هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۸
#41
آملیا با احتیاط واردش شد و به اطرفش نگاه کرد. پر از دکمه های عجیب و غریب بود. ماتیلدا هم سرش را داخل کرد و به اطراف نگریست. آملیا پرسید:
- اینجا چرا دکمه داره؟ خیلی عجیبه! آخه سفینه نیست که!
- سفینه ی شهاب سنگی. مگه ندیدی؟!
- نه ندیدم! تو مگه دیدی؟!
- الان توشم!
-

ارنست طول و عرضش را اندازه گرفت و دید که حداکثر پنج نفر در آنجا جا می گیرد. اما نمیشد که فقط گروهی از هافلی ها به آسمان برود. پس بقیه چی؟ ارنست به داخل شهاب سنگ آمد که درون آن هم خوب بررسی کند. کل دیواره ی آن، پر از دکمه های نامعلوم بود و در عجب بود که شاهزاده کوچولو چجوری مفهموم همه ی این دکمه ها را می فهمد!

زمینش سفت و سنگی بود و خرده سنگ هایی هم داشت که موقع نشستن، اذیت می کردند. سدریک بلند قدترین هافلی بود. پس او هم برای اندازه گیری سقف رفت. دورا هم گفت:
- منم بیام یه لحظه. همتون که رفتین!

و سپس او هم وارد شهاب سنگ شد. ماتیلدا دکمه های خوشگلی پیدا کرد. مطمئنا از هزار دکمه، هفتصد تایش که دکمه ی راه اندازی شهاب سنگ بود! پس ماتیلدا با خود گفت:
- چه اشکالی داره؟ به امتحانش می ارزه.

سپس تمام دکمه ها را با هم فشار داد. شهاب سنگ ابتدا صدای قیژی داد. سپس تکان وحشتناکی خورد. همه ی هافلی های درون شهاب سنگ با خشم و ترس به ماتیلدا نگاه کردند. آملیا گفت:
- چیکار کردی؟! الان ممکنه...

و شهاب سنگ تکان شدیدتری خورد، جوری که همه روی هم افتادند و بالاخره شهاب سنگ با سرعتی فوق بشری به پرواز در آمد. تنها جمله ای که هافلی های درون تالار از آنها شنیدند، فریاد سدریک بود.
- ببخشید! بر می گردیم!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۸
#42
خانه ی ریدل

بلاتریکس و چند مرگخوار دیگر، چوبدستی به دست به طرف اتاق متروکه به راه افتادند. در را محکم باز کردند و داخل شدند. محفلی ها به مرگخوار ها و چوبدستی ها نگاه کردند و بلافاصله گریه هایشان بند آمد. ماتیلدا با ترس گفت:
- غلط کردیم. دیگه نمی گرییم! ببخشید!

بلا چشم غره ای به او رفت و بعد محکم در را بست. ماتیلدا با صدای هیس هیس مانند رو به محفلی ها گفت:
- هیسسسسس! دیگه گریه نکنین. بیاین یه فکری کنیم برا این سوپ!

پروفسور گفت:
- فرزندم، به نکته ی خوبی اشاره کردی! در واقع ما هیچی از این سوپ نمی دونیم. ولی خب خوبه که مرگخوارا نمی دونن.

آملیا تلسکوپش را روی شانه هایش انداخت و گفت:
- پروف، ببینین... می دونم که ما تو کارمون اصلا سیاهی نداریم. اما پروف، ما هیچی تو خونه ی گریمولد نداریم. ما بدبختیم. ما بیچاره ایم!

محفلی ها هم با سر او را تایید کردند.

- ما باید غذا بدزدیم پروف. وگرنه همین بچه هایی که جلوتون می بینین رو دیگه نمی بینین. غیر از این، وقتی بچه های ویزلی غذا نداشته باشن، ما رو که هیچ، دیوارم می خورن!

ماتیلدا در ادامه ی حرف او گفت:
- پروف، جای دندوناشون رو دیوار می مونه. نمی دونین چند بار من مجبور شدم دوباره بتن بزنم رو دیوار!

