هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۴
#31
-قـــــــــــــــار!
-
-حیوون نفهم! تو باید شیهه بکشی! قار قار کردنت چیه؟ :vay:
-
-قـــــــــــــــار!
-

شاید از نظر یک اسب که مجبوره تمام عمرشو دور یک دایره مسخره بدوه و بقیه براش دست بزنن، تشویق شدن از طرف چندتا حیوون دوپا مزخرفترین مسئله زندگی باشه! ولی از نظر یک اسب که اصلا اسب نیست و از تمام اسبهای جهان هستی نفرت داره، مسخره شدن از طرف چندتا حیوون دوپای چندپا شده مزخرفترین مسئله زندگی است!

-آسب! ما که بهت میگفتیم تو همیشه اسبی! چه بخوای و چه نخوای!
-قــــــــــــــــــار! -ببند دهنتو-
-اینقدرم سعی نکن ادای کلاغا رو در بیاری! اسب اسبه دیگه. نه بچه ها؟

میمونهایی که بر روی درخت پیچ و تاب میخوردند خنده کنان این را گفتند و دور شدند.
آملیا در حافظه سپرد که حتما گوشه ای یادداشت کرده بعدا بفهمد کدام ممدمرگخواری میمون شده که حسابش را برسد!

-حالا نوبت توعه!

نیازی به شلاق نبود! صدای صاحب سیرک خودش مثل شلاق به آملیا کوبیده شد!

-قـــــــــــــــــــار!
-اینقدر قار قار نکن! بیا برو رو صحنه! قار قار کنی پدرتو در میارم!

آملیای بینوا!


لرد در حالی که با نگرانی فاصله پسربچه کنارش از پاپ کرن نمکی اش را تخمین میزد، متوجه صدای شیپوری شد که از سمت گودی سالن می آمد.

-و حالا! همینک شما شاهد یکی از هیجان انگیزترین پرسش از حلقه های آتش جهان هستید! اسبی که از حلقه پرید!

آملیای بینوا!

لرد تاریکی کلاهش را کمی بالاتر داد و به اسب سیاهی نگاه کرد که جوری دور میدان میدوید که ادم را یاد علامت لودینگ کامپیوتر می انداخت. البته چون لرد ولدمورت کامپیوتر نداشت ترجیح داد یاد سرعت چرخش زهره دور خورشید بیافتد و یا شاید هم یاد یکی از مرگخوارانش که از اسب نفرت داشت؟ نه همان سرعت چرخش زهره بهتر است!

-و حالا وقت پرسش این اسب فرا رسیده! و با یک ضربه شلاق من...
-قــــــــار!
-اعه اعه! خفه شو کره اسب!

آملیا در حالی که از ترس شلاق قار قارش را خفه میکرد چند قدم سم عقب رفت و خود را برای جهش آماده کرد.
ژستش کامل شد. جهشی کرد و از حلقه رد ... شد!

-قـــــــار! قـــــــار!

صدای دست تمام تماشاچیان بلند شد. چه کسی فکر میکرد اسبی بتواند به راحتی از حلقه اتیشی بگذرد؟ و البته جز اسبی که میتوانست لحظه ای به کلاغ تبدیل شود، چه اسبی توانایی این کار را داشت؟

-جای سوزآمل خالی که به او بفهمانیم از اسب هم کمتر است!

لرد این را گفت و طلسم سبز رنگی به سمت پسرک کنارش فرستاد.


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۵ ۱۷:۵۲:۱۳

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ شنبه ۹ آبان ۱۳۹۴
#32
اربـــــــــــــــــــــاب!
کاهو؟
الان یعنی یک کاهو میخواد دوئل ما رو نقد کنه؟
آخـــه کاهو؟
کاهو رو باید قرچ قرچ بخوری بعدش بگی نوش جونم، گوشت بشه به رونم!
-ارباب اینا از کاراکتر پسرعمه زاستا! میگم همچین چیزه اره خلاصه! -
ارباب! هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی!
ارباب اینجانب پسر عمه زا میباشِم و اینجانب هم دوئل پسر عمه زا میباشِد. :paz:
یک نقدی براش بکنید.
تشکر؟ چی؟ هان؟ هان؟ دمپایـــــ؟
با تشکر!

ارباب اگه بشه به صورت کلی هم بگید در چه سطحی بود. ممنون میشم.


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ پنجشنبه ۷ آبان ۱۳۹۴
#33
آملیا پوفی کشید و گفت:
-نکنه میخواد برای همچین موضوعی هم چندتا پست بدید؟

و بعد به سمت رفیقش برگشت و محکم بر سر وی کوبید.
-ریگولوس تو یک کودنی! خب معلومه که مرلین باید بشماره!

همه به آملیا نگاهی انداختند و سپس به سمت مرلین برگشتند. البته! او که دیگر لرد نبود. مرلین که حالا حداقل می توانست لرد انتخاب کند، صدایش را صاف کرد و خوشحال به جمائت گفت:
-ای فرزندان تاریکی!حالا یک دایره تشکیل بدید تا شمارش رو اغاز کنم!

و فرزندان تاریکی یک دایره...یک بیضی کج و وج تشکیل دادند!

-خب! شروع میکنم. ده...بیست...سی...چهل...پنجاه...شصت...هفتاد....هشتاد...نود...ام...صد؟

و دستانش بر روی تاریخ نویس خانه ریدل بی حرکت ماند.
مورگانا از خوشحالی جیغی کشید و عربده زنان گفت:
-اخ جون! یک ساحره دومین لرد خانه ریدل شد! این در تاریخ ثبت میشه!

مرلین که جان تمام جادوگران جهان را در خطر میدید به سرعت افزود:
-خب متاسفم مورگانا! تو حذف شدی!
-چیـــــــــــــــ؟
-هرکی دستم روش بیوفته حذف میشه!
-اما قوانین که...
-قوانین این سری این شکلین! هرکی اول دستم بره روش حذفه و دومین نفر لرد میشه.

و قبل از آنکه مورگانا دوباره اعتراض کند لاکرتیا و آملیا با هم او را از سوژه به بیرون پرت کردند.

-مرلین از اول شمرد یا ابکش شد!

پیامبر کهن زیرچشمی نگاهی به وینکی انداخت و به حافظه سپرد که او را هیچ گونه لرد نکند و شروع کرد:
-ده...بیست...سی...چهل...پنجاه...شصت...هفتاد...هشتاد...نود...صد!

انگشت مرلین بر روی شخصی ثابت ماند که همگان فکر میکردند او گزینه مناسبی است برای لردیت. ولی خب...مرگخواران خیلی وقتها اشتباه میکردند!

-خب سیو تو لرد شدی!

سیو در ظاهر:
سیو در باطن:


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ سه شنبه ۵ آبان ۱۳۹۴
#34
بهــ نام خالق دوئل!

اسب vs دست کج




یک سری سوالها هستند که خیلی استفاده می شوند. سوالهایی چون: به سن قانونی رسیدی؟ طرفدار کدوم تیم کوییدیچ هستی؟ چندتا سمج داری؟ و از همه مهم تر! در هاگوارتز عضو کدام گروهی؟
وقتی شما در جواب به سوال اخر بگویید گریفیندور، بیشتر مردم –آنهایی که اسلیترینی نباشند- به پشتتان میزنند و میگویند:
-این کله خراب نترسه ها!

و آنگاه است که شما فکر می کنید "نترس"؟ مگر می شود کسی نترس باشد؟ یعنی از هیچ چیز...هیچ چیزِ هیچ چیز نترسد؟... گاهی فکر میکنم اگر این ویژگی یک گریفیندور اصیل است...شاید من...اشتباه آمده باشم!

