هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۷:۰۶ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#51
ارشد ریونکلاو

در یک رول ( حداکثر 15 سطر) اولین جادویی که رخ داد رو بنویسید. (توصیفات زیبا، نمرات بیشتری خواهند داشت) (15 نمره)

شب بود. ماه پشت ابر بود. امین و اکرم به آسمان نگاه می‌کردند. آنها ماه و ستارگان را نمی‌دیدند. پیرمردی با لباس‌های عجیب از آنجا در حال عبور بود. گله ای گاومیش پشت سرش می‌آمدند. سنگین گام برمی‌داشت و عصا زنان به سوی خانه‌ی شماره دوازده لیتل میش آباد سفلا در حرکت بود. امین و اکرم هنوز از آسمان چشم بر نداشته بودند و منتظر بودند باد ابرها را کنار ببرد. پیرمرد قدری تامل کرد تا نفسی چاق کند. سنی از او گذشته بود و دیگر نه توان جوانی را داشت و نه حافظه‌ پس از امین پرسید:
- ای خونه‌ی پلاک دوازده ره نمیدونی کجایه؟
- پلاک دوازده که خونه خالی دهاته که...
- میدونم. میخوام آموزشگاه مرگخواریمه اونجا بزنم.

امین که تازه پیرمرد را شناخته بود، در حالی که توان سخن گفتن نداشت، اکرم را به پیش خود خواند.
- چرا ایجوری شدی امین؟ مگه ای که اینجا اومده ره میشناسی؟
- ها اکرم، ای باروفیوئه معروفه. اولین لیتل میش آبادی سواددار شده!

پس از این که امین و اکرم در حالت محو تماشای قد و قامت باروفیو شدن، تعویض کردند، امین به پیرمرد توضیح داد خانه ای که او و اکرم بر روی پله اش نشسته بودند، همان خانه‌ی شماره‌ی دوازده است. باروفیو که محل مورد نظرش را بلاخره یافته بود، به همراه گاومیش‌هایش وارد خانه شد و در را پشت سرش بست.

صبح روز بعد همه‌ی اهالی لیتل میش آباد سفلا در برابر خانه‌ی شماره دوازده تجمع کرده بودند. پدرانشان به آنها گفته بودند که روزی باروفیو باز خواهد گشت و آن روز، روز شکوفایی دهکده‌شان خواهد بود. ساعت پنج دقیقه از هفت گذشته بود که درب خانه باز و پیرمرد با تابلویی در دست از خانه خارج شد. بر روی تابلو با حروف درشت نوشته شده بود:

آموزشگاه مرگخواری باروفیو
با مجوز رسمی از خود اسمش ره نبر


باروفیو با صبر و حوصله از تک تک داوطلبان نام نویسی کرد و به هرکدام یک چوب جادو داد. سپس آنها را در گروه های اسلیترین یک تا اسلیترین چهار گروه‌بندی نمود و لیتل میش آبادی ها خوشحال بودند که سرانجام توانایی تحصیل علم و دانش را پیدا کرده‌اند. در آن زمان، باروفیو برای نشان دادن توانایی جادوگری‌اش تابلو را با طلسم شناور کننده به هوا بلند کرد و بر سر در ساختمان نصب کرد. سالها بعد اجرای این طلسم را به عنوان اولین جادوی رخ داده در تاریخ روستای لیتل میش آباد سفلا به ثبت رساندند.

مرلین چرا بی حوصله و خسته بود؟ ( غیر رول، به خلاقانه ترین جواب، نمره بیشتری تعلق میگیرد!) ( 5 نمره)
مرلین فقط امروز بی‎حوصله نبود که. از وقتی ما یادمونه خسته و بی حوصله بود. البته حق هم داره... چندین میلیارد سال عمر کرده. منم اگه این همه عمر می‌کردم، بی حوصله و خسته می‌شدم!

به انتخاب خود، ده سطر از متن تدریس این جلسه یا جلسه قبل را به صورت رول طنز بازنویسی کنید. ( متن انتخاب شده را بعد از متن خود در نقل قول قرار دهید) (10 نمره)
نقل قول:
دانش آموزان به ترتیب وارد کلاس می شدند و هر کدام بر سر جای خود می نشستند و کاغذ هایی را در دست داشتند که تکالیفشان را بر روی آن نوشته بودند. بعد از اینکه همه آنها بر سر جای خودشان نشستند، مرلین از هیچ کجا بر روی صندلی اش ظاهر شد! مرلین با چهره بی تفاوتی به سمت تخته سیاه رفت و با صدای بم خود گفت:
- تکالیفتون رو بذارید روی میز، آخر کلاس هم میتونین نمرات رو ببینید!

مرلین با همان حالت بی تفاوت و سرد خود تدریس را شروع کرد:
- بعد از اولین موجودات و انسان های اولیه، نوبت به خدایان می رسید. خدایانی که هیچ کدام وجود خارجی نداشتند. تنها حقیقتی که در ورای خدایان بی شمار ماگل ها می توانید پیدا کنید، حضور مداوم جادو و کسانی که می توانستند از آن استفاده کنند، است. کاهش جادو در جهان همزمان با تجمع آن در اشیایی بود که می توانستند جادو را در خود ذخیره کنند.


