هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۹:۱۳ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۲
#52

وزیر دیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۷ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۲
از اینور رفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 367
آفلاین
خلاصه:

لردولدمورت بعد از بازگشت قدرتمندانه ش و بهتر از اون مرگ آلبوس دامبلدور و تسخیر وزارت سحر و جادو، با یه طرحی که به طرز دیوانه واری پلیده می خواد تفریح و همچنین قدرت نمایی کنه. طرح "مسابقات عطش"!

نقل قول:

داستان در سرزمینی به نام پانم روایت می‌شه که کاپیتول، مرکز این سرزمین، دوازده منطقه‌ی دیگه رو زیر سلطه‌ی خودش گرفته و هر سال، مسابقاتی تحت عنوان ِ Hunger Games یا مسابقات ِ عطش برگزار می‌کنه. از هر منطقه یک دختر و یک پسر ( جمعاً بیست و چهار نفر ) بین دوازده تا هجده سال انتخاب شده و به سرزمین مبارزات برده می‌شن که تا پای مرگ مبارزه کنن.

افرادی تحت عنوان مسابقه‌گردان، سرزمین مبارزات رو طراحی می‌کنن و جلوی شرکت‌کننده‌ها چالش‌هایی می‌ذارن ( مثل حیوانات وحشی که بهشون حمله می‌کنن، آتش، کم‌آبی و غیره... ) و شرکت‌کنندگان باید در عین این که زنده می‌مونن، سایرین رو هم بکشن!


لرد ولدمورت عده ای از مرگخوارهاش رو برای گرداندن بازی انتخاب می کنه و عده ای دیگه رو مسئول جمع کردن بازیکن ها.

مرگخوارها از گریفیندور :لارتن کرپسلی، تد ریموس لوپین و جیمز سیریوس پاتر رو دستگیر کردن. از ریونکلا الادورا بلک، دافنه گرین گرس و آماندا بروکل هرست، از هافلپاف رز ویزلی و ارنی مک میلان دستگیر شدن و مروپی گانت به خاطر روح دو شخصیتش (پست 47) داوطلب میشه تا جون بچه ها رو بتونه نجات بده. در نهایت هم از اسلایترین مورفین گانت و آنتونین دالاهوف و ریگولوس بلک انتخاب می شن.

(خوندن آخرین پست قبل از خلاصه همیشه لازمه)
------------------------------------------

آرامش. آرامش چطور می آید؟ چطور همان جوری که از اسمش برمی آید آرام می خزد و در وجود کسی جا خوش می کند وقتی همیشه راهی برای خشم باز هست؟ اما خوب، خشم زود می آید و زود می تواند برود، اگر راهی برای بیرون رفتنش پیدا کنی.

وجود لرد ولدمورت پر از خشم بود. خشم به ذهن دارک لرد خیابان زده بود و هر وقت که می خواست تمام ذهن او را پر می کرد. ولی این بار مادرش در این موضوع دخیل بود و لرد سیاه نمی خواست خشمش دامن مادر تازه بازگشته اش را بگیرد اما باز هم او لرد سیاه بود اگر یک خشم ناقابل می توانست به ذهن اون خیابانی بزند، او هم برای خالی کردن خشمش می توانست بزرگراهی احداث کند.

اگر چنین چیزی وجود داشت می توانستم بگویم جرقه های سرخ رنگی از خشم از چشمان دارک لرد بیرون می زد. چشمان سرخ رنگش که همه وجود احساسات در پشت آن ها را انکار می کردند با احساسی به نام خشم آمیخته بود. شاید هم صورت سفید مرده وارش که حسی را منتقل نمی کرد دلیل این انکار بود یا آن صدای سرد بی روح که همگان هنوز طنین "اهمیت زیادی نداره، ریگولوس"ـش را دوباره و دوباره در سرشان می شنیدند.
- البته.. خیلی بهتره که بگم اصلا اهمیتی نداره، ریگولوس!

دهانش به لبخند پلیدی کج شده بود. دارک لرد یک بار دیگر از صدای سردش استفاده کرد و این بار با تحکمی غیرقابل رد گفت:
- بازیکنان رو ببرید.. خیلی زود برید و خیلی زود هم برگردید. با همتون کار دارم. نمی تونم زیاد انتظار بکشم!

شاید باور کردنی نباشد ولی حتی زبان به اطاعت چرخاندن هم در حضور لردسیاه امکان پذیر نیست. کسانی که مامور به بردن بازیکنان اسلایترین شده بودند بدون این که کلمه ای به زبان بیاورند تعظیم کردند و هر دو نفرشان دست یک بازیکن را گرفتند و ناپدید شدند. دیگران هم بدون کوچیکترین حرکت اضافه ای خاموش و بی حرکت، مثل مجسمه های کلیساهای رم به نقاط نامعلوم خیره بودند.

نجینی با آن وقار و پیچش ها و حرکات مارگونه ش روی زمین می خزید تا به اربابش ملحق شود و همان طور از روی علاقه مندی فش فش می کرد. اما دارک لرد به سینه ی او هم دست رد زد: "سر جات بمون نجینی!" مارزبان این را گفت و به سمت صندلی سلطنتیش در کنار شومینه رفت.

این لحظه ای بود که باید به تنهایی از آن بهره می برد. خودش این لحظه را ساخته بود و از وجود این احساس پیروزی لبریز بود. او لرد ولدمورت بود یکه تاز در دنیای جادوگری، بی رقیب، دامبلدور مرده بود و پسری که زنده ماند بی خاصیت تر از همیشه بود. او بود که دنیای جادوگری را تسخیر کرده بود، او بود که به وزارت سحر و جادو دستور می داد. او بود که امپراطوروار مسابقات گلادیاتورهای جادوگری را راه انداخته بود. فقط خودش وجود داشت و نه هیچ چیز دیگر.

در این ثانیه هایی که نوچه هایش در مسیر انتقال بازیکنان بودند می توانست همین جا بنشیند و جرعه جرعه از نوشیدنی پیروزیش بنوشد. ذره ذره اش را در دهانش مزه کند. بچرخاند تا به همه جای زبانش برسد. حتی می توانست لاجرعه سر بکشد یا جرعه های بزرگ.. او لرد ولدمورت بود و پیروز مطلق می توانست نوشیدنی پیروزی را روی سر خودش بریزد ولی این پیروزی هنوز سر سوزنی دور بود.