نفس کشید. نه عمیق و نه صدا دار! فقط نفس کشید...یک نفس معمولی. همین که می توانست با این حال...در این شرایط...نفس بکشد...خب خودش خیلی بود...
کمی بیشتر سرش را خم کرد. هیچ چیز نبود! هیچ چیزی که بشود بگویی ممکنه بود جلویش را بگیرد...جلوی...سقوطش را؟
زمین انتظارش را می کشید...انتظار برخوردش را...انتظار در آغوش کشیدنش را...انتظار پایانش را.
سرش را به عقب برگرداند. امیدش بر اینکه مثل عروسکی مومی روی زمین خرد نشود، لحظه به لحظه کمتر میشد. عروسکی مومی؟

-لعنتی! میشه بس کنی؟

سرش را بلند کرد و این را به خورشیدی گفت که با سرسختی از پشت کوهایی که از بینهایت امده بودند، میتابید. و گویی دقیقا بر روی آملیا می تابید! بر روی او و جسم لرزان و روح رنجانش... می تابید که چه بشود؟ دیگر تابیدن و نتابیدن خورشید چه اهمیتی داشت؟ صحنه باید خاموش میشد که دخترک راحت تر بیوفتاد. راحت تر...سقوط کند؟
شاید می توانست آنگاه بگوید که لرزش جسم ظریفش از سرما بود و نه از ترس! شاید می توانست آنگاه بگوید که پرت شدنش از بالای برج از دید کمش بود و نه از ترسش...

تعلل بی فایده بود. هیچ کس سر نمیرسید. هیچ کسی قرار نبود سر برسد. هیچ کسی نمیتوانست سر برسد. خودش می دانست این سری کسی پشت ردایش را نخواهد گرفت، هیچ کس ارامش نخواهد کرد، هیچ کس به حرفهایش گوش نخواهد کرد، هیچ کس اشکهایش را پاک نخواهد کرد و هیچ کس حتی... سقوطش را تماشا نخواهد کرد!
هیچ کس...هیچ کس نمانده بود که این کارها را بکند. هیچ کسِ هیچ کس!

-تازه مگر چه قدر طول میکشه؟ فوق فوقش ده ثانیه. ده ثانیه هم که...تماشا نداره. بعدش هم! من که قرار نیست بیافتم...فقط...فقط جسمم میافته...سنگینه بالاخره. نمیتونم با خودم پروازش بدم...نمیتونم!

ساکت شد. البته او ساکت نشد! که دیده بود آملیا ساکت شود؟ حتی برای لحظه آخر؟ واقعیتش را بخواهید...
هق هقهایش ساکتش کردند!

هرچه بیشتر می ایستاد و بیشتر هق هق می کرد، عقب عقب تر میرفت، سست تر میشد...و این را نمیخواست! این پایان کار او بود. پایان کار آملیا سوزان بونز. او این را هم نمی خواست...ولی بقیه گویی چرا...می خواستند!
شاید حالا وقتش بود که کمی استراحت کند...کمی نفس بکشد
و یا شاید هم...نکشد؟

ایستاد. مصمم ولی همچنان لرزان. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و به رو به رو خیره شد. همه منتظر بودند. نور افکن صحنه خورشید، تماشاچیانش درختان، سالنش کوه ها و جایگاهش...زمین.

نفس کشید. این سری یک نفس عمیق...یک نفس صدا دار...
این سری بهترین نفسش را کشید.
اخرین نفسش را...

چشمانش را دوباره و برای آخرین بار گشود. دستانش را باز کرد و با یک جهش پرید و ... مرد.
خیلی سریع اتفاق افتاد.فوق فوقش...ده ثانیه؟

-تـــــــــــادا!
-
-
-
-ـــــــــــا!
-
-
-
-ــــــــــــــــــــــا!
-
-
-
-ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!

نیم ساعت بعد

-ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا عا عا عـــــــا!

آملیا که دیگر از رنگ بنفش به خاکستری تغییر رنگ میداد شروع کرد به نفس نفس زدن و پخش کردن مقداری کف بر روی زمین! سه داور نگاهی به رول آملیا که جلوی چشمانشان بود و رول ریگولوس که کنارشان قرار داشت کردند. اول رول کوتاه و تلخ آملیا و بعد رول پرهیجان و جذاب ریگولوس. آملیا، ریگولوس...آملیا، ریگولوس...آملیا، ریگولوس...آملیا و ریگو...

-آخه ریگولوسی این چیه نوشتی؟

کراب در حالی این را میگفت که هرچه کرم مرطوب کننده و سفید کننده و ضدافتاب و لاک و برق ناخن و سهان ناخن و رژ لب و خط لب و حجم دهنده لب و خط چشم و سایه و ریمل و شونه ی ابرو –جون ریگولوس دیگه فقط همینا رو بلدم - در کیفش بود را به سمت آملیا پرتاب میکرد!
لرد که خود بیشتر از کراب خشمگین بود کروشیوای نثار دخترک کرد و گفت:
-این دوئله مثلا؟ الان ما به چیه این نمره بدیم؟ به کوتاهیش؟ به مزخرفیش؟ به تلخیش؟ به بی سر و تهیش؟ به بی ربطیش؟ الان فرار کجای این داستان بود؟ بدهیم همین هکتور معجونهایش در حلقت بریزد؟
-ارباب منظورتون اینکه معجونهای من...
-ساکت هکتور! ما با توایم ای روان پریش وراج! این چیه نوشتی؟ این روله؟ الان کجای این رول به فرار که سوژه است ربط دارد؟

آملیا که دید اگر حرف نزند از مرگخواران به بیرون پرت شده هیچ، به محفل تبعید شده هیچ، خرد و خاکشیر شده هیچ، در دوئلش بازنده شده هیچ، معجون هکتور رو هم به خوردش میدهند، بالاخره بر روی پاهایش ایستاد و گفت:
-باشه ارباب! من توضیح میدم الان.
-خب توضیح بده!
-میدم به مرلین! فقط بگید کراب دیگه دستمال کاغذیهاشو پرت نکنه!

لرد و هکتور به کرابی نگاه کردند که برای نشان دادن شدت اعتراض دستمال کاغذیهایش را نیز به سمت املیا پرتاب میکرد. بعد از گذشت دو دقیقه و وقتی کراب متوجه نگاه بدِ لرد شد سرجایش کز کرد و تا اخر سوژه سخن نگفت! سه داور با نگاهایشان منتظر بودنشان را به آملیا نشان دادند. دخترک کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-خب میدونید...واقعیتش...ام...این داستان همچین...سرش بازه!
-
-
-
-ام...یعنی از اونایی هستن که تهشون بازه، خب این سرش بازه. اره اینا یک سری مدل خیلی جدید و خفن در نوشتنن که شما رو به عنوان خواننده دست باز تر میذارن. یعنی الان دلیل خودکشی آملیا میتونه هرچی باشه.
-
-
-
-و اینکه ربطش به فرار چیه اینکه...خب میدونید هر خودکشی خودش یک نوع فراره از زندگی! مگه نه؟
-
-
-
-باشه اعتراف میکنم! عــــــــــــــــــــــــــ :افکت صدایی گریه: ارباب! من هیچی به ذهنم نرسید! بعد اون ریگولوس ریگولوسی می گفت کل زندگیش داشته فرار میکرده ولی من تا جایی که یادمه کل زندگیم داشتم حرف میزدم! عـــــــــــــــــــــــــ :افکت صدایی گریه: و تازه اشم! من یک سوژه به ذهنم رسید اونم این بود که برای ریگولوس بریم خاستگاری لیلی بعد لیلی رو بهش ندن و اینا فرار کنن ولی مشکل این بود که عــــــــــــــــــــــــــــــــ :افکت صدایی گریه: خودم تو داستان نبودم! تازه ارباب فکر کردم از دست جاستین بیبرم میشه فرار کرد ارباب! ولی مشکل اونم این بود که نمیدونستم جاستین بیبر کیه! فقط شنیدم وحشتناکه. عــــــــــــــــــــــــــــــــ :افکت صدایی گریه: تازه ارباب! گفتم شاید شما فن جاستین بیبر در اومدید! اون وقت من چه خاکی تو سرم میریختم؟ گفتم اصلا نیام دوئل. بگم ازش فرار کردم ارباب ولی گفتم دیگه روله خیلی واقعی میشه! عــــــــــــــــــــــــــــــــ :افکت صدایی گریه:

