هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
ارشد ریونکلاو

1.
مرلین اولین پیامبر جادوگران و ساحرگان و موجودات جادویی بود. حتی پیش از اینکه اولین جادوگران و ساحرگان و فشفشه‌ها و موجودات جادویی بخوان بوجود بیان و زندگیشون رو توی این کره‌ی خاکی آغاز کنن، باز هم مرلین وجود داشت زیرا که جادو همواره در این دنیا وجود داشت و مرلین هم که خدای جادو! و همونطور که قبلا گفتم تا وقتی که جادو وجود داشته باشه مرلین هم خواهد بود حتی اگه موجود زنده‌ی دیگه‌ای تو دنیا نمونده باشه!
مرلین جادوگران و ساحرگان و موجودات جادویی رو به راه راست(ارباب لرد ولدمورت کبیر) هدایت می‌کنه(و خواهد کرد) و بر مرگ و میر اونا نظارت داره(و خواهد داشت) و بوسیله‌ی بارگاه ملکوتی اعمال تمامی جادوگران و ساحرگان و موجودات جادویی رو زیرنظر داره(و خواهد داشت) و در وقت نیاز آیه‌ای از جانبشان برقلب ما نزول می‌شه(و خواهد شد) تا مارو از راه کج(خیر) خارج کنه(و خواهد کرد) و نجاتمون بده( و خواهد داد) تا دوباره به راه راست(ارباب لرد ولدمورت کبیر) برگردیم.
باشد که همه‌ی جادوگران و ساحرگان و موجودات جادویی با آموزه‌های راستین(شَرً) ایشان راه درست(ارباب لرد ولدمورت کبیر) را از راه غلط(خیر) تشخیص داده و به تاریکی‌ها کشیده شوند.

2.
لطفا اشتباه نکنین ایشون لینی نیستن، ماموری از جانب وزارتخونه هستن که به سازمان‌های مشنگ‌ها برای ماموریتی نفوذ کردن!

صدای پاهایش را می‌شناخت. همیشه قدم‌هایی محکم برمی‌داشت و تصورش این بود که به لرزه در آمدن زمین ابهتش را بیشتر می‌کند. اما نمی‌دانست که این کار تنها باعث می‌شود توجه همه به شکم‌ برآمده‌اش جلب شود که معلوم نیست پول چند انسان ساده در آن چپانده شده بود.

با نزدیک شدن صدای قدم‌هایش از جای برمی‌خیزد. البته نه به نشانه‌ی احترامی که برایش قائل بود، بلکه فقط به خاطر رعایت ادب. به هر حال او رئیسش بود و خودش منشی او. نگاهش به کت و شلوار مشکی رنگ او می‌افتد با کراوات سفید رنگش. همیشه به همین رنگ لباس می‌پوشید و هرگز نخواسته بود طعم تنوع را بچشد. نهایت خلاقیتی که به خرج می‌داد تبادل کراواتش با پاپیون بود. مرلینِ من(برگفته از خدای من ) آخر چقدر یک انسان می‌توانست یکنواخت باشد؟

پاسخِ از جای برخاستنش را، تنها با نگاهی چند ثانیه‌ای می‌دهد. موهای کوتاه مشکی رنگش بر اثر وزش باد کولر به لرزه می‌افتد. ریش نداشت، اما سبیلی پرپشت داشت که همیشه برایش سوال بود چطور هنگام غذا خوردن چیزی به آن نمی‌چسبد.

از کنار میز منشی عبور کرده و به سمت اتاقش قدم برمی‌دارد. حتی عطرش نیز همان همیشگی بود و طبق معمول خودش را در آن خفه کرده بود. احتمالا به تعداد هفته‌های یک ماه، مجبور به خریدن عطر در هر ماه می‌شد.

- قهوه!

صدای بم و کلفتی که نه لطفا‌ ـی (بخوانید لطفنی ) در کارش بود و نه حتی جمله‌بندی درست! که آن هم از غرور و از خود راضی بودنِ بیش از حدش سرچشمه می‌گرفت. خودش را از همه یک پله بالاتر می‌دانست. اما به وقتش می‌توانستید چاپلوسی بیش‌ از حدش برای از "خود برترانش" را نیز ببینید که چگونه آن‌ها را خام خویش می‌کرد تا به درخواست‌هایش پاسخ مثبت دهند.

منشی رفت قهوه بیاره... دیگه در دسترس نیست ازش اطلاعات بگیریم. منم که نمی‌تونم همینطوری در مورد شخصیت کسی که ندیدمش قضاوت کنم. امیدوارم درک کنین پروفسور. همینقدم خیلی ملموس بود دیگه.

3.
درسته که مرلین نمونه‌ی بارزِ جادوی حقیقیِ و همواره جوشانِ، اما گاهی نیازه آدم همه چیزو کنار بذاره و طعم بی‌جادویی رو بچشه. اینجاست که دوباره به یادِ خفنیتِ جادو می‌افتیم و قدرش رو بیش از پیش می‌دونیم.

4.
م.ک(1) (بعدها مشخص شد که منظور مرلینِ کبیر بوده است)
همواره نظاره‌گر اعمال شماست(2)
و آماده برای هدایت شما به سوی تاریکی‌ها(3)
آنگاه که تاریکی بر قلبتان چیره شد(4)
پس بدانید و آگاه باشید که در راه سعادت قدم برداشته‌اید(5)
و پیروزی از آن شماست(6)

خب ما که مث شما پیامبر نیستیم بلد باشیم پروفسور.

5.
همان‌گونه که بر روی زمین افتاده بود و سعی داشت خودش را بلند کند، دستی به بینی‌ِ ضرب‌دیده‌اش می‌کشد. بلافاصله خونِ گرمی که بر روی دستش جاری می‌شود را حس می‌کند. نگاهش را از دست خون‌آلودش برمی‌دارد و به مردی که با غرور جلویش ایستاده بود زل می‌زند. این موضوع باعث می‌شود تا بر خشمش افزوده شود. به کمک دستش به سختی خودش را بالا می‌کشد و بر روی دوپایش می‌ایستد. دیگر شکست کافی بود، وقت مبارزه‌ی نهایی و پیروزی بود...

