پست پایانی:سطل آشغال دم در خانه ی گریمولد:- هوی! ای تسترال...
ناگهان صاحب ماشین زباله صدایی شنید. گوش هایش را تیز کرد و به صدا گوش داد. ناگهان چشم هایش گشاد شد و سریع ماشین را خاموش کرد. سپس از ماشین پیاده شد و به طرف سطل آشغال شتافت. ماتیلدا که از سطل آویزان شده بود و تقلا می کرد که درون ماشین نیفتد، صاحب ماشین را به رگبار فحش بسته بود.
صاحب ماشین با ترس و لرز گفت:
- خانوم، نمی خواد انقدر فحش بدین، الان میارمتون پایین.
او سریع ماشین را روشن کرد و سطل آشغال را سر جای خود گذاشت. ماتیلدا با سر و روی آشغالی و نامناسب، از سطل آشغال بیرون آمد و دوباره مرد را به رگبار فحش بست! او هم مانند جت درون ماشین خزید و موتور را روشن کرد و رفت! همان موقع، کریس و پنه لوپه از راه رسیدند. ماتیلدا در دل به آنها ناسزا گفت.
کریس گفت:
- چرا انقدر بو بد میدی؟
پنه لوپه هم دماغش را گرفته بود و او را تایید می کرد. ماتیلدا با عصبانیت گفت:
- مهم نیست! پروف چی شد؟
و آنها هم موضوع را برای او تعریف کردند. ماتیلدا هم بعد از کمی تامل، تصمیم گرفت که چیزی از کار پروفسورشان نگوید.
کیلومتر ها آنورتر، درون خانه ی ماگل:زن ماگل، ظرف ها را با بدبختی می شست و به شوهرش، برای نخریدن سیف فحش می داد. اما بحث آن دو بیشتر سر موسسه ی ققنوس نشینان بود. آنها درباره ی اینکه بیشتر پول هایش را پس انداز کرده بودند اما حالا که آن را می خواستند، موسسه پول او را نمی داد، بحث و جدال می کردند.
در همین موقع،مرگخواران این حرف ها را از پنجره ی باز خانه شنیدند و سریع در تلگرام به لرد پیام دادند.
دقیقه ای بعد: دستور از لرد رسید:
- ما قلکی در آنجا پس انداز کردیم تا بتوانیم پولی برای خودمان جور کنیم. اما ققنوسیان سوءاستفاده می کنند. سریع به خانه ی آنها بروید و اموالشان را غارت کنید.
مرگخواران سریع به طرف موسسه ی ققنوسیان شتافتند.
ساعتی بعد:کراب گفت:
- چقد خوب! نگهبان نداره. سریع می ریم دزدی می کنیم میایم.
مالفوی گفت:
- نگهبان نداره، دلیل نداره که بلند داد بزنی!
-
آنها آرام به درون موسسه خزیدند و با چشم های گرد شده، به خانه نگریستند. همه جا از طلا بود. تلفن، مبل، میز و ...
کراب گفت:
- من دریل نیاوردم طلا های روی دیوارو بکنم!
- لازم نیستش. تا جایی که می تونی بردار. باید سریع کار کنیم.
نیم ساعت بعد:کراب و مالفوی هر دو با کیف، کیسه، کلاه، کفش و دهن پر از طلا به سختی از موسسه خارج شدند و به طرف خانه ی ریدل به راه افتادند.
خانه ی ریدل:- قطعا ما نمی توانیم خانشان را غارت کنیم. اما میتوانیم گزارش بدهیم.
صبح فردا:آملیا حس کرد که دارد جابجا می شود. البته حس او نبود؛ بلکه بقیه هم همچین حسی داشتند. کمی بعد، حس کرد که محکم به زمین سخت برخورد کرد. بلافاصله چشمانش را گشود و خود و محفلی ها را در خیابان دید! کلی مامور دور موسسه جمع شده بودند و محفلی ها را به بیرون پرتاب می کردند. آملیا به سرعت تلسکوپش را برداشت و به طرف پروفسور دامبلدور قدم برداشت.
آملیا با عصبانیت گفت:
- پروف، اینجا چه خبره؟ چرا ما رو دارن می ندازن بیرون؟ چه حقی دارن؟! ستاره ها میگن...
پروفسور که داشت عینکش را در وسایل پیدا می کرد، در جواب به او گفت:
- فرزندم آروم! مامورا فهمیدن که ما با پس اندازای مردم چیکار کردیم!
ماتیلدا که تازه از خواب بیدار شده بود و سعی می کرد موهای جنگلیش را مرتب کند، با نگرانی پرسید:
- الان ما هیچی نداریم! باید چیکار کنیم؟
پروفسور آهی کشید و گفت:
- فرزندم، باید گدایی کنیم!