شاگردان در حالی که دفترهای مشق خود را زیر بغل زده بودند، وارد کلاس شدند. مرلین که فقط خود را نامریی کرده بود، برای این که خفن جلوه کند، موقع ظاهر شدن صدای پاقی از خود خارج کرد که بگوید در مکان غیر قابل آپاراتی مثل هاگوارتز نیز می‌تواند آپارات کند اما خود نیز از محل خروج آن صدا بی اطلاع بود. اگرچه حدس‌هایی در مورد محل احتمالی آن میزد، ترجیح میداد جایی بازگو نکند.

شاگردان که استاد را بر روی صندلی یافتند، به سوی او رفتند و دفترهای خود را به وی سپردند. مرلین دفترها را از شاگردان تحویل گرفت، روی هم چید و برای خفن جلوه کردن هرچه بشتر، همه را سوزاند! سپس دستی به ریش بزی خود کشید و رو به شاگردان شروع به سخن گفتن کرد.
- از این کار من تعجب نکنید! اون زمان که پدر و مادرتون هنوز توی شکم پدر و مادرشون نبودن، من تاریخ جادوگری درس می‌دادم... بعد از این همه سال دیگه میدونم کی چقدر بلده.

سپس با استدلال 'سی نمره‌ی خودمه، بیست و نه بهترین شاگردهام و بقیه پایین تر از این'، برای ممد لسترنج، ممد ریدل و چندتا بچه ساحره‌ی دروداف نمره ی بیست و نه را رد کرد و به ممد پاتر و بقیه ی شاگردان به صورت رندوم، از نیم به پایین نمره داد.

با تمام این حرف‌ها، مرلین آدم مستبدی نبود. او از شاگردانی که نسبت به نمره‌ی خود اعتراض داشتند، خواست که مستند مراتب اعتراض خود را به حضور برسانند اما چون دفترها سوخته بودند، تغییری در نمره ها حاصل نشد و ممد پاتر که قبل از بقیه شجاعت اعتراض را به خرج داده بود، از پنجره‌ی کلاس تاریخ جادوگری پروفسور مرلین به درون دروازه‌‌ی پرواز و کوییدیچ پروفسور پاتر پرت شد و سه امتیاز ارزشمند را برای گریفندور به کسب کرد!

مرلین پس از نشان دادن روحیه‌ی ورزشکاری و جنبه‌ی انتقادپذیری بالای خود، شروع به تدریس کرد.
- شاگردان عزیز، شاید براتون عجیب باشه ولی حقیقت دین و تاریخ در یک قافیه‌ی قدیمی گنجونده شده و اون هم چیزی نیست جز: یکی بود، خیلی نبود، غیر از مرلین کسی نبود! از زمان زندگی بشر همیشه جادو وجود داشته ولی از وقتی چیزهایی پیدا شدن که می‌تونستن جادو رو توی خودشون ذخیره کنن، ما مقدر کردیم که سطح جادو توی جهان کاهش پیدا کنه و اینگونه شد.


ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۴ ۷:۴۴:۴۳

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#52
با سلام خدمت مدیریت هاگوارتز.
الان حدود دو هفته از زمانی که روونا ریونکلاو توی دفتر اساتید به نمره اش اعتراض کرده میگذره ولی هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده. اگر ممکنه کمی سریعتر کارها رو پیگیری کنید. جلسه ی دوم کلاسهای هاگوارتز هم داره تموم میشه... :|

لینک اعتراض.


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۵:۱۱ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#53
تصویر کوچک شده
با تشکر از ریتا اسکیتر که قابل دونست و من رو دعوت کرد. همچنین دوستانی که سوال پرسیدند.
بیش از این منتظرتون نمیذارم. این هم از جوابا!
تصویر کوچک شده

پیوست:


zip Gellert Proudfoot.zip اندازه: 602.86 KB; تعداد دانلود: 180


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴
#54
ارشد ریونکلاو!


1- ازتون می خوام در یک رول، مبعوث شدن یک پیغمبر سیاه و یک پیغمبر سپید رو شرح بدین. طول و عرضش هم مهم نیست. مهم اینه که شما صحنه انتخاب شدن رو بنویسید.

هوا سرد بود و زمین برفی. تا چشم کار می کرد هموار بود و می‌شد سطح برف گرفته‌ی زمین را تا افق دنبال کرد! در میان این برف‌ها تنها یک نقطه وجود داشت که برفهای آن آب شده بود. در مرکز آن نقطه موجودی نیمه انسان قرار داشت که به زنی با بالاپوش تیره خیره شده بود. زن بر روی زمین زانو زده بود. موجود، پوست قرمز رنگی داشت که از سطح آن بخار بلند میشد. مورگانا در برابر موجود قرمز رنگ زانو زد و به زمین چشم دوخت. موجود قرمز رنگ دست چپش را بر روی پیشانی مورگانا گذاشت و ساحره جیغی از درد سر داد.

