هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ماندگارترین دیالوگ ازنظرشما
پیام زده شده در: ۰:۳۷ یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۷
آلبوس دامبلدور:
- شادی رو میشه تو تاریک ترین لحظات پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغو روشن کنه...


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجلس سناي هافلپاف (هماهنگی و شوراي سابق)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
سلام. منم نتونستم خوابگاهو پیدا کنم همینجا فرستادم.

صبح روز یکشنبه، سدریک با صدای هوهوی باد و نور خورشید که از پنجره به صورتش می تابید، از خواب بیدار شد. ساعت شش و ربع بود. مدتی در تختش دراز کشید و به روزی که در پیش داشت اندیشید.

آن روز، روز مهمی بود؛ روزی که تحت هیچ شرایطی نباید خراب میشد و به بهترین شکل ممکن باید میگذشت. آن روز اولین روزی بود که سدریک در قالب کاپیتان تیم کوییدیچ در میان بچه ها ظاهر میشد.

با عجله از جایش بلند شد و لباس پوشید و به طرف سرسرا به راه افتاد. هنگامی که به آن جا رسید، از خلوتی سرسرا متعجب شد. به طرف میز هافلپاف که هیچ کس پشت آن ننشسته بود، رفت. ظاهرا سدریک تنها سحرخیز گروه هافل بود.

همانطور که مشغول صبحانه خوردن بود، به تیمی که مسئولیتش به او واگذار شده بود، فکر میکرد؛ به برنامه هایی که برای اداره ی تیم چیده بود، به سخنرانی ای که قرار بود در ابتدای کار برای بچه ها بکند و به تمرین هایی که قرار بود به روش خودش انجام بدهند، فکر میکرد.

اعضای تیم هافلپاف را سدریک دیگوری، سوزان بونز، هانا ابوت، نیمفادورا تانکس، ارنی پرنگ، جاستین فینچ فلچلی و ماتیلدا استیونز تشکیل می دادند.

همانطور که سدریک به برنامه هایش فکر میکرد، سوزان و نیمفادورا باهم وارد سرسرا شدند. سدریک با لبخندی به پهنای صورتش و روی خوش به آنان سلام کرد که ناگهان دریافت در مقام کاپیتان، زیادی خوش برخورد بوده است. بنابراین درحالی که اخم هایش را در هم می کشید گفت:
- یعنی چی که تا حالا خواب بودین؟ یه بازیکن کوییدیچ خوب باید از ساعت شش بیدار باشه. دیگه نبینم دیر بیدار شین!

سپس با خنده ی از ته دل سوزان مواجه شد. با عصبانیت پرسید:
- مگه حرف خنده داری زدم؟ بهتره اینو بدونی که من اصلا با کسی شوخی ندارم!

سوزان درحالی که سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت:
- از کی تا حالا سدریکی که آخر از همه و با لگد از خواب بیدار میشد، سحرخیز شده؟
- از همون وقتی که مسئولیت سنگین کاپیتانی به عهدش گذاشته شده!

سوزان همانطور که همچنان می خندید به سمت میز به راه افتاد و مشغول خوردن شد. کمی بعد بقیه ی اعضای تیم هم آمدند و سدریک تصمیم گرفت که سخنرانی اش را آغاز کند.

چند بار سعی کرد توجه بچه ها را به سمت خودش جلب کند اما همه مشغول حرف زدن بودند و کسی به سدریک اهمیتی نمی داد.

بالاخره با فریادی که سدریک زد، همه سر ها را به طرفش برگرداندند و با تعجب به او خیره شدند.

سدریک در حالی که می اندیشید آغاز خوبی نداشته، نفس عمیقی کشید و شروع به حرف زدن کرد:
- خوبه این طوری بهتر شد. خب، همون طور که همتون می دونین، کاپیتان جدید تیم منم. برای شروع کار، اول از همه باید از همتون تست بگیرم؛ کسی که از نظر من شایستگی بودن تو تیمو نداشته باشه حذف میشه و یه نفر دیگه جایگزین میشه.

سدریک نگاهی به بچه ها انداخت و متوجه پوزخند محوی رو لب هایشان شد، اما به روی خودش نیاورد و به حرفش ادامه داد:
- بعد از تست تمرینامونو شروع می کنیم که همون موقع جزئیاتشو توضیح میدم. حالا زود صبحونتونو بخورین تا به زمین بریم و کارمونو شروع کنیم.

این سخنرانی ای که سدریک آماده کرده بود، نبود؛ درواقع به علت پوزخند بچه ها و جدی نگرفتن سدریک، سخنرانی اش یادش رفت و مجبور شد این حرف ها را بزند.

ده دقیقه ی بعد، همگی در زمین کوییدیچ آماده بودند. سدریک در حالی که مجبور بود فریاد بزند تا همه ساکت شوند، با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد:
- خب، تستمونو شروع می کنیم. به نوبت اسماتونو میخونم و میاید جلو.

ارنی درحالی که سعی می کرد خنده اش را پنهان کند، گفت:
- آخه برای چی باید تست بدیم سدریک؟ اینجوری فقط وقتمون تلف میشه. تو که بازی مارو دیدی. درضمن، ما چند ساله که داریم بازی میکنیم!

سدریک همانطور که تلاش میکرد اعتماد به نفسش را حفظ کند گفت:
- شاید در طول این یه سال بازیتون افت کرده باشه. شایدم بازیتون از نظر من قابل قبول نباشه. من باید بازیکنایی انتخاب کنم که تو همه ی مسابقات ببریم!

یک ساعت بعد، همه ی بازیکنان از تست سدریک زیادی سربلند بیرون آمدند و سدریک از این که نتوانسته بود از هیچ کدامشان ایراد بگیرد، دلخور بود.

بچه ها با یک دیگر شوخی می کردند و می خندیدند. سدریک دلش میخواست به جمع آنان بپیوندد، اما از آن جا که این کار را در شان کاپیتانی نمی دانست، در برابر وسوسه اش مقاومت کرد.

سدریک با زحمت فراوان توانست آنان را ساکت و برای شنیدن حرف هایش آماده کند. سپس رو به بچه ها کرد و گفت:
- همتون با نتایج خوبی تو تست قبول شدین. از فردا تمرینامون شروع میشه. هر روز تمرین داریم و همتون باید بیاین؛ به هیچ وجه نمیشه حتی یه جلسه هم نیاین!