مرگخوارانی که رفته بودند، بازگشتند. همانطور که از آن ها انتظار می رفت آرام و بی صدا وارد شدند و در جایگاه معین خود ایستادند اما دارک لرد زحمت بلند شدن و سخنرانی را به خودش نداد. هنوز از شربت پیروزیش لبریز بود و باید آن را حفظ می کرد. او گفت:
- همتون خوب گوش کنید و به خاطر بسپارید.. شما دارید این مسابقه رو برگزار می کنید، چون من خواستم.. چند نفری اون تو می میرن چون اربابشون این طور می خواد. به خاطر همین حواستون رو جمع کنین چون خواسته ی ارباب باید بدون کم و کاست انجام بشه.. بازی گردان اصلی منم.. مجمع حامیان منم! من می گم چه کسی بمیره و چه کسی باید زنده بمونه. اولین کسی که منو ناامید کنه سیزدهمین شرکت کننده ی مسابقه ست.. ارباب حتی با این که چهاردهمین و پونزدهمین شرکت کننده رو هم وارد زمین کنن مشکلی ندارن.. پس خوب حواستون رو جمع کنید!

لرد ولدمورت هنوز هم به مرگخواران مجسمه وارش بی اعتنا بود. مجسمه های ترسان و لرزانش که کاری غیر از لرزیدن بلد نبودند گرچه چندتا از بدترین ها هم داشتند از این همه خشونت لذت می بردند. لرد ولدمورت ادامه داد:
- نیمه شب امشب به هرکدومشون یه رمزتاز بدید و بفرستیدشون به قبرستونی که براشون تدارک دیدیم.. هیچ دو نفری نباید با هم وارد زمین بشن.. بذارید همه به تنهایی وارد جهنم بشن.. یا این که جهنم در آغوششون بگیره!
و با حرکت دست مرگخوارها را مرخص کرد. در آخرین لحظه هم به ایوان که آخرین نفر بود گفت: "بانو گانت دوباره نباید بمیره ایوان!"


ویرایش شده توسط وزیر دیگر در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۳۰ ۱۰:۵۴:۲۱

یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۹۲
#51

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
صداقت


پادما! خدایی! بینی و بین‌الله! رول‌های قبلی رو خونده بودی آیا؟!

_________________________________________________

ایوان با احساسی نزدیک به آسودگی، لیست کارهایش را برانداز کرد. فقط اگر می‌توانست از میان این همه اسلیترینی ِ داوطلب، یکی را انتخاب کند، دیگر تمام می‌شد و تفریح اصلی آغاز می‌گشت. هرچند آن هم نوعی دیگر از استرس را با خودش به همراه داشت.

نفس عمیقی کشید و همهمه‌ی گروه اسلیترین را، صدای رسایش در خود فرو خورد:
- خیله خب. ساکت! داوطلبان و غیر داوطلبان! ساکت! رسیدیم به یکی از هیجان‌انگیزترین قسمت‌های مسابقات... انتخاب داوطلب از گروه اسلیترین...

چند نفر با اشتیاقی سبعانه هورا کشیدند و چند نفر، با نگرانی نگاهشان را دزدیدند. در کمال حیرت، گروه ِ خالی از محفلیان، اسلیترین نام نداشت، بلکه ریونکلاو بود. و این محفلیان ِ اسلیترین بودند که نگاهشان را می‌دزدیدند. بیزار از خونریزی، بدون رهبر، بدون مقر. تنها و سردرگم...

صدای هیس‌هیس ِ مارگونه که در تالار انتخاب پیچید، چند نفر، حتی از جمع مرگخواران، جا خوردند. با نگاهی دقیق‌تر، می‌توانستند نجینی، مار ارباب را از درخشش پولک‌هایش و صدای خزیدنش رو زمین، بیابند.

ایوان همه را از سردرگمی در آورد:
- بله. این هم شیوه‌ی قرعه‌کشی ما. نجینی شرکت‌کنندگان اسلیترینی رو معرفی می‌کنه. آه... فکر کنم توجهش به کسی جلب شده...

بی‌اغراق، یکی از شادترین لحظات زندگی ِ مورفین، زمانی بود که مار غول‌پیکر دور پاهایش پیچید و تا کمرش بالا آمد. لبخندی که بر لب‌هایش نشست، چنان شوم و رعب‌آور بود که خنده‌ی ایوان به سرفه‌ای ختم شد و گفت:
- مورفین گانت. اولین شرکت‌کننده از اسلیترین!

دواطلبان غرولندی کردند که با حرکت بعدی مار، دوچندان شد:
- آنتونین دالاهوف. دومین شرکت‌کننده از اسلیترین!

حرکت بعدی نجینی، نفس در سینه‌ی همه حبس کرد. انتخاب سوم به وضوح، بلاتریکس لسترنـ...

در ناگهان با خشونت باز شد و همه با دیدن لرد ولدمورت هراسان، خود را عقب کشیدند. لرد ولدمورت خشم‌آلود، به زبان مارها چیزی به نجینی گفت و مسیر مار، به یک‌باره تغییر کرد.

ریگولس جیغ زد:
- من داوطلب نشدم! من داوطلب نشده بودم!

لرد ولدمورت به آرامی گفت:
- خیلی اهمیتی نداره بلک!
و برای اولین بار پس از ملاقات با مادرش، کمی آرام شد...
_______________

ساعاتی پیش - اتاق لرد ولدمورت

مروپ در زد و پیش از شنیدن پاسخ، قدم به درون اتاق گذاشت. لرد نیازی نداشت به عقب نگاه کند تا دریابد مادرش، آنجاست. چنین گام‌های نرمی، فقط از مروپ گانت بر می‌آمد. به مادرش چشم دوخت. موهای تیره‌ی بلند و چشمان سیاه... چشمانی که نمی‌شد فهمید در اعماقشان چه می‌گذرد. ولدمورت اندیشید که باید زودتر مادرش را به زندگی باز می‌گرداند و گفت:
- با من کاری داشتید مادر؟

مروپ به آرامی به پسرش چشم دوخت. پسری که روزی، یادآور یک عشق پوچ بود. دلش پر می‌زد برای این که دستانش را دراز کند و پسرش را نوازش کند. عشق مادری سر جایش بود، اما پسرکش... شک داشت!