پیشانی مورگانا از حرارت دست آن موجود می سوخت اما ساحره جرات پس کشیدن سرش را نداشت. حقایق مانند فیلمی که بر روی پرده ی سینما به نمایش در آمده، در برابر چشمان مورگانا شروع به رقصیدن کردند. مورگانا حقایقی را مشاهده می کرد که تا به حال از وجود آنها بی‌خبر بود و از اعماق وجود جیغ می کشید...

این سوزش پیشانی برایش غیر قابل تحمل بود. هرچه تلاش کرد، در نهایت بیهوش بر زمین افتاد و موجود قرمز رنگ آن مکان را ترک کرد. ساعت ها بعد، مورگانا در حالی که اثری از سوختگی بر پیشانیش وجود داشت از جا بلند شد. او ماموریتش را میدانست. دعوت مردم به جادوی سیاه و راه انداختن جنگ های بیشمار. جنگ هایی خونین و بیرحمانه!

2- ازتون می خوام در یک رول، مصائب پیغمبران در دعوت های نخستین بنویسید. پیغمبرانی که در راه دعوتشون سوزانده شدن یا هر اتفاق دیگه ای. طول وعرضش مهم نیست.

زمان برای مورگانا از حرکت ایستاده بود. لحظه ای اشتباه کرده بود و گرفتار شده بود. گاهی دست کم گرفتن قدرت دشمن بزرگترین اشتباه شخص میتواند باشد...
پیامبر سفید برای عبادت به مکان دوری رفته و در بازگشت قدری تاخیر کرده بود. مورگانا از فرصت نهایت استفاده را برده بود و هواداران پیامبر سفید را به نفع خود مصادره کرده بود. با قدرتی که از شیطان قرمز رنگ گرفته بود و همایت مردم ساده لوح، گمان میبرد میتواند قوی ترین پیامبر سفید زمان خود را شکست دهد... ولی اشتباه می کرد!

برای مدتی همه چیز طبق نقشه ی مورگانا پیش رفته بود. پیامبر سفید در حلقه ی افراد ساده لوح گیر افتاده و گرازهای وحشی که مورگانا فراخوانده بود، پی در پی به سوی او حجوم می‌بردند.

مورگانا طعم پیروزی را حس می کرد. غرق در شوق بود که ناگهان اژدهایی در مرکز حلقه ظاهر شد. اژدهای خشمگین که برای همایت از جادوگر سفید احضار شده بود، گرازهای مورگانا را یکی پس از دیگری می‌بلعید. دیری نپایید که مردم هر یک به سویی شروع به گریختن کردند و مورگانا با گل‌های قرمز رنگش در برابر پیامبر سفید و اژدها تنها مانند.

دیگر زمان فکر کردن به گذشته نبود. مورگانا در حالی که زانو زده بود، گردن و دستانش در گیره ی مخصوص دستگاه گیوتین قرار داشت. چوبدستی اش را شکسته بودند و حالا تنها به درگاه شیطان قرمز رنگی که او را مبعوث کرده بود دعا می کرد. تنها آن موجود قدرتمند بود که میتوانست از این وضعیت نجاتش دهد. تیغه ی گیوتین از بالا رها شد. پیامبر سیاه راه دیگری نداشت. چشمانش را بست و به امید رهایی از این بند، با تمام وجود دعا کرد...


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
#55
نتایج ترین های خرداد و تیر تالار خصوصی ریونکلاو (سال 1394)

فعالترین عضو: گلرت پرودفوت

بهترین نویسنده: لینی وارنر

بهترین عضو تازه وارد: باروفیو


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: از جادوگران چی می خوایم ؟
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
#56
اول اینکه باید بگم این نظر شخصی من بود. اگر شخص دیگه ای با من هم نظر نیست، من به نظرش احترام میذارم. اول از همه به سوالات لرد ولدمورت عزیز پاسخ میدم.

نقل قول:
چرا همینجوری رو هوا حرف می زنین؟ کدوم وزارت تابع ولدمورت بوده؟ من کی کوچکترین دخالتی (چه از نظر ایفای نقشی و چه واقعی)تو وزارت کردم که حالا وزیر بیاد تابع نقش من باشه؟ بجز آخرین دوره که مدیریت از من خواست دخالت کنم. منم قبول کردم. تا آخرم کنار وزیر انتخابی می مونم.

من نگفتم وزارتخونه تابع بوده. من گفتم وزیر. و من نگفتم که شما دخالتی کردید. اما من یه سوال رو میپرسم. از نظر شما وزارت به سبک وزرای کتاب اول تا ششم بیشتر به عنوان وزرای مستقل شناخته میشدن یا پیوس تیکنسی؟!

نقل قول:
منم می گم وزارت چرا باید جذاب باشه؟ وزارت تو کتاب خیلی پررنگ بود؟ خیلی جالب بود؟ خیلی نقش داشت؟

وزارتخونه توی کتاب اونقدری قدرت داشت که ولدمورت بعد از مرگ آلبوس دامبلدور هم باهاش رو در رو نشد. کسی منکر قدرت لرد ولدمورت توی کتاب نیست ولی وزارتخونه توی اوایل کتاب هفتم اونقدری قدرت داشت که ولدمورت برای به دست گرفتنش نیاز داشت از ترور شخصیت های بلندپایه اش و اینجور چیزها کمک بگیره.

