خلاصه:
لردولدمورت بعد از بازگشت قدرتمندانه ش و بهتر از اون مرگ آلبوس دامبلدور و تسخیر وزارت سحر و جادو، با یه طرحی که به طرز دیوانه واری پلیده می خواد تفریح و همچنین قدرت نمایی کنه. طرح "مسابقات عطش"!
نقل قول:
داستان در سرزمینی به نام پانم روایت میشه که کاپیتول، مرکز این سرزمین، دوازده منطقهی دیگه رو زیر سلطهی خودش گرفته و هر سال، مسابقاتی تحت عنوان ِ Hunger Games یا مسابقات ِ عطش برگزار میکنه. از هر منطقه یک دختر و یک پسر ( جمعاً بیست و چهار نفر ) بین دوازده تا هجده سال انتخاب شده و به سرزمین مبارزات برده میشن که تا پای مرگ مبارزه کنن.
افرادی تحت عنوان مسابقهگردان، سرزمین مبارزات رو طراحی میکنن و جلوی شرکتکنندهها چالشهایی میذارن ( مثل حیوانات وحشی که بهشون حمله میکنن، آتش، کمآبی و غیره... ) و شرکتکنندگان باید در عین این که زنده میمونن، سایرین رو هم بکشن!
لرد ولدمورت عده ای از مرگخوارهاش رو برای گرداندن بازی انتخاب می کنه و عده ای دیگه رو مسئول جمع کردن بازیکن ها.
مرگخوارها از گریفیندور :لارتن کرپسلی، تد ریموس لوپین و جیمز سیریوس پاتر رو دستگیر کردن. از ریونکلا الادورا بلک، دافنه گرین گرس و آماندا بروکل هرست، از هافلپاف رز ویزلی و ارنی مک میلان دستگیر شدن و مروپی گانت به خاطر روح دو شخصیتش (پست 47) داوطلب میشه تا جون بچه ها رو بتونه نجات بده. در نهایت هم از اسلایترین مورفین گانت و آنتونین دالاهوف و ریگولوس بلک انتخاب می شن.
(خوندن آخرین پست قبل از خلاصه همیشه لازمه)
------------------------------------------
آرامش. آرامش چطور می آید؟ چطور همان جوری که از اسمش برمی آید آرام می خزد و در وجود کسی جا خوش می کند وقتی همیشه راهی برای خشم باز هست؟ اما خوب، خشم زود می آید و زود می تواند برود، اگر راهی برای بیرون رفتنش پیدا کنی.
وجود لرد ولدمورت پر از خشم بود. خشم به ذهن دارک لرد خیابان زده بود و هر وقت که می خواست تمام ذهن او را پر می کرد. ولی این بار مادرش در این موضوع دخیل بود و لرد سیاه نمی خواست خشمش دامن مادر تازه بازگشته اش را بگیرد اما باز هم او لرد سیاه بود اگر یک خشم ناقابل می توانست به ذهن اون خیابانی بزند، او هم برای خالی کردن خشمش می توانست بزرگراهی احداث کند.
اگر چنین چیزی وجود داشت می توانستم بگویم جرقه های سرخ رنگی از خشم از چشمان دارک لرد بیرون می زد. چشمان سرخ رنگش که همه وجود احساسات در پشت آن ها را انکار می کردند با احساسی به نام خشم آمیخته بود. شاید هم صورت سفید مرده وارش که حسی را منتقل نمی کرد دلیل این انکار بود یا آن صدای سرد بی روح که همگان هنوز طنین "اهمیت زیادی نداره، ریگولوس"ـش را دوباره و دوباره در سرشان می شنیدند.
- البته.. خیلی بهتره که بگم اصلا اهمیتی نداره، ریگولوس!
دهانش به لبخند پلیدی کج شده بود. دارک لرد یک بار دیگر از صدای سردش استفاده کرد و این بار با تحکمی غیرقابل رد گفت:
- بازیکنان رو ببرید.. خیلی زود برید و خیلی زود هم برگردید. با همتون کار دارم. نمی تونم زیاد انتظار بکشم!