- اومدم بهت اطلاع بدم برای شستن ننگ فرار هافلپافی‌ها، گرچه هیچوقت به شجاعت معروف نبودن، داوطلب شدم.

لرد ولدمورت قلب نداشت، ولی اگر داشت، قطعاً فرو می‌ریخت. مادرش... داوطلب شده بود..؟

لحظه‌ای سکوت و سپس:
- مواظب خودتون باشید.

و به تاب خوردن ردای سبز مادرش چشم دوخت تا از اتاق خارج شود...



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۹۲
#50

پادما پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳
از چادر سرخ پوستى
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 271
آفلاین
ذكاوت( آبى)

در اتاقى مرگخوار هاى ريونكلاو ايستاده بودند و از ترس مثل بيد مى لرزيدند. ايوان با چهره ى اسكلتى اش به آن ها زل زده بود و سعى داشت بفهمد كه كيا انتخاب مى شوند.

مورفين گانت با صداى بلند سه اسم را خواند: الادورا بلك، دافنه گرين گراس، آماندا .

اين سه تن كه صورتشان مثل گچ سفيد شده بود سعى كردن فرار كنن ولى مرگخوار ها آن ها را نگه داشتند و به اتاقشان راهنمايى كردن.

در اتاق

ريونكلايى ها به هم نگاه كردن در صورتشان به جز ترس چيز ديگه مشاهده نمى شد ولى هر سه يك چيز را مى دانستند، بايد زنده مى ماندند حتى اگه بايد مرگخوار هاى ديگه را از سر راه بر مى داشتند. آن ها به هم كمك مى كردن ولى امكان زنده ماندن هر سه نفر نبود.

اتاق گريفندور

لارتن و جيمز و تد حرفى نمى زدند و به ديوار نگاه مى كردند. لارتن سخت به فكر افتاده بود .

دور صورت او چين و چروك هاى زيادى ديده مى شد. انگار بعد از چند روز سال ها پير شده بود.

لارتن با خود زمزمه كرد: يعنى مى شود جيمز رو نجات داد؟

بعد از چند دقيقه جيمز به خواب فرو رفت . تد و لارتن به هم لبخند دلگرمكننده اى زدند، انگار مى گفتند: ما موفق مى شويم.

در اتاق هافپاف

ارنى كنار رز زانو زده بود و سعى داشت او را آرام كند . به او مى گفت: من مراقبت خواهم بود.

رز چيزى نمى گفت ولى در صورتش فقط وحشت بود انگار چيزى ديده بود كه تا سال ها آن را از ياد نمى برد.

در همين لحظه مورپى گانت مادر لرد سياه وارد شد و در پشت سرش قفل شد.

ارنى با تعجب به او نگاه كرد و پرسيد: شما اين جا چى كار مى كنين؟

مروپى به سادگى گفت: من هم در بازى شركت مى كنم.

ولى در ذهنش او دنبال راه حل ها مختلف براى نجان ارنى و رز مى گشت.

تالار ريونكلا

ريونكلاوى ها در سكوت نشسته بودن و اشك از چشمانشان سرازير بود. با خود فكر مى كردن آيا دوباره دوستانشان را خواهند ديد؟

تالار گريفندور

گريفندور ها فقط نگران بودن چون كسى درباره ى مسابقه چيزى به آن ها نگفته بود و آن ها فقط مونده بودن كه آن سه نفر كجان.

تالار هافپاف

در آن جا نه كسى نگران بود نه گريه مى كرد چون كسى آن جا نبود.

تالار اسلاترين

همه داشتند با سر و صدا شام مى خوردند و مى خنديدند و اصلا نگران مسابقه نبودن ولى نمى دانستند كه قرار به سرنوشت بقيه گروه ها دچار بشن.




ویرایش شده توسط پادما پاتیل در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲۹ ۱۱:۵۹:۴۸


به ياد قديما


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۴:۰۷ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۹۲
#49

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
در اتاق با صدای مهیبی باز شد و دو مرگخوار او را به داخل هدایت کردند. با وجود تاکید لرد سیاه، آثار درگیری روی صورت و پیکرش مشهود بود، چاره‌ای هم نداشتند، ارنی به محض اینکه متوجه شده بود چطور رئیسش به او بلوف زده، شروع به دفاع از خود کرده و چند دقیقه‌ای طول کشیده بود تا تسلیم طلسم بیهوشی شود.

مورفین قبل از بستن در، لبخند موذیانه‌ای نصیبش کرد:
- اقامت خوشی رو برات آرزومندم.

ارنی در حالیکه گردنش را می‌مالید شروع به بررسی اتاق کرد هر چند که مطمئن بود که قوی‌ترین طلسم‌های حفاظتی برقرار هستند. وسایل ضروری برای اقامت سه نفر در اطرافش بودند و مقداری غذا روی میز وسط اتاق بود. چهار دیوار بدون هیچ روزنه یا پنجره ای تقریبا حدس زدن زمان را غیرممکن می‌کردند و ساعت مچی خودش هم حین درگیری شکسته بود. به یاد سایر دوستانش در هافلپاف افتاد و لبخند زد... فقط او آنجا بود پس هنوز امیدی بود که سایرین در محل امنی باشند. صدای هق‌هق آرامی رشته‌ی افکارش را پاره کرد و وقتی متوجه شد که منبع صدا از پشت در حمام است، لبخند بر لبانش خشک شد. رز ویزلی با صورت کبود و آثار شکنجه روی دست‌ها و پاهایش به آرامی گریه می‌کرد.

آنسوی خانه‌ی ریدل

مرگخواران سرمست از شکار یکی از اعضای قدیمی محفل و پیدا شدن جاسوس جمعشان، با هیجانی غیر انسانی در مورد روش‌هایی که ممکن بود این دو نفر طی مسابقه بمیرند حرف می‌زدند و خنده‌‌های شیطانیشان ستون‌های خانه ی ریدل را می‌لرزاند.

