۲
فقط نظارت انجمن زیر سایه هم کافیه که به لرد رای بدم.نظارت خوب خانه ریدل هم تقویت کننده رایمه.حضور دائمی، رسیدگی دلسوزانه و صرف وقت و انرژی زیاد جزو دلایلم هستن.
من وقتی وارد سایت شدم بلد نبودم جدی بنویسم.طنز هامم تعریفی نداشت.زیر سایه لرد هر دو رو یاد گرفتم.خیلی چیزای دیگه رو هم از لرد یاد گرفتم.احساس مسئولیت.اینکه وقتی مسئولیتی رو قبول کردیم سعی کنیم به بهترین شکل انجامش بدیم.اینکه اگه یه مجموعه زیر نظر ماست باید به تک تک اجزا و اعضاش رسیدگی کنیم.
ارباب بهترین شخصیت بدیه که تا حالا دیدم.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین ایده
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۲
کودتای بانو آمبریج ایده جالبی بود.گرچه ما هنوز در اعماق قلبمون به این وزیر امید داریم.هرچند کم!هیکلش روز به روز داره زیر بار مشکلات خمیده تر میشه.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۲
همیشه از اعضای سنگین و باوقار خوشمون میومد.به فلیت ویک رای میدیم.رقیب دوئل ما هم بود تازه.


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۳ ۱۵:۴۵:۵۶

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۲
مروپی گانت.ازخوندن نوشته هاشون لذت میبریم.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۲
آخرین روز زندگی



وینسنت هرگز کارمند وظیفه شناسی نبود.ولی آن روز برای شانه خالی کردن از مسئولیتش دلیل خوبی داشت.حداقل به نظر خودش خوب!

صدای انفجار نسبتا بلندی از پاکت نامه ای که روی هوا شناور بود به گوشش رسید و پس از آن فریاد آشنای رئیسش!
-تو واقعا چی فکر کردی؟هر وقت دلت بخواد میای و وقتی حوصله نداشته باشی به خودت مرخصی میدی؟همین چند روز پیش نبود که به بهانه ی مرگ مادرت سه روز سرکار نیومدی؟غیبت های تو دیگه خارج از حد تحمل منه وینست...همین الان پا میشی میای سرکار.اوه راستی.دیروز مادرت رو دیدم.به نظرم اصلا شبیه مرده ها نبود.

سخنرانی خشونت آمیز رئیس با صدای انفجار دیگری پایان یافت.وینسنت آهی کشید و در انتظار نامه ی بعدی روی صندلی زوار در رفته اش نشست.صدای ناله چوب های فرسوده ی صندلی او را وادار کرد که با حالتی عصبی از روی صندلی بلند شده, شروع به قدم زدن در طول اتاق کند.


فلش بک

پیرزن فالگیر به محض دیدن فنجان قهوه با حالتی وحشت زده به چشمان وینست خیره شد.
-مواظب خودت باش جوون.فردا مواظب خودت باش.گرچه...
-گرچه چی؟
-نمیتونم بگم.نمیخوام بترسونمت.
-تو همین الانم به اندازه ی کافی منو ترسوندی.پس ادامه بده.باید مواظب چی باشم؟
-اینجا یه پروانه میبینم.
-پروانه که ...چیز خوبیه...نیست؟
-خوبه..ولی نه تو فنجون قهوه!پروانه نشانه عمر کوتاهه...خیلی کوتاه...به اندازه...یک روز!

وینسنت خنده ی بلندی سر دادوچند نات بطرف پیرزن پرتاب کرد.
-خیلی ممنون.به اندازه کافی سرگرم شدم.حالا میتونی بری.من هیچوقت به پیشگوها و فالگیرا اعتماد نداشتم.

پیرزن توجهی به سکه ها نکرد.با افسوس به وینسنت خیره شد.
-تو خیلی جوونی...ولی من وظیفه دارم بهت اخطار بدم.کارای ناتمومت رو تموم کن.فرصتت کوتاهه.

وینسنت با لبخند از سر میز بلند شد.چند سکه ی دیگر روی میز گذاشت و از کافه خارج شد و قدم زنان بطرف مرکز دهکده رفت.با هر قدم, بی اختیار لبخند تمسخر آمیزش کمرنگ تر میشد.
-اون فقط یه فالگیر دوره گرده.حتی پیشگوهای واقعی مثل تریلانیا فقط گهگاهی میتونستن درست پیشگویی کنن.مگه یادت نیست؟سر کلاس چه چرندیاتی به هم میبافت؟پروفسور دامبلدورم همینو میگفت.پیشگویی کار سختیه.

