هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#51
- هکتور!
- چی؟ آخه چرا من؟ اصن چرا خودت نه! چشمای مورگانا!
- آخه کی تا حالا یه پیغمبره کور دیده؟ اصن این چشم های فوق العاده زیبای من در صورت دامبلدور، یک وصله ناجوره!

ملت:

هکتور و مورگانا می خواستند به این بحث ادامه دهند اما تقدیر چیز دیگری می خواست. چرا که صدای قیژ قیژ در، حضور یک نفر را اعلام کرده بود.

- من می بینم! من دعواهای عظیمی می بینم. خون! من خون می بینم که همه جا را پر کرده! من می بینم که روی خون سر می خوریم!

ملت:
- من میــــــبیـــــــنم!
- خب مگه قرار بود نبینی سیبل؟
- نه سوروس! من درد و رنج عظیم می بینم! دنیا غرق در سیاهی است. من می بینم!

مورگانا در حالیکه ساتین را از سر راه او برمی داشت گفت:
- بهتره جلوی پات رو هم ببینی سیبل! وگرنه کاری میکنم اصلا نبینی.
- خودشــــــــــه!

روونا در حالیکه از فریاد ورونیکا کمی ترسیده و عقب عقب می رفت،قبل از اینکه در پاتیل هکتور بیافتد گفت:
- چی خودشه؟

ورنیکا اصلا متوجه اطرافش نبود.
- چشم های سیبل رو می گیریم. مگه نه اینکه اون، همیشه همه رو در درد و رنج می بینه؟ بذاریم اینبار دامبلدور پیشگویی کنه!

و با لحن یک فرمانده ارتش دستور داد
- بگیرینش!

متاسفانه سیبل تریلانی، درگیرتر از آن بود که بفهمد باید بگریزد و چشم هایش را نجات دهد. او حتی وقتی زیر تیغ جراحی دکتر سلاخی، چشم چپش را از دست می داد هم، فریاد " من می بینم" سر داده بود.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#52
پخش زمین شده بود ولی سعی داشت که پخش نشود. که خب کار سختی بود. اما هکتور می دانست که باید مقاومت کند. به همین دلیل، خاک گلدان را از روی سرش کنار زد و گفت:
- دعوا نکنید. من معجونی دارم که می تونه کار فوتوسنتز رو انجام بده! یک لرد نباید خودشو خسته کنه. بعلاوه با معجون من، شما دارای یک ارتش از کاکتوس می شید!

البته هکتور مطمئن نبود که معجون ساخت ارتش سالم مانده باشد و حتی مطمئن نبود اصلا چنین معجونی ساخته یا خیر! ولی خب چه اهمیتی داشت؟
رز و دافنه لحظاتی به هم خیره شدند. بعد چرخیدند و به هکتور خیره شدند. هکتور که حالا بلاخره موفق شده بود بایستد، دست هایش را به طرف آنها دراز کرد. در هر دست یک معجون بود. وقتی هر کدام به یک طرف باغ رفتند، هکتور برای تماشای بلایی که سرشان می آمد مکث نکرد. او فرصت را غنیمت دانست تا به آزمایشگاهش برسد. البته قطعا او سعی خودش را کرد.

- جلو نیااا! تکون نخور هکتور!

هکتور با تعجب پلک زد.
- چرا دقیقا؟
- داری روی گل هام پا میذاری؟ اینا پژوهشگران من هستن. ما داریم روی تاریخ خانه لی فای تحقیق میکنیم!

اگر معجونی برای جلوگیری از رویش شاخ های "هاگرید متری" ساخته بود، قطعا الان دوست داشت آن را با کمال میل بخورد. حتی اگر مطمئن بود که کار نمیکند.
- خانه لی فای؟

مورگانا دوباره به او تشر زد.
- مگه نمیگم برو عقب؟ بله خانه لی فای! حالا چی می خوای که تحقیق من رو معلق کردی؟ بندازمت تو قفس کاکتوس؟ بفرسمت بالای درخت سرو؟

در حالت عادی هکتور نباید می ترسید چون مورگانا عاشق گل ها بود. اما در این لحظه نمی دانست معجونش چه بلایی بر او سر او آورده!
- آخه لرد لی فای من باید به آزمایشگاهم برسم.

