هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۳
#51
سلام آقا دامبلدور اینم از رول امیدوارم خوشتون بیاد یه ساعت سرش موندم!

فرد... فرد... فرد! پسرم واقعاً خوب بود.
همین اول بهت بگم که مسلماً تو به من ثابت کردی که اشتباه می کردم و کاملاً لیاقت عضویت توی محفل رو داری.
شاید پستت خیلی فوق العاده نبوده باشه و مسلماً خیلی می تونه بهتر از این ها بشه، ولی مهم ترین عامل این که باعث شد لذت ببرم از خوندن پستت، تلاشی بود که کرده بودی و این تلاش رو می شد پشت تک تک کلماتت دید.
به شرطی که همین تلاش و پشت کار ویزلی وار رو همیشه داشته باشی بیا توی خونه ی گریمولد پسرم.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۸ ۲۳:۳۹:۴۰

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۳
#52
هو...هو...

صدای جغدی که روی درخت پرتقال روبه روی خانه ی ویزلی ها بود می آمد. هوای سرد و تاریک باعث شده بود چهره ی درخت سیب غمگین نشان داده شود. پنجره را نگاه میکند... گویا میخواست که داد بزند اما نمیتوانست. او... نمیتوانست. آرام آرام به سمت خانه میرفت. هر لحظه که قدم بر میداشت سنگ های روی زمین باعث میشد صدای خش خش بیاید. سرش را بالا گرفت. ماه لا به لای ابر های سیاه بود و دیده نمیشد. هر قدمی که بر میداشت از سرعتش کم میکرد. باز هم صدای هو هوی جغد آمد. گویا این دفعه داشت جیغ میکشید. سرش را از سر ترس برگرداند. چشمان خود را تنگ کرد... هیچ چیز در آن هوای تاریک و مه آلود دیده نمیشد! گویا خیلی از درخت دور شده بود. باز هم صدای جغد آمد اما این دفعه دیگر شک کرد. لحظه به لحظه به ترسش اضافه میشد! سرعت خود را بیشتر و بیشتر کرد. دیگر نمیتوانست آرام برود... استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود...

به پا دری رسید. کفش خود را روی آن مالید و زنگ در را زد. لحظه ای صبر کرد... در باز نشد! دوباره زنگ در را زد. باز هم عکس العملی از خود در نشان داده نشد، در را محکم زد که شاید زنگ خراب باشد. اما نتیجه ای یافت نشد. کلید خود را برداشت خواست تا در قفل فرو کند چیز عجیبی به سرش برخورد کرد و او روی زمین افتاد. با ترس و لرز فراوان گفت:
-اون چی بود؟!

جغد بود! که به سرش خورده بود. لحظه ای سرش را به سمت چپ چرخاند. چه؟ چطور ممکن بود؟ سه مرگخوار آن طرف تر ایستاده بودند! به سرعت هرچه تمام تر بلند شد و چوب دستی اش را برداشت. چوب دستی را به سمت مرگخوار وسطی گرفت. مرگخوار در حالتی که چوب دستی خود را در دستش میچرخاند با غرور و تکبر گفت:
-بهتره از این کارت دست بر داری... البته اگه نمیخوای خانوادت کشته بشن!

لحظه ای تمام بدنش مور مور شد! دستانش میلرزید. انگار دیگر توان ایستادن را نداشت. با ترس گفت:
-از جون اونا چی میخواین؟ اونارو ول کنید!

مرگخوار دست چپ خود را مشت کرد و بالا برد. شش مرگخوار دیگر از تاریکی بیرون آمدند. آن ها با دست راستشان آرتور،مالی،جینی،رون، بیل و از همه مهمتر جرج را نگهداشته بودند و با دست چپشان چوب دستی را زیر گلویشان گذاشته بودند!

فرد نمیدانست باید چه کند! مرگخوار گفت:
-چوبدستیتو زمین بگذار تا خانوادت آسیبی نبینن!

جرج که داشت در بغل مرگخوار دستو پا میزد گفت:
-نه فرد این کارو نکن! برو و خودتو نجات بده!