صدای غرغر بچه ها بلند شد. هانا با ناراحتی گفت:
- یعنی چی؟ پس ما کی به درسامون برسیم؟ مثل اینکه هیچ حواست به ما سال پنجمیا نیست که امسال آزمون سمج داریم!

همه با حرکت سر حرف هانا را تایید کردند. سدریک درحالی که سعی می کرد جدی به نظر برسد، گفت:
- اگه میخوای تو تیم باشی باید خودتو با برنامه تیم تطبیق بدی. اگه هم نه که همین الان میتونی از تیم بری بیرون!

هانا با عصبانیت برای سدریک شکلکی دراورد اما با این حال دیگر حرف مخالفت آمیزی نزد.

اندکی بعد، سدریک صدای جاستین را شنید که به هانا میگفت:
- ولش کن هانا. زیادی رفته تو جو کاپیتانی. حالا فکر میکنه کاپیتان شده دیگه آدم مهمیه و هر کاری دلش بخواد میتونه بکنه. اصلا رفتارش عوض شده، دیگه اون سدریک همیشگی نیست.

سدریک با ناراحتی آهی کشید. قرار نبود این طوری شود. نقشه هایی که سدریک در ذهنش ترسیم کرده بود، کاملا برعکس اتفاق افتاده بود. سدریک با ناراحتی به یاد آورد که قصد داشته به محبوب ترین کاپیتان تبدیل شود، اما با این اوضاع لقب منفورترین را از آن خود کرده بود.

هیچ نمی دانست که چرا رفتارش اینگونه شده و با بقیه این طوری حرف میزند. انگار شخص دیگری در بدن سدریک کاپیتان شده بود. هیچ یک از رفتاراش به همیشه اش شباهت نداشت.

بالاخره هرطور شده تا شب دوام آورد. هرچه سعی کرده بود رفتارش را درست کند، موفق نشده و میزان نفرت بقیه از خودش را به حداکثر رسانده بود.

درحالی که بر تختش دراز کشیده بود، به روزی که گذشت فکر میکرد. اولین روز کاپیتانی اش زمین تا آسمان با تصوراتش فرق میکرد. هیچ چیز آن طور که میخواست از آب در نیامده بود.

از وقتی کاپیتان شده بود، اخلاقش باعث دوری دیگران از او شده بود. سرانجام به نتیجه ای رسید. نتیجه ای که هم برای خودش بهتر بود و هم برای دیگران. با آن که مدت زیادی در کسب مقام کاپیتانی صرف کرده بود، تصمیم گرفت که استعفا دهد.

استعفا از کاپیتانی باعث میشد دوباره با بقیه دوست شود و خودش نیز احساس بهتری داشت. اگر از کاپیتانی استعفا میداد دوباره میتوانست دیر از خواب بیدار شود و این خیلی خوب بود.

با این تصمیم که فردا صبح اول وقت، خبر استعفایش را به بقیه میدهد به خواب رفت. سدریک عالی ترین تصمیم در تمام عمرش را گرفته بود!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن امتحانات
پیام زده شده در: ۰:۰۸ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۷
مراقبت از موجودات جادویی

1_ تسترالی که بالش فلجه! چرا؟ چون وقتی که بالش فلجه، همه ی نیروی پروازش میره تو تخمش. در نتیجه، تخم تسترال بال فلج، دارای ویژگی پروازه که هر کی اونو بپزه و بخوره میتونه پرواز کنه!
همه ی مردم معتقدن منحصر به فرد ترین و جالب ترین تخم، مال همینه. البته، اینم باید بدونیم که شاید از هزار تا تسترال، فقط یه دونش فلجه. بنابراین خیلی کمیابن و باید با دقت مصرف شن.

2_ اگه از دور به قضیه نگاه کنیم، تفاوت چندانی ندارن. ولی اگه بخوایم دقیق تر پیش بریم، متوجه چند نکته ریز می شیم. برای مثال یه گربه و جانور نمای گربه رو در نظر می گیریم؛ مهم ترین تفاوت بین این دو مورد تو راه رفتنشونه؛ گربه خیلی نرم و سبک و منظم قدم بر می داره، درحالی که جانورنما انگار سنگینه و به زحمت پاشو از رو زمین بر می داره!
تفاوت دومشون تو دمشونه؛ دم گربه ی واقعی دراز تر و پر مو تر و چاق تر از دم جانور نماست.
آخرین تفاوتشونم مربوط به صداشونه که البته اینو آدمای معمولی تشخیص نمی دن و فقط گربه شناسا و کسایی که در مورد گربه مطالعه کردن تشخیص میدن؛ صدای گربه ی واقعی بم تر و بلند تره و صدای جانورنما زیر و کمه.

معجون سازی

1_ خب هرچیزی، زیادش ضرر داره. فلیکس فلیسیسم اگه زیاد مصرف شه عوارض بدی در پیش داره و برعکس عمل میکنه؛ یعنی بعد مدتی باعث بدشانسی میشه. همچنین باعث سرگیجه و حالت تهوع میشه. حتی مورد داشتیم باعث فراموشی و از بین رفتن حافظه شده و شخص بعد از استفاده زیاد دیگه هیچی یادش نمونده!

2_ پاتیل فواید زیادی داره که من الان چند تاشو میگم؛ یکی از فوایدش اینه که موادی که در تولیدش بکار رفته، باعث میشه معجون خیلی بهتر مخلوط شه. همانطور که ماگل ها در استفاده از ظروف مسی تاکیید بسیاری میکنن، جادوگران نیز در استفاده از پاتیل با جنس مرغوب تاکیید زیادی دارن؛ چون جنس پاتیل نقش به سزایی تو تولید معجون داره و باعث میشه کیفیت معجون بالاتر بره. همچنین به دلیل گرد بودن و حالت گوی مانندش باعث زیبایی اتاق معجون سازی میشه و نقش بسیاری تو تزیین اتاقا داره!

پیشگویی

1_ گوی پیشگویی! چون طرز استفاده ازش راحت تر از بقیس و همچنین پیشگویی دقیق تری داره، سرعت پیشگویی کردنشم سریع تر از بقیه روش هاست. در ضمن زینت ده اتاقه و روی تاقچه نمای خوبی داره!

2_ همونطور که تو سوال قبل گفتم، گوی سرعت بالایی تو پیشگویی داره، بنابراین مواقعی که بخوایم خیلی سریع به جواب برسیم از گوی استفاده می کنیم. و چون قابلیت پخش تصویرم داره، برای استفاده مناسب تره!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
سلام پروفسور بونز!