و ناگهان پروفسور دامبلدور یاد دیواری افتاد که به طرز نامعقول به جلو آمده بود و الان دلیلش را فهمید. و او به این درک رسید که محفل بیش از آنچه فکر می کرد، نیازمند غذا بود! پس دستی به ریشش کشید و شروع کرد به نقشه کشیدن.



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ جمعه ۷ تیر ۱۳۹۸
#43
سلام فنریر
اگه ترم یکم زودتر شروع بشه، گروه هافل انصراف میده.

پ.ن:هر چند فکر میکنم که سه تا تیمم میشه


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ دوشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۸
#44
پست پایانی:

سطل آشغال دم در خانه ی گریمولد:

- هوی! ای تسترال...

ناگهان صاحب ماشین زباله صدایی شنید. گوش هایش را تیز کرد و به صدا گوش داد. ناگهان چشم هایش گشاد شد و سریع ماشین را خاموش کرد. سپس از ماشین پیاده شد و به طرف سطل آشغال شتافت. ماتیلدا که از سطل آویزان شده بود و تقلا می کرد که درون ماشین نیفتد، صاحب ماشین را به رگبار فحش بسته بود.

صاحب ماشین با ترس و لرز گفت:
- خانوم، نمی خواد انقدر فحش بدین، الان میارمتون پایین.

او سریع ماشین را روشن کرد و سطل آشغال را سر جای خود گذاشت. ماتیلدا با سر و روی آشغالی و نامناسب، از سطل آشغال بیرون آمد و دوباره مرد را به رگبار فحش بست! او هم مانند جت درون ماشین خزید و موتور را روشن کرد و رفت! همان موقع، کریس و پنه لوپه از راه رسیدند. ماتیلدا در دل به آنها ناسزا گفت.

کریس گفت:
- چرا انقدر بو بد میدی؟

پنه لوپه هم دماغش را گرفته بود و او را تایید می کرد. ماتیلدا با عصبانیت گفت:
- مهم نیست! پروف چی شد؟

و آنها هم موضوع را برای او تعریف کردند. ماتیلدا هم بعد از کمی تامل، تصمیم گرفت که چیزی از کار پروفسورشان نگوید.

کیلومتر ها آنورتر، درون خانه ی ماگل:

زن ماگل، ظرف ها را با بدبختی می شست و به شوهرش، برای نخریدن سیف فحش می داد. اما بحث آن دو بیشتر سر موسسه ی ققنوس نشینان بود. آنها درباره ی اینکه بیشتر پول هایش را پس انداز کرده بودند اما حالا که آن را می خواستند، موسسه پول او را نمی داد، بحث و جدال می کردند.

در همین موقع،مرگخواران این حرف ها را از پنجره ی باز خانه شنیدند و سریع در تلگرام به لرد پیام دادند.

دقیقه ای بعد:

دستور از لرد رسید:
- ما قلکی در آنجا پس انداز کردیم تا بتوانیم پولی برای خودمان جور کنیم. اما ققنوسیان سوءاستفاده می کنند. سریع به خانه ی آنها بروید و اموالشان را غارت کنید.

مرگخواران سریع به طرف موسسه ی ققنوسیان شتافتند.

ساعتی بعد:

کراب گفت:
- چقد خوب! نگهبان نداره. سریع می ریم دزدی می کنیم میایم.

مالفوی گفت:
- نگهبان نداره، دلیل نداره که بلند داد بزنی!
-

آنها آرام به درون موسسه خزیدند و با چشم های گرد شده، به خانه نگریستند. همه جا از طلا بود. تلفن، مبل، میز و ...

کراب گفت:
- من دریل نیاوردم طلا های روی دیوارو بکنم!
- لازم نیستش. تا جایی که می تونی بردار. باید سریع کار کنیم.

نیم ساعت بعد:

کراب و مالفوی هر دو با کیف، کیسه، کلاه، کفش و دهن پر از طلا به سختی از موسسه خارج شدند و به طرف خانه ی ریدل به راه افتادند.

خانه ی ریدل:

- قطعا ما نمی توانیم خانشان را غارت کنیم. اما میتوانیم گزارش بدهیم.