آملیا دستمالهایی که کراب به سمتش فرستاده بود و جلوی پاهایش افتاده بود را برداشته، یکی یکی کثیف میکرد و کراب را حرص میداد چون تک تک آن دستمالها دستمالهای مرطوب و برای پاک کردن ارایش بودند. ولی از انجا که کراب نباید تا اخر سوژه حرف میزد، به صورتش چنگ میزد.
در همین زمان که نویسنده داشت استعدادهای شاعری خودش را شکوفا میکرد، لرد و هکتور نگاهی به یک دیگر انداختند. بالاخره آنها داور بودند و سخت گیر! اصلا بخشش و فرصت دوباره در ذهن آنها جایی نداشت. ارباب حتی آن رودولف را هم که هی زرت و زرت میگفت "ارباب! ببخشید. میبخشید؟" را هم نبخشیده بود! ولی خب...نمیشد این دوئل همین گونه خاتمه پیدا کند!

اگر آملیا میباخت ریگولوس میبرد و اگر ریگولوس میبرد اعتماد به نفسش زیاد میشد و اگر اعتماد به نفسش زیاد میشد به دزدی های ساده راضی نمیشد و اگر به دزدی های ساده راضی نمیشد اختلاص می کرد و اگر اختلاص می کرد بوجه وزارتخونه عجی مجی لاترجی میشد و اگر بوجه وزارتخونه عجی مجی لاترجی میشد دیگه لرد و مرگخواران حقوقشان را نمی گرفتند و اگر لرد و مرگخواران حقوقشان را نمیگرفتند برای گرفتن حقوقشان بقیه رو حقوق میکردند! -__-
ولی چون توی کنکور این قدر وقت نیست و شما باید مسائل این طوری رو حدود یک دقیقه بزنید، فرمول زیر رو حفظ میکنید و گزینه مورد نظر رو علامت میزنید:

باخت آملیا = حقوق شدن بقیه

پس طبق این نتیجه سه داور با چند نگاه تصمیم گرفتند که برای اولین بار در تاریخِ دوئلها، به دخترک فرصتی دوباره را جهت دوئل کردن بدهند. لرد سرش را بالا گرفت و آملیایی را دید که همچنان دستمالهای ناتمام کراب را یکی پس از دیگری کثیف میکرد! که می دانست...شاید این دختر برنده میشد؟

-خب آملیا بسه بسه گریه نکن. طبق نظر ما که خودمون مهمترین داوریم، تصمیم بر آن شد که به تو فرصتی مجدد برای دوئل بدهیم.
-
-بسه دیگه گفتیم گریه نکن.
-
-اصلا اگر به گریه کردنت ادامه بدهی بازنده اعلامت می کنیم.
-
-کروشیو!
-
-اهان. حالا بهتر شد. خب ما تصمیم گرفتیم فرصت دوباره برای دوئل به تو بدهیم. حالا شروع کن. زمان در نظرگرفته شده برای تو پانزده دقیقه است. راس پانزده دقیقه زنگ زده میشه و اگه بخوای بهت دو دقیقه اضافه تر داده میشه در مرحله فینال هم...
-ارباب...ام ارباب... :worry:
-بله هکتور؟
-ارباب اینا قوانین خندوانه نبودن؟ تازه شما که خندوانه نگاه نمی کردید! :worry:
-اعه وا واقعا هکتور؟
-بله ارباب. :worry:
-خب پس طبق قوانین مرگخوارانه بهت یک ساعت وقت میدیم تا دوئل دومت را ارائه کنی.

آملیا نگاهی به سه داور کرد. هرکه بود به این رحم و ببخش شک میکرد ولی خب آملیا...او وقتی برای شک کردن نداشت. –بین خودمان بماند! مخی برای شک کردن هم نداشت!- پس با حسرت به سه دستمالی تمیزی که مانده بود نگاه کرد و آنها را در جیبش گذاشت. این اخرین شانس بود و باید از آن به بهترین نحو استفاده می کرد. ولی فقط یک مشکل مانده بود و آن این بود که...

-خب من الان باید چی بگم؟

لرد که دیگر داشت آن رویش بالا می آمد فریادی از خشم برآورد که:
-ما چه میدانیم! تو اینجا آمده ای برای دوئل. یک چیزی بگو دیگر! یک خاطره ای، چیزی!

وقتی کلمه "خاطره" از زبان لرد خارج شد آملیا تمام تنش لرزید. چند قدم عقب رفت. صندلی ای از غیب پدید آورد و بر روی آن نشست. طوری که گویا چیزی از گذشته به یاد اورده باشد شروع به دوئل کردن کرد!

-خب...میدونید...
وقتی به شما می گویند موضوع دوئلتان راجب فرار کردن است ابتدا پوکرفیس میشید! مقعوله فرار خودش به تنهایی بسیار گسترده و پیچیده است. این فرار میتونه از اشخاصی باشه مثل فرار یک ساحره از دست رودولف و یا میتونه فرار مغزها باشه که من اخرش هم نفهمیدم یک مغز، مثل مغز پسته چه طوری می تونی فرار کنه؟ در اخر هم میتونه فرار از اتفاقاتی باشه. یک اتفاقات یا شاید چندتا! سیلی از اتفاقات بدی که سرنوشت برای ادم رقم زده و ادم برای فرار از اونا دست به انجام هرکاری میزنه...هرکاری!

فلش بک به ده سال پیش

پاق! پاق! پاق!
همر این سری کاملا مفید واقع گشته و محکم بر روی میز محاکمه کوبیده شد. قاضی که همر را در دست داشت، لبخند شومی زد. صدایش را صاف کرده و بلند گفت:
-آملیا سوزان بونز. سیزده ساله، متولد شده در بیست و یک فوریه. اصیل زاده و در گروه گریفیندور. ملقب به اسب! آیا این شمایید؟

با سر جواب مثبت داد.

-آقای قاضی من اعتراض دارم! این دختر به نظم جلسه احترام نمیگذاره و با کله جواب میده.
-اعتراض وارد نیست! خب ما دهنشو بستیم که کمتر حرف بزنه مادرسیریوسی کور! یکم دقیق تر نگاه کن بعد اعتراض کن!
-

پاق! پاق! پاق!

-آملیا سوزان بونز، ملقب به اسب! شما به فرار از خاندان و قوم خود متحکم شده اید. ایا این موضوع که به قوم خود خیانت کرده اید را قبول دارید؟

دخترک با شدت سرش را به چپ و راست چرخاند.

-آقای قاضی من اعتراض دارم! این بیخود میکنه که قبول نداره! ما برای همین قضیه دادگاه را تشکیل دادیم!
-اعتراض وارده! آملیا سوزان بونز مگر شما قبول ندارید که مخفف اسم شما حروف الف-س-ب هستند که با هم تشکیل کلمه اسب را میدهند؟

با بغض تائید کرد.

