هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳

تد ریموس لوپین!

به خاطر هر پستی که می‌زنه و محشره حقیقتاً!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳

لینی وارنر!

به خاطر نظارت واقعاً بی‌نظیرش توی تالار خصوصی ریونکلاو!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: رفــرانـدوم های نشریــه!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۳

لن، دقیقاً دیه چیو نظر بدیم؟! اون بالا نظرسنجیه، نظرمونو دادیم دیه!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۹:۱۶ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳

عامو! جماعت ِ مدیرا ! سام!

یکی بره تو پروفایل من اون دسترسی بلیت‌ها رو از من بگیره. واس من هنو پیام‌شخصی آگهی بلیتا میاد و می‌تونم برم بلیتا رو ببینم و انگولکشون کنم [ فک کنم! ]

تا دیشب فک می‌کردم فقط پیام شخصی میاد که نخونده پاک می‌کردم، بعد کاشف به عمل اومد که نخیر، بلیتای خلق‌الله رو هم می‌تونم ببینم.

بیاید این دسترسی‌های منو بگیرید. دمتون!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۸:۰۹ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳
فلش خیلی بک!

- ایواااان! ایواااان! یه پَس ِ کلّه برامون بیاریــــــــد!

لُرد که درب و داغون و ترکیده و آش و لاش برگشته بود خونه‌ی ریدل، در به در در جستجوی در.. همم.. نه! ینی دربه‌در دنبال ِ یه کلّه می‌گش که بره پشتش ساکن شه تا یه جسم دیه با استفاده از اون باقی‌مونده‌های گوشت ِ ایوان و استخون ِ باباش و سطل خون ِ عله، بسازه.

ایوان همونطور که جمجمه‌شو گذاشته بود جلوی لُرد، بدو بدو رف تا مقدمّات ِ جسم ِ جدیدو فراهم کنه. و در این اثنا، باس حواسش به فرمایشات اربابش هم می‌بود طبعاً و جوابشو می‌داد.

- ما با این همه عظمتمون نمی‌فهمیم..
- دور از آخ! این در که اونور بود قبلاً! دور از جون ارباب! چپ! چپ! آخ! بدن ِ ابله!

یه ور ِ جمجمه‌ی ایوان سعی داش بدن ِ کورشو راهنمایی کُنه و یه ورش، شده بود صورت ِ لُردک.
- ما نمی‌فهمیم که چطوری این بچه‌پاتر ضد آوادا شده واس ما! این برای ابهت ما به شدّت مضرّه ایوان!
- چیزی.. آخ! ارباب به ابهت همایونی لطمه نمی‌زنـ.. آخ‌باب! الــــــــا! برو از روی اون زوپس خون ِ عله رو جمع کن بیار!

چون احساس کرد داره برای لُرد سؤال پیش میاد و لُرد خوشش نمیاد براش سؤال پیش بیاد چون خیلی گولاخه و چه معنی داره چیزی براش سؤال پیش بیاره، همونطور که در به در ِ یه پاتیل بود، توضیح داد:
- پیش پاتون اوخ! شورای مدیران آخ! سایتو انداختن روی یه سی‌ام‌اس دیه ارباب. بعد عله آی! خعلی جلوشون واسّاد و تهش.. اوی! خونش پاشید رو زوپس ولی.. آخ! زوپس به هیشکی وفا نکرده ارباب.

و دوباره در طلب ِ تام، صداشو انداخ رو سرش بدون توجه به لُرد که سخت توی فکر بود و تره هم برای سی‌ام‌اس و زوپس و خون عله خورد نمی‌کرد، یکی از دنده‌های تام رو شکست و باز هم لُرد حواسش پرت نشد.

- بی‌انصاف! بدن آدم باس دویست و شیش‌تا استخون داشته باشه!
- ما نباید بذاریم این پاترا توی جامعه بگردن.
- غصه نداره بابای ارباب. منو که می‌بینی یه جمجمه و ده تا استخون ِ ناقابل دیگه برام مونده. ببین! خوشحال نیستم! ولی ناراحتم نیستم!
- ممکنه کسی به ذهنش برسه که این خاصیت پاترها رو توی جامعه پخش کُنه!
- تو از اولش ناقص بودی، بی‌مقدار. من پدر اربابم خیر سرم!
- باید روش مطالعه بشه. باید یه ژنش رو تغییر بدیم و دوباره ولش کنیم توی جامعه.
- ای بابا حالا یه استخون ِ دنده ازت کندیما!
- سکـــــــــــــــــــــــوت!

و البته لُرد خعلی دلش می‌خواس یه هم تهش بزنه ولی دیه ضایع بود و مثلاً لُردی گفتن، شخصیت‌پردازی‌ای گفتن، مخوفیتی و وقار و نجابتی گفتن!