صبح فردا:

آملیا حس کرد که دارد جابجا می شود. البته حس او نبود؛ بلکه بقیه هم همچین حسی داشتند. کمی بعد، حس کرد که محکم به زمین سخت برخورد کرد. بلافاصله چشمانش را گشود و خود و محفلی ها را در خیابان دید! کلی مامور دور موسسه جمع شده بودند و محفلی ها را به بیرون پرتاب می کردند. آملیا به سرعت تلسکوپش را برداشت و به طرف پروفسور دامبلدور قدم برداشت.

آملیا با عصبانیت گفت:
- پروف‌، اینجا چه خبره؟ چرا ما رو دارن می ندازن بیرون؟ چه حقی دارن؟! ستاره ها میگن...

پروفسور که داشت عینکش را در وسایل پیدا می کرد، در جواب به او گفت:
- فرزندم آروم! مامورا فهمیدن که ما با پس اندازای مردم چیکار کردیم!

ماتیلدا که تازه از خواب بیدار شده بود و سعی می کرد موهای جنگلیش را مرتب کند، با نگرانی پرسید:
- الان ما هیچی نداریم! باید چیکار کنیم؟

پروفسور آهی کشید و گفت:
- فرزندم، باید گدایی کنیم!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ یکشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۸
#45
- چرا برقا خاموش شد؟
- خب چون تئاتر می خواد شروع بشه ماتیلدا!

پنه لوپه زیر لب غرغری درباره ی خنگ بودن ماتیلدا کرد و بعد به کار خود ادامه داد. ماتیلدا هم شانه ای بالا انداخت و به او کمک کرد. اما بعد لحظه ای دوباره گفت:
- خب اینطوری که نمی بینم دارم چی پاک می کنم!

بقیه ی محفلی ها هم تایید کردند. پنه لوپه اما به کار خود ادامه داد. ماتیلدا دوباره گفت:
- نمی بینم دارم چی پاک می کنم!

پنه لوپه فریاد زد:
- چوبدستیت!

ماتیلدا و بقیه ی محفلی ها تازه متوجه شدند. چوبدستی هایشان را از جیبشان در آوردند. لوموسی گفتند و دست به کار شدند. آنها با دقت کار می کردند. نمی خواستند دامبلدور را جلوی بقیه ی مرگخوار ها ضایع کنند. هر چند اگر هم می کردند، مرگخوار ها متوجه نمی شدند. بلا و سو هم چنان گیس های همدیگر را می کشیدند. پسرک لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت و جایی در اطراف آنجا هم بانز بیهوش بود!

سدریک که از ایجاد صلح میان دیگران ناکام مانده بود، تصمیم گرفت سینی ای برای محفلی ها بیاورد. محفلی ها همه از او تشکر کردند و پیاز های سوخاری را روی سینی ریختند. ماتیلدا دوباره تشکر کرد و گفت:
- ممنون سدریک! نمی دونی چقدر نیاز داشتیم. ولی خسته بودیم بیاریمش! هی من توی ظرف پاک می کردم، بعد یادم می رفت کدوم یکی رو پاک کردم کدوم یکی رو نه!

سدریک سری تکان داد و بر روی صندلی اش نشست.
- جیـــــــــــــــغ!

همه ی محفلی ها و مرگخوار ها دست از کارشان کشیدند. آملیا دوباره جیغی کشید و با تلسکوپش به هوا ضربه میزد. گادفری با صدای بلندی در میان جیغ های آملیا گفت:
- چی شده؟

آملیا اشاره ای به پایین کرد و گادفری منظور او را فهمید.
- سوسکه! الان خودم نابودش می کنم.

دامبلدور می خواست در زمین آب شود. محفلی ها هم آبروی او را برده بودند. لرد پوزخندی به او زد و گفت:
- حالا یارای خودتو جمع کن!

ماتیلدا چوبدستیش را که در سینی گذاشته بود، برداشت اما دقت نکرد و نمکی که معلوم نبود برای چه آنجا بود را ریخت ولی توجهی نکرد. قبل از اینکه گادفری سوسک را نابود کند، ماتیلدا چوبدستیش را به طرف سوسک نشانه گرفت و گفت:
- کروشیو!