-آقای قاضی من اعتراض دارم...
-تو میمیری دو دقیقه اعتراض نکنی رول بیخودی طولانی نشه؟
-
-و اما تو آملیا سوزان بونز! ملقب به اسب! طبق این مدارک که تو از خاندان اسبیان هستی و به انها خیانت کردی ما تو رو مجازات کرده و تبعید میکنیم به ...

شیهه های اسب از پشت سر دخترک شنیده میشد. شیهه هایی که یک صدا یک چیز رو میگفتند. ولی خب چون من اسب زبان نیستم نمیدانم چی میگفتند! فقط میدانم یک چیزی بود!

-تو را تبعید میکنیم به...

چشمان دخترک از ترس هر لحظه گشادتر میشد...

-به...
-:افکت صدایی شیهه:
-به...
-:افکت صدایی چکشی اماده برای کوبیده شدن:
-بده...ادامه داستان در قسمتهای بعدی!

وقتی همه حاضر پوکر فیس شدند و قاضی چکشی بر سر تک تک کوبید، دوباره جدی شد و گفت:
-به تویله ی جادوگری! پایان جلسه را از همین لحظه اعلام میکنم!

پاق! پاق! پاق!

با کلی فشار طلسم قفل دهان را شکست و بالاخره فریاد کشید:
-مادر سیریوسی اینقدر اون شکلک چکشو نزن دیگه! و اینکه عَــــــــــــ! من نمیذارم شما منو بفرستید تویله! -عَـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ!

با شدت از جایش کنده شد و سیخ بر روی تخت نشست. عرق تمام صورتش را پوشانده بود. صدای جیغ همچنان در گوشهایش میپیچید. وقتی تکان خوردن موهای سرخ لیلی را در کنار خودش احساس کرد، تازه فهمید که صدای جیغ از گلوی خودش خارج میشود. ساکت شد و نفس نفس زد. در تاریکی به تختهای بقیه دانش اموزان که پرده هایی کشیده داشت، چشم دوخت. شخص دیگری بیدار نشده بود و این به این دلیل بود که الباقی از قبل میدانستند که آملیا شب جیغ خواهد کشید، پنبه ای جادویی در گوشهایشان گذاشته بودند.
لیلی اخمی کرد و به آملیا که رنگ پریدگی اش در تاریکی شب هم معلوم بود چشم دوخت. زمزمه کرد:
-این سری هم همون قبلی بود؟ میخواستن با یکیشون عروسی کنی؟
-نه. این سری می خواستن بفرستنم تویله.
-
-چیه؟
-هی...هیچی! بیخیال بخواب. فردا به ریگولوس میگیم یک فکری به حالش میکنیم. بالاخره سه تا مغز بهتر از یکیه!

در حالی که پتو رو به دور خودش میپیچید زمزمه کرد:
-فکر نکنم ما روی هم یک مغزم داشته باشیم!

سه ساعت بعد در سرسرای بزرگ

-گفتی چی چواپ دیچه بوچی؟

ریگولوس در حالی که مشتی سوسیس سرخ شده را دهانش میچاند این سوال را طبق هر روز پرسید.
آملیا از حرص سرش را بر روی میز گروه هافلپاف کوبید. صدای لیلی در گوشهایش پیچید.
-مثل هرشب دیگه ریگولوس! تو هم که هیچ وقت حواست نیست.

ریگولوس محکم بر سینه اش کوبید و شروع به سرفه کرد. وقتی مطمئن شد که راه تنفسی اش باز است به دفاع از خودش پرداخت.
-بابا میدونی من حواسم باید به چندتا چیز همزمان باشه؟ باید حواسم باشه که به اندازه کافی به خودم برسم که یک وقتی لاغر نشم. خودت میدونی که من چه قدر ضعیفم؟ بعدشم باید حواسم به تنبلهای زوپسی باشه. هر هفته به مامان نامه بنویسم و خبر بدم که من و سیر زنده ایم! باید یادم باشه که هرشب توی معجونهای هکتور چندتا پنیر کپک زده بریزم و فراموش نکنم که لیلی از اون دختر هافلپافی بدش میاد و من نباید جلوش اسمشو ببرم و اون دختر ریونکلاویی که فکر می کنم اسمش آمانداست هم از جسیکا بدش میاد...فقط مشکل اینکه یادم نمیاد جسیکا کیه! لیلی تو نمیدونی...آخ!

صدای فریاد ناشی از درد ریگولوس که مطمئنا به دلیلی برخورد یک بشقاب به سرش بود، آملیا را وادار کرد که سرش بر روی میز را به سمت چپ بگرداند. سرسرای اصلی کم کمک خالی میشد و جمعیت از سرسرای ورودی گذشته و به سمت پله ها سرازیر میشدند. عده ی کمی نیز به سمت محوطه باز قلعه، محل تشکیل کلاس جانوران شگفت انگیز می رفتند. و در این بین آملیا بارش سیل آسای جغدها را بر بالای سرشان احساس میکرد...
در ابتدای سال برای همه عجیب بود که سه نفر که کاملا با گروه هافلپاف و رنگ زردش بیگانه بودند بر سر میز آن گروه بنشیندند. و آن هم نه برای صبحانه و بلکه برای ناهار و شام و حتی برای جشنها! ولی خب...کجا بهتر از میز هافلپاف برای دو گریفیندوری و یک اصیل زاده ی سبز؟
لبخند بر روی لبانش نشست...اگر آن دو را نداشت چه میکرد؟...

-دراگون! گمشو اون طرف!

آملیا با شدت سرش را بلند کرد و به جیغ بزرگش نگاه کرد که سعی می کرد منقارش را از لیوان شیرموز ریگولوس دربیاورد. ریگولوس نیز سعی داشت با روزنامه پیام امروز لیلی بر سر جغد بکوبد. آملیا محکم بر سر رفیق بی کله اش کوبید و بعد جغدش را ازاد کرد. لیلی در حالی که می کوشید کتاب گیاه شناسی اش را از خطر خیس شدن در امان نگه دارد، زیر لب غرید:
-ریگولوس! لای اون روزنامه باید یک برگه از طرف پروفسور اسنیپ باشه! بده به من اون روزنامه رو تا کاملا همه چیز رو ناخوانا نکردی! الان!

بلک جوان بعد از کوبیدن روزنامه به میز از خشم فریاد زد:
-مرلینـــــــــــــ! بیا منو نجات بده! یکی که همیشه داره درس می خوانه و بیشتر از شیرموز من نگران روزنامه اشه، اون یکی هم هر شب خواب میبینه یک گله اسب میان میگن تو از مایی و...
-اسمشونو نیار!
-ای بابا آمل! بس کن دیگه! حالا چند نفر بهت میگن اسب. خب بگن!
-چند نفر نیستن!
-خب اره نیستن. مگه جز صد در صد بچه های گریفیندور و اسلیترین و نود و پنج درصد ریونکلاویی ها و هفتاد و سه و نیم درصد هافلپافی کس دیگه ای هم بهت میگه اسب؟ اون سری نشستیم و شمردیم دیدیم همشون با هم شدن صد و هشتاد و شش تا دانش آموز!
-البته از دویست دانش آموز هاگوارتز!