در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه نشسته و در انتظار پروفسور بونز بودیم. مطالب کتاب را در ذهنم مرور می کردم مبادا در امتحان فراموش کنم. درحالی که زیر لب زمزمه می کردم پروفسور بونز با سرخوشی وارد شد.

_ سلام بچه های عزیزم! همون طور که همتون می دونین امروز امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه دارین. امتحانی که من براتون در نظر گرفتم، یه امتحان عملیه و هیچ نیازی به بلد بودن کتاب نداره.

با دهانی باز به پروفسور خیره شدم. یعنی چه که نیازی به کتاب نداشت؟ پس یعنی من تمام طول هفته ام را هدر داده بودم؟ با ناراحتی به ادامه ی حرف های پروفسور گوش دادم.

_ چند دقیقه منتظر باشید تا من ابزار و وسایل مورد نیاز برای امتحانتونو بیارم.

در طول مدتی که پروفسور بونز از کلاس بیرون رفت، همهمه ی جادو آموزان کلاس را فرا گرفت. با عصبانیت رو به نیمفادورا گفتم:
_ یعنی چی که گفت لازم نیست کتابو بلد باشیم؟ باید زودتر اینو می گفت! همه ی روزام هدر رفت.

اما به جز من کسی از این موضوع شکایتی نداشت؛ ظاهرا هیچ کس تلاش چندانی برای حفظ مطالب کتاب نکرده بود که الان بخواهد از این بابت ناراحت باشد.

همان طور که با انگشتانم روی میز ضرب گرفته بودم و لعنت می فرستادم، پروفسور همراه با سه جادوگر تنومند وارد کلاس شد.

سه جادوگری که همراه پروفسور بودند، ظاهر عجیب غریبی داشتند؛ آن ها ردایی سه لا از جنس هیپوگریف به تن داشتند و به جای کلاه های نوک تیز، کلاه های گرد به سر گذاشته بودند. طول ردایشان به قدری دراز بود که تمام زمین پشت سرشان را جارو می کردند. از همه عجیب تر، نوع چوبدستیشان بود؛ چوبدستی هر سه آنان خمیده بود و حالت ژله ای داشت و به هر حالتی که میخواستند، تغییر شکل می داد.

همین طور که همگی از ورود ناگهانی مردان عجیب مات و مبهوت مانده بودیم، پروفسور شروع به حرف زدن کرد:
_ بچه های عزیز، من این جادوگرای شریف و بزرگوارو دعوت کردم تا برای کمک به من به هاگوارتز بیان. اونا زحمت کشیدن و از قطب شمال اومدن. شما قراره که برای امتحانتون با یکی از این سه جادوگر دوئل بکنین.

با وحشت نگاهی به هیکل آنان و سپس خودم کردم. سعی کردم با این تفکر که اندازه مهم نیست، مهم هوش و ذکاوت است، خود را آرام کنم؛ اما کار سختی بود.

_ اصلا نگران نباشین؛ اگه همه ی وردایی که تو کلاس بهتون یاد دادمو خوب بلد باشین، می تونین نمره خوب و کاملی بگیرین. به نوبت صداتون می کنم تا جلو بیاین و شروع کنین.

نفر اول، دختر سال اولی ریونکلاوی ای بود که به محض رو در رو شدن با حریفش، غش کرد و به درمانگاه منتقلش شد. نفر دوم نیز با وضعی مشابه از کلاس خارج شد.
نفرات سوم و چهارم وضعیت بهتری داشتند و حداقل پنج دقیقه دوام آوردند، اما بعد با سر و وضعی خونین از کلاس خارج شدند.

بالاخره پروفسور من را صدا کرد. با دیدن سرنوشت نفرات قبلی ام، اصلا دلم نمی خواست جلو بروم. هر طور که بود، خود را به جلوی کلاس رساندم.

رو به روی حرف قرار گرفتم. قدش حداقل دوبرابر قد من و از لحاظ عرضی نیز به اندازه ی سه تای من بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم وردها را در ذهنم مرور کنم.

از شدت استرس چوبدستی در دستم می لغزید. انگشتانم را دور چوبدستی فشار دادم. نباید در قدم اول تسلیم می شدم.

پس از احترام، دوئل آغاز شد. لحظه ای به یک دیگر خیره شدیم و بعد، بطور همزمان یک ورد را به کار بردیم.
_ استیوپفای!
_ استیوپفای!

دو ورد به یک دیگر برخورد کرد و آسیبی به هیچ کداممان وارد نشد. سپس به سرعت وردی به زبان آورد که من تا به حال نشنیده بودم. اما من عکس العمل سریع تری داشتم و جاخالی دادم. در اثر اصابت ورد با تابلوی پشت سرم، تابلو پودر شد و سپس آتش گرفت.

پس از دیدن اثر این ورد، متوجه دو نکته شدم؛ یک این که ورد هایی بلده که من حتی به خواب هم ندیدم، و دو این که به قصد کشت داره دوئل می کنه و رحمی تو کارش نیست!

با صدای بلند وردها را به زبان می آوردیم، ورد ها باهم قاطی شده بودند و معلوم نبود هر یک چه می گوییم. تا الان یک ربع گذشته و با هم برابر بودیم، هنوز هیچ یک آسیبی ندیده بودیم.

در همین حال که خوشحال بودم از اینکه رکورد بقیه را شکستم و مدت بیشتری دوام آوردم، وردی گفت که مستقیم به من اصابت کرد. حدود سه متر به عقب پرتاب شدم و مچ دستم شکست.

با خشم از جایم بلند شدم. عصبانیت درونی ام کمک کرد تا بتوانم علاوه بر شکستن دماغش، باعث سرگیجه اش هم بشوم!

همین دو حرکت کافی بود تا حریفم به نهایت خشمش برسه. خشمی که تا به حال نذیرش را ندیده بودم. طلسمی که به سمتم روانه کرد، باعث شد سه روز بعد، توی درمانگاه به هوش بیایم.

وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم پروفسور بونز به همه نمره ی کامل داده، چرا که همه بدون استثناء به فجیع ترین حالت ممکن راهی درمانگاه شدند و پروفسور به این نتیجه رسیده که اگر نمره ی کامل ندهد، نهایت بی انصافی را در حق جادو آموزانش کرده است...


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
سلام پروفسور!

سالن عمومی هافلپاف غرق در دانش آموزانی بود که کتاب به دست از این طرف به آن طرف می رفتند. جو سنگینی بود؛ هیچ کس با دیگری حرف نمی زد و همه تا گردن درون کتاب هایشان فرو رفته بودند. علت تمام این ها امتحان تغییر شکل فردا بود.