سوسک بلافاصله در عذابی شدید قرار گرفت! ماتیلدا به دلیل کمبود حیوان در جنگل ممنوعه، می خواست آن سوسک را نگه دارد اما نمی دانست کجا بگذارد. پس در نتیجه تصمیم در نابودیش گرفت. کمی در صندلیش جابجا شد و چوبدستیِ خودش را آماده نگه داشت. اما با آن جابجایی خفیف، نشیمنگاه او به سینی برخورد و سینی برعکس شد و روی زمین ریخت! سریع گفت:
- آوداکداورا!

و قال قضیه را کَند. آن سوسک را نابود کرده بود! همه با دهان باز به او نگاه می کردند. اینکار از ماتیلدا بعید بود. او بعد کشتن آن موجود، فشار زیادی بهش وارد شده بود. برای خلاص شدن از آن شرایط هم فرصت خوبی بود. ماتیلدا زیر لب گفت:
- برم مرلینگاه!

و راه افتاد. اما بعد دقیقه ای، پنه لوپه به نمایندگی از محفلی ها فریاد کشید:
- ماتیلدا!

آن دو مثل تام و جری دنبال هم دویدند و از سالن بیرون رفتند!


ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۸ ۱۹:۳۳:۱۷

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۸
#46
- خب پروف...
دامبلدور با وحشت به قیافه ی پنه لوپه نگاه کرد.
- فرزند، تو هم توهمی شدی؟

کریس توضیح داد:
- پنی هم همراه ماتیلدا توهم زده!
- و چطور این اتفاق افتاده؟!

کریس به گریک نگاه کرد. گریک هم با ایما و اشاره به او فهماند که اگر به پروف چیزی نگوید، یک ماه سهم غذایش از آن اوست! کریس هم قبول کرد و سرش را به طرف دامبلدور برگردانند.
- اینا... رفته بودن جنگل، بعد دو تا دونه دیدن، بعدش خوردن و این شکلی شدن.
- دونه؟!
- برزن دیگه!
- برزن توی جنگل چیکار می کنه؟
- پروف مگه اینجا دنیای جادوگری نیست؟ پس ما باید احتمال اینو هم بدیم دیگه!‌

پروف به طرف ماتیلدا و پنه لوپه رفت. آن دو داشتند با موسس گروهشان حرف می زدند و می خندیدند! دامبلدور نگاهی پر از تاسف به آنها انداخت. بعد از کمی فکر گفت:
- فکر کنم حالشون اصلا خوب نیست. فکر کنم باید برم دیاگون براشون دارو بگیرم. برای آبرفورثم همینطور...

و نگاهی به برادرش انداخت.

-... ولی وقتی برگشتم... باید به من توضیح بدین که بز آبرفورث کجاست!

محفلی ها آب دهانشان را قورت دادند و با سر تایید کردند.



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ سه شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۸
#47
۱) خود را در یک جمله، به شیوه ی اوباشانه معرفی کنید.

می کنم سوکس بشه حیوونی جلوم سبز
سوکس برتر نداره هیچ مرز!

۲) علت تصمیمتان برای عضویت در گروه چیست؟

چون نسل سوکسا داره منقرض میشه
( خیلی کم پیش میاد سوکس ببینم تو مرلینگاه!)

۳)یک نمونه رفتار اوباشانه را شرح دهید.

میرم جنگل، می کنم هر حیوونی رو سوکس
می ندازمشون تو قفس، تکون میدم انقد تا بشن بیهوش
در میارم تحت سلطه ام اما اگر نکردن گوش
می کنم ماده ای اسیدی تزریق، سوکسِ حرف گوش نکن باید سوخ!( سوخت)

۴)رولی کوتاه درباره ی واکنش خود بعد از دیدن اعلامیه اوباش بنویسید.

ماتیلدا رفته بود توی فاضلاب که یه حیوونی پیدا کنه که تبدیل به سوکسش کنه. اون دلیلی داشت که نمی رفت جنگل ممنوعه:
به دلیل سیزده به در، همه ی حیوونا به پارک های شهرای دیگه هجوم برده بودن.

