اکبر فنگولی پدر سگ هافل دافی !نبرد در جریان بود. قطعات مختلف بدن های سربازان مانند کلاه های فارغ التحصیلی که به هوا می اندازند در آسمان پرواز می کردند و باران اسلوموشن خون مثل برف شادی بر سر سربازان دو طرف می بارید. در هیاهوی رگبار طلسم ها، جبهه سپید کمی مجبور به عقب نشینی شد... (این فضاسازی جایزه بهترین جلوه های ویژه در اماکن تنگ و سربسته گولدن گلوب رو برنده میشه)
- عقب نشینی کنید. عقب نشینی کنید. دشمن مرغ دونی رو گرفت
یک بچه حوری بهشتی لخت و پتی (از اینا که رو در دیفال کلیسا میکشن) در حالیکه ابر و پنبه به نواحی نورانی اش داشت، با تیر و کمونش تیری گلدار به سوی لشگر سیاهان راونه ساخت و پس از تکرار جمله فوق، به همراه افرادش وارد قلعه ای شد که به نظر می رسید آخرین سنگر آنها در آن کویر باشد.
در کمی آن طرف تر، سران فتنه شامل لیدی مورگانا، مرلین، ادورنا و تامن توی یه آپاراتی در حال خوردن آبگوشت هستن...
مرلین: میگم لیدی، میخوای تیلید کنم برات؟
لیدی: نه من تیلید دوست ندارم، آبشو بزا بریزم تو کاست من می خوام گوشت کوبیده بخورم !
تامن: خب ! لیدی مورگانا. برنامه ات بعد این جنگ چیه؟
ادورنا که نویسنده هیچ تصویری از قیافه بوقش نداره تا برای استاد فضاسازی مازاد بر علت کنه، جفت پا میره وسط بحث:
- بله. اتفاقا من هم می خواستم بگم تا دیر نشده بیایم اهداف خودمون رو مشخص کنیم و در مورد تعیین قلمرو و غنائم جنگی هم بحثی داشته باشیم.
لیدی مورگانا نگاهی عاقل اندر سفیه به هر سه نفر میکنه، کمی گوشتو لای دندون مصنوعی ایش بازی میده و میگه:
- ببینید متحدان من. قصه از اونجا شروع ميشه كه منو مرلین تک و تنها همدم غم ها زیر سایه تک درختی نشسته بوديم و ياد عشق های از دست رفته مون بوديم كه برای تزكيه ی روحيه خودمان در اين كوير لم يرزع تصميم گرفتيم تا با نفس اماره مبارزه كنيم و خودمان رو با خشک روزگار بشوريم...
تامن: الان این حرفا که زدی یعنی چی؟
مورگانا: يه تيكه از ادبيات دوم دبیرستان بود گفتم بزنم تو پستم شايد رنک بهترين نويسنده رول بگیرم...مرلین تعريف كنه بهتره !
و شروع کرد به لمبایش ادامه گوشت کوبیده. مرلین آب گوشتش رو هُرتی بالا کشید. نسیم دلی خوش عطر و صدا از دو دروازه بالا (دولت) و پایین (شمرون) رها ساخت. سپس رو به دو متحد دیگر گفت:
- ما در خانه تک و تنها نشسته بوديم و هيچ تفرج پر روحي نداشتيم به همين سبب لیدی تصميم كبری را گرفت و گفتيم سريع/سری بزنيم به خونه كوكب خانوم...خلاصه سوار خر مش حسن (اسمش مک داف بود) رفتيم خونه كوكب خانوم و من گفتم حسنک كجايی؟!! نمی بينی ملت گشنه و تشنه كف این کویر ولویند و امت سیفید برفی آذوقه ها مخفی کردند در کاخ و کوخشان ! خلاصه حسنک که گويا بی ناموسی کرده بود را اعدام کردند و مرده بود كه یکهوع گيله مرد آمد و پيشنهاد داد برين پيش ويكتور هوگو اون آدم طنزی هست، دهه ها رنک بهترین نویسنده رول رو یدک کشیده و شما را راهنمایی خواهد كرد...در كوچه و خيابان سرگردان به دنبال ويكی بوديم كه هريو ديدم...گفتم هری ويكی رو نديدی؟! كه هری گفت نه اما فرهنگنامه ناقصه، كار با ويكی رو خوب بلدی؟!! گفتیم نه ! گفت تو چند بار كتاب هفت را خوانده ای؟! گفتم از دست رفته – این جوان! خلاصه رسيديم به قزوین و تصيم گرفتيم برای شادی اموات ما در آن حوزه، حمله کنیم و این شد که این جنگ شکل گرفت و شما لبیک گفتید.