با نگرانی رو به آملیا گفتم:
_ نکنه پروفسور گری بک امتحانی بده که توی کتاب نباشه؟ وای نکنه چیزی بگه که ما تاحالا راجع بهش نشنیدیم! همین الانشم توی مطالب کتاب مشکل دارم چه برسه به این که بخواد از مطالب اضافی استفاده کنه!

آملیا با بی حوصلگی گفت:
_ وای سدریک، از صبح صد دفعه این حرفو تکرار کردی! بسه دیگه یکم به خودت امیدوار باش. محاله پروفسور گری بک چیزی بده که تو کتاب نباشه!

اما حرف آملیا ذره ای از استرس من نکاست. بالاخره ساعت یک و نیم کتاب تغییر شکل را به زور آملیا و با اکراه زمین گذاشتم و به سوی تختم روانه شدم. باید شب خوب می خوابیدم تا صبح مغزم خوب کار کند.

ساعت هفت صبح

صدای رز در گوشم می پیچید:
_ باید بشی بیدار سدریک. شده دیر، باید بخوریم صبحونه سریع!

پتو را روی سرم کشیدم و ملتمسانه به رز گفتم:
_ بی خیال رز، امتحان ساعت دهه!

با لگدی که از سوی رز به سمتم روانه شد، از حرفی که زدم پشیمان شدم. رز برای بیدار کردن روش خاصی داشت و آن این بود که اگر دفعه ی اول بیدار نشوی، دفعه ی دوم با خشن ترین حالت ممکن مجبوری بیدار شی!

پتو را از رویم کنار زدم و لباسم را پوشیدم. سپس همراه با رز و بقیه ی هافلی ها که همه به روش خاص رز بیدار شده بودند، به سمت سرسرا به راه افتادم.

به زحمت صبحانه ام را خوردم و به سوی کلاس پروفسور گری بک رفتم. سر جایم منتظر نشسته و مطالب کتاب را در ذهنم دوره می کردم.
ساعت از ده گذشته و پروفسور هنوز نیامده بود. سابقه نداشت گری بک دیر کند. همان طور که کلاس در همهمه ی حاکی از شور و استرس دانش آموزان غرق شده بود، ناگهان با باز شدن در، سکوت بر فضا حاکم شد.

علت اصلی سکوت موجود عجیبی بود که از در وارد شد. موجودی با پشتی خمیده و دست و پاهایی لاغر همراه با پنجه هایی تیز و خطرناک و دندان هایی به طول ده سانت که هر کدام از گوشه ی دهانش بیرون زده بودند. کاملا معلوم بود که لباس هایش را به زور تنش کرده است؛ این را می شد از درز شانه هایش فهمید.

سپس موجود عجیب با صدای نازکی شروع به حرف زدن کرد:
_ خب سوسیس بلغاریای من، امیدوارم که امتحانتونو خوب بدین. من از ته قلبم میخوام که همتون نمره ی کاملی بگیرین!

با دهانی باز به منظره خیره مانده و در تعجب بودم که این کیست که به سبک فنریر حرف می زند که ناگهان متوجه ماجرا شدم؛ رو به نیمفادورا که کنارم نشسته بود، کردم وگفتم:
_ این پروفسور گری بکه! دیشب ماه کامل بوده و اون به حالت گرگینه ایش دراومده و چون باید امروز میومده سر کلاس، مجبور شده معجون گرگ خفه کن زیادی بخوره. به جا دیدم که نوشته بود مصرف بیش از حد گرگ خفه کن باعث نازکی صدا و همچنین مهربونی می شه! پس بگو چرا از ته قلبش میخواد ما نمرمون خوب بشه.

نیمفادورا با وحشت نگاهی به من انداخت و گفت:
_ اما اگه اون الان یه گرگینه ی تغییر شکل داده باشه خیلی خطرناکه!
_ نگران نباش دورا. اون همه گرگ خفه کن روش اثر کردن؛ بنابراین نمی تونه خطرناک باشه.

پروفسور با صدای زیرش شروع به صحبت کرد:
_ خیلی خب عزیزای کوچولوی من! حالا می خوایم امتحانو شروع کنیم. امتحان شما یکم با مطالب کتاب فرق داره، اما اگه اونارو بلد باشین، به خوبی از عهده ی امتحانتون بر میاین.
نگاهی پر مفهموم به آملیا کردم بلکه بهفمد آن همه نگرانی من بی دلیل نبوده اما آملیا کوچک ترین توجهی به من نمی کرد.

_ امتحانتون تبدیل کردن من به فنریر گری بک همیشگیه. شما باید با استفاده از افسون هایی که یاد گرفتین، کاری کنین تا من به حالت اولیه ام برگردم. خب، حالا اسم هر کسیو که خوندم جلو میاد و کارشو شروع می کنه!

اندکی طول کشید تا دانش آموزان متوجه منظور پروفسور شوند. امتحان عجیبی بود! پس از گذشت حدود نیم ساعت، اسم من خوانده شد.

به طرف گری بکی که حالا دماغش خونی بود و یک دستش شکسته بود، رفتم. نباید فنریر را بیش تر از این زخمی می کردم.

چوبدستی ام را در دستانم فشردم و ذهنم را در جستجوی وردی زیر و رو کردم. ذهم قفل شده بود! سرانجام به تنها وردی که به ذهنم رسید، اکتفا کردم.
_ولفیوس ماکسیلیموس شیمبالوس!

پس از گفتن این ورد، اتفاق ناخوشایندی افتاد؛ از آنجایی که فنریر خودش یک گرگینه ی تبدیل شده به گرگ بود، تبدیل دوباره ی آن به گرگ، کار درستی نبود.

صدای انفجاری بلند شد و سپس تمام موی بدن فنریر آتش گرفت. در میان جیغ و داد گری بک، چوبدستی ام را به سمتش نشانه گرفتم و آتش را خاموش کردم.

پس از خاموش شدن آتش و از بین رفتن دود و مواجه شدن با قیافه ی فنریر و بدن جزغاله شده اش، آرزو کردم که کاش در آن آتش سوزی مرده بودم.

همان طور که گری بک عصبانی به دنبال من می دوید، فریاد زنان رو به بقیه گفت:
_ امتحان کنسله، همه تون بیستین دیگه لازم نیست بیشتر ادامه بدین!

همان طور که با نهایت سرعت می دویدم، با خوشحالی گفتم:
_ وای واقعا پروفسور؟ شما تو نمره دادن عالی هستین!