با خودش حرف میزد. و این اصلا نشانه خوبی نبود.به خوبی میدانست که چقدر از مرگ وحشت دارد.با انعکاس ناگهانی نوری درخشان و به دنبال آن, صدای مهیب رعد و برق, از شدت وحشت فریادی کشید.عرق سردی بر چهره اش نشسته بود.
-نکنه واقعا...فقط یک روز فرصت داشته باشم؟

چشمانش را بست و آپارات کرد...

وقتی چشمانش را باز کرد کنار کلبه ای چوبی ظاهر شده بود.با قدم هایی سریع وارد اتاقک کوچکش شد.بهتر بود خودش را به جای امنی میرساند.وامن ترین مکان برای او اتاق محقرش بود.

پایان فلش بک


نگاهی به اطراف انداخت.اتاقک کوچکش خالی تر از آن بود که تهدیدی برای او ایجاد کند.یک کمد و میز کار چوبی و صندلی فرسوده ای در گوشه اتاق قرار داشت.یک میز فلزی بزرگتر وسط اتاق بود که معمولا غذایش را روی آن میخورد.پاتیلی زنگ زده و یک تختخواب فنری که از خانه پدریش به آنجا آورده بود.
روی دیوار چند عکس قدیمی خانوادگی دیده میشد.ولی آن شب حتی عکس ها هم حوصله لبخند زدن نداشتند.
و شومینه!
شومینه را کاملا خاموش کرد.با دستپاچگی قفسه مخصوص معجون های شفابخشش را کنترل کرد.داخل کمد و زیر تخت و حتی لابلای لباس هایش را گشت.خودش هم نمیدانشت دنبال چه چیزی میگردد.در واقع دنبال هر چیزی میگشت که ممکن بود تهدیدی برایش به شمار برود.

چشمش به بسته کوچکی که صبح همان روز روی میز گذاشته بود افتاد.بسته را روز قبل به سازمان مرسولات جادویی آورده بودند.جادوگر ناشناس بسته را روی میز او گذاشته بود.وینسنت ضمن امضای فرم مخصوص، به جادوگر گفته بود که بسته اش کمی با تاخیر به مقصد خواهد رسید.
-متاسفم آقا.بسته های غیر جغدی امروز رو توسط مامورامون ارسال کردیم.این یکی باید بمونه برای سه روز دیگه.چون حدود نیم ساعت دیگه ساعت کاریمون تموم میشه.فردا و پس فردا هم که تعطیله.
جادوگر ناشناس با خشونت کیسه ای روی پیشخوان گذاشت.از صدای ایجاد شده مشخص بود که داخل کیسه پر از سکه است.ناشناس کمی بطرف وینسنت خم شد.
-شرایط من فرق میکنه آقا.نمیتونم سه روز صبر کنم.این بسته فردا باید به جکسون پیر برسه.توی این کیسه به اندازه حقوق سه ماهت گالیون هست.اینو بگیر و بسته منو فردا هر طور شده قبل از ظهر به جکسون برسون.

وینسنت به فکر فرو رفت.حقوقش کفاف مخارج زندگیش را نمیداد.با این پول میتوانست حداقل برای مدتی راحتتر زندگی کند.چه اشکالی داشت؟

پس قبول کرد!

جکسون پیر را میشناخت.هیزم شکن پیری که در مسافتی نسبتا دور از دهکده هاگزمید زندگی میکرد.نه همسر و نه بچه.خودش بود وچوب های مختلفی که برای ساختن دسته جارو استفاده میشد.وینسنت با لحنی قانع کننده زمزمه کرد:
-جکسون میتونه یه روز دیگه منتظر بمونه.وضعیت من اضطراریه.فردا بسته رو بهش میرسونم.نباید چیز مهمی باشه.هر چیه از زندگی من که مهمتر نیست.

وینسنت سرگرم خواندن کتاب شد.سعی کرد روی کلمات متمرکز شود.ولی وقتی بعد از یک ساعت متوجه شد که چیزی از پنجاه صفحه ای که خوانده به خاطر ندارد کتاب را کنار گذاشت.
-توی بسته چی میتونه باشه؟نکنه جکسون مریضه و این بسته حاوی دارو یا معجونی برای بیماریش باشه.شاید برای همین بود که جادوگره اصرار میکرد حتما امروز برسونم بهش.نکنه به خاطر من بمیره!
ناخوداگاه جکسون را در بستر مرگ تصور کرد.درحالیکه دستهای پیر و نحیفش را بطرف او دراز کرده.
-وینست...کمکم کن!نمیخوام بمیرم...