لیلی در حالی که سرش در فهرست روزنامه بود آرام زمزمه کرد:
-البته دیروز اون تازه وارده هافلپاف، گیبن هم فهمید به آملیا میگن اسب پس میشن...
-میشن صد و هشتاد و هفت تا دانش آموز! و تازه ریگولوس هم شروع کرده که با این ریگ هم میشن صد و هشتاد و هشت تا!
-ای بابا! من نمیدونم یک اسب گفتن اینقدر مهمه؟ همه به من میگن تو مخ نداری! من اهمیت میدم؟
-و تازه فقط اسب هم نمیگن! اونا واقعا فکر میکنن که من یک اسبم! یعنی منو یک ساحره به حساب نمیارن. خودشونم شوخی خرکیشونو باور کردن!

و او راست میگفت. در این چند سال که دانش آموزان شوخی شوخی به او لقب اسب را داده بودند، آملیا کم کم احساس میکرد دارند با او شبیه یک اسب رفتار میکنند! شبها به جای غذا جلوی خودش هویج میدید، سر کلاس برایش قلمهای مخصوص سم روی میز میگذاشتند، هر وقت تقاضای آب یا نوشیدنی میکرد به جای دریافت لیوان، یک ظرف آب میگرفت! گویا همگی باور کرده بودند که آملیا یک اسب است و نه یک ساحره!

-آملیا یک شیهه بکش عمو ببینه!

هاگرید این را در حالی میگفت که از کنار آن سه چوبدستی دار –بر وزن سه تفنگ دار- میگذشت و محکم بر پشت آملیا زد طوری که دخترک تمام رو در نیم رویش پخش شد و با هم دیر گردیدند یک رو و نیم!
بعد از گذشتن هاگرید،سوزان با حرص چنگالش را در کالباسش فرو برد، گویا در حالی کشتن همه اسبهای جهان به روش جومونگی بود. لیلی از آن سوی پسرک گروه که دهانش بسته شده بود، در حالی که با انگشت مقاله را راجع به بازدید وزیر از خانواده های ویزلی تحت سرپرستی وزارتخانه خط میگرفت، آهسته گفت:
-کاش فقط همین بود!

و هر سه نفر به ابر بالای سر لیلی خیره شدند...

-این گیاه، گیاه مورد علاقه ی حیواناتی شبیه خوک و الاغ و اسبــه!
-بچه ها از این به بعد برای تولد آملیا از اینا براش میگیریم!
-
-همون طوری که همتون میدونین بچه ها، اسبها چند دسته اند. اسبهای تک شاخ که از زیبایی خاصی برخوردارند...
-خب از این دسته که نیستی سوزان!
-
-و کره تسترالهای سیاهی که فقط برای اونایی که جنازه ای رو دیدن قابل مشاهده اند...
-استاد ببخشید! اینا کک و مک هم دارن رو دماغشون؟
-بعد منظورتون اینکه برای اونایی که جنازه دیدن قابل مشاهده اند، یعنی یک جورایی شبیه عزرائیلن؟ اگه این طورین آملیا از این دسته است!
-
-آملیا اصلا تو انسانی؟
-من مطمئنم که عرضه هیچ کاری رو نداره که یک ساحره بتونه بکنه!
-سماتو کجا قایم کردی؟
-هی اسب! اون سسو میدی بیاد؟
-اسب تکلیفهای معجون سازی رو نوشتی؟
-اسب برای تعطیلات میمونی؟
-اسبـــ!
-اسبــــــــ!
-اسبـــــــــــــــــــــ!

وقتی سه دانش آموز با صدای قلپ قلپ آب، از ابر بالای سر لیلی خارج شدند، تازه فهمیدند که مشکل از این حرفا رد کرده است! باید یک فکر اساسی به حالش کرد. ولی خب... اگر انها قادر به فکر کردن بودند که الان انجا نبودند. ریگولوسی موهای اشفته اش را به صورت ساحره کشی - - اشفته تر ساخت و بعد از اندکی تعمل گفت:
-به نظرم باید یک کاری کنیم که این مشکل حل بشه!
آملیا با چشمانی که از هیجان برق میزدند به ریگولوس که چون نور امیدی بود چشم دوخت و گفت:
-چی کار ریگولوس؟

بلک جوان زیر چشمی نگاهی به بونز کرد و گفت:
-خب من از کجا بدونم؟

لیلی با اخم به آملیا نگاه کرد که سرش را پشت سر هم محکم به میز هافلپاف میکوبید. باید واقعا کاری میکردند. دوستش ذره ذره داشت زیر این کلمه اسب له میشد...ذره ذره...
وقتی شما هم در سه سال تحصیلیتان به صورت جدی توسط همه اسب صدا زده شوید و به همین دلیل هیچ وقت توسط مردم جدی گرفته نشوید...واقعا کم میاورید! و به آملیا هم حق بدهید که کم بیاورد...که بخواهد از بقیه فرار کند! ولی شاید...این سری بهتر بود به جای بقیه...از مشکلش فرار میکرد! شاید بهتر بود این سری واقعا ثابت میکرد که یک ساحره با عرضه است و نه یک ... اسب!

-من یک فکری دارم!


هفته بعد شنبه، سرسرای بزرگ

-تو مطمئنی که این ایده جواب میده لیلی؟
-البته که مطمئنم! تو به من شک داری؟
-من؟ به تو؟ شک؟ ن...نه!

اما رنگ پریده آملیا چیز دیگری میگفت! دوباره سالن را برانداز کرد. میزها کنار رفته بودند و چند سکو دراز و کوتاه در سالن قرار داده شده بودند. دانش آموزان مختلف از یازده ساله های ترسیده تا هفده ساله های قلدر گرداگرد هم جمع شده بودند تا با هم مسابقات دوئلنده ی برتر را برگزار کنند. صدای پروفسور جیگر از بین جمیعت شنیده میشد...
-داوطلبین که نام نویسی کردن بیان جلو تا قرعه کشی انجام شده اعلام بشه!

و آملیایی که روحش هم خبر نداشت قرار است همچون گوشی درازی از خانواده اسبیان در گل بماند، توسط لیلی به جلو پرتاب شد!
سوزان در حالی که با تنی لرزان در صف جای میگرفت صدای پروفسور جیگر را شنید که از رودولف لسترنج می پرسید:
-دلیل شرکت در این سری مسابقات؟
-جذب ساحره ها!

نگاهی به سقف سرسرا انداخت. هدف او چه بود؟ آیا واقعا هدف او این بود که دوئلنده برتر بشود؟ و یا شاید...

-اسم؟
-آملیا سوزان بونز.
-هی تویی اس...اهم...سن؟
-سیزده سال.
-دلیل شرکت در این سری مسابقات؟
-اسب!
-چی؟
-اسب! من دیگه نمیخوام کسی فکر کنه که من یک اسبم و حالا اومدم که خودمو ثابت کنم!

آملیا مشتش را مثل سوپرمن به هوا برد. آرسینوس در زیر نقاب پوفی کشید و دخترک را از صف به قسمت داوطلبان تائید شده پرت کرد. اگر میخواست آملیا را تائید کند، کلا کسی برای تائید نمیماند. با تاسف به برگه اسامی نگاه کرد...
نقل قول:
هکتور گرنجر ---> تست معجون برترین دوئلنده
ورور اره ----> تست گیاه جدیدش، گوگولی مگولی
هاگراسفنجی ----> غذا (گوشنمه!)
مورگانا لی فای ----> کشتن تمام جادوگرها. هرچی بیشتر بهتر!

آرسینوس با خود گفت آملیا واقعا خیلی هم عجیب نبود! برگه را برداشت و از آخر به پایین قرعه انداخت و مرحله اول مسابقات را شروع کرد...

