-ارباب؟... ارباب جانم؟...سرورم؟
درست در همان لحظه که بلاتریکس چشم هایش را چپ کرده و به خیال خودش، دلبری میکرد، نگاهش به آینه افتاد. از قیافه ای که به خودش گرفته بود، غرق در خجالت شد.
-گفتیم خیر بلا. برو دور شو!... یه جوری برو که لااقل سه، جهار روزی نبینیمت ها!
-سرورم... برم؟ مطمئنین؟... بعد چجوری برم؟ از اینا که برم دم در تا اعصابتون آروم شه و بعد بیام، یا از اینا که برم تو اتاقم و فردا صبح بیام، یا از اینا که...
لردسیاه که از پرسش های او به ستوه آمده بودند، یقه اش را گرفته و داخل کمدی که معلوم نبود چگونه سر از آنجا درآورده، پرتاب کردند.
-آها فهمیدم سرورم! همین تو بشینم تا اعصابتون آروم شه؟... چشم!... خوبه. باز لااقل نزدیک اربابم اینجوری.
ساعت ها گذشت.
-ارباب؟... بیام بیرون؟... ارباب بیام دیگه... اربــــــــــــاب؟!
از لای در کمد نگاهی به بیرون انداخت. لاکن همه جا تاریک بود.
-شب شده؟ ارباب رفتن و چراغ هارو خاموش کردن؟... هوم... گشنمه! میرم بیرون و یه چی میخورم و باز میام اینجا.
از کمد خارج شد.
-هی... اینجا...این... اینجا اتاق لرد نیست! این درازا چین اینجا؟ :-O
-ماکارونی! من ماکارونیم. تو هم ماکارونی... اونم ماکارونیه... ما همه ماکارونی هستیم.
-ماکارونی؟!... من بلاتریکس لسترنجم! وفادارترین مرگخوار لردسیاه. دست راستشون. به من میگی ماکارونی؟!
ماکارونی روبهرویی که اتفاقا خیلی به بلاتریکس نزدیک بود، سری از تاسف تکان داد.
-همه اولش همینو میگن. تو ماکارونی هستی جانم! امشبم شام ماکارونی داریم! الان میان میپزنمون!
ماکارونی؟... نه! بلاتریکس قطعا آرزوهایی داشت. اما تبدیل به ماکارونی شدن قطعا یکی از آنها نبود.
اما او تبدیل به ماکارونی نشده بود. دست داشت، پا داشت... حتی برای اطمینان، دستش را لای موهایش فرو کرد... و بله! مو هم داشت! اما چیزی که معلوم و واضح بود، او اکنون در یک بسته حاوی ماکارونی گیر افتاده بود!
قبل از اینکه بتواند قضیه را هضم کند، تکان های شدید خورد.
خانوم خانه، بسته ماکارونی که خیلی سنگین تر از حالت عادی بود، برداشته و آماده ریختن آن در قابلمه آب جوش بود.
-هعی! خدا ازشون راضی باشه... هی مردم میگن تورمه تورمه! کجا تورمه؟... بیا همین ماکارونی! گرون شده ولی وزنش حداقل سی چهل کیلو بیشتر از همیشه است...
و بسته را پاره کرد و محتوایش را درون دیگ آب جوش ریخت.
بلاتریکس سوخت... لاکن قبل از آنکه بپزد، آب جوش منبسطش کرد...
در اثر انبساط او، دیگ ترکید و محتوایش به اطراف پاشید... اما بلاتریکس نپاشید. او از پنجره آشپزخانه به بیرون پرتاب شد و سوخته و بریده شده، راهی خانه ریدل ها شد.