پ.ن: پروفسور تا من اومدم کلاس شما شرکت کردم همه یادشون افتاد باید بیان. من طلسم رو بعد از دو هفته شکوندم. من آبادکننده هستم. بعنوان سمبل آبادی و طلسم‌شکنی بذارینم سردر کلاس.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۸ ۱۸:۲۳:۵۵



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۴۷:۵۱
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 731
آفلاین
جلسه سوم تاریخ جادوگری

مرلین در حالی که داشت به مخابرات و مایتعلق به ناسزا می گفت، وارد کلاس شد! این بار دیر کرده بود و هیچوقت از دیر کردن خوشش نمیومد. اما این بار چاره ای نداشت؛ همه چیز ناگهانی اتفاق افتاده بود، حتی قبل از اینکه بتواند از آن خبری در دست داشته باشد.

نگاه دانش آموزان به چهره در هم رفته استادشان بود. هیچ کدام جرئت نداشتند حرفی بزنند. هر برداشتی که از چهره مرلین میشد کرد، مطمئنا برداشت خوبی نبود. مرلین هم در حالیکه زیر لب حرف میزد، از کنار صندلی ها می گذشت و به سمت سن در حال حرکت بود.
- اگه دستم بهشون نرسه! حالا دیگه بدون هماهنگی من کار هاشون رو انجام میدن؟! درگیر بودم که بودم، نمیتونستم بیام به درک! باید قبلش به من میگفتن خب!

مرلین بر روی صندلی خودش نشست. دست هایش از عصبانیت می لرزیدند! البته شاید هم همیشه دستانش می لرزیدند. با سنی که او داشت، مطمئنا لرزش دستانش میتوانست دلایل دیگری هم داشته باشد. اما این بار با توجه به قرمزی ای که در پس ریش های سفیدش نمایان بود، عصبانیت دلیل موجه تری می نمود.
- من بهشون نشون میدم! نمیدونن با کی طرفن. فکر کردن به همین راحتی بیخیالشون میشم؟ عمرا!

مرلین متوجه نبود که این حرف ها را با صدایی که برای زیر لب حرف زدن بلند بود، ادا میکرد. دانش آموزان نیز به تدریج در جریان مشکلات مرلین قرار می گرفتند و اگر مرلین متوجه سکوت و نگاه های خیره و دقت زیاد آنها نمیشد، میتوانستند حتی دلیل انقراض دایناسور ها را نیز بفهمند.
- خب! امروز میخوام از توانایی و قدرت شما در حل امور استفاده کنم!

مرلین لحظه ای پوزخند زد و سریع خودشو جمع کرد و ادامه داد:
- موضوع این جلسه مربوط به خودمه! همین فردی که در مقابل شما ایستاده. پیامبر باستانی دنیای جادویی. پیامبری که از ازل بود و تا ابد هم در کنار شما خواهد بود! پیامبر جادوگران، ساحرگان و تک تک موجودات و اشیایی که کوچکترین نشانه ای از جادو در خودشون دارند. صاحب بارگاه ملکوتی، نازل کننده آیات، نویسنده کتاب آسمانی جادویی ( کاج) و غیره و غیره و غیره.

مرلین از اینکه موقعیتی پیش آمده بود که "و غیره و غیره و غیره " گفته بود، در پوست خود نمی گنجید! برای همین با چهره ای خندان و فراموش کردن اتفاقی که برایش افتاده بود، با دست و بدون استفاده از جادو شروع به نوشتن تکالیف بر روی تخته سیاه کرد.


تکالیف:

1 - مرلین که بود و چه کرد ( می کند و خواهد کرد)؟ ( بیش از 5 سطر) ( 10 نمره)
2 - برای یک شخصیت خیالی، شخصیت پردازی کنید. ( از خصوصیاتی که میتوانید در فرم ورودی پیدا کنید تا رنگ جوراب و اخلاق خفن و بوی ادوکلن و ... ) ( شخصیت پردازی بهتر، قابل تجسم تر و عینی تر، نمره بیشتر) ( 10 نمره)
3 - چرا مرلین با وجود اینکه میتوانست جادو کند، با دست شروع به نوشتن تکالیف کرد؟ ( 2 نمره)
4 - یک سوره همانند مرلین بیاورید! ( حداقل 4 آیه و حداکثر 10 آیه) ( 4 نمره)
5 - یک فضاسازی از مشاجره لفظی و یا فیزیکی بین دو نفر بنویسید. ( حداکثر 5 سطر) ( 4 نمره)

+ تمام سطور بر اساس کادری باشد که بعد از ارسال پست، دیده می شود!




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۹:۴۴ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
ببخشید استاد، من یادم رفت سوال سه رو تو نقل قول بزارم! لطفا به این نمره بدین.
1.
دانش آموزان به ترتیب وارد کلاس می شدند و هر کدام بر سر جای خود می نشستند و کاغذ هایی را در دست داشتند که تکالیفشان را بر روی آن نوشته بودند. بعد از اینکه همه آنها بر سر جای خودشان نشستند، مرلین از هیچ کجا بر روی صندلی اش ظاهر شد! مرلین با چهره بی تفاوتی به سمت تخته سیاه رفت و با صدای بم خود گفت:
- تکالیفتون رو بذارید روی میز، آخر کلاس هم میتونین نمرات رو ببینید!

مرلین با همان حالت بی تفاوت و سرد خود تدریس را شروع کرد:
- بعد از اولین موجودات و انسان های اولیه، نوبت به خدایان می رسید. خدایانی که هیچ کدام وجود خارجی نداشتند. تنها حقیقتی که در ورای خدایان بی شمار ماگل ها می توانید پیدا کنید، حضور مداوم جادو و کسانی که می توانستند از آن استفاده کنند، است. کاهش جادو در جهان همزمان با تجمع آن در اشیایی بود که می توانستند جادو را در خود ذخیره کنند.

2.
چون کاری رو نتونسته بود به خوبی انجام بده! اینم مدرک!
نقل قول:
بیشتر از باران، سیاهی هوا وی را جذب می کرد، آرامش مطلق و فرصتی برای انجام کاری که نتوانسته بود به خوبی انجام دهد!


3.
دانش آموزان مانند کودکانی که به اول ابتدایی میرفتند به ترتیب با صف وارد کلاس شدند، سرجایشان به ترتیب قد نشستند. همه شروع به نوشتن تکالیفشان از روی همدیگر کردند، مرلین از ناکجا آباد ظاهر شد و روی صندلی نشست! هرمیون زیر لب گفت:
-آپارات کرد؟ تو هاگ نمیشه آپارات کرد!