و با دست به انتهای راهرو اشاره کرد.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#53
- اره می کنیم!
- اره می کنیم!
- اره می کنیم!

وینکی درک نمی کرد که چرا تمام یاران مرگخوارش، یکصدا این سرود را می خوانند. ولی خب شاید هنوز راهی برای گریختن وجود داشت!
- آخه چرا اره؟ لااقل با مسلسل! وینکی اره دوست نداشت. اره ترسناک بود درد داشت. وینکی به اندازه جن گیر از اره متنفر بود. وینکی از دکتر سلاخی شکایت کرد.

ورونیکا سعی داشت اره را با استخوان های ایوان تیز کند. اما خب اینکه تیز کردن اره چه ربطی به استخوان دارد را، مورگانا و مرلین دانند و بس! با این حال بعد از این حرف برای چند لحظه متوقف شد.
- به کی شکایت میکنی اون وقت؟
- به مورگانا.

مورگانا در حالیکه سرخ شده بود سعی کرد بین بوته های رزش مخفی شود. وینکی تقریبا به ناله افتاد.
- خب به مرلین!

مرلین خودش را بین حوری هایی که معلوم نبود از کجا آمده و چرا وسط اتاق عمل دکتر سلاخی، بال بال می زدند، مخفی کرد. وینکی از روی ناچاری جیغ زد و به سمت رودولف خیزبرداشت تا به مسلسل هایش برسد. ممکن بود برسد! اگر ورونیکا اره به دست، به سمتش نمی چرخید!
- آی گووووووشم!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#54
مورگانا آنقدر محتاط بود که درون دفترش ظاهر نشود. و به نظر می رسید که کار خوبی کرده باشد چون متوجه موجودی شد که ردایش را می کشید.
- بانو؟

متوجه وینکی شد.
- چی شده؟
- اونم تست داد؟

مورگانا لبخندش را حفظ کرد.
- کی؟
- گیبن!
- آره؟ چیزی شده؟

وینکی زیر گوش او حرف زد. مورگانا خندید.
- نگرانش نباش.

وارد دفتر شد و فرم ها را بررسی کرد.


سلستینا!

خب هوشمندانه بود. من به این فرم هیچ ایرادی نمیتونم بگیرم.
به ساواج خوش اومدی آوازه خوان.



تصویر کوچک شده


دوشیزه وندلین!

بووووووق برتو! بوووووق!
هزار تو را نااااابود کردی.
من یک هفته مجبور شدم وقت بگذارم و تعمیرش کنم.
نخیر جانم! تایید نمیشی. بیشتر تلاش کن.

گیبن عزیز!

کله قند؟؟؟؟؟ کله نقد؟؟؟؟؟
فقط به خاطر خواهش وینکی از این ایراد می گذریم.
به ساواج خوش آمدید

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۰:۱۲ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#55
نمرات جلسه دوم دینی و بینش جادویی

هافلپاف:

29 + 30 + 30

نمره گروه: 39

---

گریفندور:

30 + 30

نمره گروه: 36

---

اسلیترین:

29

نمره گروه: 32

---

راونکلا:

29 + 30 + 29 + 30

نمره گروه: 41


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#56
خب!
من پیش از هر چیزی به خاطر تاخیرم عذرخواهی میکنم . یک سری مشکلات شخصی بر سرم هوار شده بود.

زاخاریس اسمیت

سوژه خیلی خوبه. نوشته ها هم همینطور! ولی یه سری ریزه کاری های کوچیک وجود دارن که تو رول های عادی، می تونن آدم رو کلافه کنن. از قبیل نحوه جای گذاری علایم نگارشی، فاصله شون با کلمات قبل و بعد و افعالی که می تونستن قشنگ تر نوشته بشن. مثلا
" روی پاهایش لغزید و محکم به زمین خورد. این بار فریادی از درد کشید. چنان غرق دویدن بود که متوجه پرتگاهی که درست به سمتش در حرکت بود، نشده بود. "

توی این قسمت، مثلا حرف اضافه می تونه حذف شه. افعال می تونن جابجا شن. و نهاد و گزاره دقیق تر نوشته شه. این متن رو زیبا تر میکنه . مثلا اینو ببین.

" پایش لغزید و همین باعث شد محکم زمین بخورد.از درد ناله نکردن، تقریبا غیر ممکن بود. چنان غرق دویدن شده بود که متوجه پرتگاه سر راهش نشد."