- شما در جشن شرکت نمی‌کنین بانو گانت؟

مروپ که سخت غرق افکارش بود، بدون آنکه به روزیه نگاه کند پاسخ داد:‌

- پسرم دستوری در مورد نفر سوم هافل نداده، درسته؟
- نه، شما فرد خاصی مد نظرتون هست؟
- بله...

این‌بار مستقیم به چشمهای روزیه نگاه کرد و ادامه داد:

- ... خودم!

روزیه با دهانی باز به مروپ خیره شد.

- اما ... شما.. ارباب مطمئنا راضی نمیشن.
- راضی کردنش با من.

سپس پشتش را به روزیه کرد و از آنجا خارج شد. بی صدا پله‌های مارپیچی که به اتاقش در طبقه بالا ختم میشد را طی کرد و خود را به آینه‌ی تمام قدش رساند و پرده‌ای که رویش انداخته بود را کنار زد... جایی که راز واقعی‌ او پشتش پنهان بود. نفس عمیقی کشید و به انعکاسش چشم دوخت. دختری بس جوان با چشمان درشتش از پس چتری‌های پراکنده بر پیشانی به او زل زده بود.

- خوبه، داریم با هم به تفاهم می‌رسیم.
- من هنوز مطمئن نیستم تو سر حرفت بمونی.
- تواقعا فکر می‌کنی از اینکه خودم رو اسیر این جسم نفرت‌انگیز تو کرده‌ام خوشحالم؟ نگران نباش، سر حرفم می‌مونم اگه تو به قولت عمل کنی.

مروپ بی‌صبرانه در انتظار ادامه‌ی حرف ویولت بودلر ماند اما انعکاس آینه تنها یک ابروی خود را بالا برده بود، گویی که منتظر مروپ بود که جواب پس بدهد. دندان‌هایش را بهم سایید و با صدایی سرد و آکنده از خشم گفت:‌

- مسابقه که شروع شد، من از گروگان‌هایی که ناخواسته وارد بازی شدن باید حمایت کنم.
- بعد برای همیشه از شر من و پچ‌‌پچ‌های بی‌پایانم توی مغزت رها میشی.
- اما ممکنه خودم کشته بشم!

ویولت لبخند زد:

- نگران نباش! مطمئنم پسرت اجازه نمیده به این راحتی از بازی حذف بشی.











تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
#48

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین

ایوان به همراه مورفین به جمع مرگخواران بازگشتند که سه دسته شده بودند: ساحره‌های بی‌قرار ریونکلاوی در معیت وزیر دیگر ، جمع بازی‌گردان‌ها که حالت بیخیال ایستادنشان هیچ‌کس را گول نمی‌زد و همه‌ می‌دانستند آنجایند تا کسی دست از پا خطا نکند و در نهایت مرگخواران مشتاق و بینندگان لحظه‌ی انتخاب شدن سه ریونکلاوی مرگخوار.

مورفین با دقت چشم چرخاند و لحظه‌ای، نگاهش در نگاه خواهرش گره خورد و ناگهان نفسش بند آمد. مروپ هافلپافی بود! و اینجا حضور داشت! مورفین رفتنش به گروه هافلپاف و حتی ازدواجش با یک مشنگ و بعد بارداری‌ش را با مشقت تمام به دست فراموشی سپرده بود، اما خیانت...!

صدای ایوان او را به خود آورد:
- همونطور که می‌دونید یا شاید نمی‌دونید، هافلپافیا فرار کردن...

صدای غرولند و غرش خشمناک مرگخواران به هوا خواست که مورفین این‌بار ساکتشان کرد:
- اما چیزی که به طور قطع نمی‌دونید اینه که ما موفق شدیم رد یکیشون رو بگیریم. اگرچه به خاطر این فرار...

صدای مروپ، اجازه نداد برادرش صحبتش را کامل کند. با متانتی درخور ِ یک نواده‌ی اسلیترین خاطرنشان ساخت:
- به خاطر این فرار چی؟ تا جایی که می‌دونم پسرم خوشش نمیاد شرکت‌کننده‌هاش شکنجه بشن.

قبل از این که مورفین با عصبانیت پاسخ خواهرش را بدهد، صدای سرد ایوان که غضبی خوفناک در آن مستتر بود، همچون شلاق بر پیکر کسی فرود آمد:
- دقیقاً چرا داری جمع ِ ما رو ترک می‌کنی...

نگاه مرگخواران، امتداد نگاه بازی‌گردان ارشد را دنبال کرد و گویی نورافکن‌ها، روی آن مرگخوار متمرکز شدند. بی‌نیاز از شناسایی. گرچه ایوان صحبتش را با نام او تکمیل کرد:
- رز ویزلی؟
____________________________

لارتن با نگرانی آهی کشید و تکرار کرد:
- دلتون برای هیچ مرگخواری نسوزه، باشه؟

تدی پاسخ نداد اما جیمز به آرامی گفت:
- لارتن. می‌خوام برات...
- قول بـده کـه...

جیمز با تحکمی که از کودکی به آن سن و سال بعید می‌نمود، او را ساکت کرد:
- نه گوش کن! می‌خوام برات انشای زنگ انشاء‌م رو بخونم!

لارتن با ناباوری به جیمز خیره شد و تدی صورتش را با دستانش پوشاند. گویی از پیش می‌دانست چه اتفاقی می‌افتد:
- داستان زندگی دو تا مورچه‌س. دو تا مورچه‌ی خیلی خوشحال که پدر دارن. مادر دارن. بچه دارن و خیلی هم خوشحالن. اما یه روز یه پای بزرگ میاد و هردو شون رو می‌کشه. پای بزرگ حتی نمی‌فهمه، اما اون دنیاها رو نابود کرده. دنیای یه بچه مورچه، دو تا مامان ِ مورچه و دو تا بابای مورچه. و از کجا می‌دونی، شاید کلی خواهر و برادر مورچه!