-آملیا سوزان بونز vs مرلین کبیر!
-چیــــــــــــــــــــــــ؟

آملیا در حالی که سعی داشت دهانش را از کف سالن جمع کند توسط جمعیت در رینگ مسابقه پرتاب شد! و مرلین نیز آن ور خوشحال پا بر روی سکو گذاشت. گویا معجون پیرشوندگی هکتور را مصرف کرده بود که انقدر جوان و پر انرژی شده بود.
دخترک که دیگر واقعا با یک صفحه گچی و چند کک و مک رویش فرقی نداشت من من کرد. به سمت لیلی برگشت و از آن نگاهای "بذار بیام پایین تا بکشمت" به وی انداخت! به سمت مرلین که نیاز به چوبدستی هم نداشت برگشت و ارام زمزمه کرد:
-به ما که رسید وا رسید؟
-وایستیـــــــــــــــــــد!

صدای عربده ای از آخر سرسرا به گوش رسید و بعد از چند ثانیه جوجه ای ریگولوس نام خود را به سکو رساند و به زور خود را بالا کشاند.

-چشم حسود کور بشه ایشالله! برو دختر! برو بخورش! برو به همه ثابت کن که یک ادمی و نه یک اسب!

ریگولوس در حالی که دود اسفند را تا ته حلق آملیا و مرلین فرو میکرد این را گفته و از صحنه خارج شد.

چوبدستی اش را لمس کرد...اینجا پایین کار بود. با زیرنگاهی به طرفین خنده های زیرزیرکی و اسب گفتنهایشان را میشنید. به قول لیلی اگر در این مسابقات میبرد...همه چیز تمام میشد! تمام بدبختی هایش...
با اینکه میخواست از دست مرلین فرار کرده و جیم بزند ولی همچنان قرص و محکم جلویش ایستاده بود. آب دهانش را قورت داد. او الان نمیتوانست از مرلین فرار کند...چون در حال حاضر داشت از اسب گفتن ها و نادیده شدن های دیگران فرار میکرد.
و اگر این قضیه به خوبی و خوشی به پایان میرسید و میتوانست مرلین را شکست دهد شاید دیگر نیازی به تحمل اسب اسب گفتنهای بقیه نبود! دیگر نیازی به فرار نبود! دیگری نیازی به کابوس نبود. و پنبه هایی که هم خوابگاهیش مجبور به استفاده از آنها باشند...
شاید از آن به بعد بقیه از اون نیز حساب میبردند و یک ساحره حسابش میکردند. شاید... فرجی می شد!
آرسینوس با ارامش چوبدستی اش را بالا برد.

-هیچ قانونی وجود نداره! فقط حریفو از رینگ بندازید بیرون و همو نکشید. با صدای انفجار...

اینجا آخر کار بود...

-سه...

و حالا فقط او بود و خودش و چوبدستی اش...

-دو...

و اسبی که باید از زندگی اش به بیرون پرتاب میشد!

-یک! بوم!

آملیا چوبدستی اش را بالا برد. مرلین لبخند شومی زد و...

پایان فلش بک

-قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اشم رسید تا چشتون در بیاد!
کراب:
هکتور:
لرد: خب بقیه اش چی شد؟

آملیا با حالت نگاهی به لرد انداخت.

-بقیه چی ارباب؟
-بقیه داستان!
-اهان...خب تهش بازه!
-
-یعنی تو نمیتونی یک چیزی بنویسی که سر و ته مشخص داشته باشه؟

آملیا که دیگر از دوئلش فارغ شده بود، نیشخندی زد و گفت:
-جون تو نمیشه هکتور!
-اسب! کجایی؟ بیا دیگه چند ساعته من و لیلی رو پشت این در کاشتی! چی کار میکنی؟ یک رول داری میخوانیا!

صدای ریگولوس از در آخر سالن به گوش میرسید. سوزان لبخندش گشادتر شد. تقریبا داشت از صورتش بیرون میزد. با یک حرکت از روی جایگاه جلوی داوران پایین پرید. به سه داور نگاهی انداخت و گفت:
-خب پس! من و ریگولوس منتظر نتیجه می مونیم!

کراب که دیگر از شدت حرف نزدن داشت خفه میشد، بلند شده و فریاد زد:
-بـــــــرو! برو فقط برو!

آملیا نیز خوش خوشان به سمت در رفت...

-ارباب! پس بهم صفت وراجو میدین؟

کراب که دیگر به صورت خودش چنگ می انداخت زجه زد:
-بــــــــــــرو جون هرکی دوست داری!
-باشه بابا اروم!

و دوباره خوش خوشان به سمت در رفت...

-ارباب! میگم نظرتون چیه که دفعه بعد با جیمزتدیا یا ویولت دوئل کنم؟
-کروشیـــــو!

کراب طلسم شکنجه ای به پشت سر دخترک پرتاب کرد که بلکه دیگر گورش را گم و گور کند. و آملیا خوش خوشان به سمت در رفت...

-ارباب! ببخشید. میبخشید؟

این سری خیلی جدی ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد. هنوز ته رنگی از آن نیشخند بر روی لبانش بودند ولی چشمانش دیگر بیخیال نمیزدند. کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-ارباب قول میدم جبران کنم!

لرد با تاسف نگاهی به مرگخوار جوانش انداخت. دقیقا مثل یک کودک هشت ساله میماند که به پدرش قول میداد در ازای یک ابنبات فردا در املایش بیست بگیرد...ولی خب ببخش لرد که ابنبات نبود!

-نخیر نمی بخشیم! حالا هم برو تا معجونهای هکتور را در حلقت نریختیم!
-اسبـــــــــــــــــــ!

نگاهی به اربابش کرد...شاید الان نبخشیده بود ولی...یک روزی که میبخشید!

-اومدم ریگول ژیگول!

دوباره نیشخند زد و این سری واقعا رفت...
اخرین ردی که از ان وراج متحرک ماند سایه خودش و دو دوستش بود که دستانشان را دور گردن یک دیگر انداخته بودند و به احتمال زیاد به سمت بستنی فروشی آن طرف خیابان میرفتند!
هکتور مطمئن بود که آملیا در آن دوئل نبرده است و شواهد اسب ماندن او کاملا واضح بود! ولی...چیزی که آملیا برده بود خیلی خیلی بزرگتر از این حرفا بود!
او یاد گرفته بود گاهی بهتر از مشکلات فرار کند و با کله به سمت کسانی برود که بتواند همیشه به آنها اعتماد کند... همیشه لازم نیست با مشکلاتتان رو در رو شوید.
بهتر است گاهی اوقات قالشان بگذارید و بروید بستنی بخورید!
کی به کی است؟! بعضی وقتها باید بیخیال باشید. مگر چه قدر وقت هست؟
فوق فوقش...ده ثانیه؟


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۵ ۲۱:۴۲:۳۲
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۵ ۲۲:۱۱:۴۴

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴
#35
اینجانب آمپول سوزن پونز -ا.س.ب - درخواست دوئل با ریگ لوس سیاه سوخته را دارم.
مهلت دوئل رو هم دو هفته مد نظر داریم.
با تشکر!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۴
#36
-این معجون لرد چاق باد، تقدیم به شما ارباب لودو!
-ام...ممنون هکتور! :افکت صدایی خالی کردن معجون هکتور در باغچه:
-ارباب شما هم میگید که قد من کوتاهه؟
-البته فلیت! تو قد کوتاه و به احتمال زیاد ناقصی! این خیلی هم بده که یعنی خوبه!
-ارباب به نظرتون میزان دودی بودن دودم خوبه؟
-عالیه سوروس!
-وینکی جن خانگی خو...
-بد بود!
-آرررررره!
-اما مگه قرار نبود امتحان بدید؟

همه با شنیدن این صدا با چرخش سرشان به صورت 360 به دنبال منبع صدا گشتند. و البته منبع صدا کسی نبود جز...