به سرعت پلک زد و سعی کرد افکار ناخوشایند را از ذهنش دور کند.اتاق کاملا سرد شده بود.ولی جرات نمیکرد شومینه را روشن کند.
-روشنش نمیکنم.اگه آتیش سوزی بشه چی؟

دیگر قادر نبود جلوی افکارش را بگیرد.خود را در حالی تصور کرد که در میان شعله های آتش گرفتار شده.درآتش سوزی ذهنی اش، به سختی راهش را از میان دود و اتش پیدا کرد و بطرف در رفت.ولی در اتاقک باز نمیشد.چوب دستیش را دید که در گوشه ای با صدای ترق و تروق به آرامی شعله ور شده بود.دستانش در تماس با شعله ها میسوختند و میسوختند...
این بار سرش را بشدت تکان داد و سعی کرد به خودش مسلط باشد.
-آروم باش.فقط یه شبه.میتونم سرما رو تحمل کنم.هیچ آتش سوزی ای اتفاق نمیفته.کاش میشد از خونه بزنم بیرون.

کم کم داشت احساس خفگی میکرد.دیوارهای اتاق به نظرش کوتاه تر و نزدیکتر می آمدند.ولی نه...نمیتوانست از خانه خارج شود.
-اون بیرون هر اتفاقی ممکنه بیفته.ممکنه اشتباهی بیفتم توی یه چاله.کسی صدامو نشنوه و اونقدر اون تو بمونم تا از شدت گرسنگی یا تشنگی بمیرم.ممکنه حشره ای نیشم بزنه و قبل از رسیدن به شفابخش, بمیرم.اصلا ممکنه همون رعد و برق این بار وسط فرق سر من فرود بیاد.همینجا بهتره.همینجا میمونم.

برای چندمین بار گوشه و کنار اتاقکش را بررسی کرد.
-خب...تخت که خطری نداره.فوقش ممکنه پایه هاش بشکنه.که اتفاق مهمی نیست.سقف چی؟سقف اتاقم زیاد محکم نیست.قصد داشتم دو سه ماه دیگه که هوا گرم تر شد تعمیرش کنم.کاش پشت گوش ننداخته بودم.نکنه بارون امشب ضعیفترش کنه؟
از پنجره کوچک و خاک گرفته اش به بیرون نگاه کرد.باران همچنان میبارید.سقف را بررسی کرد.
-همه جاش ترک داره.زیر این سقف جام اصلا امن نیست.
میز فلزی وسط اتاق را کشان کشان به گوشه ای برد و به آرامی زیر آن خزید.
-اینجوری بهتره.زیر همین میشینم.شبم همینجا میخوابم.احتیاط همیشه لازمه.

برایش اهمیتی نداشت که در آن اتاق خاک گرفته، زیر میز فلزی چقدر مضحک به نظر میرسد.

نگاهی به چهره رنگ پریده اش در انعکاس زیر میز فلزی انداخت.
-چقدر رنگم پریده...شبیه جسد شدم.اصلا نکنه مرده باشم؟!نکنه مردم و هنوز نمیدونم؟اون جاروسواری که از کنارم رد شد.سرعتش خیلی زیاد بود.نکنه بهم برخود کرده باشه و من بی خیال جسممو همونجا جا گذاشته باشم؟
صدای قار و قور شکمش او را متوجه کرد که این اتفاق نیفتاده و او جسمش را هم همراه خودش آورده.با دریافتن این حقیقت که هنوز زنده است، نفس راحتی کشید.
گرسنه اش شده بود.نگاهی به پاتیل کنار شومینه انداخت.کمی از سوپی که آماندا برایش آورده بود باقی مانده بود.ولی...
-ظهر از همین خوردم.اتفاقی نیفتاد.ولی الان شاید خطرناک باشه.شاید مواد داخلش فاسد شده باشه.بهتره از خیرش بگذرم.با گرسنگی هم میتونم بجنگم.همش یه روزه.

کم کم چشمانش گرم شد و به خوابی نه چندان عمیق فرو رفت...