صدایش لرزید، اما چشمانش مصمم و آرام بودند:
- اون پای بزرگ مال من بود و من هیچوقت یادم نرفت که دو تا مورچه رو کشتم. حالا تو ازم می‌خوای آدم بکشم؟! پس فرق ما با اونا چیه؟

لارتن نفس عمیقی کشید. جیمز بچه‌ی یک‌دنده‌ای بود. مرد مو نارنجی، چشمانش را که برای اولین بار، رگه‌هایی از بی‌رحمی در آنها به چشم می‌خورد، به تدی دوخت. تدی با نگاهی پردرد، ولی اطمینان‌بخش، نگاهش را پاسخ گفت. این پسر، باید زنده می‌ماند تا دنیا، بهانه‌ای برای نابود نشدن داشته باشد...!
_______________________________________________

اوپس! ببخشید که طولانی شد!



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۸:۳۳ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
#47

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
وزارت سحر و جادو، دفتر وزیر

مورفین گانت که احساس درماندگی می کرد به آتش درون شومینه خیره شد. باید کاری می کرد. تمام اعضای هافلپاف خودشان را مخفی کرده بودند. البته خودِ این قضیه نشان از وجود یک جاسوس در بین مرگخواران بود. چون به جز جریان حمله به اعضای گریف، دیگران نباید درباره ی اینکه هدف بعدی سه عضو از هافلپاف است، چیزی می دانستند.

یکی داشت خبرها را به محفل و مودی می رساند!

کم کم باید به خانه ی ریدل ها می رفت. وقت قرعه کشی فرا رسیده بود. ناگهان آتش درون شومینه تغییر شکل داد و صورت ارنی مک میلان درون آن شکل گرفت: «سلام جناب وزیر! من زیاد وقت ندارم. می خواستم بابت نبودم عذرخواهی کنم و دلیل غیبتمو بگم. ولی فک کنم خودتون شنیده باشین که مرگخوارا دنبالمن.»

- ارنی! هرجا هستی خودتو برسون پیش من! کلی کار داریم برای انجام پسر! مطمئن باش گارد ویژه ی وزارت ازت مراقبت می کنن!»

ارنی که به وضوح ترسیده بود من من کنان گفت: « اما... اما جناب وزیر من می ترسم! همه دارن درباره ی مسابقه ی "عطش مبارزه" حرف می زنن! قربان افراد زیادی نیستن که بتونن اونجا دووم بیارن.»

- باشه پسر! اشکالی نداره. پس اجازه بده برات یه کم وسایل راحتی بفرستم برای این مدت. اصن می خوام بیام پیشت! فقط بگو کجایی؟ تو همیشه برای من دوست خوبی بودی.

ارنی کمی فکر کرد و در نهایت تصمیمش را گرفت: «من نمی خوام شما به زحمت بیفتین جناب وزیر. به هر حال من توی خونه ی متروکه ی هوریس اسلاگهورن مخفی شدم.»

- اصلاً زحمتی نیست رفیق. مواظب خودت باش تا من برسم.

تنها لحظه ای طول کشید تا موفین گانت به خانه ی ریدل آپارات کند و جلسه ای فوری با ایوان ترتیب دهد.

ایوان که نگران زمان بندی های مختلف مربوط به مسابقه بود و به همین دلیل بسیار تندخو و خطرناک شده بود، چوبدستی اش را به طرف موفین گانت گرفت و گفت: «خیلی سریع برام توضیح بده دلیل اینهمه مخفی کاری چیه؟ چرا مَنو آوردی توی این اتاق؟»

- درباره همون خبرچینه که قبلاً بهت گفتم! الان یه فرصت مناسبه که پیداش کنیم! من جای ارنی رو پیدا کردم. کافیه وقتی بهمون دستور می دی که بریم و بگیریمش، حواسمون باشه که کدومشون سعی می کنن با محفلیا تماس بگیرن!

ایوان کمی چانه اش را خاراند و با نگاهی خیره گفت: «باشه! ولی حواست باشه که اشتباهی توی کار نباشه!»

______________________________________

اتاق گروگان ها

لارتن همینطور که به روبرویش خیره شده بود لبخندی بر لب آورد و گفت: «فردا صبح زنگ انشاست!»

جیمز در حالی که ابروانش را بالا می برد، با ناباوری پرسید: «ما اینجا گیر افتادیم و امکان داره زنده برنگردیم، بعد تو به فکر کلاس انشاتی؟»

- خب می دونی. خیلی زحمت کشیدم تا دامبلدورو راضی کنم که مسئولیت این کلاسو بده به من..... بعدشم چی؟ بشینیم فقط به مردن فکر کنیم؟

- هممم .... نمی دونم...... یه انشا نوشته بودم برای این هفته که .......

لارتن در حالی که جیمز را در آغوش می کشید صورتش را به طرف تد کرد و گفت: «می خوام جفتتون یه قولی بهم بدین! اگه قراره مرگخوارا هم توی مسابقه باشن، نباید توی استفاده از طلسم های ممنوعه تعلل کنین. می دونم ما توی استفاده از اینجور طلسما تبحر نداریم. ولی می خوام مطمئن باشم وقتش که رسید دلتون برای زندگی هیچ مرگخواری نمی سوزه!»

تد با درماندگی سرش را پایین انداخت....


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲۸ ۹:۱۷:۱۴
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲۸ ۱۱:۳۰:۲۱

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۲
#46

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- منظورت چیه که ناپدید شد؟‌

فریاد خشمگین ایوان، چنان لرزه‌ای بر تن لی جردن و فلور انداخته بود که قدرت تکلم خود رو از دست داده بودند. از اول تصمیم اشتباهی بود که تنها دو نفر برای شکار یکی از اعضای فعال محفل ققنوس فرستاده بشه یا شاید هم ایوان تصور اشتباهی از توانایی این دو مرگخوار داشت. لی که کم کم خودش رو پیدا می‌کرد، با لکنت گفت:‌

- با..گانت..با گانت هماهنگ کردیم که.. که.. کی توی دفترشه. گفت که صبح..صبح میاد یه کم.. کار اداری میکنه.. بعد میره دنبال .. دنبال ماموریت... ما هم صبح.. صبح.. صبح..