-بله کاربر مهمان هستم! و میگم مگه قرار نبود برای انتخاب ارباب جدید امتحان برگزار بشه؟

مرگخواران نگاهی به چند پست قبلی انداختند و به یاد اوردند که قرار بود برای انتخاب لرد اینده کوایزی برگزار کرده و رتبه هایشان بیاید، انتخاب رشته کنند بروند دانشگاه چلغوزاباد شبانه پول بدهد بخوانند و بعد بیایند متروی لندن دکتری بگیرند و بروند خاستگاری و بگویند اقا داماد دکتر است و پراید پاک جارو سوار می شود و مهریه رو بگذارند نیم کیلو پسته و بعد هم اسم بچه سوم رو سوروس بگذارند برای اینکه سوروس ترسو ترین مرد زندگیشان بوده! بعد از اینکه هری دستی به زخمش کشید و رولینگ گفت که هفده سال است زخمش درد نگرفته، همه با لرزش ناگهانی به زمان حال برگشتند!

-اره راست میگه!
-قرار بود یک امتحان برگزار کنیم!

آگستوس نگاهی به دستش که درون دست لودو بود کرد و سپس با فریاد گفت:
-برو عقب آمو!

و ساطورش را بیرون کشیده به سمت لودو حمله برد. ملت مرگخوار که اهمیتی به کشته شدن لودو نمی دادند حلقه ای تشکیل دادند.

-خب...بیاید امتحان بدیم!
-همین طوری؟
-اره دیگه. همین طوری. هرکسی اره اش تیز تر بود لرده! عاااااااااا!
-وینکی مخالف اره بود!
-اصلا هرکی منوش قوی تر بود اربابه!
-سوروس فکر نمی کنم که این روش مناسبی...
-بیست امتیاز از گریفیندور کم میشه. چیزی میگفتی ارسینوس؟
-

آملیا از سر ناامیدی نگاهی به بالای سرش کرد و پیام لاکرتیا را در چت باکس دید.

نقل قول:
لاکریتا بلک: به نظر من اسم سایت رو باید بذاریم تیزهوشان.


بله همین پیامو. لامپی بالای سر دخترک درخشید. البته از نوع کم مصرفشان! با خوشحالی دست مشت شده اش را بر کف آن یکی دستش کوبید و فریاد زد:
-بیایید امتحان ورودی بدیم!
-هان؟
-امتحان ورودی بدیم! مثل این مدارس تیزهوشان مشنگی! چندسری امتحان و مسابقه می ذاریم و هرکسی که برد به عنوان لرد انتخاب میشه! مثلا می تونیم مرحله اول را تستی بذاریم برای هوش فرد. بالاخره لرد باید باهوش باشه!
-فکر هوشمندانیه...فقط یک مشکل داره...

همه به سمت دراکو برگشتند. پسرک رنگ پریده من و منی کرد و گفت:
-کی سوالا رو طرح کنه؟


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۱ ۱۷:۲۷:۱۲

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خبرگزاري سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ چهارشنبه ۸ مهر ۱۳۹۴
#37
این یک اعتراض است!


طبق مطلبی که همگان اطلاع دارند دیروز در ساختمان سازمان ملل در نیویورک سران مقدار زیادی کشور مشنگی به صحبتهای خسته کننده و تکراری خود پرداختند!
ولی نکته جالب توجه در رابطه با این نشستِ به ظاهر بی اهمیت، حضور لودو بگمن در این نشست بود. وی که به تازگی به سمت لرد مرگخواران جهان رسیده است، خود را در این جلسه حاضر نمود. وی بعد از صحبتهای پربارش دلیل شرکت در این جلسه را رساندن صدایش به ملت ماگل دانست.

لودو بگمن در صبح روز بیست و هشت ستامبر در نیویورک و ساختمان سازمان ملل حضور یافت. در ابتدا ورود، مقداری مشکلات برای راه دادن او به داخل سالن وجود داشت که با کشته شدن ده تن از نگهبانان این مشکل حل شد. وی با رودولف لسترنج، دست چپ خودش، به درون سالن رفته و بعد از پرتاب کردن چکمه، رئیس جمهور روسیه، به کنار پشت میکروفون رفته و سخنرانی یک ساعته ای ارائه کرد.
در زیر چکیده از صحبتهای وی را می خوانیم.

-ما امروز اینجا جمع شده ایم تا لرد شدن خود را به جهان مشنگان نیز اعلام کنیم. تا قبل از ما شخصی کچل و بدون دماغ لرد تاریکی بود و بعد از سالیان طولانی مرگخواران برآن شدند که شخصی جدید و بیرحم تر را برای خود انتخاب کنند.

وی در حالی که سعی میکرد به دلیل شکم گنده اش میکروفون را به خود نزدیکتر کند، ادامه داد:
-لرد قبلی اولین، بی کفایت ترین و سفیدترین لرد تمام دوران به شمار می رفت. وی نه اقتدار داشت و نه عظمت. شخصی که دفترچه خاطرات، تاج سر، گربند بند، حیوان خانگی، لیوان طلایی و انگشترش برای مهمترین چیزهای زندگی وی هستند یک دختر بچه است نه یک لرد تاریکی. شخصی که جانش به جان یک پسر نوجوان بند است یک دختر بچه است نه یک لرد تاریکی! او حتی بویی از لرد داخل کتاب نیز نبرده! او چشمان قرمزی ندارد ولی چشمان ما قرمز است. او یک دختربچه ی بی دماغ نورافکن بیش نبوده، ولی ما یک لرد چاق و ریشو و بیرحم هستیم.

او زمانی که دیگر از جادو برای انتقال صدایش استفاده می کرد، اضافه کرد:
-او نمی توانست سیاهی مرگخواران را شکوفا کند. مرگخواران وی عده ای سوسول شده بودند! عده ای جوجه ی کراوات زده ی حیوان پرست! نه یکسری ادم کش بی رحم. ما در اینده به شما تاریکی و شومی واقعی را نشان خواهیم داد.

وی این چنین به صحبتهایش پایان بخشید:
-این است قدرت مرگخوارانِ مرگخوار!

پس از گفتن این سخن رودولف لسترنج از خود بیخود شد و قمه های خود را بیرون کشیده به طرفین پرتاب کرد. این کار وی باعث قتل شصت و یک نفر از سران کشورهای مختلف شد. دو مرگخوار زمانی که نگهبانان به آنها حمله می بردند به خانه ریدل آپارات کردند.

تاریخ دقیق مصاحبه بعدی اقای بگمن هنوز مشخص نیست. باید منتظر بمانیم و شومی تازه ی مرگخواران را به چشمان خود ببینیم! آیا جامعه جادوگری دوباره نیازی به پسری برای زنده ماندن دارد؟


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴
#38
ارباب!
اومدم درخواست نقد دوئلمو بدم!
نه شوخی بود!
برای ایشون اومدم.
ارباب! طنزش خیلی بده ارباب؟ کل استعداد طنزم کور شد رفت پی کارش! ارباب این روزا فقط باید روضه بنویسم ارباب! ارباب اشکلاتشو بگید برم درستشون کنم.
دستتونم درد نکنه.


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۹:۴۱ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴
#39
همه چیز به هم ریخته بود! البته کلمه بهم ریخته کفایت نمی کرد چون در حقیقت خانه ریدل همیشه پر از بهم ریختگی بود! ولی این سری شاید بهتر است بگوییم همه چیز به توان دو بهم ریخته بود!