- ایوان. درست کردن جسم رو به یکی دیگه بسپرید. ما چند تا متخصص ژنتیک می‌خوایم و.. یه جیمز سیریوس پاتر!

پایان فلش خیلی بک!

-_____________________________-


دیباچه‌ی نگارنده [ ] :
الان مرگخوارا و صاب انستیتویی‌ها، توأمان دنبال جیمزن تا روش آزمایش کنن. مرگخوارا می‌خوان ژن‌هاش رو تغییر بدن، اون یکی‌ها می‌خوان ژن‌هاش رو تکثیر کنن!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳

تــــــــــق!! تــــــــــــق!! تـــــــــــــــق!! [ افکت صدایی با مُشت کوبیدن به در ِ اتاق وزیر و به فنا رفتن ِ هرچی زده بود! ]

- داداااا ! بیو در وا کُن مویوم! ینی منم! ینی بیو وا کُن این لامصّبو!

ها ؟! چیه؟! بد نیگا می‌کنین؟! به ریخت ِ این آواتار من نیگا کنین، اصن بش می‌خوره بلت باشه ناز و عشوه بیاد؟! چی فک کردین واقعاً در مورد این بدبخ؟! چه انتظاری داشتین ازش؟! چرو توقع بی‌جا؟ چرو شخصیت‌پردازی نامناسب؟! چرو فشار روانی به جوانان وطن؟! مسئولین حقوق بشر چرو کپیدن خو؟! لامصّبا دختره زده خواهره یارو رو ناکار کرده! شخصیت دیه‌ای نبود بره دلشو بدزده آخه؟!

هووف.. خلاصه حالا.. مورفین همونطور که از کثرت ِ فحش‌های ارسالی به فرد ِ در زننده، این شکلی شده بود، مث یه مـــَــرد! مث یه وزیر مردُمـــــــی! می‌ره خودش درو وا می‌کنه و با ویولت ِ طور مواجه می‌شه!

- سام‌علیک داش!
-
- همم.. آها نه.. شرمنده اخلاق ِ معتادی‌ت، آها.. همچی.. سام‌علیک داااش!
-
- دیه چته!؟ هــــــا.. سام‌علیک هم نه؟ سام رواله؟ سام هم نه؟.. چی بگم آخه من؟!

و مورفین همچنان به شکل ِ عجیبی، طور به ویولت می‌نگریست!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳

از همین ابتدای پست ای‌طو عرض کنم خدمتتون که به عنوان جادوکار این مرز و بوم، هرطوری که رول بینیویسم [ دقیقاً بی‌نی‌وی‌سم! ] درسته و ایراد نداره و رول خودمه و دلم می‌خواد و به هیشکی هم ربطی نداره و زورم زیاده و گولاخم و می‌تونم و همینه که هـــَــه!

پی‌نوشت: عزیزان با تاریخ عضویت زیر ِ سه سال، با چشمان ِ بسته و سایرین با چشمان ِ نیمه‌بسته مطالب ذیل را مطالعه بفرمایند.

با تچکر

روابط عمومی حفظ آبروی جادوکاران
-______________________-


سوروس بالاخره مغزش رو به کار انداخ و طبعاً می‌دونین باس یه مغزی داشته باشه که بتونه اووووون همه سال لُردو اسگل کنه که من مرگخوارم بعد تهش گندش در بیاد که تموم مدّت تو کف ِ زن ِ مردُم بوده مردک ِ ایکبیری ِ بی‌حیای منافی عفّت عمومی ِ کله‌چرب ِ ... جیــــــمز! بیا اینو بخووور!

هممم.. چی می‌گفتیم؟

- خب.. باید یه فکری برای این مغازه بکنم. بذ ببینیم خاصیت روغن موی من چیه.. پیـــف!! چه بویی می‌ده لامصّب! چه تبلیغی کنم براشون؟ اکثریت جامعه‌ی مدنی رو مرگخوارا تشکیل می‌دن..

اینجا وژدان ِ بیدار و آگاهش ازش پرسید جون ِ داداش، فرق بین جامعه‌ی مدنی و غیر مدنی چیه؟!

و چون نگارنده هم نمی‌دونه فرقشون چیه و صرفاً از لفظش خوشش میاد ( ) گفتگوی بین سوروس و وُژدانش رو به چشمان ِ بیدار مرلین سپردیم و در ذهن ِ سوروس، این بحث دنبال شد که اگه تبلیغ ِ زیر به گوش-چشم ِ لرد می‌رسید:

چگونه از بی‌دماغی ِ خود خوشحال شوید!