نقل قول:
گروه های چهار گانه جایی برای پرورش تازه واردا هستن. برای همه نقش خونه دارن. این سایت هاگوارتز نیست. اگه بود بله...گروهای چهار گانه هم باید پررنگ تر می شدن. چیکار کنن؟ ماموریت بدن؟ خنده دار نمی شه؟

منظور من این نبود که گروه های چهارگانه بیان کل سایت رو بگیرن. منظورم توی همون محوطه ی قلعه ی هاگوارتز و دهکده ی هاگزمید بود. از نظر من اصلا خنده دار نمیشه. چرا اگر محفل و مرگخوارا با هم ماموریت مشترک بدن که قدرت اعضاشون رو به رخ بکشن مسخره نیست ولی اگر گروه های چهارگانه این کار رو انجام بدن مسخره اس؟!

نقل قول:
یکی بیاد به ما بگه چرا باید کمرنگ بشیم که ما هم کمرنگ بشیم. پررنگ بودن ما(این دو گروه) هست که جذابیت ایفای نقش رو حفظ کرده. این نبرد به نظر شما کلیشه ای شده. برین نظر تازه واردا رو بپرسین. ببینین اونا هم خسته شدن؟

پر رنگ بودن یه چیز کاملا نسبیه. من نگفتم شما کمرنگ بشید. شما برای پررنگ شدن سالها زحمت کشیدید. منظور من اینه که وزارتخونه هم از پتانسیل خودش برای پررنگ شدن استفاده کنه. و گروه های چهارگانه هم توی قلعه ی هاگوارتز رقابت هایی رو با هم بذارن که تازه واردها و اعضایی که مایل هستن از این اتفاقات لذت ببرن. من از کسی نمیخوام که کمرنگ بشه. هدف من استفاده کردن هرچه بیشتر از پتانسیل سایته و این هیچ وقت از طریق کمرنگ کردن به دست نمیاد.

نقل قول:
می گین وزیر قدرت زندانی کردن داشته باشه...وزیرو مدیر کردن! بهش شصت تا انجمن دادن. دیگه چی بیشتر از این؟

نظر من این نیست که چقدر از نظر توانایی، وزیر قدرت داره. حرف من اینه که وزیر سر دسته ی یک جبهه ی سوم باشه. همونطور که آلبوس دامبلدور و ولدمورت هستن ولی این جبهه، جبهه ایه که قراره در راس قدرت باشه. [منظور از در راس قدرت، از نظر داستانیه.] انجمنی که هردو گروه رو محاکمه میکنه و هدفش تعادل قدرته. البته اینها همش طرح اولیه اس.

زاخاریاس عزیز،
حداقل چیزی که جبهه ی سوم شدن وزارتخونه داره، نزدیک شدن جو سایت به جو کتابه.

نقل قول:
نقل قول:
الان توی سایت بولدترین چیز نبرد دو جبهه ی مرگخوار و محفلیه. یه چیز قدیمی که تو مایه های همون نبرد خیر و شر هستش و سالهاست که داره ادامه پیدا می کنه.


خب طبیعیه. بولدترین چیز توی کتاب هم همین بود.

وزارتخونه از کتاب سوم وارد داستان شد؛ مرگخوارها از کتاب چهارم وارد داستان شدن و محفل ققنوس از کتاب پنجم. سر جمع هفت تا کتاب داشتیم.

همونجور که همون اول هم گفتم، این نظر شخصی خود منه. ممکنه درست باشه و ممکنه غلط. از ما خواسته شد نظرهای خودمون رو بگیم و من هم همین کار رو انجام دادم. امیدوارم کسی ناراحت نشده باشه.

با تشکر از همه،
گلرت پرودفوت


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: از جادوگران چی می خوایم ؟
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
#57
از تمام عزیزان برای جسارتی که کردم و قبل از اونها پیام دادم عذرخواهی می کنم ولی باید این حرف رو یه جایی می زدم و کجا بهتر از اینجا؟!

الان توی سایت بولدترین چیز نبرد دو جبهه ی مرگخوار و محفلیه. یه چیز قدیمی که تو مایه های همون نبرد خیر و شر هستش و سالهاست که داره ادامه پیدا می کنه. یه جورهایی گروه های چهارگانه از تصویر خارج شدن و حتی برخی از ناظران همین گروه‌ها نظارت بر گروه‌های چهارگانه که محل اصلی پرورش نویسنده های تازه وارده رو به عنوان کم ارزشترین انجمن‌ها برای نظارت می‌بینن. این واقعا برای من عجیبه. انتظار من از سایت اینه که مبارزه ی کلیشه ای سفید و سیاه رو یکم کمرنگتر کنه و گروه‌های چهارگانه بیشتر به تصویر کشیده بشن.

