وزارت سحر و جادو، دفتر وزیرمورفین گانت که احساس درماندگی می کرد به آتش درون شومینه خیره شد. باید کاری می کرد. تمام اعضای هافلپاف خودشان را مخفی کرده بودند. البته خودِ این قضیه نشان از وجود یک جاسوس در بین مرگخواران بود. چون به جز جریان حمله به اعضای گریف، دیگران نباید درباره ی اینکه هدف بعدی سه عضو از هافلپاف است، چیزی می دانستند.
یکی داشت خبرها را به محفل و مودی می رساند!کم کم باید به خانه ی ریدل ها می رفت. وقت قرعه کشی فرا رسیده بود. ناگهان آتش درون شومینه تغییر شکل داد و صورت ارنی مک میلان درون آن شکل گرفت: «سلام جناب وزیر! من زیاد وقت ندارم. می خواستم بابت نبودم عذرخواهی کنم و دلیل غیبتمو بگم. ولی فک کنم خودتون شنیده باشین که مرگخوارا دنبالمن.»
- ارنی! هرجا هستی خودتو برسون پیش من! کلی کار داریم برای انجام پسر! مطمئن باش گارد ویژه ی وزارت ازت مراقبت می کنن!»
ارنی که به وضوح ترسیده بود من من کنان گفت: « اما... اما جناب وزیر من می ترسم! همه دارن درباره ی مسابقه ی "عطش مبارزه" حرف می زنن! قربان افراد زیادی نیستن که بتونن اونجا دووم بیارن.»
- باشه پسر! اشکالی نداره. پس اجازه بده برات یه کم وسایل راحتی بفرستم برای این مدت. اصن می خوام بیام پیشت! فقط بگو کجایی؟ تو همیشه برای من دوست خوبی بودی.
ارنی کمی فکر کرد و در نهایت تصمیمش را گرفت: «من نمی خوام شما به زحمت بیفتین جناب وزیر. به هر حال من توی خونه ی متروکه ی هوریس اسلاگهورن مخفی شدم.»
- اصلاً زحمتی نیست رفیق. مواظب خودت باش تا من برسم.
تنها لحظه ای طول کشید تا موفین گانت به خانه ی ریدل آپارات کند و جلسه ای فوری با ایوان ترتیب دهد.
ایوان که نگران زمان بندی های مختلف مربوط به مسابقه بود و به همین دلیل بسیار تندخو و خطرناک شده بود، چوبدستی اش را به طرف موفین گانت گرفت و گفت: «خیلی سریع برام توضیح بده دلیل اینهمه مخفی کاری چیه؟ چرا مَنو آوردی توی این اتاق؟»
- درباره همون خبرچینه که قبلاً بهت گفتم! الان یه فرصت مناسبه که پیداش کنیم! من جای ارنی رو پیدا کردم. کافیه وقتی بهمون دستور می دی که بریم و بگیریمش، حواسمون باشه که کدومشون سعی می کنن با محفلیا تماس بگیرن!
ایوان کمی چانه اش را خاراند و با نگاهی خیره گفت: «باشه! ولی حواست باشه که اشتباهی توی کار نباشه!»
______________________________________
اتاق گروگان هالارتن همینطور که به روبرویش خیره شده بود لبخندی بر لب آورد و گفت: «فردا صبح زنگ انشاست!»
جیمز در حالی که ابروانش را بالا می برد، با ناباوری پرسید: «ما اینجا گیر افتادیم و امکان داره زنده برنگردیم، بعد تو به فکر کلاس انشاتی؟»
- خب می دونی. خیلی زحمت کشیدم تا دامبلدورو راضی کنم که مسئولیت این کلاسو بده به من..... بعدشم چی؟ بشینیم فقط به مردن فکر کنیم؟
- هممم .... نمی دونم...... یه انشا نوشته بودم برای این هفته که .......
لارتن در حالی که جیمز را در آغوش می کشید صورتش را به طرف تد کرد و گفت: «می خوام جفتتون یه قولی بهم بدین! اگه قراره مرگخوارا هم توی مسابقه باشن، نباید توی استفاده از طلسم های ممنوعه تعلل کنین. می دونم ما توی استفاده از اینجور طلسما تبحر نداریم. ولی می خوام مطمئن باشم وقتش که رسید دلتون برای زندگی هیچ مرگخواری نمی سوزه!»
تد با درماندگی سرش را پایین انداخت....