مرلین با چهره ای بی تفاوت به هرمیون نگاه کرد و شروع به صحبت کردن کرد.
-5 امتیاز از گریف کم میکنم، تکالیفتونو بدین خانم گرنجر بیارن!
سپس حالتی جدی ادامه داد:
-بعد از اولین موجودات و انسان های اولیه، نوبت به خدایان می رسید. خدایانی که هیچ کدام وجود خارجی نداشتند. تنها حقیقتی که در ورای خدایان بی شمار ماگل ها می توانید پیدا کنید، حضور مداوم جادو و کسانی که می توانستند از آن استفاده کنند، است.
نقل قول:
دانش آموزان به ترتیب وارد کلاس می شدند و هر کدام بر سر جای خود می نشستند و کاغذ هایی را در دست داشتند که تکالیفشان را بر روی آن نوشته بودند. بعد از اینکه همه آنها بر سر جای خودشان نشستند، مرلین از هیچ کجا بر روی صندلی اش ظاهر شد! مرلین با چهره بی تفاوتی به سمت تخته سیاه رفت و با صدای بم خود گفت:
- تکالیفتون رو بذارید روی میز، آخر کلاس هم میتونین نمرات رو ببینید!

مرلین با همان حالت بی تفاوت و سرد خود تدریس را شروع کرد:
- بعد از اولین موجودات و انسان های اولیه، نوبت به خدایان می رسید. خدایانی که هیچ کدام وجود خارجی نداشتند. تنها حقیقتی که در ورای خدایان بی شمار ماگل ها می توانید پیدا کنید، حضور مداوم جادو و کسانی که می توانستند از آن استفاده کنند، است.


Only Raven


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۷:۰۶ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
ارشد ریونکلاو

در یک رول ( حداکثر 15 سطر) اولین جادویی که رخ داد رو بنویسید. (توصیفات زیبا، نمرات بیشتری خواهند داشت) (15 نمره)

شب بود. ماه پشت ابر بود. امین و اکرم به آسمان نگاه می‌کردند. آنها ماه و ستارگان را نمی‌دیدند. پیرمردی با لباس‌های عجیب از آنجا در حال عبور بود. گله ای گاومیش پشت سرش می‌آمدند. سنگین گام برمی‌داشت و عصا زنان به سوی خانه‌ی شماره دوازده لیتل میش آباد سفلا در حرکت بود. امین و اکرم هنوز از آسمان چشم بر نداشته بودند و منتظر بودند باد ابرها را کنار ببرد. پیرمرد قدری تامل کرد تا نفسی چاق کند. سنی از او گذشته بود و دیگر نه توان جوانی را داشت و نه حافظه‌ پس از امین پرسید:
- ای خونه‌ی پلاک دوازده ره نمیدونی کجایه؟
- پلاک دوازده که خونه خالی دهاته که...
- میدونم. میخوام آموزشگاه مرگخواریمه اونجا بزنم.

امین که تازه پیرمرد را شناخته بود، در حالی که توان سخن گفتن نداشت، اکرم را به پیش خود خواند.
- چرا ایجوری شدی امین؟ مگه ای که اینجا اومده ره میشناسی؟
- ها اکرم، ای باروفیوئه معروفه. اولین لیتل میش آبادی سواددار شده!

پس از این که امین و اکرم در حالت محو تماشای قد و قامت باروفیو شدن، تعویض کردند، امین به پیرمرد توضیح داد خانه ای که او و اکرم بر روی پله اش نشسته بودند، همان خانه‌ی شماره‌ی دوازده است. باروفیو که محل مورد نظرش را بلاخره یافته بود، به همراه گاومیش‌هایش وارد خانه شد و در را پشت سرش بست.

صبح روز بعد همه‌ی اهالی لیتل میش آباد سفلا در برابر خانه‌ی شماره دوازده تجمع کرده بودند. پدرانشان به آنها گفته بودند که روزی باروفیو باز خواهد گشت و آن روز، روز شکوفایی دهکده‌شان خواهد بود. ساعت پنج دقیقه از هفت گذشته بود که درب خانه باز و پیرمرد با تابلویی در دست از خانه خارج شد. بر روی تابلو با حروف درشت نوشته شده بود:

آموزشگاه مرگخواری باروفیو
با مجوز رسمی از خود اسمش ره نبر


باروفیو با صبر و حوصله از تک تک داوطلبان نام نویسی کرد و به هرکدام یک چوب جادو داد. سپس آنها را در گروه های اسلیترین یک تا اسلیترین چهار گروه‌بندی نمود و لیتل میش آبادی ها خوشحال بودند که سرانجام توانایی تحصیل علم و دانش را پیدا کرده‌اند. در آن زمان، باروفیو برای نشان دادن توانایی جادوگری‌اش تابلو را با طلسم شناور کننده به هوا بلند کرد و بر سر در ساختمان نصب کرد. سالها بعد اجرای این طلسم را به عنوان اولین جادوی رخ داده در تاریخ روستای لیتل میش آباد سفلا به ثبت رساندند.

مرلین چرا بی حوصله و خسته بود؟ ( غیر رول، به خلاقانه ترین جواب، نمره بیشتری تعلق میگیرد!) ( 5 نمره)
مرلین فقط امروز بی‎حوصله نبود که. از وقتی ما یادمونه خسته و بی حوصله بود. البته حق هم داره... چندین میلیارد سال عمر کرده. منم اگه این همه عمر می‌کردم، بی حوصله و خسته می‌شدم!

به انتخاب خود، ده سطر از متن تدریس این جلسه یا جلسه قبل را به صورت رول طنز بازنویسی کنید. ( متن انتخاب شده را بعد از متن خود در نقل قول قرار دهید) (10 نمره)
نقل قول:
دانش آموزان به ترتیب وارد کلاس می شدند و هر کدام بر سر جای خود می نشستند و کاغذ هایی را در دست داشتند که تکالیفشان را بر روی آن نوشته بودند. بعد از اینکه همه آنها بر سر جای خودشان نشستند، مرلین از هیچ کجا بر روی صندلی اش ظاهر شد! مرلین با چهره بی تفاوتی به سمت تخته سیاه رفت و با صدای بم خود گفت:
- تکالیفتون رو بذارید روی میز، آخر کلاس هم میتونین نمرات رو ببینید!

مرلین با همان حالت بی تفاوت و سرد خود تدریس را شروع کرد:
- بعد از اولین موجودات و انسان های اولیه، نوبت به خدایان می رسید. خدایانی که هیچ کدام وجود خارجی نداشتند. تنها حقیقتی که در ورای خدایان بی شمار ماگل ها می توانید پیدا کنید، حضور مداوم جادو و کسانی که می توانستند از آن استفاده کنند، است. کاهش جادو در جهان همزمان با تجمع آن در اشیایی بود که می توانستند جادو را در خود ذخیره کنند.