ایوان که کاسه‌ی صبرش لبریز شده بود، سرش رو چند بار تکان داد و گفت:‌

- خب، بسه! تا آخرشو خوندم. صبح رفتین اونجا ولی یکی بهش خبر داده بود شما اونجایین و آخرین لحظه ناپدید شد. درسته؟

لی و فلور هر دو با سر تائید کردند. فلور بالاخره تمام قدرت خودش رو جمع کرد و گفت:‌

- ما شنیدیم از طریق مودی خبردار شده. ظاهرا قضیه دیروز تو کافه همه جا پیچیده و مودی به هر کسی که به نوعی با محفل در تماسه گفته که گوش به زنگ باشن. برای همین اینم تا شنیده ما توی وزارتخونه‌ایم، فرار کرده.

لی جردن اضافه کرد:

- ولی هنوز کسی نمی‌دونه چه خبره، حتی وقتی توی وزارتخونه بودیم خیلی از کارمندهاش متعجب بودن که یک مرتبه کجا غیبش زده.

ایوان که آروم‌تر شده بود،‌شروع به قدم زدن کرد. ارباب شخصا دستور داده بود که ارنی مک‌میلان بین شرکت‌کننده‌ها باشه و مطمئنا به زودی از اون گزارش پیشرفت عملیات رو می‌خواست و به اندازه‌ی کافی طی همین چند روز خشم لرد سیاه رو برانگیخته بود. یک مرتبه فکری به ذهنش رسیده بود. وقتش رسیده بود که کمی بیشتر از تهیه یک لیست، از نفوذ خودشون و اختیارات مورفین گانت برای ردیابی افرادی که دنبالشون بودند استفاده کنند. چشمان ایوان برقی زد و اعلام کرد:‌

- همین الان گانت رو خبر کنین، بگین جلسه‌ی خیلی فوری داریم.

جردن من‌من کنان یادآوری کرد:

- ولی یک ساعت دیگه قرعه کشی بین مرگخوارهای ریونه!

- الان اولویت چیز دیگه‌ایه و اگه گانت طبق معمول مشغول "امور شخصی" خودش نباشه، دلیلی نداره به هر دو نرسیم. هنوز که منو نگاه می‌کنین، یالا برین سراغ گانت.

فلور و جردن هر دو بدون گفتن کلمه‌ی دیگری خارج شدند.


... اتاق گروگان‌های گریفیندور ....

تدی نگاهی به جیمز کرد که گوشه‌ای کز کرده و به خواب رفته بود. بعد از اینکه لارتن برای آنها توضیح داده بود که مرگخواران چه نقشه‌‌ی شومی کشیده‌اند، از وحشت آمیخته به شگفتی هیچ حرفی نزده بود، تنها به کنار دیوار خزیده و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود. تدی و لارتن بعد از چند تلاش ناموفق برای به حرف گرفتن او، در نهایت تسلیم شده و تصمیم گرفته بودند اون رو به حال خود رها کنند.
تدی بار دیگر به جیمز نگاه کرد تا مطمئن شود که خوابه و صدای اونها رو نمیشنود. سپس به آرامی به سمت لارتن رفت که به او با جدیت نگاه میکرد. حرفی که چند ساعتی در ذهنش شناور بود را یک بار دیگر با خود مرور کرد.."ما هر دو عمری ازمون گذشته و سرد و گرم چشیده‌ایم، خیلی چیزها رو توی زندگی تجربه کردیم، ولی دوست مشترکمون هنوز خیلی جوونه و راهی خیلی طولانی‌ پیش رو داره...". به ٰآرامی زمزمه کرد:

- لارتن..

و باز تردید در وجودش رخنه کرد. لارتن دوست خوبی بود،حق زیادی به گردن هر دو داشت پس بر چه اساسی می‌خواست برای اونهم تصمیم بگیره؟ آیا این خیانت به رفاقت چندین ساله نبود؟ به خودش نهیب زد " باید از خودت خجالت بکشی تدی لوپین!".

سرش رو پایین انداخت، طاقت نگاه پرسشگر لارتن رو نداشت. یک‌مرتبه سنگینی دستی رو روی شونه‌اش حس کرد.


- تد! نگران نباش. هر چی که پیش بیاد، جیمز باید زنده بمونه.

تدی سرش رو بالا گرفت و به لارتن چشم دوخت که لبخند غمگینی بر لب داشت که به او اطمینان میداد هر دو تمام این مدت به یک چیز فکر می‌‌کردند. کلماتی که ساعت‌ها با آنها کلنجار می‌رفت، اینبار بی‌اختیار بر زبانش جاری شدند:

- حتی به قیمت جون خودمون.
- حتی به قیمت جون خودمون.




ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲۸ ۲:۳۰:۲۷
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲۸ ۶:۵۱:۵۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۲
#45

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
لرد سیاه خشنود نبود. صدای سردش، لرزه بر اندام تک تک مرگخواران می‌انداخت و هر شش نفر آرزو می‌کردند کاش لرد دیوانه‌سازهایش را به مصاف آنان می‌فرستاد:
- بهتون گفتم این‌ها قراره شرکت‌کننده‌های مسابقات عطش مبارزه باشند، درسته؟

سکوت گوشخراش بود و بیشتر از هر فریادی، جان را می‌فرسود. ایوان در دل می‎اندیشید که کاش در صدای لرد ولدمورت خشم بود، نه این سرمای استخوان‌سوز. لرد سیاه اندکی تُن صدایش را بالا برد. اندکی، نه خیلی!
- درسته؟!

مرگخواران بی‌صدا و سر به زیر تأیید کردند. گویی اگر لب می‌گشودند، روح از جسمشان به در می‌آمد. صبر شوم لرد، زنگ خطری خاموش را می‌نواخت:
- پس به من بگو روزیه، که چرا سه تا از شرکت‌کننده‌های من که برای تفریح لرد سیاه، خیلی بیشتر از وجود بی‌ارزش تو ارزش دارن، شکنجه‌شده و ضعیف به اینجا منتقل شدند؟!

عرقی به سرمای صدای ولدمورت، بر بدن مرگخواران نشست. ترک عادت‌های قدیمی سخت بود اما قطعاً نه به سختی ِ ترک جان شیرینشان! ایوان احساس کرد باید چیزی بگوید:
- ارباب... سرورم...