راستش از نظر من، وزارتخونه هرچقدر هم که اختیاراتش زیادتر شده باشه، تفاوت چندانی نمیتونه توی ایفا ایجاد کنه. وزرای مرگخوار تابع لرد ولدمورت هستن و وزرای محفلی هم تا حدی (البته خیلی کمتر از مرگخوارها) این حالت رو برای آلبوس دامبلدور دارن. از نظر من اگر قراره وزارتخونه ای داشته باشیم که بخواد توی ایفا مانور بده، بهتره که به عنوان یه جبهه ی سوم شناخته بشه. جبهه ی سومی که هم محفل ققنوس رو غیر قانونی میدونه و هم مرگخواران رو. میدونم که طرح جبهه ی سوم قبلا شکست خورده و محفل ققنوس و مرگخواران جاذبه ی بیشتری نسبت به وزارتخونه برای تازه واردها دارن ولی اگر قدرت دست وزارتخونه باشه و حق محاکمه و به زندان انداختن اعضای دو گروه دیگه رو داشته باشه، قطعا افرادی هستند که طالب اون باشن. این رقابت سه جهته میتونه جون تازه ای به سایت بده و سوژه ساز باشه.

اگر بخوام خواسته ی خودم رو در یک کلمه بگم، میخوام جادوگران از محوریتش بر مبارزه ی مرگخواران و محفل خارج بشه و قسمت بیشتری از دنیای هری پاتری رو به ما بده.

با تشکر،
گلرت پرودفوت


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱:۱۳ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
#58
ارشد ریونکلاو

تکلیف این دفعه من در رابطه با این موضوع انتخاب شده. یکی از پست هاتون در سطح ایفای نقش عمومی رو انتخاب کنید، (اگر پستی باشه که روش نقد انجام شده بهتره، ولی اجباری در این مورد نیست.) و اون رو باز نویسی کنید. ایرادهای پستتون رو بگیرید و به شکل جدیدی اون رو بنویسید. موقع زدن پست تکلیف یادتون باشه علاوه بر پست بازنویسی که اینجا میذاریدش، لینک پست اصلی رو هم برای من بذارید. (25 نمره)

این رول به عنوان یه رول ایفای نقشی زده شده و هدف اصلیش، شناسوندن شخصیت و توانایی های گلرت پرودفوت بود اما برخی فقط به اتفاقات افتاده به صورت کلی نگاه کردن و به همین دلیل این رول رو به شکل ژانگولری دیدن. توی این رول، گلرت تنها از سرعت طلسم کردنش استفاده می کنه و بجز طلسم ایمپریوس، طلسم های استفاده شده رو در ابتدای تحصیل در هاگوارتز به شاگردان آموزش میدن.
این هم نقد لرد ولدمورت.


گروهی چوب دستی به دست در کناری گرد هم آمده بودند. هیچ سخنی رد و بدل نمیشد. همه بی حرکت، چشم هایشان را به تاریکی اطراف دوخته بودند. تنها یک نفر از آنها چشمانش را از سیاهی بر گرفته بود و به درون آسمان می نگریست؛ گویی در میان نوری که از پرنده ی آبی رنگ بالای سرشان ساطع میشد، به دنبال حقیقتی می گشت. او از اربابش آموخته بود که طلسم های مختلف با کمی تغییر میتوانند به گونه ی دیگری به کار بروند. او و افرادش حالا در مکانی غیر قابل آپارات در محاصره ی آرورها بودند. اگرچه آرورها هنوز تعدادشان کمتر بود ولی آن چهار آرور راه را بر او و افرادش بسته بودند و شکست سختی را به آنها تحمیل کرده بودند؛ و حالا پرنده ی آبی در حال نشان دادن محل مرگخواران به مامورین وزارتخوانه بود؛ مانند یک سگ شکاری برای شکارچی!

دهکده ی هاگزمید تا به حال هیچگاه برای آن پنج مرگخوار تا آن اندازه ترسناک نبود! یک گروه دوازده نفره برای حمله به این دهکده ی کوچک، گروه بزرگی به نظر می رسید؛ و آنها تنها باید از پس ِچهار آرور بر می آمدند؛ جان داولیش، فرانتس سَوِج، نیمفادورا تانکس و گلرت پرودفوت! همه ی آن دوازده نفر در قتل، غارت و تجاوز تجربه ی بالایی داشتند و این ماموریت مانند یک گردش مسرت بخش در هاگزمید می نمود؛ اما همه چیز همیشه آنگونه می نماید که نیست!

مرگخوارِ زخمی چشمانش را از جغد آبی رنگ بر فراز سرش برگرفت؛ از جایش برخواست و چوبش را در دست خیس از عرقش فشرد. او آنقدرها از اربابش آموخته بود که حداقل بتواند یکی از آن آرورها را به جهنم ببرد. می دانست دقیقاً کدام آرور را باید به جهنم بفرستد؛ اگر پرودفوت می مرد، قطعاً حفاظ ضد آپاراتی که ساخته بود از بین می رفت و مرگخوارها می توانستند با جانشان فرار کنند؛ البته تا قبل از این که اربابشان آنها را بیابد و برای این شکست مجازات کند...