شاگردان در حالی که دفترهای مشق خود را زیر بغل زده بودند، وارد کلاس شدند. مرلین که فقط خود را نامریی کرده بود، برای این که خفن جلوه کند، موقع ظاهر شدن صدای پاقی از خود خارج کرد که بگوید در مکان غیر قابل آپاراتی مثل هاگوارتز نیز می‌تواند آپارات کند اما خود نیز از محل خروج آن صدا بی اطلاع بود. اگرچه حدس‌هایی در مورد محل احتمالی آن میزد، ترجیح میداد جایی بازگو نکند.

شاگردان که استاد را بر روی صندلی یافتند، به سوی او رفتند و دفترهای خود را به وی سپردند. مرلین دفترها را از شاگردان تحویل گرفت، روی هم چید و برای خفن جلوه کردن هرچه بشتر، همه را سوزاند! سپس دستی به ریش بزی خود کشید و رو به شاگردان شروع به سخن گفتن کرد.
- از این کار من تعجب نکنید! اون زمان که پدر و مادرتون هنوز توی شکم پدر و مادرشون نبودن، من تاریخ جادوگری درس می‌دادم... بعد از این همه سال دیگه میدونم کی چقدر بلده.

سپس با استدلال 'سی نمره‌ی خودمه، بیست و نه بهترین شاگردهام و بقیه پایین تر از این'، برای ممد لسترنج، ممد ریدل و چندتا بچه ساحره‌ی دروداف نمره ی بیست و نه را رد کرد و به ممد پاتر و بقیه ی شاگردان به صورت رندوم، از نیم به پایین نمره داد.

با تمام این حرف‌ها، مرلین آدم مستبدی نبود. او از شاگردانی که نسبت به نمره‌ی خود اعتراض داشتند، خواست که مستند مراتب اعتراض خود را به حضور برسانند اما چون دفترها سوخته بودند، تغییری در نمره ها حاصل نشد و ممد پاتر که قبل از بقیه شجاعت اعتراض را به خرج داده بود، از پنجره‌ی کلاس تاریخ جادوگری پروفسور مرلین به درون دروازه‌‌ی پرواز و کوییدیچ پروفسور پاتر پرت شد و سه امتیاز ارزشمند را برای گریفندور به کسب کرد!

مرلین پس از نشان دادن روحیه‌ی ورزشکاری و جنبه‌ی انتقادپذیری بالای خود، شروع به تدریس کرد.
- شاگردان عزیز، شاید براتون عجیب باشه ولی حقیقت دین و تاریخ در یک قافیه‌ی قدیمی گنجونده شده و اون هم چیزی نیست جز: یکی بود، خیلی نبود، غیر از مرلین کسی نبود! از زمان زندگی بشر همیشه جادو وجود داشته ولی از وقتی چیزهایی پیدا شدن که می‌تونستن جادو رو توی خودشون ذخیره کنن، ما مقدر کردیم که سطح جادو توی جهان کاهش پیدا کنه و اینگونه شد.


ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۴ ۷:۴۴:۴۳

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
- در یک رول ( حداکثر 15 سطر) اولین جادویی که رخ داد رو بنویسید. (توصیفات زیبا، نمرات بیشتری خواهند داشت) (15 نمره)

باد آرام و با لطافت، برگ های سبز درختان را نوازش میکرد و صدایی زیبا را در محیط به وجود آورده بود.

گل ها با دست های مهربان باد، لحظه ای خم میشدند و به دنیا تعظیم می کردند و لحظه ای دیگر به حالت اول خود باز می گشتند و مغرورانه سر هایشان را بالا می گرفتند.

صدای باد، آرامشی وصف نشدنی به وجود آورده بود. آرامشی که تنها سرچشمه اش باد بود و بس و جز آن آرامش زیبا، چیزی دیگر به چشم نمی خورد.

شبنم ها بر روی برگ های گل ها بازی می کردند و با بازی هایشان طراوت و نشاط را به گل باز می گرداندند.

خورشید همچون مادری مهربان، بر فرزندانش می تابید و آن ها را پرورش می داد تا قوی شوند. تا بتوانند به کمال برسند.

آب دریا، با صدایی آرامش بخش، موج های بلند می ساخت و آن ها را همچون گل بر سر عروس خود که صخره باشد، می ریخت.

منظره ای زیبا. جهان زیبا. آرامش زیبا. دنیا زیبا و خلق زیبا اولین جادو های این سرزمین بودند!

- مرلین چرا بی حوصله و خسته بود؟ ( غیر رول، به خلاقانه ترین جواب، نمره بیشتری تعلق میگیرد!) ( 5 نمره)

مرلین از خستگی آسمان خسته بود. از گریه های آسمان بی حوصله بود. و از غم گریه های آسمان غمگین بود.

مرلین از دست خستگی هایش خسته بود. از دست بی حوصلگی هایش بی حوصله بود و از دست غم هایش غمگین بود...!

- به انتخاب خود، ده سطر از متن تدریس این جلسه یا جلسه قبل را به صورت رول طنز بازنویسی کنید. ( متن انتخاب شده را بعد از متن خود در نقل قول قرار دهید) (10 نمره)


نقل قول:
دانش آموزان به ترتیب وارد کلاس می شدند و هر کدام بر سر جای خود می نشستند و کاغذ هایی را در دست داشتند که تکالیفشان را بر روی آن نوشته بودند. بعد از اینکه همه آنها بر سر جای خودشان نشستند، مرلین از هیچ کجا بر روی صندلی اش ظاهر شد! مرلین با چهره بی تفاوتی به سمت تخته سیاه رفت و با صدای بم خود گفت:
- تکالیفتون رو بذارید روی میز، آخر کلاس هم میتونین نمرات رو ببینید!

مرلین با همان حالت بی تفاوت و سرد خود تدریس را شروع کرد:
- بعد از اولین موجودات و انسان های اولیه، نوبت به خدایان می رسید. خدایانی که هیچ کدام وجود خارجی نداشتند. تنها حقیقتی که در ورای خدایان بی شمار ماگل ها می توانید پیدا کنید، حضور مداوم جادو و کسانی که می توانستند از آن استفاده کنند، است.

دانش آموزان همچون گوسفندانی که با زور به صف شده باشند، وارد کلاس شدند و در جای خود نشستند.

کاغذ های تکلیفشان در دستشان بود و تسترال وارانه در آن ها را تکان می دادند.

هر چند ثانیه به آن ها فحش های رکیک می فرستادند و منتظر بودند تا مرلین نیز همچون آنها وارد کلاس شود.