فنریر با حرص داد زد:
_ تو یکی خفه شو منظورم تو نبودی! مگه دستم بهت نرسه!

نمی دانستم تا کی باید به دویدن ادامه دهم؟ تنها امیدم به تنها کسی بود که قادر به مهار گری بک بود، پروفسور تاتسویا موتویاما!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
سلام پروفسور گرنجر!

همراه با نیمفادورا، ارنی، ماتیلدا و بقیه ی بچه ها در وسط جنگل ایستاده و منتظر پروفسور گرنجر بودیم. از شدت استرس امتحان، نمی توانستم سر جایم بی حرکت بمانم.

حدود ده دقیقه ی بعد، پروفسور با سرخوشی وارد جنگل شد. سپس رو به ما کرد و با صدای بلندی گفت:
_ سلام بر همه ی جادو آموزان عزیزم! امیدوارم حالتون خوب باشه؛ البته خب وقتی امتحان به این شیرینی با همچین استادی دارین، بایدم حالتون خوب باشه!

سپس خنده ی مزخرفی کرد. گویا با مفهموم حال خوب آشنایی چندانی نداشت.

_ حالا می ریم سر امتحان. امتحانی که من براتون در نظر گرفتم، کاملا هیجانی و سرگرم کنندس. یعنی شما در عین امتحان دادن، تفریح هم می کنین. من سه تا اژدهای بالغ به اینجا آوردم و وظیفه ی شما اینه که از درختان و جنگل با روش هایی که بهتون یاد دادم در برابر آتش اژدها محافظت کنین. البته حواستون باشه که خودتون جزغاله نشین. خب، موفق باشین!

صدای غرشی سهمگین در جنگل پیچید. ظاهرا پروفسور گرنجر آنان را آزاد گذاشته بود، زیرا صدای خرد شدن تنه ی درختان به گوش می رسید.

دانش آموز سال اولی گریفیندوری با فریاد اعتراض آمیزی گفت:
_ اما پروفسور، شما که به ما روش های حفاظت از درختارو یاد ندادین!

اما پروفسور گرنجر رفته و دانش آموزانی که حالا ترس با استرسشان قاطی شده بود را، به حال خودشان رها کرده بود.

حالا اژدهایان نمایان شده بودند؛ سه اژدهای بزرگ که به رنگ قرمز آتشین بودند و ناگفته نماند که دهانشان نیز به اندازه ی چهار متر باز می شد.

باید کاری می کردم، اما اژدهایان کار خودشان را زودتر از ما آغاز کرده و حالا نوک درختان شعله ور شده بود.

با وحشت اندیشیدم شاید افسون محافظتی که برای حفاظت از مکانی استفاده می کردیم، بدرد درختان بخورد. بنابراین چوبدستی ام را به سمت درختان اطرافم نشانه گرفتم و ورد را به زبان آوردم.
_ پروته گو توتالوم!

اما ورد محافظتی ام دو دقیقه بیشتر دوام نیاورد و درختان آتش گرفتند. همه جا را دود گرفته بود و یک قدم آن طرف تر دیده نمی شد.

نمی دانستم بقیه کجا رفتند، فقط این را می دانستم که اگر زودتر از آنجا بیرون نروم، من نیز همراه درختان آتش خواهم گرفت.

از لا به لای درختان می دویدم و به درختان سر راهم آب شلیک می کردم بلکه کم تر بسوزند. در نهایت، به حاشیه ی جنگل رسیدم و با آملیا و دورا که صورت هایشان سیاه و زخمی شده بود، مواجه شدم.

دورا با صدای آرامی گفت:
_ نصف جنگل آتش گرفته، همه ی درختا دارن نابود میشن. معلوم نیست پروفسور کجا رفته!

ناگهان پروفسور گرنجر از دور نمایان شد و با خوشحالی بی موردی به طرف ما آمد و گفت:
_ خب بچه های عزیزم، هر سه شما نمره ی کامل گرفتین. کسایی که نتونن از جنگل بیرون بیان صفر میشن.

با وحشت گفتم:
_ اما ممکنه تو آتش بمیرن! همچنین تکلیف درختا چی میشه؟ نصفشون سوخته!

هکتور لبخندی زد و گفت:
_ آقای دیگوری، من از قبل درختارو جوری جادو کردم که فقط آتش بگیرن. دوساعت بعد همشون ترمیم میشن. در مورد دوستاتونم باید بگم که خیالتون راحت، من اژدهایانی رو انتخاب کردم که آتش کشنده ای نداشته باشن. من فقط میخواستم شما تحت عمل انجام شده قرار بگیرین تا وضعیتتونو تو این موارد بسنجم.

پس از سخنرانی پروفسور با خیالی آسوده به طرف قلعه به راه افتادم. اما اندکی بعد، حس عصبانیت جای آرامشم را گرفت؛ پروفسور چه فکری با خودش کرده بود که همچین امتحان مزخرفی انتخاب کرده بود؟ اما خب، مهم این بود که من نمره کامل گرفته بودم!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
اوس پروفسور موتویاما!

با عصبانیت کتاب قطور فلسفه و حکمت را بستم و روی میز سالن عمومی هافلپاف پرت کردم. نیمفادورای ژولیده را دیدم که در کسری از ثانیه خود را به من رسانده و جلوی رویم ایستاده بود. نمی دانم اصلا کی از خوابگاه بیرون آمد و وارد سالن عمومی شد.

با حرص پرسید:
_ سدریک، میشه بگی برای چی اینقد سر و صدا میکنی؟ ما باید خوب بخوابیم تا بتونیم از پس امتحان سخت پروفسور و کاتاناش بربیایم و جون سالم به در ببریم! اصلا برای چی این موقع صبح پاشدی؟

با درماندگی گفتم:
_ میگی چه کار کنم دورا؟ سه ساعت دیگه امتحان داریم و من هنوز یه خط از کتابم بلد نیستم! وای نمیدونم چه جوری باید امتحان بدم!

نیمفادورا به آرامی گفت:
_ اشکالی نداره؛ خودت که خوب میدونی فلسفه و حکمت درسی نیست که بخوای از رو کتاب یاد بگیری. تنها چیزی که لازم داره آرامش و تمرکزه که مطمئنم تو بهره ی خوبی از این خصوصیات بردی!

با نارحتی سری تکان دادم و گفتم:
_ آره، اما الان که استرس دارم هیچ کدوم از این خصوصیات همرام نیستن!