حرکت سریع دستان سفید لرد ولدمورت، مروری بر وصیت‌نامه‌ی ایوان روزیه بود. ولی... آهی از روی آسودگی از نهادش برآمد. در دستان لرد سیاه تنها یک قطعه کاغذ قرار داشت:
- روزیه. افسوس که لرد ولدمورت امروز بیش از اندازه خوش‌خلقه! برید... برید و داوطلبان ریونکلاو که تماماً مرگخواران خودمون هستند رو انتخاب کنید. مغزتون رو برای انتخابشون به کار بندازید روزیه... هوم.. اگر دارید!
____________________

ساعاتی پیش آنها به اتاق مشترک شرکت‌کنندگان گریفندور منتقل شده بودند و هر سه آن‌قدر بهت‌زده و هراسان می‌نمودند که پس از غروب آفتاب به خود زحمت روشن‌کردن اتاق را ندادند. حال که تاریکی سایه‌ می‌انداخت، جیمز بیش از پیش نیازش به حضور همراه همیشگی‌ش را حس می‌کرد.

- تدی! تدی!
- جیمز! نترس! من اینجام! من با توام!
در تاریکی اتاق، لبخندی روی صورت معصوم ِ جیمز سیریوس پاتر نقش بست و با ملایمت، پنجه‌ی پشمالویی را که پیش آمده بود تا به او قوت قلب بدهد، نوازش کرد:
- نمی‌ترسم تدی. چون تو با منی.

لارتن که به لطف مرگخواران، در مسیر انتقال به اتاق‌های - در دل غرید: « قفس‌های طلایی! » - شرکت‌کنندگان، در جریان ماوقع قرار گرفته بود، با صدایی خش‌دار گفت:
- تو زمین مسابقه ازش بترس پسر جون.

گرچه هم‌زمان که این حرف را می‌زد، می‌دانست جدا کردن ِ آن‌دو از هم ممکن نیست. مگر با مرگ...!
_______________________________________


منظورم از داوطلب این بود که مرگخوارا، با توجه به این که می‌خوان برای لرد سیاه افتخار کسب کنن و اینا، خودشون داوطلب می‌شن و ریون و اسلی هم که پره از مرگخوار!



ویرایش شده توسط مروپی گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲۷ ۱۷:۱۸:۳۵

دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۸:۳۴ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۲
#44

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
دهکده ی هاگزمید، کافه مادام پادیفوت

کافه مادام پادیفوت در آن زمستان سرد مشتری چندانی نداشت و تنها پذیرای سه زوج جوان و همینطور دو دانش آموز گریفیندوری بود. زوج های جوان میزهای دنج تر را در گوشه ها انتخاب کرده بودند و با سرهایی نزدیک به همدیگر، به آرامی حرف های احتمالاً عاشقانه ی خود را نجوا می کردند.

آتش در شومینه با صدای ترق و تروق شعله های چشم نوازی را به نمایش گذاشته بود و مادام پادیفوت جایی نزدیک شومینه به سکوی بار تکیه داده بود و کتابی را با لذت هر چه تمام تر مطالعه می کرد.

جیمز که تمام کافه را از نظر گذرانده بود رو به لارتن گفت: «بهت که گفتم فکر خوبی نیست بیایم اینجا! اینجا جَوش عشقولانه ست!»

لارتن در حالیکه با فنجان قهوه اش بازی می کرد جواب داد: «برای بار هزارم! من که مجبورتون نکردم بیاین! خودش باهام اینجا قرار گذاشت. من به اون طلسم احتیاج دارم جیمز! فک کن بتونی با ماشینت پرواز کنی! عین ماشین ویزلی ها. من که از خیرش نمی گذرم! اونم با این قیمت!»

- ولی من هنوز نظرم اینه که سر کاریه. آخه فک کن توی یه آگهی که من هیچ جای دیگه ندیدم و فقط به دست تو رسیده نوشتن درباره ش! بعدم طلسم رو برات نفرستادن مدرسه و اینجا قرار گذاشتن! حتماً یکی از بچه ها خواسته اذیتت کنه!

لارتن که از دست غرهای جیمز خسته شده بود نفس صدا داری کشید و گفت: «خب مگه چیو از دست دادیم؟ یه شب توی هاگزمید دور هم بودیم، بده؟ تد چرا دیر کرد؟ مگه چقد نوشیدنی کره ای خورده که از اونجا نمیاد بیرون؟»

- نمی دونم، تده دیگه.

بیرون کافه ایوان که به آرامی از پنجره به داخل نگاه می کرد هیجان زده شد و ضربات برف و کولاک را روی صورتش نادیده گرفت:«واقعاً عالیه! چی ازین بهتر؟ ما برای لارتن تله گذاشته بودیم؛ ولی می تونیم دو تا شکار رو تو یه عملیات انجام بدیم! فوق العاده ست!»

در یک لحظه درب کافه بصورت انفجاری باز شد و مرگخواران با چوبدستی هایی آماده به درون کافه ریختند و جو وحشت در کافه حکمفرما شد. همانطور که برنامه ریزی کرده بودند لارتن و جیمز با طلسم هایی از طرف رز و لی بی حرکت شدند و بقیه ی حاضرین کافه هم توسط چوبدستی بقیه ی مرگخواران تهدید شدند.

ایوان روزیه که قدم هایی پیروزمندانه بر می داشت تمام کافه را از نظر گذراند و روبروی مادام پادیفوت متوقف شد و با لبخندی گفت: «لطفاً دستاتون جایی باشه که من بتونم ببینم مادام! اون شیئی که زیر پیشخوانه و می خواین لمسش کنین میتونه امشب باعث مرگتون بشه!»

مادام پادیفوت در حالی که آب دهانش را قورت می داد دستانش را بالا آورد و بی حرکت ایستاد.

ایوان با یک نگاه شیطانی به جیمز و لارتن گفت: «قراره شماها اوقات مفرحی رو با ما تجربه کنین!» و سپس به طرف فلور برگشت و فرمان داد: «رمزتاز رو آماده کن! بهتره سریعتر بریم.»