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. مرگخوارها مانند ملخ هایی که به محصول بزنند، بر سر سه آرور ریخته بودند؛ آرورها کاملا در حالت دفاعی فرو رفته بودند و به جز دفع انبوه طلسم هایی که به سویشان فرستاده می شد، کار دیگری از دستشان بر نمی آمد. تنها زمان می توانست گویای این باشد که آن سه دوئلیست آموزش دیده تا چه مدت می توانند در برابر این مرگخواران مقاومت کنند. نتیجه‌ی مبارزه به نفع مرگخواران تقریبا مشخص شده بود که آرور چهارم رسید... مرگخوارها بدون متوجه شدن از حضور او، به فرستادن طلسم های پی در پی خود ادامه داده بودند و این بی توجهی باعث تغییر وضعیت نبرد شد!

آرور چهارم که توجهی به او نشده بود، طلسمی به سوی یکی از مرگخوارها فرستاد و نیم تنه ی بالای مرگخوار را از نیم تنه ی پایین جدا کرد. صدای جیغ مرگخوار همه را شوکه کرد. خون از محل انفصال به بیرون فوران کرده، زمین و ردای دیگر مرگخواران را رنگین نمود. تا پیش از این که مرگخواران بتوانند به خود بیایند، این اتفاق برای دو نفر دیگر از آنها نیز افتاده بود و استخری از خون، برفهای زیر پایشان را آب کرد.

آن هایی که بیش ازبقیه ترسیده بودند، با عجله آپارات کردند. آپارات گزینه ی عاقلانه ای برای ساده‌لوح هایی که نمی فهمیدند پس از فرار، اربابشان قطعاً آنها را خواهد کشت، به نظر می آمد. اما آن سه که اقدام به این کار کردند، زیر شکنجه ی اربابشان به هلاکت نرسیدند؛ آنها خوش شانس بودند که بجای آن عاقبت دردناک، تنها قسمتی از جسمشان را در میدان مبارزه جا گذاشتند. در واقع تنها سر و گردن را..! البته پس از این شکست، مرگ برای مرگخواران بسیار خوشایند تر از بازگشت به سوی اربابشان بود و این را می‌شد به عنوان آخرین هدیه‌ الهی برای آن بندگان خطاکار تلقی کرد...

دوازده نفر، تنها شش نفر هنوز نفس می کشیدند و یکی از آنها نیز توسط جان داولیشی که از دفع طلسم های مرگخواران رهایی یافته بود، طناب پیچ شد و بر زمین افتاد. پنج نفر از آن دوازده نفر هنوز سر پا بودند. پنج مرگخوار زخمی با جانشان از دهکده متواری شده بودند... در برابرشان دریاچه ای مملو از موجودات خطرناک بود و در پسشان چهار مامور وزارتخوانه!

او به این راحتی ها تسلیم نمی شد! مسئول این حمله بود و باید به اربابش پاسخ می داد. چوبدستی‌اش را محکم در دست گرفت. همراهانش را صدا زد و آماده ی مبارزه ی نهایی شد. زمانی که درختان را به دنبال رقبایش می گشت، طلسمی از پشت سر به او برخورد کرده و او را بر زمین انداخت. طلسم دیگری او را خلع سلاح کرد و طلسم سوم او را بی پناه در میان آسمان و زمین معلق نمود. طلسم ها از پشت سرش، جایی که چندی پیش همراهانش در آنجا قرار داشتند، می آمد.

آیا همراهانش همه مرده بودند؟! آیا دشمنانشان مانند دفعه ی قبل غافل گیرشان کرده بودند و کار ناتمامشان را تقریباً تمام کرده بودند؟! این سوال ها دیری نپاییدند. زمانی که چهار مرد همراهش در برابرش ایستادند، سوال ها پایان گرفت و سوال تازه ای از خاکستر سوال های پیشین زاده شد. چرا؟! مهاجمین همان همراهانش بودند؛ اما چرا؟!

هنوز مشغول پرسش این سوال ها از خود بود که محکم بر روی زمین فرود آمد. سرش پس از برخورد با زمین کمی خونین شده بود. با تلاش بسیار، سرپا ایستاد. به همراهان سابقش نظر کرد. همه ی آنها در خلسه ای فرو رفته بودند. تازه متوجه شد چه اتفاقی افتاده... همه ی همراهانش تحت تاثیر یکی از نفرین های نا بخشودنی بودند؛ ولی توسط چه کسی؟!

این سوال نیز دیری نپایید که پاسخ داده شد. گلرت پرودفوت جوان در حالی که با دست چپش هیپوگریف دلبندش را نوازش می کرد، به سمت جمع کوچک آنها می آمد. در دست دیگرش یک چوب جادو به رنگ قرمز بود. مرگخوار چوب جادویی که در هاگزمید در دستان این هیولا بود را کاملا به یاد داشت؛ آن چوب اصلاً شباهتی با این چوب نداشت! مرد میان سال خواست حرفی بزند که یکی از همراهانش او را با طلسم شکنجه مورد اثابت قرار داد. مرگخوار بر روی زمین افتاد...

- تو گناهکاری! من تو رو می شناسم؛ گناهان تو هم مثل اربابت عمیق هستن... اون دنیا، تو جهنم، سلام من رو به بقیه ی دوستات برسون!