معجون سازهایی که به کل کل ساده راضی نبودند و به سمت پاتیل پرتاب می کردند. زن و شوهر طلاق گرفته ای که موهای بلند یک دیگر را می کشیدند، اره کشی که نزدیک بود مسلسل کشی را بکشد و مسلسل کشی که نزدیک بود اره کشی را بخورد! سوروسی و وندلینی که سعی داشتند منوی مدیریتشان را در حلق یک دیگر فرو کنند و در این میان ریگولوسی که سعی در زدن جیب مردم داشت!

آملیا سوزان بونز با حالت به همگان خیره شده بود. بعد از گذشتن سه دقیقه که دیگر آخر سر یک ساطور از کنار گوشش گذشت و به دیوار پشتش برخورد کرد، صبرش را از دست داد و فریاد زد:
-من یک سوال دارم!

ورونیکا در حالی که سومین مسلسل وینکی را اره می کرد، با صدای بلند پاسخ داد:
-شکلک منو کپی نکن!عاااااااااا!

آملیا چپ چپی نثار ورونیکا کرد و این بار با انتخاب شکلک دیگری فریاد زد:
-من یک سوال دارم!

سیوروس که از اتش وندلین جاخالی داده بود، منوی مدیریتش را با شدت بر سر دخترک کوبید و گفت:
-شکلک منو بذار سرجاش!

آملیا تا خواست به حالت پوکر فیس در بیاید، ریگولوس از ته سالن در حالی که یک دستش در جیب آرسینوس و دیگری در جیب وینکی بود -مگه اصلا وینکی جیب داشت؟!-، جیغ کشید:
-پوکر فیس برای منه تقلیدکار!

آملیا پوکر فیس نیز نشد. او این سری دیوونه شد! جامه درید و سر به بیابان گذاشت. بله از پشت صحنه اشاره می کنن که شئونات آسلامی به خطر افتاد. پس بیخیال اون تیکه قبل!
آملیا پوکر فیس نیز نشد. او این سری دیوونه شد! هیچ شکلکی را انتخاب ننموده فقط فریاد زد:
-من یک سوال دارم!

ملت جادوگر و ساحره به سمت تازه وارد گروه برگشتند و به او نگاه کردند. این همه توجه به شخصی غیر از لرد معمولا سوژه ای یک بار اتفاق می افتاد و برای کسی که هنوز دو سوژه هم به عنوان مرگخوار به پایان نرسانده بود، سکته کردن مسئله عادی بود!

ولی آملیا نمی توانست سکته کند. نه حالا! او مدت زیادی منتظر این لحظه بود! پس برای همین با ارامش گفت:
-مگه اصل سوژه این نبود که مورگانا به وسیله یکی از معجونهای هکتور بچه شده؟

همه به مورگانا نگاهی انداختند و با سر تائید کردند.
آملیا با همان حالت قبلی ادامه داد:
-و مگه ارباب در دو پست نیومد و سوژه رو کاملا عوض کرد؟
-درسته.
-مگه قرار نبود هر روز یکی لرد بشه؟
-درسته!
-پس شما دارید چه غلطی می کنید الان بوقیا؟!

و این سری همه با هم دست جمعی، در حرکتی خودجوش پوکر فیس شدند. و چون منو داران نیز در میان جمعیت بودند، ریگولوس جرئت داد و بیداد نداشت.

نیم ساعت بعد

-خب فکر کنم پوکر شدن بسه؟
-اره بابا. نیم ساعت حرف نزدم می فهمی یعنی چی؟
-حالا میشه ویبره برم؟
-زیر سایه ارباب جدید ویبره برو هکتور.

همه کله هایشان را به سمت گوینده جمله چرخاندند که کسی نبود جز مرلین!

-اوهو مرلین! تو و لردیت؟ چه حرفا!
-اون وقت شب تا صبحم آیه می دی و می زنی تو سر و کلمون اره؟
-حالا که فعلا من لردم!

مورگانا با لجاجت پرسید:
-و میشه بگی دلیلت چیه؟
-من پیامبر شما هستم. من باید اولین لرد بشم!
-خب منم پیغمبره ام!
-ولی من هولوگرام دارم.
-بله؟
-هولوگرام.

و روی ردایش را نشان داد.-برای اشخاصی که الان پروفایل مرلین صغیر را در دسترس ندارند در درجه اول متاسفم و در درجه دوم عکسش ایناش! -

وینکی بعد از مشاهده تصویر به سمت مرلین برگشت و گفت:
-هولوگرام چه بود؟ آیا وینکی توانست هولوگرام مرلین را با مسلسل سوراخ سوراخ کند؟

مرلین کمی تفکر کرد و پاسخ داد:
-هولوگرام همان برچسبهای امنیتی می باشند. آنها سه بعدی با طرحهای جالب و زیبا هستند. گاها البته هولوگرامهای دوبعدی هم ساخته می شود. هولوگرام با تکنولوژی لیزر ساخته می شوند و مهمترین ویژگی آنها که باعث می شود مطمئن ترین وسیله امنیتی باشند این است که پس از ساخت یکی از آنها در جای جای دنیا مورد دیگری یافت نمی شود.

و ملت مرگخوار دوباره برای چند دقیقه به حالت پوکر فیس در آمدند. عده ای هارد دیسکشان سوخت و پنج تن نیز ری استارت شدند. وینکی با مسلسلش چند بار به سقف شکلیک کرد و جیغ کشید:
-وینکی ندانست برچسب و سه بعدی و جالب و گاها و تکنولوژی و لیزر و جای جای دنیا چه بود! وینکی فقط دانست که مسلسل چه بود. وینکی جواب سوالش را نگرفت! آیا وینکی توانست هولوگرام مرلین را با مسلسل سوراخ سوراخ کند یا باید خود مرلین را سوراخ سوراخ کند؟

مرلین برای اینکه پست بیشتر از این طولانی نشود، با وردی وینکی را تا چند پست بعد ساکت کرد و در حالتی که از بسیار بعید بود، ادامه داد:
-من پیرم. ذلیلم و هر لحظه ممکنه بمیرم! به من بینوا رحم کنید و بذارید لرد بشم.

آملیا مطمئن بود که اگر بحث لردیت به میان نبود، مرلین هیچ وقت چنین حرفی نمی زد! سیوروس برای اینکه زودتر این پیر ذلیلِ بینوا را ساکت کند، گفت:
-خب کیا راضین که مرلین فقط یکــ روز لرد بشه؟

نود و نه درصد برای اینکه زودتر به کارهای نداشته شان برسند، دستشان را بالا بردند. مورگانا در حالی که زیر لب غرغر می کرد از کادر خارج شد. ولی در لحظه آخر به سمت آملیا برگشت و گفت:
-همه این گورا از آتیش تو بلند میشه!
-من چرا؟

مورگانا انگشت اشاره اش را به طور تهدید آمیزی به سمت مرلین گرفت و گفت:
-و تو هم فکر نکن من می ذارم روزی که لردی آب خوش از گلویت پایین بره!

و بالاخره از کادر خارج شد و مرلین با افکت به سمت مرگخواران برگشت و گفت:
-خب فرزندان! لی فای را فراموش کنید. بیایید به کارهایمان برسیم!

آملیا به سمت لرد برگشت و با دیدن او که همچنان خوابیده است در دل گفت:
-مطمئنم جای ارباب الان خیلی راحت تر از جای ماست! این سری نه مرلین به خیر می کنه و نه مورگانا! فقط خدا به خیر کنه!

و بالاخره سکته ای که قرار بود چندین پاراگراف بالاتر بکند را اینجا کرد!


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۹ ۱۱:۱۵:۴۳
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۹ ۱۱:۳۲:۵۳
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۹ ۱۷:۳۲:۲۰

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴
#40
لیلی لونایمان.


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.