مرلین با قم های کوتاه که دانش آموزان آنها را در کرم های دم انفجاری دیده بودند، از نا کجا آباد ظاهر شد! و تکالیفی را که دانش آموزان همچنان تسترال وارانه تکانشان می دادند، با یک حرکت کوتاه بر روی میز خود جمع کرد.

تدریس خسته کننده و خواب آور مرلین دوباره آغاز شد.

عده ای از دانش آموزان که با خود بالشت حمل می کردند تا در زمان مناسب به خواب فرو روند، فرصت را غنیمت شمردند و در بالشت ها ی خود فرو رفتند.

مرلین با صدای بم خود شروع به تدریس کرد:
-بعد از نخستین موجودات و انسان های ثانویه! نوبت به خدایان فاقد وجود خارجی و کلا محو رسید. خدایانی که وجود جادو به آنها قدرت گولاخانه داده بود و ماگل های گولاخ تر از آنها از آنها استفاده می کردند.





ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۴ ۸:۵۸:۵۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
خورشید در افق دوردست میدرخشید و تلالو پرشکوه نورش را نثار زمین می کرد.غنچه های عطرآگین آهسته میشکفتند و پرندگان بر فراز آسمان آواز زندگی را میسرودند.دهکده خلوت و کوچک بود، با این وجود مهر و محبت دوستانه ای درمیان خانه ها موج میزد.موهای سپید پسرک با باد همراه میشد و مانند نسیم بهاری بر سر گل ها دست میکشید.موهای سپیدش مانند پیرمردی سالخورده، چهره بشاشش همانند جوانی موفق و قلب پاکش مانند قلب کودکی بود که بر دشت ها جست و خیز میکرد.پسرک سپید مو، با وجود چهره شادش قلبی غمگین داشت.نگاه های مردم و حرف های زمزمه وارشان و حتی دوری از او آزارش میدادند...گویی موهای سپیدش نه از سوی تقدیر بلکه خواسته یک کودک شرور بود.
-قول میدم به خودم آسیب نزنم!

پسر با لحنی ملتمسانه این را به زن زیبایی که شباهت عجیبی در میان چشمانشان موج میزد گفت.زن لبخندی زد و با صدایی که از آن خوشترین نوای روزگار نواخته میشد گفت:
-پیتر!خواهش میکنم به اون ها نزدیک نشو...اون ها بدخواهانت هستن!
-مادر...

اما مادرش وارد کلبه حقیرانه شان شد و اورا در خیالاتش تنها گذاشت.

چندساعت بعد.
باد در میان درختان تنومند زوزه میکشد و برگ های خشک را به دست زمین میسپارد.خاطرات از ذهنش می گذشتند...به مردم حق میداد...شاید واقعا پسرک سپیدمویی مثل او،انسان خوبی نبود.کلبه جنگلبانی روبه رویش پدیدار شد و با دستان لرزانش سه بار بر در نواخت.مرد ریزنقشی از میان پرده ها دزدانه به او نگاه میکرد.
-ازاینجا برو!
از میانه جاده چوب نازک و تمیزی را برداشت و فریاد زد:
-کاش با همین یه چوب میتونستم نابودت کنم...چرا فکر میکنی من با این موهای سفیدم مثل یه دیو میمونم؟!

صدای خشک کلون در که قفل میشد به گوشش رسید و سکوت درخانه برقرار شد.آتش خشم در قلب پسرک شعله گرفت و صدایی از اعماق وجودش وادارش کرد تا کلمه نامفهومی را بیان کند:
-اینسندیو!

نیرویی نامرئی اورا به عقب راند و دود غلیظ و سیاهی دیدگانش را تار کرد...دود از میان کلبه برمیخاست و همه چیز را در خود فرو میبرد...چشمان پیتر از اشک میسوخت،گویی که بجای کلبه چشمان او آتش گرفته است...خواسته قلبیش به حقیقت پیوسته بود.اولین چوب جادو و اولین پسری که جادو کرد،در کنار هم وارد دنیای جدیدی میشدند...دنیای جادویی!

2.
هشدار:خواندن این رول به دلیل خنده دار بودن بیش از حد به بیماران قلبی توصیه نمیشود!(آره جان برادرزادت!)

مرلین وارد کلاس شد،دانش آموزان با چشمانی که از کاسه درآمده بود و شباهت بی نظیری به چشم های کله پاچه داشت، مرلین را از این سر به آن سر دنبال میکردند...البته منظور از دنبال کردن دویدن به سوی او نبود،بلکه فقط با چشم هایشان اورا دنبال میکردند.هیچکدامشان پیامبری را از این فاصله ندیده بود و برای یقین پیدا کردن به وجود او برای بار هزارم،کبودی ای ناشی از نشگون های دردناک روی بدنشان نقش بست.مرلین تا آن لحظه فقط درکتاب افسانه های "دم انفجاری ها پرواز میکنند،تسترال ها باور میکنند" خوانده و در شبکه های غیرآسلامی ماهواره دیده شده بود.اما الان درست روبه رویشان نشسته بود و تنبون گل گلی اش، که از پارچه پیراهن های رحمت دوخته شده بود،روح انسان را به طرز عجیبی شاد میکرد.مرلین هلک و هلک به سوی تخته رفت و عنوان را نوشت:
پیدایش جهان(مگه گم شده بود؟)
-خب،به اولین جلسه درس تاریخ جادوگری خوش اومدید...همونطور که میدونید من مرلین هستم و خیلی هم سختگیرم...باورتون نمیشه از روونا بپرسید!()بپرس فرزندم!
نقل قول:

وارد کلاس شد، دانش آموزان همگی با نگاه های حاکی از تعجب او را دنبال می کردند. هیچکدام تا به حال پیامبری را از نزدیک ندیده بود، مرلین تا به آن لحظه جزو افسانه هایی محسوب می شد که فقط در کتاب ها می توانستید پیدایش کنید. اما اکنون درست جلوی چشمان دانش آموزان و در پشت میز استادی نشسته بود و با چهره ای عبوس و جدی به دانش آموزانش نگاه میکرد.

مرلین به سمت تخته رفت و موضوع جلسه را نوشت:

پیدایش جهان

- خب، به اولین جلسه ی تاریخ جادوگری خوش اومدید! همونطور که از قبل میدونستید، من مرلین هستم، القاب و عناوین زیادی رو هم با خودم یدک می کشم، ولی برای صدا زدن، همون استاد کافیه! بگو فرزندم!