اون که نتونست تمساحی پیدا کنه، با ناامیدی و بدبختی بالاخره در فاضلابو باز کرد. اما تسترال بوقی که داشت با عجله می دوید، دوباره درو با لگد بست. اما قبل از بسته شدن در، اعلامیه ای از دست تسترال افتاد توی فاضلاب. وقتی ماتیلدا اون آگهی رو دید، دو پای دیگه قرض گرفت و به طرف محل اوباش دوید!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۸
#48
مکانی نامعلوم

کریس با خشم به مرگخوار نگاه کرد و او هم با نگاه غضبناکی جواب او را داد. فنریر با صدای ملایمی گفت:
- محفلی ها! چوبدستیاتونو بندازین وگرنه...

گریک فریاد زد:
- وگرنه چی؟

مرگخوار دیگری جواب او را با پوزخند تحویل داد.
- وگرنه می میرین! خب... تو همون کسی نیستی که چوبدستی می فروشه؟ هاه! نگاه کنین دشمنامون کین!

او قدم زنان حرف خود را ادامه داد:
- یه چوبدستی فروش! یه... شعبده باز، یه ضعیف و خنگ و... تو دیگه چه ویژگی ای داری کوچولو؟

او چوبدستیش را به طرف ماتیلدا چرخاند. ماتیلدا هم متقابلا چوبدستیش را به سمت او گرفت. ناگهان مرگخوار ها چوبدستیشان را به سمتش نشانه رفتند! ماتیلدا با صدای ضعیفی گفت:
- فکر می کنین همیشه بدی پیروزه؟ هیچوقت! مثل اینکه دشمنای قدیمیتونو دست کم گرفتین! ما می جنگیم....

سه محفلی دیگر حرف او را ادامه دادند:
- تا آخرین نفس!

ناگهان پنج نفر مرگخوار از ناکجا آباد ظاهر شدند. سو که در وسط آن جمع پنج نفره بود، سرش را تکان داد.

فنریر هم سرش را به علامت فهمیدن تکان داد.او گفت:
- خب... حرف بسه! لردمون اون دختررو و اون شعبده باز رو می خواد. بقیه رو بکشین!

مرگخواری از او اطاعت کرد. با دست به چهار نفر اشاره کرد که گریک و کریس را بگیرند و به بقیه با سر دستور داد که ماتیلدا و گادفری را دستگیر کنند و با خود بیاورند.

پشت خانه ی ریدل!

هرمیون و آدر ناگهان در پشت خانه ی ریدل پدیدار شدند. آدر گفت:
- باید عجله کنیم. احساس خوبی ندارم. حس می کنم محفلی ها توی خطر شدیدی هستن!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۸
#49
ماتیلدا قدم هایش را تند تر کرد. قلبش در سینه اش به شدت می کوبید. سعی کرد که صدای پاهایش بی صدا باشند. اما این کار تقریبا غیر ممکن بود. با استرسی که داشت، نمی خواست با احتیاط حرکت کند که لحظه ای دیر شود. چوبدستی اش را آماده کرد. نفس عمیقی کشید و به درون کوچه پا گذاشت. ماتیلدا با صدای لرزانی گفت:
- چیکار می کنی گادفری؟

اما گادفری چوبدستی اش را بیرون نیاورد و با بهت به ماتیلدا خیره شد.
- ماتیلدا! چرا چوبدستیتو به طرف من گرفتی؟!
- مگه نباید اینکارو کنم؟ بدون چوبدستی داری به یه بی گناه حمله می کنی؟

گادفری با صدای بلند خندید و بعد گفت:
- تو واقعا اینطوری فکر می کنی؟ فکر می کردم منو باید شناخته باشی! مگه نشنیدی که یه تئاتر قراره برگزار بشه؟
- خب این چه ربطی به تو داره؟
- مرلینو شکر می کنم که کلاه تشخیص داد که تو ریونکلاوی نیستی! دارم تمرین می کنم. اصلا بیا از خود جکسون بپرس!