عبارت قشنگیه ها! ولی فک کنم ماها به سمت پرتگاه ها حرکت میکنیم.نه اونا! البته این چیزی که من نوشتم سلیقه خودم در نوشتاره. موش گوشتخوار شنیده بودم. طبیعیه که چنین موجودی به خون علاقه داشته باشه ولی ایا سنجاب گوشتخوار هم داریم؟ ( جدا می پرسم. داریم؟)
و یه چیزی! مورگانا نیاز نداشت به همچین نقشه ای! قلمرو آرتور کلا متفاوته! ولی سوژه خوبی بود.
بهتره که توضیحاتی مثل تلفظ رو انتهای پست بذارید. مخاطب ممکنه تصمیم بگیره اون واژه رو چک کنه. در نتیجه پست رو رها میکنه.
اون مجازات و فداکاری قابل حدس، از یک پیغمبر زیبا نوشته شده بود.
در کل خوب بود. 29

لاکریتا بلک

نقل قول:
دستان دزان


این دقیقا چیه؟ دست دزدان؟

جز مورد بالا که قطع به یقین اشتباه تایپیه ( چون تکرار نشده) هیچ ایرادی نمیتونم وارد کنم. 30

هری پاتر

یکی دوتا اشتباه نگارشی...

شاهزاده و پیغمبر! خوب چیز جالبیه. و البته نمونه زنده اش همینجا داره تکالیف رو تصحیح میکنه دی:
ولی جالب بود. سوژه جالبی بود. یادآوری داستان پیغمبران ماگلیه و نمیشه گفت که یادآوری بدیه.
جهت یادآوری می گم پاتر! به پادشاه روسیه تزار یا امپراطور می گفتن. تزار یه اسم مجزا نیست! بعلاوه شاهزادگی یک امتیاز محسوب میشه پس بهتر بود می گفتی لقبش را گرفت. یا از خاندان بیرونش کرد.ولی خب مهم نیس. اینا اشکالاتی نیس که ازش نمره کم بشه! اطلاعات عمومیه. 30

اوتو بگمن

... میشه خوشحال بود که مستقیم اشاره نشده. هر چند من همینشم تایید نمیکنم. ولی خب گذشته از این، بیشترین چیزی که من دیدم، لحن روایی متفاوت بود. یا باید کاملا محاوره نوشت یا کاملا رسمی.
منظورم مکالمات نیست. منظورم بخش روایتی اش هست. خوب بود 29

شنل قرمزی ورونیکا

یعنی اون دختر پیغمبر بود؟ انتخاب شده بود؟ یه کمی به نظرت توضیح لازم نداشت؟ سوژه ات اگه اینه خیلی مبهم و خلاصه اس. بیشتر شبیه یه تولده تا بعثت! خوب این دختر چرا خاصه؟
اما بخش دوم خوب و کامل بود.
29

وندلین

چرا نمره ای بالا تراز 30 نداریم؟ جدا درخواست میشه! وجودش به شدت لازمه ! با 30 خوش بگذره.

مایکل کرنر

قشنگ بود و سوژه جالبی داشت. 30


رون ویزلی

ارباب و دامبی؟ پیغمبر؟ جدا خوب بود. 30 نوش جونت.

گلرت

موجود آتشی؟ ایده نابی بود ولی خیلی خلاصه اش کردی. انگار فقط نوشتی که نوشته باشی. حیف شده احساس میکنم. اما سوژه ها خوب بودن. 29

باریفیو!

باز هم کمبود نمره ای بالاتر از سی احساس می شود. 30


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۲۱:۳۲:۰۶
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۲۱:۳۴:۳۳

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۰:۳۶ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴
#57
سر کلاس نشسته بودند. حالا، بعد از شناختن پیامبران، بحث های بیشتری وجود داشت و کلاس مثل جلسات اول، در سکوت نبود. آنقدر مشغول بحث شده بودند که حتی ممکن بود متوجه آمدن استاد هم نشوند. البته با توجه به ورودهای خیلی خاص مورگانا، این امر تقریبا غیر ممکن بود.
برای چند لحظه همه چیز عادی به نظر می رسید.فقط برای چند لحظه!
قبل از آنکه دانش آموزان متوجه شوند در یک قصر شیشه ای هستند.

