جیمز یک جایی در اعماق قلبش شروع کرده بود به احساس کردن تنهایی. یک جایی بین دهلیزها و راهروهای پیچ در پیچ ته قلبش که غم ها و ناراحتی هایش را آنجا از دید خودش و دیگران مخفی می کرد. در سکوتی که احتمالا تصمیم ناگفته ی هردویشان بود و همین طور که با تدی دوان دوان می رفتند یک سری به آن منطقه ی ممنوعه زده بود، انتظار داشت گوشه ی اتاق تاریک تنگ نهنگش را ببیند اما آن جا فقط یک درخت بود، نیمه خشکیده!
جیمز بدون شک از این که تدی به شخصیت دیگری که خودش نیست رو بیاورد بیزار بود و این را تک تک ذرات وجودش فریاد می زدند. از طرف دیگر چیزی هم که از بابتش مطمئن بود، دلیل کارهای تدی بود. تدی داشت با این ژست و قیافه ی فداکارانه خودش را تباه می کرد که این خودش عذر بدتر از گناه بود. جیمز ترجیح می داد همین جا در این قبرستان پلید و ملعون بمیرد اما تا آخر عمر به یاد نیاورد که تدی، تدی نبود. تدی داشت مثل یک گریفیندوری واقعی کله شقی می کرد و این چیزی بود که جیمز در خودش هم سراغ داشت.
جیمز تصمیمش را گرفته بود. دستش را دور چوبدستیش سفت کرد و به پاهایش فرمان توقف داد. لحظاتی به کوتاهی یک آه کشیدن ایستاد و به تدی که دوان دوان می رفت نگاه کرد، سپس راهش را کج کرد و به درون جنگل دوید. مطمئن بود که یک جایی کمی دورتر از این جا بالاخره تدی می فهمد که او فرار کرده، پس با سرعت بیشتری به دل تاریک دنیای رو به رویش زد.
***
جایی دورتر از جیمز و تدی که در دو جهت مخالف می دویدند یک هیولای فلبیست* با زوزه و صدای کوفته شدن بلندی به زمین خورد و بی حرکت باقی ماند. سه ساحره ای که رداهای مشکی بلند با نوارهای آبی پوشیده بودند با احتیاط و در حالی که همچنان چوبدستی هایشان را بالا نگه داشته بودند بالای سر جسد هیولا آمدند. از نگاه هایشان معلوم بود که خودشان را برای کشتن چنین هیولای مهیبی شایسته تقدیر و تحسین می دادند اما افسوس که در این کشتارگاه کسی به فکر این کارها نمی افتاد.
ساحره ای که از بقیه شجاع تر به نظر می رسید روی جنازه ی فل بیست خم شد و با نوک چوبدستی سیخونکی به جسد زد. ساحره ی مومشکی که از دو نفر دیگر مسن تر به نظر می رسید از این که جسد واکنشی نشان نداد آشکارا خندید. او گفت:
- عالی شد! مرده.. همیشه یه چند تا کتاب اضافه خوندن مفیده!
- باورم نمیشه ما تونستیم همچین هیولایی رو بکشیم.. خیلی وحشتناک بود.
- هنوز جاهای وحشتناک تری باقی مونده.. نه نفر جادوگر و ساحره اون بیرون دارن می گردن تا ما رو پیدا کنن و از شرمون خلاص شن.
این دور نمای ناامیدی در ذهن تمام شرکت کنندگان مسابقه بود. خیلی ها به اجبار و بی علاقه به این قبرستان شب زده آمده بودند و هر لحظه انتظار داشتند که زندگیشان به انتها برسد. الادورا، دافنه و آماندا، ساحره های ریونکلایی؛ هم از این موضوع مستثنا نبودند. آماندا که یکی از آن دو دختر جوانتری بود که عقب ایستاده بود رو به همراهانش گفت:
- این طوری نمیشه.. ما باید تصمیم بگیریم که بکشیم یا کشته بشیم.
واضح بود که دو نفر دیگر هم نمی خواهند کشته شوند. آماندا در پی سکوت آن دو ادامه داد:
- تازه غیر از این هیولاها و اون قاتل ها به زودی مشکل آب و غذا هم پیدا می کنیم.. باید از الان یه برنامه ای براش بریزیم! فک کردید که باید از کجا غذا پیدا کنیم؟
با نگرانی به دونفر دیگر نگاه کرد گرچه انتظار جوابی از الادورا را به این سرعت نداشت:
- گوشت فلبیست ها هم می تونه مفید باشه..
- اما..
- آره.. اونا گوشت و خونشون از جادوئه.. هیچ وقت غذا نمی خورن.. می تونه خطرناک باشه ولی کسی چه می دونه. شاید یه خاصیت هایی درش نهفته باشه؟! بیایید مرگخواران ریونکلایی.. این کارو انجام می دیم.. به خاطر زنده موندن خودتون و به خاطر لرد سیاه!
آماندا و دافنه فقط در سکوت به سخنان جنون آمیز الادورا گوش می کردند.
----------------------
خلقتی هیولا وار از سگ یا گرگ که دو شاخک مثل مارهای ضحاک روی شونه ش داره. این شاخک ها پرتوهای جادو رو می بلعند و هیولا از این طریق تکثیر و تقویت میشه. بهترین راه برای نابود کردن فلبیست اسلحه های غیر جادویی یا جادویی فوق العاده قویه که فرصت جذب به شاخک ها رو نده.
باتشکر از وارکرفت!