با صدایی شبیه وز وز از خواب بیدار شد.به محض اینکه موقعیتش را به خاطر آورد از جا پرید و به دنبال این حرکت ناگهانی، سرش به شدت با میزی که زیر آن خوابیده بود برخورد کرد.دردی عمیق در سرش پیچید.حتی قادر نبود چشمانش را باز کند.با شنیدن صدای وز وز، از ترس حضور حشره ای سمی از جا پریده بود.ولی ضربه ی سخاوتمندانه ی میز نصیبش شده بود.به محض آرام شدن درد، به دنبال منبع صدا گشت.آتشی در اتاق روشن نبود.هیچ حشره ای در اطراف دیده نمیشد.خبری از نامه های عربده کش رئیسش هم نبود...نگاهش دور اتاق گشت و گشت و بالاخره روی میز کارش ثابت ماند.
بسته!
صدا از داخل بسته بود.
-یعنی چی؟نکنه موجود زنده ای توشه؟

وینسنت با احتیاط از زیر میز خارج شد و بطرف بسته رفت.
-اگه موجود زنده باشه از دیروز تا حالا باید این تو خفه شده باشه.اگه جانور با ارزشی باشه چی؟مسئولیتش با منه.
مغزش فورا به او یادآوری کرد که بسته را بصورت غیر قانونی قبول کرده و مسئولیتی در قبال آن ندارد.
-خوب شد ثبتش نکردم.وگرنه علاوه بر اینکه سکه ها رو از دست میدادم جریمه هم میشدم.حتی شاید کارمم از دست میدادم.

صدای وز وز بلند تر شد.وینسنت با حالتی بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده بود.نمیدانست باید چه کاری انجام بدهد.جرات باز کردن بسته را نداشت.
-بالاخره که چی؟تا فردا که نمیتونم این صدا رو تحمل کنم.جکسون قرار بود اینو باز کنه.حالا من بازش میکنم.شاید بشه ساکتش کرد.فقط باید احتیاط کنم.دستکش های پوست اژدهامو کجا گذاشته بودم؟

ولی بسته آنقدرها صبور نبود...

ابتدا صدای خش خش ضعیفی به گوشش رسید. تنها چیزی که بعد از شنیدن صدا مشاهده کرد, پودر طلایی رنگی بود که از همه ی روزنه های بسته، به اطراف پاشیده شد و اشعه ی درخشانی که از پودر مرموز ساطع میشد. اشعه ابتدا در نقطه ای متمرکز و سپس یکراست بطرف او شلیک شد.
وینسنت قادر به انجام هیچ حرکتی نبود.در لحظه برخورد طلسم همچنان به دستکش های پوست اژدهایش فکر میکرد.ولی در آخرین لحظات قبل از اینکه روی زمین سقوط کند به جکسون پیر هم فکر کرد.
برایش اهمیتی نداشت که چه کسی و به چه دلیل ممکن است قصد کشتن یک هیزم شکن پیر را داشته باشد.ولی آرزو کرد که کاش بسته را قبل از ظهر به صاحبش رسانده بود...



ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۲
به خاطر اینکه من کلا از وقتی یادم میاد آبم با هیچ استادی توی یه جوب نرفته فلیت ویک رو به صرف دوئل و آواداکداورا دعوت میکنم.

باشد که کشته شود.



ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۲
نیم ساعت بعدی به این موضوع اختصاص پیدا کرد که آیلین کجا ممکن است رفته باشد.بلاتریکس و نارسیسا قسم میخوردند که صبح همان روز آیلین را در تالار خصوصی اسلیترین دیده اند.لینی و الادورا مطمئن بودند که آیلین عصر همان روز در سازمان حمایت از ساحره ها سخنرانی بسیار کوبنده ای انجام داده و مالی ویزلی مطمئن بود آیلین کلا از خانه ریدل خارج نشده و در گوشه ای سرگرم گذراندن وقتش به بطالت است.
بلاتریکس که فکر انجام عمل جراحی مشنگی روی لرد ناراحتش میکرد رو به مالی کرد:
-وقتی ایده ای میدی کاملش کن.الان دقیقا کجا میتونه باشه؟

مالی ملاقه اش را به چانه اش تکیه داد و گفت:اومممم...خب...راستش...من فکر میکنم با توجه به خشونت ذاتی آیلین و سرو صدای زیادش و انرژی فراوونش و البته غصه های پنهانش برای سوروس...الان میتونه تو مرلینگاه سرگرم گریه کردن باشه.