- اینجا چه خبره؟
- ما کجاییم؟
- اینا کی اند!
- بچه ها استاد لی فای!

با شنیدن حرف نفر آخر همه دانش آموزان به طرف گوینده چرخیدند، که با دست به سمت راستش اشاره می کرد. مورگانا روی یک ستون از رز نشسته بود.

- استاد ما کجاییم؟
- در گذشته فرزندم! در تاریخ!
- ینی سفر در تاریخ؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟

مورگانا با دست شاگردان به گردش در قصر، تشویق کرد.

- وقتی با یک پیغمبر باشی، اونم از نوع بانو! هر چیزی ممکنه. جایی که ما هستیم، قصر بلور نام داشت. نامگذاری اش بخاطر دختر پادشاه بود. والری.الان که ما داریم در قصر قدم می زنیم، در اتاق شورای سلطنتی، یک جلسه چهار نفره برپاست. پادشاه ریگار. وزیرش دیاموند. متیو، فرمانده لشکر و آدونیس پیغمبر! فکر میکنید به چه دلیل؟

به نظر می رسید یک نفر تلاش می کند به جلوی صف دانش آموزان برسد.
- میدونی؟ لابد اینا میخواستن برن جنگه ره بکنن و هیچی ... گاومیشاره ره نجات بدن و هیچی ... ایناره ببرن ده خودشون. شایدم میخواستن این دزدای عوضی بی همه چیز بی صفت ... دزدای گاومیشه ره بکشن و هچی ... برگردن ده. میدونی؟! اصن شاید اینا میخواستن برن گاومیشاره ره بربگزینن و هچی ... برگردن ده دیگه! ولی به نظر من اگه اینا عقله ره داشتن میرفتن شیر به دهن اون دزدای گاومیش میریختن!

مورگانا نمی توانست نخندد. بارفیو یکی از شاگردان محبوبش به شمار می رفت. بلاخره پیغمبره ها هم، می توانند بعضی وقت ها، بعضی دانش آموزان را کمی بیشتر دوست داشته باشند.
- کاش واقعا به همین شیری و کشکی بود که تو می گی. ولی خب جریان یه کم بدتره. در شش قصر دیگه، همزمان، چنین شورایی برپاست. در قصر سرخ! پادشاه پیغمبری که معجزه خودش رو آتش می دونست. در قصر شاه آرتور مرلین. سه نقطه در خاور دور و نزدیک! و در الیان! در قصر چنگ! جایی که یک زن، یک پیغمبره، اولین آزمونش رو پیش رو داشت.

می شد تحسین و تعجب را در نگاه دانش آموزان به خوبی حس کرد.
- شما هم در این جنگ بودین؟

مورگانا جلوی افتادن آملیا در رودخانه را گرفت.
- بله! فقط هفت سال بود که مبعوث شده بودم. به نظر جنگ نابرابری می رسید. ما چهار متحد بودیم. من! مرلین! ادورنا و تامن! چهار رسول سیاهی! اینطور که من شنیده بودم، پیغمبران سپیدی هم چهار نفر بودن. اما لارنس پیر خودش رو از جنگ کنار میکشه و اعلام بی طرفی میکنه! با طلوع اولین آفتاب سرخ ماه مارس، شیپور آغاز جنگ نواخته میشه!

انگار مورگانا قصه می گفت! یک روایت زنده از بزرگترین جنگ تاریخ! دانش آموزان متوجه صدای شیپور شدند. و وقتی دور خودشان چرخیدند، گیج به نظر می رسیدند. برای یک لحظه مهی سپید رنگ آنها را در برگرفته بود. اما الان اثری از مه دیده نمیشد. آنها روی یک تپه نسبتا بلند، مشرف به میدان نبرد ایستاده بودند. چهار نفر، جلوی لشکر به خوبی دیده میشند. سه مرد با ریش های بلند و ردای سیاه و زنی با موهای قرمز-طلایی و سیاه پوش که میانشان قرار داشت.

- جماعت سپید سعی داشتند مذاکره کنن یا ما رو به راه خودشون دعوت کنن. و ادعا از عالم بالایی داشتند که من شک داشتم براشون وجود خارجی داشت. ولی ازش دم می زدن.اونقدر طول کشید که من حساب زمان و مکان رو از دست دادم. ولی بلاخره تامن خسته شد.