3.
استاد؟دلتون خوشه ها...من فقط یه جمله میگم و مجلس رو ترک میکنم...مدیونید اگه فکر کنید از خودم نیست....فقط گاهی اوقات واقعیت اینه که باید بپذیریم خسته شدیم....واقعیت اینه که کی خسته نیست؟!...دشمن!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۲ ۱۴:۵۲:۴۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۰:۳۰ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴

تد تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۰ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۵
از میدان گریمولد خونه شماره 12
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
1-در یک رول اولین جادویی را که رخ داد بنویسید؟

جنگ جهانی اول

تد و همسرش آندرومیدا در حالی که فرزند دو ساله اش نیمفادورا را در آغوش گرفته بود به سرعت از خانه شان خارج شدند .
تد برای آخرین بار نگاهی غمگین به خانه ای انداخت که اولین روز های زندگی اش را همراه با همسرش در آن گذرانده بود گویی تمام خاطراتش به وضوح جلوی چشمانش می آمد:
اولین شام زندگی مشترکش.جشن اولین سالگردازدواجشان.اولین کریسمس زندگی مشترکش. خبر بار داری همسرش. به دنیا آمدن دخترش.تولد یک سالگی نیمفادورا جشنی ساده که فقط هر سه عضو خانواده تانکس درآن شرکت کرده بودند.اولین بار که نیمفادورا به حرف آمده بود و می گفت : بابا

اما تد فرصت چندانی برای مرور خاطراتش نداشت زیرا نیرو های متفقین به شهرسیده بودند .
تد باید با خانواده اش سوار اتومبیل می شد واز آنجا می رفت. سربازان دشمن از دور به آنها نزدیک میشدند آندرومیدا بازوی تد را می کشید اما او ذره ای تکان نخورد .
تد بار دیگر به خانه اش نگاه کرد حسمی کرد چیزی در درونش پایین می رود از او جدا می شود و به زمین می رود.

سربازان بیش از حد نزدیک شده بودند ناگهان تد فریاد بلندی زد احساس می کرد حنجره اش پاره شده است ناگهان درونش احساس عشق کرد عشق به خانه و خانواده اش.
گویی فریادش می خواست تمام کسانی را که خالی از عشق بودند نابود کند ناگهان اتفاق عجیبی افتاد زمین دهان باز کرد و تمامی سربازان دشمن و وسیله های آنها را بلعید سپس دوباره مثل روز اول بسته شد.....
بدین ترتیب اولین جادوی جهان شکل گرفت.


2-مرلین چرا بی حوصله و خسته بود؟
زیرا بعد از دو ماه قطع بودن اینترنت گوشی اش را برداشت و وارد clash of clans شد و دید که در این دو ماه در اثر حملات بسیار نه مدالی برایش مانده نه طلا و نه اکسیر و........



3-به انتخاب خود ده سطر از متن تدریس این جلسه یا جلسه قبل را به صورت رول طنز بازنویسی کنید؟

دانش آموزان به سرعت وارد کلاس شدند وبه سمت صندلی ها حمله ور شدند هریک می کوشیدند روی صندلی دور تر از مرلین بنشینند.
پس از نشستن دانش آموزان ناگهان مرلین روی صندلی اش ظاهر شد.

-هاب!اهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه!

جیغ مرلین قلعه را به لرزش در آورد کسی روی صندلی او میخ گذاشته بود ! و میخ ها درست وارد .........شد!
مرلین برخاست :چوبدستی اش را چند بار در هوا تکان دادو طلسم پیچیده ای را اجرا کرد سپس فریاد زد:
-تد تانکس همین الان با تکالیفت بیا اینجا.

تد به سمت مرلین رفت مرلین حتی تکالیف او را نخواند با مرکب قرمز یک ضربدر بزرگ روی ورقه اش کشید و یک صفر بزرگ زیر برگه اش نوشت

-50 امتیاز از گریفندور کم میشه تانکس در ضمن مجازات میشی باید از امشب به مدت یک هفته تمام لگن های مریضای درمونگاه رو بدون استفاده از سحر و جادو بشوری !حالا برو بشین نمی خوام ریختتو ببینم !

تد در حالی که لبخند موذیانه ای بر لب داشت به سمت صندلی اش رفت.



ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۲ ۰:۳۹:۲۳
ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۲ ۰:۴۶:۲۰
ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۲ ۰:۵۸:۱۱

ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
ارشد ریونکلاو


1.
از میان تمام سرزمین‌های سبز و خوش‌ آب و هوا، که عبور نسیم خنک و ملایم جریان زندگی در آن‌ها را به اثبات می‌رساند، عبور کرده و به منطقه‌ای خشک و گرم می‌رسیم. منطقه‌ای که باغ‌های خشک‌شده و بی آب و علفش، و حتی چمن‌زارهای ذوب‌شده‌ی آن، خبر از این می‌داد که زمانی زندگی در آنجا نیز جریان داشته است... ولی اکنون این گرمای مطلق بود که از زمینِ ترک‌برداشته‌ی آن به هوا برمی‌خاست.

خش خش...

صدای خرد شدن اندک باقی‌مانده‌های سرزمینِ خشک، تنها صدایی است که بعد از مدت‌ها سکوت آنجا را در هم می‌شکند. پیرمردی* که چهره‌اش در زیر کلاه شنلش پنهان شده است، مسبب برخاستن این صدا بود. قدمی به جلو برمی‌دارد و همچون پدری که بر سر فرزندش دست نوازش می‌کشد، دستش را بر بالای سرزمین نابود شده عبور می‌دهد.

از میان ترک‌های زمین آب بیرون می‌زند. چمنزار نابود شده‌ی آن جانی تازه می‌یابد و همراه با نسیمی که به تازگی وزیدن را آغاز کرده بود به این سو و آن سو پرواز می‌کند. نفوذ آب به درون باغ و درخت‌هایی که شکوفه بر رویشان همچون الماس می‌درخشد، نوید رویش دوباره‌ی زندگی در آنجا را می‌دهد...

پیرمرد دستش را می‌کشد و لحظه‌ای به شاهکار جادویی‌اش خیره می‌شود و ثانیه‌ای بعد دیگر اثری از او در آنجا باقی نمی‌ماند. گویند که اثر جادوی وی تا سالیانِ سال در برخی قسمت‌های آنجا** باقی‌مانده بود... از لنگه کفشی که گوشه‌ای افتاده بود گرفته تا سنگ‌های کنار جوی‌ها.