کمی آنطرفتر تد ریموس لوپین که موقعیت درون کافه را با وحشت درک کرده بود، به آرامی به طرف در پشتی حرکت کرد. باید کمک می آورد و دوستانش را نجات می داد. اما .... در پشتی قفل بود! با ناراحتی زیر لب فحشی داد. فقط به یک ورد "الهمورا"ی ساده نیاز داشت؛ اما ممکن بود صدایش را بشنوند و همه چیز خراب بشود. به خودش لعنت فرستاد که چرا اجرای وردها را بدون به زبان آوردنشان تمرین نکرده است. ناگهان صدای لی جردن را شنید که می گفت:

-صبر کن ایوان! من تا جایی که می دونم پسر پاتر و پسر لوپین همیشه باهمن! می تونیم امشب کارو یه سره کنیم. مطمئنم با چند تا کریشیو جاشو بهمون می گن!

با شنیدن این جمله به سرعت تپش قلبش اضافه شد. باید می رفت. پس تا جایی که می توانست به آرامی زمزمه کرد: «الهمورا!»

در با صدای کلیک خفیفی باز شد و تد تا جایی که می توانست به سرعت از آن خارج شد. اما ناگهان با درد متوقف شد! دردی که تا مغز استخوانش را می سوزاند و از کاسه ی چشمش لبریز می شد. موفین گانت که مامور محافظت از در پشتی بود با لبخندی از روی رضایت تد را روی شانه اش گذاشت و وارد کافه ای شد که با صدای جیغ جیمز و نعره های لارتن به شکنجه گاه تبدیل شده بود.


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲۷ ۹:۱۱:۴۷

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۲
#43

وزیر دیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۷ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۲
از اینور رفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 367
آفلاین
ذکاوت



چه کسانی هستند که وقتی پای شرط بندی روی وحشت آوری در میان باشد روی کسی غیر از لرد ولدمورت شرط می بندند؟! هیچکس.. مطلقا هیچکس. حتی ابله ترین آدم ها هم در این باره بسیار عاقلند.

پس از هفده سال سکون.. هفده سال کینه ی پاک نشدنی را به دوش کشیدن و هفت سال تلاشهای ناموفق، امروز لرد ولدمورت، ارباب تمام جادوگران سیاه قرون؛ وحشت عالم را به رگهای جادوگرانی که به اون خیانت کردند، جاری می کرد. ولی این ها فقط شروع کار بود. هیچ کس غیر از آن کس که ارباب تاریکی می خواست از آن زمین وحشت انگیز پیروز بیرون نمی آمد.

لرد ولدمورت در حالی که در تالار سیاه رنگ و همیشه تاریکش پادشاه وار نشسته بود و نجینی دورش پیچیده بود به سیاهپوشی که در مقابلش زانو زده بود نگاه سرخ خون آلودی کرد. صورت و دستانش به سفیدی مردگان بود اما بیشتر از قلب پر وحشت مرگخوارش نبود، وحشتی که به اندازه ی صد مرگ بود.

لرد ولدمورت و با صدای سردش رو به مرگخوار گفت: " ایوان.. می خوام مطمئن باشم که هیچ جای کار مشکلی پیش نمیاد.. هر مشکلی پیش بیاد اول تو یه مرگ دردناک رو می چشی و بعد خودم وارد اون زمین می شم تا مطمئن شم که بعضیا حتما کشته می شن."

چشمهای خونینش به ایوان روزیه که می لرزید خیره بود. ایوان هرگز سرش را بلند نکرد و با همان حالت لرزانش فقط کلمات اطاعت آمیزی گفت. به نظر او هم همین قدر کافی بود. گاهی اوقات ترس از طلسم فرمان کاراتر است. گردن مارش را عاشقانه نواخت و صدای صفر درجه ش گفت:

- گلادیاتورهای ارباب رو انتخاب کردین؟ بازی گردان ها رو چطور؟
- بله ارباب.. من..
- کافیه.. به مزخرفاتت نیازی ندارم.. به من نگاه کن!

مرگخوار می لرزید. استخوانهایش از این لرزش تیک و تیک صدا می داد. مشتی استخوان و پوستهای فاسدی که کم و بیش هنوز رویشان بود و مجموعه ی وحشتناکی از یک مرده ی متحرک که ایوان روزیه نام داشت. جمجمه اش را به سمت لرد ولدمورت گرفت.

- امر امر شماست ارباب!

در کسری از ثانیه دارک لرد ذهن عجیب الخلقه ی ایوان را به دنبال گزارش کار مورد نظرش جستجو کرده بود و موارد دلخواهش را هم گوشزد کرده بود.

ایوان و مرگخواران دیگری که برای گرداندن بازی انتخاب شده بودند از هر گروه و هر خانواده و هر چیز دیگری که بودند اهمیت نداشت. امر امر ارباب بود و باید حواسشان را جمع می کردند حتی اگر برادر یا بهترین دوست هم گروهیشان در لیست جنگجوها باشند و مردن در سرنوشتشان.. ارباب وحشت می خواست و این وحشت این گونه محقق می شد.

ایوان نام مرگخواران بازی گردان را در ذهنش مرور کرد..شش نفر که هر کدام مسئول دو نفر بودند: خودش، فلور دلاکور، وزیرش مورفین گانت، رز ویزلی، لینی وارنر و لی جردن. حالا تنها کاری که این شش نفر داشتند دستگیر کردن تک تک کسانی بود که اربابشان نام برده بود و البته آماده کردن سرزمین مسابقات.. ولی دستگیر کردن نام برده ها وقت گیر تر بود، مخصوصا که وقتی خبر دستگیری چن نفر می پیچید دیگران سعی می کردند فرار کنند.

ایوان همان لحظه که این فکر به ذهنش رسید دست به کار شد. باید اول از دشمنان همیشگی شروع می کرد. به تیمش دستوری روشن فرستاد: "برای دستگیری گریفیندوری ها میریم.. تد ریموس لوپین، جیمز سیریوس پاتر و لارتن کرپسلی"

پنج پیکر سیاه پوش بلافاصله در کنار او ظاهر شدند و هر شش نفر با هم در تاریکی انتهای راه روی خانه ی ریدل ها ناپدید شدند.

-------
کمی هم جدی بنویسیم!
هرکی پست نزد از مسابقه حذف شه!! با مرگ دردناک! موهاهاهاهاهای جادویی!


ویرایش شده توسط وزیر دیگر در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲۶ ۲۰:۲۰:۵۲

یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.