ماتیلدا نگاهش بر روی فرد ناشناش یا همان جکسون که روی زمین زانو زده بود‌،خزید.
- خب؟

جکسون گفت:
- خانوم محترم! گادفری و من داریم تمرین تئاتر می کنیم. گادفری سعی داره با بودنش توی تئاتر، محفلی ها رو غافلگیر کنه که اونایی که رفتن سفر رو دوباره به گریمولد برگردونه! بخاطر همین سعی کردیم که آروم بیایم اینجا. اما مثل اینکه با مشکل...
- چرا اینجا؟ و اینکه رد خون برای چیه؟
- اینجا چون نزدیک خونه ی گریمولده و گادفری می خواست که مواظب خونه باشه. البته که آدم بد وجود نداره ولی چون فقط شما توی خونه هستین و همه رفتن مسافرت اینکارو می کنه و اینکه... خون؟! کدوم خون؟!

گادفری هم متعجبانه به ماتیلدا نگاه می کرد. ماتیلدا جلوتر آمد و از گادفری و جکسون گذشت و متوجه شد که رد خون برای آن دو نیست. بلکه آن خون تا دم خانه ی در سمت چپ کوچه و در سه متری آن ها ادامه داشت!

ماتیلدا به سرعت به طرف گادفری و جکسون برگشت و گفت:
- همین الان تمرینو کنار بذارین! ببینم جکسون.... چوبدستی که داری یا اینکه... اصلا جادوگری بلدی؟
- آره. دانش آموز سال چهارم گریفیندورم! چطور منو ندیدی؟!
- الان وقت این حرفا نیست. چوبدستیتونو در بیارین.

گادفری تا حالا ماتیلدا را انقدر جدی ندیده بود پس فهمید که باید موضوع جدی تر از این حرف ها باشد. چوبدستی اش را در آورد و به جکسون هم اشاره کرد.کمی که جلوتر رفتند، گادفری و جکسون متوجه خون شدند. گادفری زیر لب گفت:
- چطوری اینو ندیدم؟

اما بعد این حرف، جلوی خانه رسیده بودند.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۸
#50
- هی! بهوش بیا...

و زیر لب با خود زمزمه کرد:
- چقدر نازک نارنجی!

بعد این جمله، انگار شوک الکتریسیته ای به لینی وارد شد. مغزش دوباره به کار افتاد و سریع برخاست. بال هایش در اثر شوک، بالا رفته بودند و سیخ مانند در جایشان باقی مانده بودند! لینی چشم غره ای به هیولا انداخت. خواست با چوبدستیِ کوچکش آوداکداورایی نصیب هیولا کند. اما فقط توانست بگوید:
- تو چطور جرأت کردی به من بگی نازک نارنجی؟!

هیولا لرزشی در اثر صدای پر ابهت لینی بر جانش افتاد.با خود فکر کرد:
- عجب ابهتی!

لینی در حالی که دندان هایش را بر هم می سابید، گفت:
- تو هیولا هستی؟
- برای زنبور ها آره. یه هیولای قدرتمند!
- برای... زنبورا؟
- البته! از نوع خبیثش!

لینی اندکی فکر کرد و پرسید:
- پس... موجودات جنگلی چی؟ منظورم اینه که... برای اونا هم هیولا به حساب میای؟
- مثلا چه حیوونی؟
- سانتور مثلا!

هیولا نگاهی به او انداخت. و مطمئن شد که پیکسی از پشت کوه آمده بود!
- معلومه که نه! اونا امثالای منو زیر پاشون له می کنن!

لینی ناگهان حقیقت را فهمید. بیشتر دندان هایش را بر هم سابید که اینکار باعث شد که دیگر دندانی در دهنش باقی نماند! در حالی که غرغر می کرد، از درخت پایین آمد!
- زنبورا منو اسکل کردن! فکر کردن هالو ام!

توله سانتور بلافاصله گفت:
- تونستی راضیش کنی؟
- ببینم... شما دقیقا هیولاتون چیه؟
- خب... زنبورا دیگه!
- اَاَاَه!

لینی به جوش آورده بود و حالا می توانست با کمی مزه ی شکنجه با طلسم، راضی کردن زنبور ها را شیرین تر کند!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.