چی می‌شــــــــــُـــــــــــــــد!!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳

با هر قدمی که به در ِ کذایی نزدیک می‌شدند، قلبش تندتر و تندتر، خود را به قفسه‌ی سینه‌ش می‌کوبید. گُرگ درونش، می‌غرّید و از خشم و وحشت، به خود می‌پیچید. غریزه‌ی حیوانی‌ش، چیزی را بو می‌کشید.. نزدیک شدن به جیمز.. نزدیک شدن به نجات دادن ِ جیمز!..

و کلاوس؟ دست عرق‌کرده‌ش را دور روبان ِ آبی‌رنگ خواهرش مُشت کرده بود. آخرین چیزی که از خواهرش در دست داشت. آخرین تکه‌ی روحش که هنوز در دنیای فانی بود. روبان به طرزی عجیب، مانند قلبی تپنده، نبض داشت. ضعیف و نامحسوس، ولی نبض داشت و حرارتش را می‌شد حس کرد.

نفهمیدند، هیچ‌کدامشان نفهمیدند فاج چطور در ِ سنگی و سرد اتاق کوچک ِ انتهای راهرو را باز کرد. نفهمیدند چطور از آن در گذشتند و چطور وارد سرزمین جاودانگی شدند و چطور..

- نــــــــــــــه!!

رون ویزلی فریاد کشید، ولی دیگر دیر شده بود! وزیر مکّار سحر و جادو، شتابان از در رد شد و در سنگی را به سادگی، روی صورت محفلی‌های ناباور بست!

لحظه‌ای سکوت برقرار شد. همه مبهوت مانده بودند.. فاج.. آلیستر.. کلاوس.. تدی.. و..

- جیمز!!
_____________________


بانوی اسلیترینی، بی آنکه نشانی از اعتماد به نفس و تکبّر معمولش مانده باشد، هراسان پشت ویولت کِز کرده و به گنجشک ِ کوچک، اما هیجان‌زده‌ی او چشم دوخته بود. گنجشکی کاملاً معمولی، و کاملاً شبیه به سازنده‌ش. کوچک، عادی، پر سر و صدا ! ولی به وضوح مشخص بود که از پس انبوه دیوانه‌سازها بر نمی‌آید.. آیلین به عمرش این همه دیوانه‌ساز یک جا ندیده بود!

گرچه، حیرت ِ اصلی ِ او، از این نبود:
- چرا داری ازم دفاع می‌کنی؟!

عادت نداشت. به این که کسی از او حمایت کند، عادت نداشت. آن هم یک دشمن.

ویولت خندید. همانطور که چوبدستی در دست، سپرمدافع کوچکش را به این سو و آن سو می‌فرستاد، خندید:
- چون کَس ِ دیگه‌ای نیست که ازت دفاع کنه آبجی. نگران نباش، یکی طلبم! بعداً از خجالت هم در میایم!

برگشت تا به او بخندد که ناگهان متوجه شد دیوانه‌سازها از عقب دارند به آیلین نزدیک می‌شوند. نگاهش هراسناک، چرخید و سپرمدافعش را پیش رویش، درگیر گروهی دیگر دید.

لحظه‌های سخت و تصمیم‌هایی که در آنها می‌گیریم، هویت ما را شکل می‌دهند!..
.
.
.
بالای سرش زانو زده بود. در چشمان تیره‌ش، اثری از زندگی یا درخشش امید دیده نمی‌شد. و در چشمان ِ تیره‌ی خودش هم، اثری از اشک..

با صدایی که به زحمت عاری از لرزش نگهش داشته بود تا وقار همیشگی‌ش، لکه‌دار نشود، زمزمه کرد:
- یکی طلبته و پرنس‌ها، هرگز زیر دِین کسی نموندن! برت می‌گردونم! به هر قیمتی که شُده و گرچه بدون ِ روح، ولی برِت می‌گردونم!..



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۳

نور مهتاب روی صورت داداش کوچولوش افتاده بود. ویولت آروم خم شد و عینکش رو برداشت. کتاب رو هم از دستاش بیرون کشید. لبخند محوی روی صورت ِ بودلر ارشد نشست. داداش کوچولوی کرم ِ کتاب! با اون حرف زدن رسمی و مؤدبانه و قلمبه سلمبه‌ش. نصف بیشتر وقتا ویولت به خودش حتی زحمت نمی‌داد تا آخر جمله‌ش رو بشنوه!

پتوی خاکستری رو کشید روش تا سرما نخوره. کمر صاف کرد و با دقت همه‌جا رو از نظر گذروند. خیله خب.. همه‌چی توی اتاق رو به راه بود.

در رو که آروم پشت سرش بست، با آلیس رخ به رخ شد. دوست مونقره‌ای‌ش، دست به سینه جلوی در اتاق ِ کلاوس، تکیه‌شو داده بود به دیوار. ویولت نگاش کرد و توی صورتش اثری از خوشحالی نبود. نگرانی توی چشم‌های روشن ِ دوستش موج می‌زد:
- این انصاف نیست ویو!