ادورنا: خب این چه ربطی داشت به بحث تقسیم غنائم و تعیین قلمرو. من الان چند روزه برنامه ریزی کردم دین جدید تاسیس کردم. الانم دادم پسر ج.ن.ت.ی (سانسور ناجوانمردانه گل های سایت) مجوزشو بگیره از وزارتخونه. قلمروی جدید میخوام !
مورگانا: هیچی میخواستیم رول رو طولانی کنیم. ببین دائاش من ! همه میدونن من و مرلین پیغمبر اصلی هستیم و شما دو تا ساب پیغمبرید. از این دسترسی ها بهتون نمیدم.
مرلین: همینطوره. اصرار نکنید وگرنه رونوشت میزنم کارگزینی، خدا حکمتونو باطل کنه ها. حق الپیغمبری تون رو هم میگم پرداخت نکنه. ما زحمت بکشیم، شما بخورین؟ نشد دیگه. الانم پاشیم بریم ادامه جنگ.
دو ساب پیغمبر ناراضی به همراه مرلین و مورگانا از پشت میز بلند شدند. می رفتند تا آپاراتی متروک را به سمت میدان نبرد ترک کنند که باز به شکل یکهوع صدای گوشخراش و اکو داره عله همه جا طنین انداز گشت...
- وای به حال سیاه سوختگان ! من آمدم من آمده ام. به من ایمیل زدن که به بلیت آنتونین ترتیب اثر داده نمیشه و به جای رسیدگی، رفتین اسکاور را انداختین وسط که دستمال اشناتین بده به آنتونین. پس هم اکنون تماشا کنید که چگونه آتش خشم من تا نسل ها شما را می جزغالد !
چهار عارف و واعظ سیاه با فک هایی آویزان به منشا انوار سرخ و آتشین در دور دست خیره شدند؛ جایی که لشگر سیاه آنها در چند قدمی قصر حوریان و سیفید میفیدها با کوه آتشفشانی مواجه شدند که تنها بخش کوچکی از عله کبیر نام داشت. به محض اتمام دیالوگ عله، از میان زبانه های کوتاه آتش، سیم سروری به اندازه برج میلاد بیرون زد و طی یک حرکت تازیانه طولانی، نصف لشگر سیاه را در مقابل خود سوزاند و پودراند و رحمتاند همی همانا. به جهت تعداد بالای قربانیان، ارور قطع اتصال به دیتابیس تا چند ساعتی بر صفحه سایت نقش بست و موجب شد تا نصف کاربران تازه وارد، جذب سایت دمنتور بشن و با امید کرات برن میتینگ بهره برداری از میدون امامزاده اما واتسون در پارک لاله !
رودخانه ای از گدازه های آتشفشانی با جریانی سریع به راه افتاد تا یخه بقیه ارتش سیاه و پیغمبرهایشان را بگیرد.
مورگانا: مرلین ! اون منوی پیغمبری من کجاست. زود باش بده.
مرلین: ای بابا ! کاش زودتر میگفتی. دیروز قرض دادمش به موسی... گفت میخواد بزنه دریا رو جر بده قومشو ببره اعتکاف !
مورگانا: یه کاری کنید آقایون ! یه سونامی ای چیزی بزنید.
جریان رودخانه گدازه ای نزدیک و نزدیک تر می شد. ناگهان مورگانا آب سرد کن آپاراتی رو از جا در میاره میگیره زیرش و شيرجه ميزنه توی رود گدازه های جاری كنارش و در ميره و همه رو ضايع ميكنه و اصلا به اندازه یه انگشت لایک هم محل نميده به هدف نويسنده پست...
مرلین و ادورنا و تامن هم پنج دقيقه بعد بدنبال لیدی مورگانا شيرجه ميزنن توی رود گدازه عله ! (بلی همینطوره! كندی ذهن موجب اين تاخير پرش شده است)
نيم ساعت بعد
نيم ساعت بعد
نيم ساعت بعد
نيم ساعت بعد
نيم ساعت بعد
(راوی ها پس از تحمل مشقت های فراوان و تمرين های دورهای بسيار و آزمون های ميكرو طبقه بندی شده قلمچی، توانستند به هماهنگی دلچسبی دست يابند! اين موفقيت عظيم را به همه تبريک ميگوييم! یک جادوگرانی بايد بخاطر اين موفقيت به خود ببالد و كمي هم به خود بمالد)
سه پیغمبر سیاه همينجور در حال شنا و پيشروی روی گدازه ها بودند تا به مورگانا برسن كه ناگهان به يک حفره ملتهب داغ و چين و چروک دار و عظيم و ليز و خيس و تاريک و خلاصه از اينجور چيز ها...برمیخورن كه گدازه ها از اونجا بيرون می اومدند.