* توهین نباشه پروفسور از لحاظ سنی گفتم و نه عقلی یا ظاهری.
** این اشیا همونایی هستن که در ابتدای پست تدریستون اشاره کردین.
+ عب داره اولین جادو رو خود مرلین کرده باشه و دنیای سیاه و سفیدو شخصا رنگی کرده باشه؟

2.
خستگی مرلین؟ مگه شما دلیل خستگی منو می‌دونین که من دلیل خستگی پیامبر اعظم جادوگران و ساحرگان و فشفشگان و ارواح و جانوران جادویی رو بدونم؟

صبر کنین ببینم... چی؟ کی گفته مرلین خسته بود؟
خستگیِ مرلین جسمانی نبود، روحانی بود! ایشون خسته از این همه صبر کردن برای رسیدن به امری بود که با نگاه کردن به آسمون بهش الهام شده بود. مرلین شدیدا علاقمند به خروج از کلاس و شروعِ کاری بود که حتما سیاهی‌ِ بیرونِ پنجره جذبش کرده بود. بنابراین حوصله کلاسو نداشت.

3.
اندک دانش‌آموزانِ باقی‌مانده، بی‌هیچ ترتیبی و با عبور از سر و کول و جنازه‌ی کسانی که زیر دست و پا له شده‌ بودند(علاقه به کلاس خیلی زیاده می‌دونین! همه هولن و عجله دارن!) قدم به درون کلاس می‌‌گذارند و نزدیک‌ترین صندلی خالی را یافته و به سوی آن هجوم می‌برند. عده‌ای مشغول کلنجار رفتن با تکالیفشان می‌شوند که به دلیل عجله برای ورود به کلاس، مچاله شده بودند. سایرین با هیجان تکالیف را روی میز گذاشته و بی صدا به در چشم دوخته بودند و انتظار ورود فسیلی متحرک را می‌کشیدند.

اما ظهور مرلین از ناکجا آباد بر روی صندلی‌اش، همگان را در غافلگیری فرو می‌برد. مرلین بی‌توجه به چهره‌های متعجب دانش‌آموزان به سمت تخته سیاه رفته و با صدای بم خود می‌گوید:
- تکالیفتون رو بذارین روی میز، آخر کلاس هم می‌تونین نمرات رو ببینین!

مرلین با همان چهره‌ی سرد و بی‌تفاوت خود تدریس را شروع می‌کند. چهره‌ای که حتی با اعتماد به نفس‌ترین دانش‌آموزان را نیز به شک‌ می‌انداخت که نکند خطایی ازشان سر زده باشد و آن‌ها را وادار به سر زدن به قدح اندیشه‌شان می‌کرد.
- بعد از اولین موجودات و انسانای اولیه، نوبت به خدایان می رسید. خدایانی که هیچ کدوم وجود خارجی نداشتن. تنها حقیقتی که در ورای خدایان بی شمار ماگلا می تونین پیدا کنین، حضور مداوم جادو و کسانی که می تونستن از اون استفاده کنن، هست... (این داستان در پست پروفسور ادامه دارد. )

+ نخندیدین؟ پروفسور ما همه تلاشمونو کردیم.
نقل قول:
دانش آموزان به ترتیب وارد کلاس می شدند و هر کدام بر سر جای خود می نشستند و کاغذ هایی را در دست داشتند که تکالیفشان را بر روی آن نوشته بودند. بعد از اینکه همه آنها بر سر جای خودشان نشستند، مرلین از هیچ کجا بر روی صندلی اش ظاهر شد! مرلین با چهره بی تفاوتی به سمت تخته سیاه رفت و با صدای بم خود گفت:
- تکالیفتون رو بذارید روی میز، آخر کلاس هم میتونین نمرات رو ببینید!

مرلین با همان حالت بی تفاوت و سرد خود تدریس را شروع کرد:
- بعد از اولین موجودات و انسان های اولیه، نوبت به خدایان می رسید. خدایانی که هیچ کدام وجود خارجی نداشتند. تنها حقیقتی که در ورای خدایان بی شمار ماگل ها می توانید پیدا کنید، حضور مداوم جادو و کسانی که می توانستند از آن استفاده کنند، است.

پروفسور، به مرلین تقصیر ما نیست که ده خط شد وسط سخنان گرانبهاتون. ما مجبور شدیم نصف حرفاتونو بخوریم تا بتونیم ده خطو جور کنیم.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۱ ۱۸:۵۲:۲۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۱ ۱۹:۰۸:۳۵
دلیل ویرایش: به این نتیجه رسیدم "خش خش" بهتر از "قرچ قرچ"ـه! :|
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۱ ۱۹:۴۴:۲۷



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
- در یک رول ( حداکثر 15 سطر) اولین جادویی که رخ داد رو بنویسید. (توصیفات زیبا، نمرات بیشتری خواهند داشت) (15 نمره)
********************
پاسخ:
تمام صورتش غرق در عرق بود.احساس وحشتناکی تمام وجودش را دربرگرفته بود.
موجودات مبهم وعجیب اندک اندک به او نزدیک تر میشدند.و یک نفر فریاد زد: اونو بکشید!بکشیدش!
انگارهر لحظه که میگذشت گویی فریاد مرگ ثانیه ها به گوش میرسید.
نمیدانست چیست وچه اتفاقی دارد برایش می افتد.ایا کابوس بود یا بیداری؟
اما ناگهان اتفاق عجیبی افتاد...
موجودات مبهمی که به او نزدیک میشدند ناگهان با حالت ترس خورده ای متوقف شدند وگویی چشمانشان به فلورنس خیره شد.
احساس میکرد بدنش داغ شده است.نمیدانست از فرط ترس است یا قدرتی ناشناخته.اما ناگهان از خواب پرید!
همه انها فقط یک خواب بود نه چیز بیشتر. اما وجودش هنوز اشفته بود و گویی انرژی خاصی در ان نهفته بود که میخواست تخلیه شود.او به طور اتفاقی به پنجره خیره شد وناگهان پنجره باصدای مهیبی شکست!
فلورنس انقدر شکه شد که نمیدانست چه کند.اما فهمیده بود که اوقدرت خاصی دارد...وبه این ترتیب اولین جادوی تاریخ انجام شد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

- مرلین چرا بی حوصله و خسته بود؟ ( غیر رول، به خلاقانه ترین جواب، نمره بیشتری تعلق میگیرد!) ( 5 نمره)
*******************************
چون اخرین بار(دوروز پیش) تا اومد سایت رو باز کنه.یه صفحه باز شد باعنوان:
page not found
یا احتمالا یه صفحه خاکستری منحوس!
حق داشت بنده خدا.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- به انتخاب خود، ده سطر از متن تدریس این جلسه یا جلسه قبل را به صورت رول طنز بازنویسی کنید. ( متن انتخاب شده را بعد از متن خود در نقل قول قرار دهید) (10 نمره)
*******************************
چالش کوکو سبزی!