گلرت با آرامشی سخن می گفت، گویی در مورد یک عصر دل انگیز بحث می کند! در حالی که دست چپش هنوز مشغول نوازش هیپوگریف عزیزش بود، اورادی را زیر لب ادا کرده و با چوبش حرکاتی را انجام داد. پس از تکمیل اوراد، آرور جوان چوب دستی قرمز رنگ را در جیب داخل ردایش گذاشت؛ چوب جادوی دیگرش را در دست گرفت و به همراه پنجه ی توفان، در آنجا منتظر رسیدن بقیه ی افراد شد.

زمانی که جان داولیش و بقیه به آن محل رسیدند، جسد های تکه تکه شده ی پنج نفر را یافتند که به شکل عجیبی یکدیگر را سلاخی کرده بودند! داولیش که به گلرت اعتماد نداشت، چوب دستیِ پسرِ بیست و چهار ساله را مورد بررسی قرار داد اما طلسمی پس از خارج شدن پسرک از هاگزمید، از چوبدستی قهوه ای رنگ خارج نشده بود...
این اولین اتفاق عجیب ثبت شده در ماموریت های گلرت برای دفتر کاراگاهان بود، اما آخرینشان نبود!

2- علت اثر منفی ای که معجون ایرادگیری روی ریگولوس گذاشت رو حداکثر در یک پاراگراف تشریح کنید.(5 نمره)
با توجه به اینکه پروفسور گرنجر مقدار مواد اولیه مورد نیاز رو همیشه عادت داشتن با چشم تشخیص بدن، حالا پس از سال‌ها معجون سازی موفق، به دلیل کهولت سن و ضعف چشم، گاهی در مقدار مواد اولیه دچار مشکل می شن و همین باعث تاثیرات نامطلوب روئیت شده میشه...
این اثر منفی به دلیل زیاد بودن مقدار پودر گل گاو زبان نسبت به پودر گل زبان مادرشوهر در معجون فوق بود!


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴
#59
ارشد ریونکلاو!


1. فلسفه ی شیر و ویزن از نظر شما چیست؟ 10 نمره
با توجه به معانی مختلف شیر، مفاهیم مختلفی را می توان استنباط کرد...

معنی اول: گونه ای از حیوانات وحشی که در جنگل زندگی می کند.
مفهوم: در گذشته برخی انسان ها شیر را به عنوان موجود دست آموز تربیت می کردند. در اینجا جمله ی معروف 'شیرم ... ' نشانه از احترام مخاطب نزد گوینده دارد. چرا که گوینده موجود دست آموز خود را برای مخاطب ذبح کرده و گوشت آن را در دهان مخاطب خواهد گذاشت و این نشانه ی عزت مخاطب نزد گوینده است.

معنی دوم: مایعی که از بدن موجودات ماده خارج می شود و لازمه ی رشد فرزندان آن‌هاست.
مفهوم: با توجه به این که شیر برای رشد و نمو موجودات لازم است، پس مفهوم آن جمله ی معروف، همانند جمله ی معروف جنسیس راپسودس در فاینال فانتزی هفتم خواهد بود. "من آن شبنمی خواهم شد که زمین، دریاها و آسمان‌ها را سیراب می کند... من این قربانی خاموش را پیشکش تو می کنم..."

معنی سوم: دریچه ای که سیالات از آن خارج می شوند.
مفهوم: با توجه به شناختی که از نویسنده ی این حرف داریم، بر همه واضح و مبرهن ـه که منظور گوینده این شیر نبوده است. پس همانطور که که گدلوت می گوید، در این مورد، "نه خواهیم گفت و نه راهی نشان خواهیم داد!" تصویر کوچک شده


3. رولی درباره ی آینده جادوگران بنویسید. البته با درنظر گرفتن درگیری هایی که وجود دارد آینده را تصور کنید! چه کسانی هستند؟ چه کسانی نیستند؟ 15 نمره

هوا تقریبا تاریک شده و باد سردی وزیدن گرفته بود. ممد پاتر که کلاه شنلش را دو دستی بر روی سرش نگه داشته بود، در حال عبور از انجمن های سایت بود و خاطرات همانند نوار فیلم، از جلوی چشمانش می گذشتند.

پیش از همه به سمت مطالب اشتراکی و کارگاه فن فیکشن نویسی رفت. تاپیک های این دو انجمن مدت ها بود که بی تغییر مانده بودند. انجمن ها همه ثابت مانده بودند اما دلیل هرکدام متفاوت بود. دلیل هرکدام متفاوت بود، اما همه به یک سرمنشا می رسیدند... نفرت! مدت ها بود که کسی در کاری با دیگری همکاری نکرده بود و مطالب اشتراکی تنها در حال خاک خوردن بود... اما مطالب اشتراکی با اوضاع اصف بارش، وضع بهتری از کارگاه فن فیکشن داشت. آخرین کلمات ثبت شده در انجمن فن فیکشن، تمسخرها و توهین هایی بودند که هر نویسنده ای را دلسرد می کرد... ممد به مسیرش ادامه داد.