مرلین: هاع؟ يعنی ما اينهمه مدت داشتيم خلاف جريان گدازه ها شنا ميكرديم؟
تامن: عجب نكته كنايهای خفنی! يعني نويسنده اين پست مارو از عمد خلاف جريان گدازه ها آورده اينجا كه تيكه بندازه و به مقاصد شوم خودش برسه؟ يعنی مثلا بگه پیغمبرا خودشون در جهت خلاف قوانين حركت ميكنن؟
ادورنا: حتی الان هم نويسنده قصد داشته با اين ديالوگ به هدف خودش برسه و بگه قوانين اينجا خودش يه نوع گدازه هست؟
تامن: آره و حتی با ديالوگ تو ای ادورنا، نويسنده روی هدف خودش تاكيد كرد
ادورنا: ما همه داريم به نويسنده كمک ميكنيم؟
مرلین: اه بسه من قاطی كردم همانا ! سکوت کنید فکر کنم سوره ام میاد. الانه که نازل بشه دفتر هدایت ما !
ولی ناگهان همه مدل آخر كارتون ميتی كومان، ميخندن و شاد شنگول خودشون رو در خلاف جريان گدازه ها فرو ميكنن داخل سوراخ!
[
سخني با استاد: استاد گرامی! بايد اين تيكه پیش روی خودتو پاک كنی! اينجا تهه مسائل غير اخلاقيه! اگر پاک نكنی يعنی كوتاهی در امر تعلیم و تعلم! يعني زير سوال رفتن مقام والای زوپس! يعنی عين نجاست! پاک كن! اين تيكه از پست رو هم سه بار با آب بشور، بذار سه روز بمونه لای کتابای استاد مطهری، بعدش جلوی آفتاب بذار! ]
اين سه پیامبر ریشو از اونور سوراخ چين و چروک دار بيرون ميان اما چيز خاصی هم نيست و اصلا قضيه غير اخلاقی نبود و فقط يک تونل تاريک بود كه ظاهرش مشكوك میزد كه بايد واردش می شدن و از اونورش خارج می شدن و به راه خود كه تعقيب مورگانا و رسيدن به سر منزل مقصود بود ادامه بدن!
[
نكته زناشوئی: استاد گرامي!هیچ گاه عجولانه تصميم مگير! ]
مطمئنا اين گدازه ها از خود عله ی آتشفشان بوده و قطعا خود کله زخمی اش هم در انجمن مدیران لم داده بود و سکان فرماندهی رو بدست داشت! پس اين بوده كه اگر اين مسير رو ادامه بدهند به خوابگاه مدیران میرسند و مهم تر اینکه اونجا پر از دکمه و منوی های مدیریتی آرشیو شده بود که پیروزی آنها را در جنگ پیش رو با سیفید میفیدها تضمین می کرد.
اما آنها نا اميد شده بودند چون هرچه كه شنا ميكردند به انتها نميرسيدند! آنها نا اميد بودند، آذوقه شان تنها قرص نانی كپک زده بود كه دم دروازه موردور اسمیگل از آنها زد و پودر کرد روی سام وایز تا مثلا تخم نفاق بذاره یا بپاشه ! آنها نا اميد و نا اميد و نا اميد بودند و در نتيجه نا اميد شدند!
[
هشدار: ضعف در نويسندگی! دايره لغات محدود! نويسنده فقط همين نا اميد را بلد است!]
در ميانه راه از كنار دهكده هاگزميد گذشتند و برای چند نفر كه توی كافه هاگزهد در حال گفتگو بودند دست تكان دادند، اما آنهایی كه داخل كافه بودند با دست علامت زشت و ناشايستی را نشان دادند!
مرلین: من احساس طرد شدگی از جامعه ميكنم!
در نهایت رودخانه گدازه حاوی آن سه پیغومبر به خوابگاه مدیران رسید اما دیر رسید چون لیدی مورگانا زودتر رسید، مدیر شد، دسترسی دوبله سوبله گرفت. در همون حین هم گویا جوی استیک هدایت کوه آتشفشان را به سمت عقب بازگرداند و کل سیفیدها هم سیاه سوخته شدند و جنگ تموم شد و لیدی قهرمان جنگ شد. الانم که من دارم روایت میکنم، لیدی تازه از مذاکرات با جیم کری برگشته و خبر توافق سیتوپلاسمی رو به وطن آورده.