کلاس فلسفه

کلاس در همهمه ی دانش آموزان پر استرس غرق شده بود که ناگهان در چهارتاق باز شد و به دیوار برخورد کرد. همه به در خیره شده و منتظر استاد بودند. صدای تق تق برخورد فلز بر روی سطح زمین به گوش رسید. سپس کاتانا به آرامی و در کمال خ نسردی به تنهایی وارد کلاس شد و به طرف میز استاد به راه افتاد.

دانش آموزان پس از اطمینان از این که استادشان نیامده، دوباره شروع به حرف زدن کردند؛ اما اندکی بعد با صدای نچ نچ متوالی ای که معلوم نبود از کجا می آید، ساکت شدند.

پس از اندکی جستجو منشا صدا مشخص شد: کاتانا در حالی که دست به سینه نشسته بود، بی وقفه زیر لب نچ نچ می کرد.

پس از این که متوجه شد به قدر کافی نچ نچ کرده است، شروع به حرف زدن کرد:
_ خب بچه های ابله، باید بگم خیلی براتون متاسف شدم وقتی دیدم به نماینده ی استادتون اهمیت ندادین. از همین الان باید بدونین که دو نمره از امتحانتون کم شد! حالا بشینین سر جاتون تا پروفسور بیاد.

دقایقی به همین ترتیب در سکوت سپری شد. همه در اثر اتفاق عجیبی که پیش آمده بود، در حیرت بودند که ناگهان پروفسور موتویاما دوان دوان و نفس زنان وارد کلاس شد.

سپس با عجله گفت:
_ خیلی معذرت می خوام که دیر کردم. البته نه، من یه استادم و حق دارم که دیر کنم؛ پس به شماها هیچ ربطی نداره که دیر کردم. چون می دونستم دیر میام کاتانارو به جای خودم فرستادم تا به موقع اینجا باشه. خب، بریم سر امتحان. همه خیلی سریع برن تو محوطه.

بهت و حیرت همگی بیشتر شد. سابقه نداشت که کلاس فلسفه در محوطه برگزار شود. به هر حال همه به سمت در به راه افتادند.

ده دقیقه ی بعد، دایره ای از دانش آموزان در محوطه تشکیل شده و پروفسور در وسط آن ایستاده بود. پروفسور موتویاما با صدای بلندی شروع به صحبت کرد:
_ زیاد وقت تلف نمی کنم و میرم سر اصل مطلب. امتحانتون اینه که به نوبت باید از اون درختی که اونجاست برین بالا و روی بالاترین شاخش با این کفشایی که بهتون میدم راه برین.

سپس کفشی با پاشنه ی پانزده سانتی متری را بالا گرفت و بدین ترتیب آه همه بلند شد.

دختر اسلیدرینی ای که کم تر از بقیه از کاتانا می ترسید، پرسید:
_ ببخشید پروفسور، ولی راه رفتن با این پاشنه ها تو اون ارتفاع، چه ربطی به فلسفه و حکمت داره؟

تاتسویا موتویاما جوری به دختر خیره شد گویا مسئله ی کاملا واضحی بود. سپس گفت:
_ خب این که معلومه! این کار باعث میشه من میزان حفظ تعادل و آرامشتونو که همون مربوط به مدیتیشن میشه، بسنجم. خب، حالا اسم هر کسو که خوندم، میاد و امتحانشو میده.

با نگرانی به کفش هایی که در دست پروفسور تاب می خوردند، نگاه کردم. چرا پروفسور به فکر پسرهایی که تا به حال کفش پاشنه دار نپوشیده بودند، نبود؟

غرق در این افکار بودم که با خوانده شدن اسمم توسط پروفسور از جا پریدم و به طرف درخت به راه افتادم.

به جلوی درخت که رسیدم، با ناامیدی به بقیه نگاه کردم. کفش ها را پوشیدم و در همان ثانیه ی اول دریافتم که با این کفش ها حتی روی زمین نیز نمی توانم راه بروم، چه برسد بالای درخت!

هرطور که بود، خود را به بالای درخت رساندم. باید نمره ی کامل می گرفتم. نباید این درس را خراب می کردم.

با همین تفکر به مقصد رسیدم. سعی کردم به پایین نگاه نکنم، اما امری غیرممکن بود. دستم را از شاخه های کناری گرفتم و سرپا ایستادم. قدم اول را برداشتم و...

چه حس خوبی بود! گویی بال هایی نامرئی داشتم و در آسمان آبی اوج می گرفتم. اما یک جای کار می لنگید؛ مثل اینکه به جای اوج گرفتن، درحال سقوط کردن بودم. ثانیه ای بعد، دیگر وقت نشد درمورد سقوطم بترسم، زیرا بدنم سطح سفت زمین را لمس کرد.

چشمانم را گشودم و با سقف سفید و کله های گوناگونی بالای سرم مواجه شدم. در میان چهره ها، چشمم به چهره ی آشنای ارنی افتاد. پرسیدم:
_ چه اتفاقی افتاد؟ من سقوط کردم، نه؟

ارنی به نشانه ی تایید سری تکان داد و گفت:
_ پروفسور خیلی از دستت عصبانی بود. می گفت که ازت بیش تر از اینا انتظار داشته و همچنین گفت بهت بگم که اگه نمردی، خودش با کاتاناش می کشتت.

سپس ادامه داد:
_ از امتحانم حذف شدی سدریک. دیگه لازم نیست امتحانتو دوباره بدی چون پروفسور صفرتو داده. امیدوارم ناراحت نشده باشی!

اما من اصلا ناراحت نبودم؛ این اولین بار بود که از ندادن امتحانی خوشحال شدم، زیرا دیگر بیش تر از آن عضو سالم برای شکستن نداشتم!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۹ ۱۸:۵۰:۳۷

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ جمعه ۲ شهریور ۱۳۹۷
هافلپاف vs ریونکلاو

سوژه: فلیکس فلیسیس

- بخورش.
- نمی خورم.
- دست خودته مگه؟
- خوب آب کدوحلوایی دوست ندارم!

گوش رز اصلا به این حرف ها بدهکار نبود. دهن سدریک رو به اندازه ی پاتیل معجون سازی باز کرده بود تا دورا پارچ پر از آب کدوحلوایی رو درون حلقش خالی کنه. سدریک عاجزانه به بقیه اعضای تیم نگاه کرد. بقیه کاملا اتفاقی به پنیر سوراخ دار روی میز علاقه مند شده بودند.