مورگانا به یکی از مردان سیاه پوش اشاره کرد که طلسمی به طرف یکی از پیغمبران سپید فرستاد.
- با شروع جنگ از طرف ما، انگار خیالشون راحت شد. مسلم بود که برای صلح نیومده بودن فقط طبق ارمان های خودشون، نمی خواستن شروع کننده باشن. و خوب این برای ما بد نبود. همیشه دیده بودم، هر جنگی، طرفی می بره که تیر اول رو زده. کشتار سنگینی بود. کمی که گذشت، انگار دیگه کسی نمی دونست، چرا می جنگه و چرا می کشه.انگار جنون خون به همه سرایت کرده بود.کالور زخمی شده بود. من حواسم به پیغمبرها بود. برای بررسی زخم خودم، رفته بودم سراغ درمانگرها که شنیدم ماگل ها تصمیم دارن وارد جنگ بشن.

صدای جیغ مانند ساعت مورگانا، مثل بمب ساعتی، همه را از جا پراند. و باعث شد دخترها جیغ بکشند.
- خب ظاهرا کلاس تموم شده بچه ها! برای تکلیفتون، می خوام که یکی دوتا از صحنه های نبرد رو در قالب رول بنویسید. لزوما نباید تقابل سیاه و سفید باشه. می تونه یکی از صحنه هایی باشه که برای دو تا متحد رخ میده. می تونه فداکاری باشه. می تونه.... خب توی جنگ هر اتفاقی می افته!

پیش از آنکه همه در مه سپید غرق شوند یک نفر پرسید.
- استاد بقیه اش چی؟
- برای جلسه بعد فرزندم!

خیلی زود شاگردان مجددا پشت میزهایشان بودند. با ذهن هایی درگیر از بزرگترین جنگ!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴
#58
- شتر مرغ رد میکنن؟ تو وزیر این مملکتی مثلا؟ تو چکار میکنی که از مرز شتر مرغ رد میکنن؟ حالا باز پروانه قابل قبوله. می گیم قایمش میکنن. تو چطوری نمی بینی که از مرز شتر مرغ رد میکنن؟ با اون هیکلش!
- واقعا ما داریم به کدام سو می ریم؟ واقعا به کدام سو؟

چیزی نمانده بود که آرسینوس جیگر تصمیمش را در مورد کوبیدن سرش به دیوار عملی کند. اما از آنجایی که بازجویی از آملیا هنوز نیمه کاره مانده بود، فعلا این تصمیم را معلق اعلام کرده و به طرف ساحره جوان برگشت که یک سره در حال حرف زدن بود! آرسینوس حتی یک کلمه هم نفهمیده بود.
- اهم... آملیا؟
- آخه شما چطور دولتی هستید که...
_ آملیا سوزان!
- من نمی فهمم شما توی وزارتخونه چکار می کنید که حتی برای یه پروانه....
- آملیا سوزان بونز!

آملیا ساکت شد. در واقع بهترین کاری که می توانست بکند همین بود. شما هم اگر، یک وقتی، یک جایی یک ریز در حال حرف زدن بودید و کسی سرتان فریاد زد، توصیه میشود که یا از محل بگریزید یا ساکت شوید. خب آملیا قطعاً نمی توانست بگریزد. نه در این لحظه خاص! پس سرش را تکان داد. آب دهانش را با صدا بلعید و به آرسینوس جیگری خیره شد که بالای سرش ایستاده بود! البته فعلا بدون هیچ گونه ملاقه یا منو! آرسینوس کاملا طبیعی به حرف هایش ادامه داد. انگار که نه پاتیلی شکسته و نه معجونی ریخته!
- دوشیزه بونز! شما از اول مهمونی کجا بودید.
- پشت مبل سفیدا!

آرسینوس واقعا دلش می خواست سرش را از اتاق بازجویی بیرون ببرد، یک دور دیگر، به دقت به سالن نگاه کند و بفهمد که آملیا چطور پشت آن مبل های سفید خودش را جا داده!
- و دقیقا اونجا چکار میکردید؟
- فرار!