از پیشونی گرفته تا غده هیپوتالاموسش عرق کرده بود.
انگار یه لشکر جعفری و کرفس وبرگ سیر وتخم مرغ اومده بودن بخورنش.فلورنس هم بدون اینکه بتونه خودشو تکون بده به یه ستونی بسته شده بود ودر همان حال گفت:اخه مادر جان،چرا هرشب کوکو سبزی درس میکنی؟چراااااااااااا؟اخه چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟
اما لشکر همچنان درحال جلو اومدن بودن بدون اینکه فلورنس بتونه تکونی به خودش بده.یهو یه بادمجونی از اون بغل فریاد زد:بخورینش!!ازش کوکو سبزی درس کنین!
اما یهو یه اتفاق عجیبی افتاد و همه لشکر متوقف شدن و به اون خیره شدن.یهو یه جعفری فریاد زد:الفرااااااااااااااااار!
فلورنس که فکر میکرد چقد هولناکه که همه ازش فرار کردن بادی به غبغب انداخت.اما دید وقتی یه ماهیتابه عصبانی از روبه رو داره میاد باد ازغبغبش بیرون پرید ولی خوشبختانه همون لحظه از خواب پرید و تا چشمش به پنجره افتاد یهو پنجره شکست وتازه فهمید که چه نیرویی داره.
وبدین ترتیب اولین جادوی تاریخ انجام شد.نقل قول:
تمام صورتش غرق در عرق بود.احساس وحشتناکی تمام وجودش را دربرگرفته بود.
موجودات مبهم وعجیب اندک اندک به او نزدیک تر میشدند.و یک نفر فریاد زد: اونو بکشید!بکشیدش!
انگارهر لحظه که میگذشت گویی فریاد مرگ ثانیه ها به گوش میرسید.
نمیدانست چیست وچه اتفاقی دارد برایش می افتد.ایا کابوس بود یا بیداری؟
اما ناگهان اتفاق عجیبی افتاد...
موجودات مبهمی که به او نزدیک میشدند ناگهان با حالت ترس خورده ای متوقف شدند وگویی چشمانشان به فلورنس خیره شد.
احساس میکرد بدنش داغ شده است.نمیدانست از فرط ترس است یا قدرتی ناشناخته.اما ناگهان از خواب پرید!
همه انها فقط یک خواب بود نه چیز بیشتر. اما وجودش هنوز اشفته بود و گویی انرژی خاصی در ان نهفته بود که میخواست تخلیه شود.او به طور اتفاقی به پنجره خیره شد وناگهان پنجره باصدای مهیبی شکست!
فلورنس انقدر شکه شد که نمیدانست چه کند.اما فهمیده بود که اوقدرت خاصی دارد...وبه این ترتیب اولین جادوی تاریخ انجام شد...


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳ ۱۸:۴۷:۱۲
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳ ۱۹:۱۴:۵۱
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳ ۱۹:۱۶:۱۴


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
نقل قول:

- در یک رول ( حداکثر 15 سطر) اولین جادویی که رخ داد رو بنویسید. (توصیفات زیبا، نمرات بیشتری خواهند داشت) (15 نمره)


صبح روزی زیبا و پاییزی، جک پسر پچه دوازده ساله در کنار رودخانه نشسته بود و جک با خوشحالی مشغول نقاشی کشیدن شد.
به سرعت رودخانه ای را کشید، سپس چندین ماهی قرمز در آب کشید، چندین گل و درخت را نیز به نقاشی اش افزود. لبخندی زد و به حاصل کارش نگاه کرد. به نظر خودش عالی شده بود. نقاشی را کناری گذاشت.
به سمت رودخانه رفت شلوارش را تا زانو بالا کشید و سپس خودش را به آب زد. همیشه همین کار را میکرد. با آب سرد سرحال میشد. حس کرد چیزی به پایش خورد، آن را برداشت تکه چوب بزرگی بود، اول فکر کرد کسی آن را از درخت کنده ولی با دیدن نوشته روی آن تعجب کرد.
از آب بیرون رفت و دوباره نوشته را خواند."اولین کسی که این چوب را پیدا کند و بتواند نوشته های آن را بخواند جادوگر است. جک به سمت چپ نگاه کن و چوب جادویی که سمت راستت هست را بردار." جک به سمت چپ نگاه کرد چوبی در زمین افتاده بود. آن را برداشت صدایی در گوشش زمزمه کرد"بگو لوموس" چوب را گرفت و ورد را زمزمه کرد. نوری از چوب دستی به اطراف منتشر شد. سالها بعد جک بزرگترین و اولین جادوگر زمین بود.


نقل قول:
- مرلین چرا بی حوصله و خسته بود؟ ( غیر رول، به خلاقانه ترین جواب، نمره بیشتری تعلق میگیرد!) ( 5 نمره)


چون کاری رو نتونسته بود به خوبی انجام بده! اینم مدرک!
نقل قول:
بیشتر از باران، سیاهی هوا وی را جذب می کرد، آرامش مطلق و فرصتی برای انجام کاری که نتوانسته بود به خوبی انجام دهد!



نقل قول:
- به انتخاب خود، ده سطر از متن تدریس این جلسه یا جلسه قبل را به صورت رول طنز بازنویسی کنید. ( متن انتخاب شده را بعد از متن خود در نقل قول قرار دهید) (10 نمره)




دانش آموزان مانند کودکانی که به اول ابتدایی میرفتند به ترتیب با صف وارد کلاس شدند، سرجایشان به ترتیب قد نشستند. همه شروع به نوشتن تکالیفشان از روی همدیگر کردند، مرلین از ناکجا آباد ظاهر شد و روی صندلی نشست! هرمیون زیر لب گفت:
-آپارات کرد؟ تو هاگ نمیشه آپارات کرد!

مرلین با چهره ای بی تفاوت به هرمیون نگاه کرد و شروع به صحبت کردن کرد.
-5 امتیاز از گریف کم میکنم، تکالیفتونو بدین خانم گرنجر بیارن!
سپس حالتی جدی ادامه داد:
-بعد از اولین موجودات و انسان های اولیه، نوبت به خدایان می رسید. خدایانی که هیچ کدام وجود خارجی نداشتند. تنها حقیقتی که در ورای خدایان بی شمار ماگل ها می توانید پیدا کنید، حضور مداوم جادو و کسانی که می توانستند از آن استفاده کنند، است. 

_______
*استاااااااد! ببخشید سوال یک زیاد شد! آخه اون موقع خوب نمیشد. دو خط بیشتر شده دیگه!


Only Raven







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.