نیم ساعت بعد

- بازیکنا وارد زمین میشن، کاپیتانا باهم دست میدن و بله! صدای سوت آغاز بازیه.
سرخگون دست بازیکنای هافلپافه. انگار برای این مسابقه خیلی تلاش کردن؛ حالا پنه لوپه صاحب میشه. ریونکلاییا هم عملکرد خوبی دارن!

ماتیلدا همان طور که اوج می گرفت تا از آن بالاها دنبال گوی زرین بگرده، از کنار سدریک رد شد و گفت:
- حواست به دروازه ها باشه سدریک! اینا یهویی حمله می کنن.

سدریک واقعا دوست داشت مراقب باشه ولی به سختی خودش رو روی جارو نگه داشته بود. به خاطر اون همه آب کدوحلوایی که به خوردش داده بودن، حالت تهوع داشت.

در این حال نیمفادورا با ضربه ی دقیق و هدفداری، با چماقش بازدارنده رو به سمت مهاجم ریونکلا روند که مستقیم به هدف خورد.
اندکی بعد مدافع ریونکلا به انتقام برخواست و موفق شد به ارنی ضربه بزنه و از گل احتمالی هافلپاف جلوگیری کنه.

- بیست دقیقه از شروع بازی گذشته و همچنان نتایج صفر صفره. باید ببینیم سرخگون دست کیه؟ بله، شما! نه نه شما نه پروفسور، منظورم اون شماست! شما (ای بابا پروفسور شما به کار خودتون برسین. ) بی وقفه به سمت دروازه ی هافل حرکت میکنه، از دو بازدارنده جاخالی میده و توپو پرتاب می کنه و گ...، نه گل نمیشه! سدریک دیگوری دروازه بان جدید تیم هافل با یه حرکت حساب شده جلوی توپو می گیره.

خود سدریک هم نمی دونست چطور با اون همه کدوحلوایی که درون معدش جشن گرفته بودن، تونست جلوی توپو بگیره.
ارنی از طرف دیگه ی زمین براش دست تکون داد تا توپ رو به اون سمت پرتاب کنه. سدریک تو مدرسه ی ماگلی برای ورزشش صفر گرفته بود ولی بعد از این بازی، دعوت نامه ی ان بی ای به دستش رسید.

ارنی دو دستی توپ رو چسبید و به طرف دروازه ی ریونکلا حرکت کرد. ضربه ی قشنگی که زد باعث شد همه فکر کنن گل شده اما دروازه بان ریون توپ رو در ثانیه ی آخر منحرف کرد.

- بازی عجیبی شده! هردو طرف کاملا مساوی پیش میرن و حتی حرکتاشونم شبیه همه! حالا می بینیم که رز زلر کاپیتان هافل با سرعت به طرف دروازه ی ریون پرواز و توپ رو پرت میکنه؛ و گل! گل برای هافلپاف! ده صفر به نفع هافلپاف.

این برتری خیلی طول نکشید. ثور دوباره بازی رو مساوی کرد.
ارنی موقعیت خوبی برای گل بعدی پیدا کرد‌. پنه لوپه غیبش زده و جناح چپ دروازه بدون دفاع رها شده بود.

- مگه نگفتی یه قطره فلیکس کافیه؟ پس چرا بعد این همه مدت هنوز مساویم؟ اونم ده به ده!

معده ی سدریک به نشانه ی تعجب صدا کرد. سدریک دستش رو روی شکمش گذاشت و خطاب به آب کدوحلواییا گفت:
- باید به رز بگم حتما!

- آملیا با تلسکوپ معروفش به بازدارنده ضربه میزنه که توسط مدافع ریون جواب داده میشه‌. چند دقیقه اس که شاهد پرتاب این بازدارنده از این مدافع به اون مدافع هستیم. سدریک دیگوری دروازه رو ترک میکنه و شما و لادیسلاو به سمت دروازه ی هافلپاف هجوم میارن‌.

رز با قیافه ی 《دقیقا داری میکنی چه غلطی》 به سدریک نزدیک شد. سدریک سرعتش رو افزایش داد تا سریع تر به اون برسه.
- ریونیا هم فلیکس فلیسیس خوردن رز! همین الان شنیدم که پنه لوپه به کاپیتانشون میگفت پس چرا با اینکه فلیکس خوردیم همه چی برابره؟ باور کن، خودم شنیدم!

- ماتیلدا با سرعت به طرف زمین هجوم میبره انگار گوی زرینو دیده. جستجوگر ریونم به دنبالش میره اما هردو با قیافه های ناامید بر میگردن.

- بوق بزنن بش. نزدیک بودها. سدریک نکن باور، نمیکنن ریونی ها از این کارا. خواستن که بترسونن تورو.

پایین روی زمین، دورا داشت خودکشی میکرد بلکه رز نگاهی بهش بکنه. بالا و پایین می پرید و پرچم قدیمی " هافلپاف همیشه قهرمان میمونه " رو تکون میداد.

بالاخره توجه کاپیتان بهش جلب شد.
- آخی این پرچمه. یادگار الادورا مونه. یادش رفت ببره اینو با خودش‌.

و بعد با ویبره به سمت سرخگون پرواز کرد. دورا چوب پرچم رو تو سر خودش زد.

- یک ساعت و نیم گذشته و امتیازای دو تیم برابر پنجاهه. واقعا بازی عجیبیه، هر حرکت از سوی یه تیم با یه حرکت مشابه از سوی تیم مقابل جواب داده میشه!

-

دورا بالاخره با استفاده از قابلیت های جادویی موفق شد توجه رز رو به خودش جلب کنه. رز هیچ وقت تو لب خونی خوب نبود ولی اون روز به برکت شانسی که داشت به خوبی حرف دورا رو فهمید.

مثل اینکه سدریک درست شنیده بود. دورا با خوندن ذهن ریونکلایی بی گناهی در جایگاه تماشاچیا فهمید که آب کدوحلوایی سر میز ریونکلا هم حاوی یه قطره فلیکس بوده.

- بعله! بالاخره ماتیلدا موفق میشه گوی زرینو بگیره و هافلپاف رو برنده کنه! بازی ای پر از هیجان رو پشت سر گذاشتیم؛ واقعا ریون حقش نبود که ببازه اما خب حالا هافل برتری خودشو نشون داد! تاحالا همچین بازی ای ندیده بودم؛ همه چی تا قبل از گرفتن گوی زرین برابر بود!

ماتیلدا دست درخشانش رو بالا گرفت. پر کوچک و کج شده ای که از مشتش بیرون زده بود، قابل دیدن بود.

