هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ جمعه ۷ تیر ۱۳۹۲
بارتی عزیز.
مشابه این تاپیک قبلا در این انجمن تحت عنوان بنیاد آموزش داوطلبان کنکور(بادک) توسط مورفین گانت ایجاد شده و هنوز هم فعاله. متاسفم از اینکه نمی تونم با تقاضات موافقت کنم.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۷ ۱۸:۰۱:۴۴


پاسخ به: اژدها فروشی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۹۲
فرد نگاه ترسیده ای به اطراف انداخت تا کاملا مطمئن شود که پرنده که هیچ مگس هم در مغازه پر نمی زند سپس رو به جرج گفت:
- هیس جرج! می خوای همه صداتو بشنون؟
جرج: همه؟
فرد چوبش را بیرون کشید و به ورودی مغازه اشاره کرد. کرکره با سر و صدا پایین آمد. حالا فضای داخل مغازه بدون وجود نوری که از بیرون می تابید تاریک تر به نظر می رسید.
فرد نفسی از سر آسودگی کشید و با صدای آهسته گفت:
- ببین برادر عزیز. ما به این تخم احتیاج مبرمی داریم. می تونی کمک کنی به دست بیاریم؟ هرچی هزینه اش باشه می پردازیم.
چارلی اخمی کرد:
- هزینه اش مهم نیست. مهم اینه داشتن تخم اژدها خلاف قوانیه. من نمی تونم قانونو ندیده بگیرم.
جرج با حالتی وسوسه انگیز کیسه ای پر از گالیون را از جیب شنلش در آورد و جلوی صورت چارلی تکان داد:
- نظرت راجع به اینا چیه داداشی؟ اگه اون تخم اژدهارو بهمون بدی اینا همه اش مال تو میشه.
چارلی نگاه مشتاقش را به کیسه ی گالیون دوخت. به نظر می رسید حدود هزار گالیونی در ان باشد. مبلغی که با آن میتوانست خیلی کارها انجام دهد. اما بلافاصله به خاطر آورد که او جادوگری شریف و درستکار است که هیچگاه خلاف قوانین رفتار نکرده. با خشم به برادر کوچکترش نگاه کرد:
- داری به من رشوه میدی؟ آره؟ رشوه تو روز روشن به جادوگر شریف و زحمت کشی مثل من؟ به مامان بگم ای رشوه دهنده ی ملعون؟

من عنوان تاپیک رو با اضافه کردن اسم اولت کمی عوض کردم. علتش هم این بود که تاپیک دیگه ای با نام مغازه ی ویزلی ها در این انجمن هست که همون مغازه ی شوخی برادرای دوقولوته. می خواستم از اون مجزا بشه.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۶ ۱۴:۴۶:۳۴
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۶ ۱۵:۰۱:۲۱


پاسخ به: اژدها فروشی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۹۲
چارلی عزیز.
همونطور که در صفحه ی اصلی انجمن ها مشاهده میشه انجمن کوچه ی دیاگون یکی از زیر شاخه های ایفای نقشه و طبق قوانین انجمن این مفهوم برداشت میشه که شما باید تاپیکتون رو تو قالب نمایشنامه نویسی(رول پلیینگ) فعال کنید و به همین صورت پیش ببرید. دو پست اول شما نمایشنامه نبودن و بیشتر به تبلیغ شباهت داشتن. بیلبورد دیاگون و پیام امروز مکانی برای تبلیغات شماست. امیدوارم در پست بعدی شما شاهد یک سوژه در قالب نمایشنامه باشم.
موفق باشید.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۶ ۱۳:۵۷:۱۳


پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۹۲
اژدها فروشی؟ ایده ی جالبیه چارلی عزیز. مجوز صادر میشه. فقط خواهشم اینه دفعه ی بعد اول تقاضا کنید بعد تاپیکتون رو بزنید. چون ناچار میشم پاکش کنم.



پاسخ به: ایا رون میتوانست اپارات کند؟
پیام زده شده در: ۰:۴۴ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۹۲
خب با توجه به چیزی که تو کتاب خوندیم به خوبی نمی تونست از پس این کار بر بیاد. در هر حال با نظر دوستی که گفت با تمرین این مشکلا حل میشن موافقم. با این همه دارم فکر میکنم دونستن اینکه رون می تونست آپارات کنه یا نه چه اهمیتی داره؟ مگه موفقیت محفل برای پیشبرد اهدافش بسته به توانایی رون تو اپارات کردن بوده؟!!
توجه شود که این فقط نظر منه. خواهشا یه وقت دوستان ازم ناراحت نشن.



پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۹۲
خیابان مشنگ ها

به نظر می رسید یکی از نیروهای پلیس مبارزه با مفاسد به زن و مردی که با چهره های گناهکار روی نیمکتی نشسته بودند مشکوک شده و تصمیم گرفته تا از نزدیک قضیه را بررسی کند. نارسیسا و مورفین با دیدن پلیس مشنگ که لحظه به لحظه به آنها نزدیک تر میشد شدیدا احساس ناامنی می کردند. مورفین چوبدستی اش را در یک لحظه بیرون کشید اما نارسیسا با سرعت آن را از دستش بیرون کشید:
- چی کار میکنی؟
مورفین گفت:
- بده من شوبو دختر... بژار یه آوادا حروش کنم... مگه نمی بینی لو رفتیم؟
- اخه ابله. بعدش حافظه ی این همه آدمو چطوری می خوای پاک کنی؟ وایسا خودم درستش می کنم.
در همان لحظه پلیس مقابل آنها ایستاد. به نظر می رسید ظاهر عجیب زن و مرد و لباس های بلندی که تاکنون نظیرش را بر تن کسی ندیده بود شک و تردیدش را بیشتر برانگیخته باشد. چرا که با سوءظن تمام به نارسیسا و مورفین خیره شده بود که تمام تلاش خود را برای به نمایش گذاردن چهره ای معصوم به کار گرفته بودند.
نارسیسا و مورفین: :pretty:
مامور پلیس پرسید:
- شماها خارجی هستین؟
نارسیسا با لبخندی ملیح جواب داد:
- خیر مشنگ جان... ببخشید آقا.
- برای چی اینجا نشستین؟
مورفین با خواب آلودگی تمام جواب داد:
- تا اژ دیدن ژیبایی های اطراف لژت ببریم.
پلیس پوزخند زنان به جوی پر از لچن زیر پایشان و خیابان شلوغ و پر هیاهو نگاه کرد و با تمسخر گفت:
- عجب منظره ی به یادموندنی ای رو هم انتخاب کردین... اون بسته چیه روش نشستی؟
نارسیسا و مورفین: :worry:

چند کیلومتر اونورتر- خانه ی ریدل


حدود نیم ساعتی میشد که آیلین دنبال کارگری قد بلند و لاغر مردنی که لچکی بر سر بسته بود عرض و طول خانه را می پیمود. در آن لحظه کارگر مربوطه در حال نگریستن به سقف نیمه ویران آشپزخانه بود که به خاطر توانایی فعلی اش در به نمایش گذاشتن نمایی از آسمان با سقف سحرآمیز هاگوارتز برابری می کرد.
آیلین:
مرد بازگشت و نگاهش با چشمان پرسشگر آیلین تلاقی کرد. به نظر می رسید که از این تعقیب و گریز کلافه شده باشد:
- چیه خانم؟ من که گفتم سم پاش نیستم. من کارگرم . کار اتاق شما به من ربطی نداره. :vay:
آیلین بی توجه به این حرف چشمانش را تنگ کرد و با دقت به صورت مرد خیره شد:
- من تورو جایی ندیدم قبلا؟ خیلی قیافه ات برام آشناست. مخصوصا اون دماغ سه متری عقابی و اون هیکل نی قلیونت. راستی میگم هوا خیلی گرمه... می خوای اون لچکو از سرت بردار.
کارگر: :worry:


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۵ ۱۵:۴۰:۳۹
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۵ ۱۷:۵۳:۴۰


پاسخ به: برای ساخت یک سپر مدافع به چه خاطره ای فکر می کنید؟
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۲
روزیکه توبیاس اسنیپ رو با یه طلسم چند شقه کردم
نه...نه... بذار ببینم؟ اونروزی که تو جمع مرگخوارا پذیرفته شدم. :zogh:



پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۲
مرگخواران:
ایوان:
جاگسن با تاسف سری تکان داد:
- ما مرگخواریم. ارباب ما قویترین جادوگر قرون و اعصاره. اونوقت بریم به اون موجودات سفید اکسپلیارموسی خدمت کنیم؟بوق بر تو باد!
آنتونین به سردی گفت:
- آخه اسکلت! کی از تو خواست اظهار نظر کنی؟ همچین بزنم بپاچی به دیوار؟
ایوان نگاه تحقیر آمیزی به آنتونین انداخت:
- قدرتشو نداری! چون من قدرتمندترین مرگخوار لرد سیاهم. اون همیشه میگه که من بهترین و وفادارترین...
- هوی. اینا احیانا دیالوگای بلا نبودن؟
آیلین با سرفه ای کوشید حواس آندو را به خود جلب کند:
- اهم... ببخشید وسط محفل گرم و دوستانه اتون مزاحم میشم. به جای اینکه مثل تسترال جنگی بیافتین به جون هم بیاین بشینیم یه نقشه درست و حسابی بریزیم ببینیم چطور می تونیم اربابو نجات بدیم خب.
ایوان و آنتونین پوزخند زدند :
- تورو خدا نیگا! یه جوجه مرگخوار داره به ما میگه چیکار کنیم؟ تو برو مراقب پسرت باش شبا خودشو خوب بپوشونه یه وقت سرما نخوره!
- چیه؟ چون رنک فعالترین عضو مرگخوارارو گرفتی مثل مورفین رفتی فضا؟
آیلین با لبخندی ملیح گفت:
- اوه...راستی الان یادم افتاد که اما برای شام امشب به گوشت نیاز داره. البته اگه چندتا تیکه استخون هم کنارش باشه زیاد بد نمیشه. میتونه یه آبگوشت هم ازش در بیاره
آنتونین و ایوان: :worry:
سالازار با خشم خود را وسط انداخت:
- بوق بر شما! الان جان نوه ایم در خطر می باشید آنوقت شما تسترال ها با یکدیگر مشاجره می کنیید؟
گری بک در حالیکه پنجه هایش را با کشیدن به لبه ی میز تیز می کرد گفت:
- خب جد بزرگ. شما خودت چه نقشه ای داری؟
سالازار با ناراحتی گفت:
- بوق بر تو باد ای گرگ ابله! چگونه جرئت می کنیه نظر مرا بخواهی؟مگر من پیرمرد چقدر توان داریَم که همه ی کارها را خودم بکنیَم؟پس شما حیف نان ها چه کار خواهی کردیه؟
مرگخواران:
نارسیسا با خشم گفت:
- بسه دیگه. خواهر من داره اونجا ذره ذره عذاب میکشه و از بین میره شماها عین خیالتون نیست. ما تعدادمون چند برابر محفلیاست. یعنی حاضر نیستین همراه منو لوسی بیاین محفل؟
لوسی: :worry:
بارتی درحالیکه سرش را می خاراند گفت:
- خب اگه بحث نجات ارباب باشه من هستم. بلا رو بذاریم همونجا بمونه... نه چیزه منظورم این بود... خب نجات ارباب در اولویته مگه نه؟ :worry:
نارسیسا گفت:
- نخیرم! یا هردوشونو نجات میدیم یا من اصلا نمیام!
مرگخواران:


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳ ۱۵:۵۲:۴۳
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳ ۱۶:۱۲:۴۵
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳ ۱۹:۰۳:۲۷
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳ ۱۹:۰۸:۰۸


پاسخ به: تابلوي قوانين، راهنما و اطلاعيه هاي كوچه دياگون
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۲
ماده ی یک قوانین انجمن دیاگون به شرح ذیل اصلاح می شود:
1- از این به بعد برای ایجاد تاپیک جدید اخذ مجوز از ناظر انجمن کافی بوده و طرح به حد نصاب رسیدن موجودی گالیون تقاضا دهنده منتفی اعلام می شود.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۳۰ ۱۸:۱۸:۲۸


پاسخ به: داستان های پنــچ کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۲
جرقه های آتش در هوا چشمان لرد ولدمورت را به خود معطوف کرد. اکنون زمان کشتن او فرا رسیده بود.
- لوسیوس زندانی رو بیار.
- اطاعت میشه ارباب!

آتش خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود. نقشه باید بی کم وکاست اجرا میشد حتی اگر مجبور به قربانی کردن خادمین خود می شد. سال ها بود که انتظار چنین فرصتی را می کشید. دیگر اجازه نمی داد هیچ چیز مانع او شود حتی...
- نه خواهش می کنم...نه!

افکار لرد با صدای فریاد زندانی پریشان شد. زندانی با لابه و زاری به پای لرد افتاد. بدنش از شدت وحشت همچون بیـد به لـرزش افتـاد. چهـره ی خون آلودش نشانه ی عذابش بود و ترس.

چهره زنداني با دیدن چوب دستی که به سویش نشانه رفته بود چون مردگان رنگ باخت و ناله ای از سر یاس سر داد. چشمانش لبریز از خواهش و تمنا شده بود.
- س...سرورم به من.....

اما هنـوز لب باز نکرده بود که دردی جانکاه تمام وجودش را در برگرفت.
- نــــــــــــــــــــــــــــــــه...خواهش...
- دالاهوف، میدونی معنی خیانت به لرد ولدمورت یعنی چی؟

نگاهش با سردی به پیکری که پیش رویش بر روی زمین افتاده بود، دوخت.
- نابودی و نیستی، دالاهوف!
-... .( سکوت)
- برادرت، آنتونین برخلاف تو ترجیح داده با دشمن من هم پیمان بشه... دشمن قسم خورده ی من!