ویولت شانه‌ای بالا انداخت. خسته بود. نمی‌خواست به کسی چیزی توضیح بده. از توضیح دادن برای هرکسی خسته بود. از توضیح دادن برای هرکسی، متنفر بود! از این بحث ِ همیشگی‌ش با آلیس هم خسته بود.

به سمت اتاق مشترکشون حرکت کرد و آلیس هم دنبالش. تُند تُند حرف می‌زد:
- مثل یه مادر تر و خشکش می‌کنی. بیشتر از این که خواهرش باشی، جای مادرشی! در مورد همه همینطوری هستی. انقدر مراقب ِ این و اونی که یادت می‌ره مراقب خودت باشی! اگه اتفاقی برات بیفته..

ویولت یه لحظه واساد و آلیس خورد بهش. چرا آلیس اینطوری می‌کرد؟! چرا هردفعه این بحثو پیش می‌کشید؟! چرا اونو به حال خودش نمی‌ذاشت؟! چرا ازش توضیح می‌خواست به خاطر هر انتخابش؟! رفاقت ِ لعنتی این نیست که برای این و اون توضیح بدی دلیل ِ انتخاب‌هات رو! اگه اسم دوست رو می‌ذارن روی خودشون، خیله خب! احترام بذارن به خلوت ِ لعنتی ِ یه نفر!

نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط باشه و آروم گفت:
- آلیس! اتفاقی که باید، برام افتاد وقتی جلوی چشمام پدر و مادرم رو تا مرگ سلاخی و شکنجه کردن و من درو روی برادر کوچیکترم بسته بودم تا چیزی نبینه! اتفاقی که باید، برام افتاد که وقتی رفتم دنبال تحقیق ِ این که کی پدر و مادرم رو لو داده بود، فهمیدم نزدیک‌ترین رفیقاشون.. اونایی که ما بهشون پناه داده بودیم، رفتن و برای اثبات وفاداری‌شون، پدر و مادر منو فروختن! اتفاقی که باید، برام افتاد وقتی که برای پیدا کردن یه سرپناه برای برادرم، به هر دری زدم و هرکی که یه روز بهش اعتماد داشتم، بهم پشت کرد! اتفاقی که باید..

یه لحظه سکوت کرد. از این که صداش بلرزه متنفر بود. از این که توی چشماش اشک جمع شن متنفر بود. اون گریه نمی‌کرد! نه! هرگز! قلبش مث یه حیوون وحشی خودشو به قفسه‌ی سینه‌ش می‌کوبید.. باید به خودش مسلّط می‌شد! حالا!

و سکوت، تموم ِ بغض‌ها رو قایم می‌کنه..

آلیس هم سکوت کرد. نمی‌دونست اون برای چی.. ولی اونم ساکت مونده بود..

آلیس آروم گفت:
- متأسفم.. من..

ویولت دستای مشت‌شُده‌شو آروم باز کرد.. نه زورکی.. واقعاً لبخند زد:
- بی‌خیال آلیس! فقط، زندگی همینه دیگه! یه وقتایی هم بد تا می‌کنه با آدم ولی..

رفت کنار پنجره، آسمونو نگاه کرد. همیشه عاشق شب و ستاره‌هاش بود و صدای جیرجیرک‌ها.. لبخندش بیشتر از ته ِ دل شد.

- می‌بینی؟

آلیس اومد کنارش واساد. نگاه کرد:
- آسمونو؟

دستاشو باز کرد. با یه شوق ِ خاصی، دستاشو از هم باز کرد. انگار می‌خواست همه‌ی چیزی که بیرون ِ پنجره بود، بغل کنه:
- شبو. ستاره ها رو.. ماه رو.. صدای جیرجیرکا رو!..

آلیس تحت تأثیر شور ِ ویولت قرار گرفت.. همیشه همینطور بود. یه جوری بود.. یه جور خوشحالی که انگار بهش خیانت می‌کردی اگه خوشحال نبودی!

چشماش برق می‌زدن. خندید:
- شبه! تاریکه و سیاه! ولی ستاره داره.. جیرجیرک داره! و می‌دونی؟ زندگی همینه. شبه! تاریکه! ولی..

سرشو کج کرد تا به آواز جیرجیرکا گوش بده. دوباره خندید. صورتش باز شد:
- ولی تا وقتی جیرجیرکا می‌خونن.. همه‌چی درست می‌شه آلیس!

همینطوری..

با همین اعتقاد زندگی کرده بود که حالا می‌تونست سر پا وایسه..

تا وقتی جیرجیرکا می‌خوندن، همه‌چی درست می‌شد.. جیرجیرکا مراقب بودن که شب همیشگی نشه..

مثل خودش.. که مراقب بود.. همیشه!..



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ دوشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۳







But Life has a happy end. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.