مورگانا لی فای
vs
تراوزر
سوژه : اولین شکست زندگی
مورگانا از هوای بارانی خوشش می آمد. آنقدر که وقتی باران گرفت، چرک نویس ها و متون تاریخی اش را رها کند و قدم زنان، خودش را بسپرد به هوای خنک دهکده هاگزمید! کلاه شنلش را انداخت روی سرش! خب حوصله نداشت با هر کسی که می بیند سلام و احوال پرسی داشته باشد. هوای بارانی مال این نیست که هر سه قدم یکبار، بایستی و به کاراگاه ها سلام بدهی، یا احترام نظامی اعضای ساواج را جواب بدهی یا با ارتشی ها صحبت کنی. هوای بارانی برای لذت بردن است.
شاید به خاطر همین بود که مورگانا مسیرش را تغییر داد، بی آنکه متوجه باشد به طرف قبرستان دهکده می رود. در واقع این را وقتی فهمید که متوجه شد ده دقیقه تمام است به قبر سدریک دیگوری خیره مانده. با تعجب دور خودش چرخید.
- من اینجا چکار میکنم؟
بوی مریم گلی و خاک خیس خورده، مشام مورگانا را پر کرده بود.لحظاتی به فکر فرو رفت. گردش میان مردگانی که در سکوت، عالم بالا را گز می کردند، دورنمای بدی به نظر نمی رسید.
یکی از قبرها باعث شد مورگانا گشت و گزارش را نیمه کاره بگذارد و بالای آن قبر بایستد.
زنوفیلیوس لاوگود! بزرگترین شکست مورگانا!
فلش بکسوزش نشان شوم سبب لغزش قلم شد و کاغذ پوستی را خط خطی کرد. بی اختیار قلم را انداخت. سریع ترین راه برای رسیدن به موقع، به تالار مرکزی این بود که با کمک شاخه ها تاب بخورد. پوزخندی به خودش زد و از شاخه ها آویزان شد.
- تارزان هم شدم ساتین! از نوع دخترانه اش. آهوووووووی!
وقتی فرود آمد ریز ریز می خندید. اما خوب می دانست که باید تا پیش از ورود به تالار، خود را مرتب کرده باشد. هنوز در را کاملا باز نکرده بود که فرمان اربابش صادر شد. لرد ولدمورت حتی به او نگاه هم نکرده بود.
- لاوگود رو برام پیدا کن! زنوفیلیوس! مهم نیست چطوری اینکارو میکنی. اما بیارش. قبل از اونا!
لازم نبود مورگانا بپرسد " اونا" چه کسانی هستند. بنابراین بدون هیچ اتلاف وقتی غیب شد. درست از میان در.طبعا اولین جایی که می شد به سراغ این مرد رفت، خانه قلعه ای اش بود. البته وقتی ظاهر شد مجبور شد برای چند دقیقه ای تنفس نکند! هرگز نفهمیده بود منشاء این بو از کجاست!
دل مورگانا گاهی برای گیاهان عجیب و غریبی که هرگز نمیدانست زنوفیلیوس از پیوند کدام بدبخت با کدام بیچاره، به دست آورده می سوخت. به نظر می رسید خودشان هم ترجیح میدهند مرده باشند.
انگشترش را چرخاند و آهسته در زد. البته نه...در واقع سعی کرد که در بزند ولی نیازی به این کار نبود. چون با کمترین تلنگر دست مورگانا، درقیژ قیژی کرد و افتاد. مورگانا، عکس العمل سریعش را مدیون تمرین های کوییدیچ بود. وگرنه قطعاً سرش را از دست می داد.
با احتیاط جلو رفت. او هرگز چیدمان عجیب دکوراسیون خانه لاوگودها را حفظ نکرده بود. اما خوب می دانست گلدان نارنجی رنگی که نیاز به نور صد درصدی دارد، روی سقف نمی گذارند. و می دانست که فرش ها و پادری ها را از پنجره طبقه دوم آویزان نمی کنند. و این را هم می دانست که کفش ها، هرچقدر هم که خوشمزه باشند، قطعاً جایشان روی اجاق گاز وسط یک پاتیل برنجی نیست.
چیزی که برای مورگانا واضح بود این بود که لاوگود را با پای خودش از این خانه بیرون نبرده اند. مورگانا نمی دانست یک لاوگود را زندانی را به چه جور جایی ممکن است ببرند.هر جایی ممکن بود مقصدشان باشد. البته هر جایی به جز مقر محفل!
وقتش را صرف اندیشیدن نکرد.بلکه یکراست به گودریک هالو غیب شد.
اصولاً آپارات کردن کار دلپذیری نیست. مورگانا تا حد امکان از این روش استفاده نمی کرد.شاید به همین دلیل هم معایبش را از یاد برده بود.
چیزهایی شبیه آپارات کردن در زمان یا مکان اشتباه!
پاااق می دانست جلوی دروازه گودریک هالو ظاهر میشود. اما حتی تصورش را هم نمیکرد که درست کنار گروهی از اوباش مخالف وزارت سبز شود. هرمیون گرنجر اولین کسی بود که او را دید
- لی فای؟ ما رو بو می کشی؟
در وهله اول به نفعش بود که خونسرد باقی بماند.
- جگوارها بو نمی کشن گرنجر! پنجه می کشن.
- خب من تصمیم گرفتم ناخن های جگوارتو بگیرم مورگانا! یک دختر خوب باید ناخن هاش مرتب باشه!
فقط برای یک لحظه به نظر می رسید مورگانا گیج شده باشد.
- ناخن؟
- سکتوم سمپرا!
همین تلنگر برای مورگانا کافی بود. ولی شاید گرنجر بد موقعی را برای خودنمایی انتخاب کرده بود. مورگانا به قدری عجله داشت که دسته بندی طلسم هایش را کنار بگذارد.
- ایمپریوس!
- طلسم نابخشودنی؟ ایسندیو!
مورگانا سپر طلایی رنگی پدید آورد.
- فکر نمیکنم وقتی وزیر، خودش از این طلسم ها استفاده میکنه... کروشیو... بشه بهشون گفت ممنوعه! اینکاسروس1
مورگانا قصد نداشت طلسم را ادامه دهد یا حتی جنگ را! بیش از حد عجله داشت. فقط وقتی از زمین خوردن هرمیون مطمئن شد، نشان ساواج را فشرد و شروع به دویدن کرد.حتی به پشت سرش نگاه هم نکرد.
- سلسی! گوش کن وقت ندارم. گرنجر جلوی دروازه گودریک هالو زمین گیره! نمیدونم چند نفرن! برو سراغش!
حتی به فکر نفس کشیدن هم نبود. فقط می دوید. آنقدر سریع که متوجه نشد چیزی که باعث زمین خوردنش شد، جسد زنوفیلیوس است. بیش از حد دیر رسیده بود! یک شکست واقعی!
صدای بلند رعد و برق باعث شد مورگانا جیغ بکشد. روی سنگ قبر بزرگترین شکستش نشسته و به او فکر میکرد. از سر افسوس آهی کشید.
یک دقیقه بعد، تنها چیزی که در قبرستان تکان میخورد. برگ های بوته گل رز سیاه بود!