می دانست مدت‌هاست که ویزنگاموت متروکه شده پس مسیرش را شهر لندن و کوچه ی دیاگون تنظیم کرد. در شهر لندن، برنامه ی جادوگر تی وی همچنان پخش می شد و بازیکن مجازی مشغول
سخنرانی در آن درباره ی بازگشایی دوباره ی هاگوارتز بود. لباس مرتبی پوشیده بود و بوی ادکلن ـش از پشت نمایشگر بزرگ هم قابل استشمام بود. در پشت سرش ساختمان وزارتخانه ی خالی از وزیر بود و موزه ای که تمام اعضا را در خود جای داده بود...

پس از پیچیدن به درون کوچه ای بن بست، چوب دستی اش را به دیوار انتهای کوچه زد و مسیری برایش باز شد. به سرعت وارد دیاگون شد و اجناسی که برای ترم زمستانه لازم داشت را از مغازه هایی که همه خالی از هر جنبنده بودند، برداشت.

به سمت ایستگاه کینگزکراس رفت و از سکوی نه و سه چهارم سوار بر قطاری شد که دیگر جایی نمی رفت... در قطار با بازیکن مجازی آشنا شد و آن دو به سرعت با هم دوست شدند. در طول مسیر، کتاب های درسی خود را نگاهی انداختند و از شروع ترم جدید، ابراز خرسندی کردند. در مدرسه توسط کلاه گروه بندی مجازی، گروه بندی شده و با یکدیگر به رقابت پرداختند. ممد پاتر تدریس کلاس ها را بر عهده گرفت و بازیکن مجازی، مسابقات کوییدیچ هاگوارتز را. این دو دوست در روزهای تعطیل به دیدن دهکده ی متروک هاگزمید می رفتند و گاهی به شیطنت می پرداختند. همه چیز خوب بود ولی کامل نبود... تنها نقص موجود در سایت، فقدان کاربر آنلاین بود.

[این رول تقریبا چیزی از سایت رو نشون میده که من اسمش رو پایان سایت میذارم. تا زمانی که همچین شرایطی پیش نیومده، از نظر من میشه هنوز ادامه داد...]

3 نظر شما درباره ی من و تدریس چیست؟ ریتا را در چه حدی می بینید؟ صادق باشید.. دروغ گو ها نمره نخواهند گرفت! 5 نمره
البته این فقط نظر خودِ منه ولی راستش از نظر من، بحث های تموم شده بهتره کش داده نشن.
یه اشکال دیگه هم که این سوالات داره، گذشته از درگیر کردن تازه واردهایی که از این مباحث بی‌خبر بودن، گیج شدن اون‌هاست.


با تشکر،
گلرت پرودفوت


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: سئوالی که دوست داشتید در پایان کتاب 7 پاسخ داده شود ولی نشد چه بود؟
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۴
#60
Semetra چندتا سوال پرسیده که از دیدگاه خودم به اونها پاسخ میدم.
نقل قول:
1-من هنوز نفهمیدم هری که تمام جواب ها رو به ولدمورت داد ولدمورت هم قطعا اینقدر باهوش بود که بدونه وقتی هری صاحب ابر چوبدستی با ابر چوبدستی نمی تونه بکشتش چرا همون موقع چوب یکی از مرگ خوار ها رو قرض نگرفت تا در حالت مساوی با هری دوئل کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

توی کتاب، واضح نشون داده شده که لرد ولدمورت، از نظر دانش چوبدستی ها در سطح بسیار ابتدایی قرار داشت و خیلی چیزها رو نمی دونست... یا اگر بخوایم دقیق تر صحبت کنیم، کمتر چیزی رو در مورد چوبدستی ها می دونست... از نظر من، وقتی هری پاتر اون اطلاعات رو بهش داد، ولدمورت می خواست از سر خودشیفتگی، به هری نشون بده که حتی بدون این که از اطلاعاتی که بهش داده استفاده کنه هم میتونه پیروز بشه و اینجا بدون اینکه متوجه باشه، سر جونش ریست می کنه.

نقل قول:
2-من هنوز تو شوکم که چرا تا وقتی لرد زندس چون خون هری رو گرفته هری رو زند نگه می دار ولی هری لرد و زند نگه نمی داره؟

با توجه به گفته های دامبلدور، این یک جادوی قدیمیه که ولدمورت به این یکی هم مثل به خیلی های دیگه توجهی نشون نداده بود...

نقل قول:
4-اخا اینطوری که یعنی هرکی هرکیو تو دوئل شکست بده چوبش بر فنا رفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه یه چوب چند بار صاحب اختیار می کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟(خب اینطوری که کل دنیای جادوگری باید بر فنا بر کافی تو کلاس دوئل شکست بخوری یعنی چوبت پر و باید خیلی شیک و مجلسی با دنیای جادوگری خداحافظی کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟)

وفاداری چوب ها متفاوته. دقیقا نمیدونم تا چه اندازه ولی بعضی چوب ها، مثل چوب مرگ، وفاداری خیلی کمی دارن و بعضی چوب ها وفاداری بیشتری دارن. البته مشخص نیست اونهایی که وفاداری بیشتری دارن تا چه اندازه وفادارن ولی میتونیم اینجوری در نظر بگیریم که اونا با یه اکسپلی آرموس، وفاداریشون از بین نمیره دیگه...


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.