مرگخوار ضربه ی محکمی به سر جرج زد و جرج روی زمین افتاد. مرگخوار بلند گفت:
-کروشیو!

ناگهان جرج به طور دیوانه واری دستو پا زد! داد میزد، دستو پا میزد! فرد نمیدانست باید چه کند. تاب دیدن این لحظه را نداشت! ناگهان ماه نور خود را به همه جا حاکم کرد. گویا پرنده ای در ماه است! بسیار جالب بود. پرنده به خود رنگ گرفت! قرمز و زرد... فرد با تعجب گفت:
-فوکس؟

آری فوکس بود که روی آن دامبلدور و اعضای محفل سوار بودند! وقتی که آنان به زمین نزدیک شدند فوکس غیب شد و دامبلدور و بقیه روی زمین فرود آمدند! هری پاتر هم آنجا بود! نگاهی پر از غم به جینی کرد و بلند داد زد:
-اکسپلیارموس!

چوب از دست مرگخوار افتاد و جینی به سرعت خود را خلاص کرد! هر لحظه دو گروه به هم طلسم پرتاب میکردند! مرگخوار ها گروکان هارا رها کرده بودند. آرتور، مالی،جینی، بیل و جرج هم در کنار آن ها شروع به جنگ با مرگخواران کردند! طلسم هایی مانند: ایمپدیمنتا، استوپیفای(بیشتر محفلیا) و ... مرگخوار ها دیگر تاب نداشتند و دودی سیاه در همه جا پخش شد! مرگخوار ها فرار کرده بودند! چه جالب!


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۸ ۲۱:۱۳:۳۵

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۳
#53
سلام بزرگترین بزرگترین خوفی بابا؟
آقا این ماموریتو بده ما بریم آبله مرغونمون خوب شد!

فرد، پسرم!

راستش به نظر من رول نویسی تو الان در حدی نیست که بخوای وارد محفل بشی. اما همیشه برای فرزندان روشنایی فرصت هست تا خودشون رو ثابت کنند. در نتیجه من ازت میخوام بهترین پستی که می تونی رو توی خاطرات یاران ققنوس بزنی. سعی کن به نقد هایی که قبلاً برات انجام شده دقت ویژه ای داشته باشی. مهم نیست که راجع به چه موضوعی می نویسی، فقط دلم میخواد یه داستان قوی پشت پستت باشه. البته مسلماً باید به عنوان تاپیک هم توجه کنی.
اگه پستت من رو راضی کرد وارد محفل میشی، در غیر این صورت دوباره باید چند وقتی کنار خودم روی رول نویسی ـت کار کنی و بعد یک بار دیگه شانس ـت رو امتحان کنی.

پشت کار بالا از صفات خانوادگی ویزلی هاست.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۸ ۱۲:۱۰:۵۳

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: زندگی جادویی من
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ جمعه ۱۲ دی ۱۳۹۳
#54
ینی خیلی قشنگ ذوق این بچه کور شد


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: .:: جشن تولد 11 سالگی سایت جادوگران ::.
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ چهارشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۳
#55
ما هم که آبله مرغون گرفتیم شتلخ خوابیدیم تو تخت


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ چهارشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۳
#56
فقط یه فرصت به من بدید فقط یکی! اگه میشه هفته ی بعد بدین چون من آبله مرغون گرفتم نمیتونم چیزی بنویسم همینشم به زور نوشتم.


باشه فرد!
ده روز دیگه برگرد و درخواستت رو مطرح کن. امیدوارم آبله اژدهاییت زودتر خوب بشه..


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۱ ۱۷:۴۳:۴۴

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ جمعه ۵ دی ۱۳۹۳
#57
آقا آقا یه لحظه صبر!
چرا مثلا جناب روبیوس هاگرید به این راحتی وارد محفل شدن و بنده باید ده بیست تا رول مینوشتم تا شاید قبول بشم یا نه؟ نه واقعا چرا؟ نمیدونم والله. از دیروز صب این ذهنمو مغشوش کرده با خودم گفتم وات تو دو وات نات تودو چی کنم چی نکنم الان اومدم اینو بگم که آقا چرا برای من اینقدر سختگیرانه بود... لفا یه ماموریت دیگه بده به من آقو من رولمم قوی تر شده توصیفاتم بیشتر شده! میخوای یه امتحان ازم بگیر! بابا بزرگ انشالمرلین دیگه برای محفل کوچولو نیستم!
با تچکر(و طلبکاری)
فرد ویزلی


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۳
#58
-میرلین الاکبر المرلین الاکبرخوب دوستان... از اونجایی که من سازنده ی این گروهم قربون خودم بشم الهی، تلسمو بلدم قلبونتون!