عصر همان روز

سدریک تا جایی که میتونست دور از رز نشسته بود. میترسید دوباره بلایی سرش بیاره. رز پارچ آب کدوحلوایی رو دوباره دستش گرفت.
به طور ناکهانی سدریک احساس کرد فاصله ش با رز خیلی کمه. باید دور میشد. اصلا از هاگوارتز بیرون میرفت. کنار ستاره های آملیا شاید جاش امن می بود.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲ ۱۶:۱۹:۳۴

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷
سلام پروفسور!

در صف انتظار ایستاده بودم. منتظر بودم تا نوبتم شود و چشم هایم را با معجون پروفسور گرنجر بشویم و به قعر جنگل بروم. مدت زیادی بود در صف ایستاده بودم. ساعت حدودای هفت بود و میدانستم تا یک ساعت دیگر غروب میشود. اصلا دلم نمیخواست در تاریکی به جنگل بروم؛ اما چاره ی دیگری نداشتم؛ آخرین روز برای انجام این کار بود.

هوا سرد بود و باد سوزناکی می وزید. از حالا میتوانستم ترسناک ترین حالت ممکن برای جنگل را در شب تصور کنم. خورشید کم کم به پشت کوه ها میرفت و من همچنان در استرس غوطه ور بودم.

بالاخره پروفسور نامم را صدا زد. با دست هایی لرزان به سمت پروفسور رفتم و جلوی پاتیلی که رو به رویش بود، ایستادم. سپس پروفسور نحوه ی شستن چشم ها را به من گفت. مو به مو دستوراتش را اجرا کردم. شستشو که به پایان رسید، حس عجیبی پیدا کردم؛ چشم هایم سنگین شده و کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند. نمیدانستم تاثیر معجون چیست و همین بیش از هر چیزی مرا می ترساند.

سعی کردم به این موضوع فکر نکنم و به طرف جنگل به راه افتادم. همین که پایم را داخل جنگل گذاشتم، از تعجب خشکم زد. با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم؛ روی تنه ی تمام درخت ها پر از حشرات و موجودات گوناگونی بود که تا حالا ندیده بودم؛ عجیب تر این که لایه های پیچ در پیچ درخت هم مشاهده میشد.

به زمین نگاه کردم؛ سوراخ های موجود در خاک و لانه ی های موجودات مختلف، ریشه ی چمن و گیاهان و کرم های خاکی که در خاک می لولیدند را می دیدم. سنگی کنارم روی زمین بود. با نگاه کردن به آن لایه های درونی سنگ را هم توانستم ببینم.

با تعجب اندیشیدم که معجون به من قدرت دیدن داخل اجسام را داده است، بخاطر همین من درون درخت حشرات عجیبی دیدم، حشراتی که در تنه ی درخت زندگی میکنند و هیچ گاه بیرون نمی ایند در نتیجه من تا به حال ندیده بودمشان.

مدتی با این ویژگی جدیدی که بدست اورده بودم پیش رفتم و چیزهای هیجان انگیزی دیدم. به کلی ترس و استرسم از بین رفت. از مشاهده ی درون همه ی چیزهایی که در جنگل بودند، لذت می بردم.

سپس اثر معجون قوی تر شد و به من قدرت جدیدی داد؛ حالا میتوانستم پشت هر چیزی را که میخواهم نیز ببینم! با داشتن این دو ویژگی، به هر جسم جامدی که میرسیدم، به دلخواه میتوانستم درون یا پشتش را ببینم. کافی بود به خواسته ام در ذهنم فکر کنم، مثلا با خود بگویم که الان میخواهم پشت درخت را ببینم؛ سپس درخت نامرئی میشد و من میتوانستم هرچیزی که در پشتش بود مشاهده کنم.

با خوشحالی در جنگل پیش میرفتم. تا به حال به این اندازه در جنگل به من خوش نگذشته بود! اثری که معجون داشت، به من قابلیت شناسایی موجودات خطرناکی که پشت درختان کمین کرده بودند را میداد. به سادگی هر جانوری را که پشت درخت پنهان شده بود را میدیدم؛ درنتیجه خیلی راحت میتوانستم از خودم دفاع کنم و هیچ مشکلی پیش نیامد.

هوا تاریک شده بود که اثر دیگر معجون را کشف کردم؛ دید در تاریکی! دیگر هیچ مشکلی نبود، چشمانم همچون چشمان جغد اطراف را میدیدند. پس از یک گشت حسابی در جنگل، تمام تجربیاتی که در چندساعتی که در جنگل بودم بدست اورده بودم را یادداشت کردم.

نحوه ی مقابله با موجودات، تجربه ی دیدن درون و پشت اجسام، دید در تاریکی و هر چیز جدیدی که در اثر این معجون بدست امده بود را نوشتم. سپس با خوشحالی از جنگل بیرون آمدم.

همین که پایم را از جنگل بیرون گذاشتم، کم کم اثرات معجون از بین رفت. با عجله به طرف قلعه به راه افتادم تا هرچه سریع تر تکلیف را به پروفسور تحویل دهم. امیدوار بودم تکلیفم را به درستی انجام داده باشم و نمره ی خوبی بگیرم!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۹ ۲۰:۳۰:۵۵

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
سلام استاد!

1. یه صورت فلکی رو در نظر بگیرین و توضیح بدین که شکل چیه.

من وقتی به اسمون نگاه کردم برای بار اول متوجه شکل خاصی تو ستاره ها نشدم. برای بار دومم که نگاه کردم نشدم؛ برای بار سوم و چهارمم نشدم! ولی... پنجمین بار که نگاه کردم متوجه یه شکل شدم. بعدش فکر کردم شاید چون خوابم میاد همچین چیزی میبینم، ولی وقتی با دقت بیشتر نگاه کردم بازم همونو دیدم! برای این که شکلم کامل تر بشه ستاره هارو به هم وصل کردم؛ با چند تا خط صاف و چند تا منحنی شکلم کامل شد: یه اردک که دورش ستاره های فراوونی میدرخشیدن و یه گل به نوکش گرفته بود.

2. نقاشی همون صورت فلکی رو بکشین.

صورت فلکی من

3. حالا بر اساس همون صورت فلکی تحلیل کنین که چه اتفاقی قراره بیفته.

این اردکه با اون گلش یعنی این که قراره یه دسته اردک بهمون حمله و همه ی گل و بوته هارو از بین ببرن! اون ستاره های دور اردک نشونه ی اینه که تعدادشون زیاده و گل توی نوکشم همونطور که گفتم یعنی میان و کلک گل و بوته هامونو میکنن!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.