نگاه خیره ی لرد حین ادای عبارت آخر حالتی مرگبار یافته بود. بدن مرد از ترس دچار رعشه شده بود و صدای به هم خوردن دندان هایش به گوش میرسید. لرد سیاه با صدایی ارام ولی دلهره اور به صحبت هایش ادامه داد.
- و تو با وجود اینکه می دونستی باید به سرورت خبر بدی... سکوت کردی.
- س...ر..ورم من...
- ساکت!
-سکوت تو به اندازه خیانت برادرت غیر قابل بخششه!

لرد عبارت آخر را فریاد زد. به دنبال آن سکوتی مرگبار بر فضا حاکم شد. ثانیه ها به قدر قرنی در گذر بودند. لرد سیاه چنان به لرزش بدن زندانی می نگریست که گویی از این نمایش وحشت غرق لذت شده است. در گوشه ای از ان اتاق دهشتناک، لوسیوس مالفوی آرام و بی صدا گوش به فرمان لرد سیاه بود. برای لحظه ای این گمان در مالفوی شکل گرفت که چرا لرد سیاه کار را تمام نمی کند. چوبدستی اش را کشید و به سمت دالاهوف نشانه رفت. آیا لرد سیاه قصد بازی کردن با قربانیش را داشت یا... مکثی کرد و چوب دستیش را پایین اورد.

لرد سیاه به سمت قربانی چرخید و به آرامی به سویش حرکت کرد. با هر قدمی که لرد سیاه بر می داشت دالاهوف بیشتر خود را جمع می کرد.
- با این حال... من تصمیم گرفتم فرصت دیگری به تو بدهم.

با گفتن این جمله، صورت مار مانند لرد سیاه حالتی ترسناک و شیطانی به خود گرفت.
- با این فرصتی که بهت می بخشم، باید وفاداری خودت رو ثابت کنی!

سایه ای از آرامش بر چهره ی درد کشیده ی دالاهوف افتاد و او بی آنکه تلاشی برای برخاستن نشان دهد در همان وضعیت خود را روی زمین کشید تا لبه ی ردای سیاه اربابش را لمس کند.
- س..سرورم..ممن..

دستان لرزان دالاهوف برای گرفتن ردا بلند شده بود که صدای سرد لرد سیاه بار دیگر شنیده شد.
- لوسیوس ما رو تنها بذار!
- سرورم!؟

چشمان سرخ رنگ لرد سیاه حالتی خشم آلود و مرگبار به خود گرفته بود. لوسیوس گیج از رفتار اربابش با ترديد از در خارج شد.
- خب، دالاهوف، بذار ببينم... شاید بد نباشه برای اطمینان از اینکه دوباره به سرورت خیانت نکنی...

دست حامل چوب دستی به آرامی به سمت بدن یخ زده مرگخوار نشانه رفت. بلافاصله صدای جیغ وحشتانکی در امارت مالفوی طنین انداز شد.

لوسیوس مالفوی که در بیرون از اتاق در راهرو گوش به فرمان بود با شنيدن اين جيغ كه معلوم بود از درون وجود دالاهوف سرچشمه مي گيرد، بسيار جا خورد. بی اراده از درب فاصله گرفت و نگاه چشمان خاکستری و بی روحش را به درب بسته ی اتاق دوخت. فریاد های گوش خراش دالاهوف حتی از این فاصله به گوش می رسید طوریکه گویی بند بند بدنش را از هم جدا می ساختند...

فریاد های پی در پی دالاهوف،برای او یاد آور خاطره ای وحشتناک بود.بسیار وحشتناک.
اما در آن لحظه،هر چه بیش تر به مغز خود فشار می آورد،خاطرات کمتری در ذهن او نقش می بست...

لبخندی موذیانه بر روی لبهای لرد سیاه نقش بست، و برقی شیطانی در چشمانش هویدا شد.
لرد سیاه خم شد و با خون سردی کامل جمله ای کوتاه در گوش دالاهوف زمزمه کرد؛ چیزی که دالاهوف از شنیدنش به شدت وحشت کرده بود، گویی آن جمله حتی از مرگی که انتظارش را هم می کشید برایش دردناک تر و دهشتناکتر بود...

ولدمورت ایستاد و در چشمان دالاهوف که وحشت در آن موج می زد خیره شد.سکوت هنگامه کرده بود و دالاهوف دیگر توان نگاه بی روح ولدمورت را نداشت.

حس کنجکاوی لوسیوس،که از این سکوت به تنگ آمده بود،بر ترس او غلبه کرد و ناگهان تصمیم به انجام کاری وحشتناک گرفت، در را محکم باز کرد و به منظره روبه رویش خیره شد. دالاهوف با اندامی که آشکارا می لرزید مقابل پای لرد روی زمین سنگی افتاده بود. با وجودیکه از درد در خود جمع شده بود لوسیوس چیزی فراتر از درد را در صورت او می دید. چیزی همانند... وحشتی عظیم.
- فکر می کنم ازت خواستم مارو تنها بذاری لوسیوس.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.