فرد، رون،تد،جرج،هاگرید،گیدیون و ... با چشمانی متعجب زده یا به عبارتی اینجوری به آن گودریگ مغرور نگریستند. سکوت در همه جا پیچیده بود. گودریگ عرق کرده بود. نگاهی به تابلوی سازنده ی کل هاگوارتز کرد. خواستار کمک شد... اما نتیجه ای یافت نشد! فرد ناگهان سکوت خوابگاه پسران را شکست و گفت:

-دِ لامصب! بگو بینم چی میخوای بگی؟ دِ بگو دِ.

گودریگ باز هم با همان فرمت قبلی فرد را نگریست. ناگهان تدی داد زد و گفت:

-خــــــــــــو بگو اون تلسم چیز چیه!

گودریگ همان گونه نگاه میکرد! این دفه دیگه کل پسرا به سمت آن چیز حمله ور شدند!

-مامان!
-میکشمت!
-پدرتو در میارم!
-ببند!
-من جای پدرت شمشیرتو در میارم!

گودریگ آن وسط له و لورده شد!

نیم ساعت بعد
گودریگ با چشمانی تنگ شده نگاهی به در باز مانده ی خوابگاه کرد!

-اینا کوشن؟

بیرون از خوابگاه
-خفه!
-باشه بابا!
-میگم خفه!
-دیگه حرف نمیزنم!

سیموس و فرد جرو بحث میکردند که ناگهان تدی با چماغ زد تو مخ اونا.

-خفه شین!
--چشم!
-ده مگه نمیگم خفه شین!

و دیگر آنها حرف نزدند! آلبوس زیر لب وردی خواند و ناگهان در خوابگاه دختران باز شد!

دیو دیو... دیو دیو دیو دیو دیـــــــــــــــو... دیودیدینگ دو!(آهنگ پلنگ صورتی)

آلبوس یک حرکت جیمز باندی انجام داد و پرید وسط خوابگاه، هرمیونو دختر های خوابگاه که خوابگاهشان در برابر خوابگاه پسران 1000 در 1 بود(یعنی 1000 برابر تمیز تر بود) سرشان گرم فیلم بود! آلبوس بر سر خود ضربه زد و گفت:

-ما چرا الان اومدیم؟

ناگهان جینی با چشمانی گرد شده به آسپ نگاه کرد و جیغ زد:

-پســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر!


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۳
#59
آقا اجازه ما هم میخوایم عضو شیم قربون شما


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳
#60
سلام دالاهوف! خوبی؟ یه چندتا سوال داشتم!

1-چرا اصلا یهو رفتی تو هافل؟
2-چرا آلبوس با تو جنگ داره؟ میدونی یا نه؟
3-اخلاقت چه جوریه؟ بد اخلاقی یا خوش اخلاق؟
4-چرا به عنوان یه تازه وارد تو درسص کلاس های مبارزه با جادوی سیاه به من نمره ی پاین دادی؟ ای نامرد! بقیه ی استادا که همش واسه یه تازه وارد نمره ای میدادن که بچه امیدوار شه!
5-یه بار دیگه میپرسم چرا با آلبوس جنگ داری؟ تو با اون جنگ داری یا اون باتو؟
6-زود باش اعتراف کن! تو یه زمانی با ولدمورت ریفیق نبودی؟
7-میدونم دارم زیادی میحرفم اما چرا اصلا دالاهوف رو انتخاب کردی؟
8-بیام بزنمت؟
9- در واقعیت خوشتیپی یا بدتیپ؟

با تچکر فرت فیژلی


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.