به نظر می رسید ضربه لازم وارد شده باشد!
- آهااا! فرار! چرا فرار میکردید؟ از چی فرار می کردید؟ از کی فرار می کردید؟ چی رو می خواستید مخفی کنید؟
- خودمو؟

تمام شور و شوق ارسینوسی که حالا با کمک دفترچه یادداشت هایش و ملاقه معجون سازی ( که نمی دانست چرا و چطور به دست گرفته) چیزی نمانده بود، بال بال زنان از زمین دور شود، فرو نشست! و البته حس پروازش را از هم بین برد. تا جایی که شپلق روی زمین برگردد. البته به نظر می رسد وزرا با متانت بیشتری، روی زمین بیافتند. ولی در این لحظه برای آرسینوس، این اهمیتی نداشت!
- چرا خودتونو مخفی میکردید؟
- خب از دست رودولف!

آملیا جوری پاسخ داد که انگار این اولین حقیقت بدیهی دنیاست!

- رودولف؟

یک نفر در را به هم کوباند!
- بیا تو!
- صدام کردی آرسینوس!

آرسینوس از این همه قدرت شنوایی شگفت زده شده بود.
- خب ... خب بازجویی مون از خانم بونز تموم شد. نوبت نفر بعدیه!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
#59
من درخواست نقد داده بودم برایاین!

خوردنش فک کنم! باز آگستوس غیبش زده ها دی:


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴
#60
مورگانا لی فای


vs


تراوزر


سوژه : اولین شکست زندگی


مورگانا از هوای بارانی خوشش می آمد. آنقدر که وقتی باران گرفت، چرک نویس ها و متون تاریخی اش را رها کند و قدم زنان، خودش را بسپرد به هوای خنک دهکده هاگزمید! کلاه شنلش را انداخت روی سرش! خب حوصله نداشت با هر کسی که می بیند سلام و احوال پرسی داشته باشد. هوای بارانی مال این نیست که هر سه قدم یکبار، بایستی و به کاراگاه ها سلام بدهی، یا احترام نظامی اعضای ساواج را جواب بدهی یا با ارتشی ها صحبت کنی. هوای بارانی برای لذت بردن است.
شاید به خاطر همین بود که مورگانا مسیرش را تغییر داد، بی آنکه متوجه باشد به طرف قبرستان دهکده می رود. در واقع این را وقتی فهمید که متوجه شد ده دقیقه تمام است به قبر سدریک دیگوری خیره مانده. با تعجب دور خودش چرخید.
- من اینجا چکار میکنم؟

بوی مریم گلی و خاک خیس خورده، مشام مورگانا را پر کرده بود.لحظاتی به فکر فرو رفت. گردش میان مردگانی که در سکوت، عالم بالا را گز می کردند، دورنمای بدی به نظر نمی رسید.
یکی از قبرها باعث شد مورگانا گشت و گزارش را نیمه کاره بگذارد و بالای آن قبر بایستد.
زنوفیلیوس لاوگود! بزرگترین شکست مورگانا!

فلش بک

سوزش نشان شوم سبب لغزش قلم شد و کاغذ پوستی را خط خطی کرد. بی اختیار قلم را انداخت. سریع ترین راه برای رسیدن به موقع، به تالار مرکزی این بود که با کمک شاخه ها تاب بخورد. پوزخندی به خودش زد و از شاخه ها آویزان شد.
- تارزان هم شدم ساتین! از نوع دخترانه اش. آهوووووووی!

وقتی فرود آمد ریز ریز می خندید. اما خوب می دانست که باید تا پیش از ورود به تالار، خود را مرتب کرده باشد. هنوز در را کاملا باز نکرده بود که فرمان اربابش صادر شد. لرد ولدمورت حتی به او نگاه هم نکرده بود.

- لاوگود رو برام پیدا کن! زنوفیلیوس! مهم نیست چطوری اینکارو میکنی. اما بیارش. قبل از اونا!

لازم نبود مورگانا بپرسد " اونا" چه کسانی هستند. بنابراین بدون هیچ اتلاف وقتی غیب شد. درست از میان در.طبعا اولین جایی که می شد به سراغ این مرد رفت، خانه قلعه ای اش بود. البته وقتی ظاهر شد مجبور شد برای چند دقیقه ای تنفس نکند! هرگز نفهمیده بود منشاء این بو از کجاست!
دل مورگانا گاهی برای گیاهان عجیب و غریبی که هرگز نمیدانست زنوفیلیوس از پیوند کدام بدبخت با کدام بیچاره، به دست آورده می سوخت. به نظر می رسید خودشان هم ترجیح میدهند مرده باشند.