بلاتریکس:من الان دو تا سوال برام پیش اومد.اول اینکه آیلین برای چی باید گریه کنه؟و دوم اینکه تو اینجا چیکار میکنی؟
مالی که متوجه لو رفتن موقعیت شده بود پا به فرار گذاشت.در حین فرار فریاد زد:آلبوس گفت نرو ها.گفت اینا محبت حالیشون نمیشه.شنیده بودم هیچکدومتون آشپزی بلد نیستین و دارین اسمشو نبرو عذاب میدین.اومدم برای کمــــــــــــــــــــــک!
فریاد کمـــــــــــــک مالی ویزلی بسیار واقعی تر از این حرفها بود که بخشی از جمله اش محسوب شود.الادورا به طرف جایی که مالی ناپدید شده بود سرک کشید.
-افتاده تو چاله ای که نجینی برای خودش کنده بود.میخواست لونه درست کنه.ولی ارباب دعواش کرد و گفت باید مار متمدن تری باشه.

بلاتریکس در آن لحظه اهمیتی به مالی نمیداد.یعنی ممکن بود آیلین داخل خانه ریدل باشد؟یا مجبور میشدند برای پیدا کردنش به سازمان حمایت از ساحره ها بروند؟


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۲
مالی کیسه حاوی ایوان را گرفت و با خوشحالی چهارنعل به طرف آشپزخانه دوید.کیسه را روی پیشخوان آشپزخانه پرت کرد و گفت:
چقدر هیجان انگیزه.مدتها بود جز سیب زمینی و پیاز چیز دیگه ای نپخته بودم.الان ازت یه آبگوشت حسابی درست میکنم.

ایوان معترضانه جواب داد:آبگوشت نه!آبگوشت نمیشه.
مالی:چرا؟
ایوان در حالیکه کش و قوسی به استخوان هایش میداد جواب داد:آب گوشته خب.آب استخون که نیست.تازه من از بچگی هچوقت دلم نمیخواسته در آینده آبگوشت بشم.ازم کباب کوبیده درست کن.

مالی ساطورش را برداشت و سرگرم تیز کردن آن شد.زیر لب گفت:چه حرفا.چطوری با استخون کباب درست کنم؟تازه قرار نیست غذا خودش تعیین کنه چی بشه که.تازه آرتور از کباب کوبیده خوشش نمیاد.آبگوشت دوست داره.تو هم سعی خودتو بکن طعم و مزه خوبی به آب بدی.مگه چیت از گوشت کمتره؟
ایوان:هیچی.تازه مواد مغذیم از گوشتم بیشتره.ولی مشکلش اینه که همه اونا توی استخونا قرار دارن.مغز استخونمن.:zogh:

ایوان وقتی متوجه شد چه دسته گلی به آب داده که مالی با چشمانی سرخ رنگ و لبخندی شیطانی، ساطور به دست به او نزدیک میشد.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۲
لرد:محفلیا استخون بخورن؟مگه...چیزن؟...البته یکیشون چیز هست ها...همون سیریوس...ولی بقیه...یعنی میخورن؟

بلا که توسط ممدهای حاضر در خانه ریدل احیا شده بود به صحنه برگشت و گفت:ارباب از خداشونه.اینا نه که پول ندارن.سال به سال گوشت میخورن.اونم شب عید.گوشت که میگم فکر نکنین از همین گوشتاییه که ما میخوریم.یه گنجیشک شکار میکنن بین خودشون تقسیم میکنن.برای همین استخونم دوس دارن.
قیافه لرد کاملا قانع شده به نظر میرسید.ولی هنوز مشکلی وجود داشت.چطور میتوانستند ملت محفلی را قانع کنند که ایوان را بخورد؟!طی چند دقیقه پیشنهاد های درخشانی ارائه شد.

مرگخوار 1:ارباب بریم گروگان بگیریمشون.بعد به زور به خوردشون بدیم.
مرگخوار2:لازم نیست به زور به خوردشون بدیم.کافیه بذاریم دم درشون.مطمئن باشین به محض دیدن ازش سوپ درست میکنن.من پارسال بچه مو همراه یه نامه گذاشتم دم در محفل.همین کارو باهاش کردن.
مرگخوار 3:به نظر من تیکه تیکش کنیم.اینجوری ممکنه بشناسنش.
مرگخوار 1(چیه خب؟دو تا نظر داشت):من میگم یکی به عنوان پیک موتوری ایوانو براشون ببره.

لرد سیاه نظر آخر را پسندیده بود.نگاه موشکافانه ای به یارانش انداخت.باید سمج ترین و سیریش ترین آنها را پیدا میکرد.بلا که تابلو بود.نارسیسا قابل اعتماد نبود.مادرش زیادی خوشگل بود.بالاخره یکی را انتخاب کرد و گفت:هی تو!با یه موتور مشنگی میری محفل.میگی سفارششونو آوردی.هر طور شده ایوانو بهشون میدی و برمیگردی.




ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.