شاید باور کردنی نباشد ولی حتی زبان به اطاعت چرخاندن هم در حضور لردسیاه امکان پذیر نیست. کسانی که مامور به بردن بازیکنان اسلایترین شده بودند بدون این که کلمه ای به زبان بیاورند تعظیم کردند و هر دو نفرشان دست یک بازیکن را گرفتند و ناپدید شدند. دیگران هم بدون کوچیکترین حرکت اضافه ای خاموش و بی حرکت، مثل مجسمه های کلیساهای رم به نقاط نامعلوم خیره بودند.
نجینی با آن وقار و پیچش ها و حرکات مارگونه ش روی زمین می خزید تا به اربابش ملحق شود و همان طور از روی علاقه مندی فش فش می کرد. اما دارک لرد به سینه ی او هم دست رد زد: "سر جات بمون نجینی!" مارزبان این را گفت و به سمت صندلی سلطنتیش در کنار شومینه رفت.
این لحظه ای بود که باید به تنهایی از آن بهره می برد. خودش این لحظه را ساخته بود و از وجود این احساس پیروزی لبریز بود. او لرد ولدمورت بود یکه تاز در دنیای جادوگری، بی رقیب، دامبلدور مرده بود و پسری که زنده ماند بی خاصیت تر از همیشه بود. او بود که دنیای جادوگری را تسخیر کرده بود، او بود که به وزارت سحر و جادو دستور می داد. او بود که امپراطوروار مسابقات گلادیاتورهای جادوگری را راه انداخته بود. فقط خودش وجود داشت و نه هیچ چیز دیگر.
در این ثانیه هایی که نوچه هایش در مسیر انتقال بازیکنان بودند می توانست همین جا بنشیند و جرعه جرعه از نوشیدنی پیروزیش بنوشد. ذره ذره اش را در دهانش مزه کند. بچرخاند تا به همه جای زبانش برسد. حتی می توانست لاجرعه سر بکشد یا جرعه های بزرگ.. او لرد ولدمورت بود و پیروز مطلق می توانست نوشیدنی پیروزی را روی سر خودش بریزد ولی این پیروزی هنوز سر سوزنی دور بود.
مرگخوارانی که رفته بودند، بازگشتند. همانطور که از آن ها انتظار می رفت آرام و بی صدا وارد شدند و در جایگاه معین خود ایستادند اما دارک لرد زحمت بلند شدن و سخنرانی را به خودش نداد. هنوز از شربت پیروزیش لبریز بود و باید آن را حفظ می کرد. او گفت:
- همتون خوب گوش کنید و به خاطر بسپارید.. شما دارید این مسابقه رو برگزار می کنید، چون من خواستم.. چند نفری اون تو می میرن چون اربابشون این طور می خواد. به خاطر همین حواستون رو جمع کنین چون خواسته ی ارباب باید بدون کم و کاست انجام بشه.. بازی گردان اصلی منم.. مجمع حامیان منم! من می گم چه کسی بمیره و چه کسی باید زنده بمونه. اولین کسی که منو ناامید کنه سیزدهمین شرکت کننده ی مسابقه ست.. ارباب حتی با این که چهاردهمین و پونزدهمین شرکت کننده رو هم وارد زمین کنن مشکلی ندارن.. پس خوب حواستون رو جمع کنید!
لرد ولدمورت هنوز هم به مرگخواران مجسمه وارش بی اعتنا بود. مجسمه های ترسان و لرزانش که کاری غیر از لرزیدن بلد نبودند گرچه چندتا از بدترین ها هم داشتند از این همه خشونت لذت می بردند. لرد ولدمورت ادامه داد:
- نیمه شب امشب به هرکدومشون یه رمزتاز بدید و بفرستیدشون به قبرستونی که براشون تدارک دیدیم.. هیچ دو نفری نباید با هم وارد زمین بشن.. بذارید همه به تنهایی وارد جهنم بشن.. یا این که جهنم در آغوششون بگیره!
و با حرکت دست مرگخوارها را مرخص کرد. در آخرین لحظه هم به ایوان که آخرین نفر بود گفت: "بانو گانت دوباره نباید بمیره ایوان!"