انگشترش را چرخاند و آهسته در زد. البته نه...در واقع سعی کرد که در بزند ولی نیازی به این کار نبود. چون با کمترین تلنگر دست مورگانا، درقیژ قیژی کرد و افتاد. مورگانا، عکس العمل سریعش را مدیون تمرین های کوییدیچ بود. وگرنه قطعاً سرش را از دست می داد.
با احتیاط جلو رفت. او هرگز چیدمان عجیب دکوراسیون خانه لاوگودها را حفظ نکرده بود. اما خوب می دانست گلدان نارنجی رنگی که نیاز به نور صد درصدی دارد، روی سقف نمی گذارند. و می دانست که فرش ها و پادری ها را از پنجره طبقه دوم آویزان نمی کنند. و این را هم می دانست که کفش ها، هرچقدر هم که خوشمزه باشند، قطعاً جایشان روی اجاق گاز وسط یک پاتیل برنجی نیست.
چیزی که برای مورگانا واضح بود این بود که لاوگود را با پای خودش از این خانه بیرون نبرده اند. مورگانا نمی دانست یک لاوگود را زندانی را به چه جور جایی ممکن است ببرند.هر جایی ممکن بود مقصدشان باشد. البته هر جایی به جز مقر محفل!
وقتش را صرف اندیشیدن نکرد.بلکه یکراست به گودریک هالو غیب شد.
اصولاً آپارات کردن کار دلپذیری نیست. مورگانا تا حد امکان از این روش استفاده نمی کرد.شاید به همین دلیل هم معایبش را از یاد برده بود.
چیزهایی شبیه آپارات کردن در زمان یا مکان اشتباه!

پاااق
می دانست جلوی دروازه گودریک هالو ظاهر میشود. اما حتی تصورش را هم نمیکرد که درست کنار گروهی از اوباش مخالف وزارت سبز شود. هرمیون گرنجر اولین کسی بود که او را دید
- لی فای؟ ما رو بو می کشی؟

در وهله اول به نفعش بود که خونسرد باقی بماند.
- جگوارها بو نمی کشن گرنجر! پنجه می کشن.
- خب من تصمیم گرفتم ناخن های جگوارتو بگیرم مورگانا! یک دختر خوب باید ناخن هاش مرتب باشه!

فقط برای یک لحظه به نظر می رسید مورگانا گیج شده باشد.
- ناخن؟
- سکتوم سمپرا!

همین تلنگر برای مورگانا کافی بود. ولی شاید گرنجر بد موقعی را برای خودنمایی انتخاب کرده بود. مورگانا به قدری عجله داشت که دسته بندی طلسم هایش را کنار بگذارد.
- ایمپریوس!
- طلسم نابخشودنی؟ ایسندیو!

مورگانا سپر طلایی رنگی پدید آورد.
- فکر نمیکنم وقتی وزیر، خودش از این طلسم ها استفاده میکنه... کروشیو... بشه بهشون گفت ممنوعه! اینکاسروس1

مورگانا قصد نداشت طلسم را ادامه دهد یا حتی جنگ را! بیش از حد عجله داشت. فقط وقتی از زمین خوردن هرمیون مطمئن شد، نشان ساواج را فشرد و شروع به دویدن کرد.حتی به پشت سرش نگاه هم نکرد.
- سلسی! گوش کن وقت ندارم. گرنجر جلوی دروازه گودریک هالو زمین گیره! نمیدونم چند نفرن! برو سراغش!

حتی به فکر نفس کشیدن هم نبود. فقط می دوید. آنقدر سریع که متوجه نشد چیزی که باعث زمین خوردنش شد، جسد زنوفیلیوس است. بیش از حد دیر رسیده بود! یک شکست واقعی!



صدای بلند رعد و برق باعث شد مورگانا جیغ بکشد. روی سنگ قبر بزرگترین شکستش نشسته و به او فکر میکرد. از سر افسوس آهی کشید.
یک دقیقه بعد، تنها چیزی که در قبرستان تکان میخورد. برگ های بوته گل رز سیاه بود!


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۳۰ ۲۳:۱۲:۲۱

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.