دوریا بلک در مقابل ایزابل مکدوگال
«مرگ»
خورشید در آسمان چنان با غضب میتابید که گویی میخواهد انتقام بگیرد. انتقام تمام زمانهایی که دستش را به سمت ماه دراز کرده بود و نتوانسته بود او را در آغوش بگیرد. انگار این آدمها بودند که با قوانین کیهانی مسخرهشان، رسیدن او را به ماه ناممکن میکردند.
دوریای چهارساله به آسمان خیره شده بود و به این فکر میکرد که چقدر دیگر طول میکشد تا خورشید جانش به لبش برسد و همهی آنها را ببلعد. برادرش چندی پیش به او گفته بود که وقتی عمر خورشید به پایان برسد، آنقدر بزرگ خواهد شد که تمام سیارات به آتش کشیده میشوند. همینطور گفته بود که جای نگرانی نیست؛ چون این اتفاق میلیونها سال بعد خواهد افتاد و حتی اگر در زمان آنها هم باشد، آنها جادوگرند و راه فراری خواهند یافت.
-هی! مراسم خاکسپاری الان شروع میشه؛ باید بریم.
برادرش با لبخند به او نگاه میکرد. دوریا به دست برادرش که به سمت او دراز شده بود، نگاه کرد و محکم آن را گرفت. به برادرش تکیه داد و با صدایی آرام و پرتردید شروع به صحبت کرد.
-مامان میگفت گاهی وقتا مردهها روح میشن و برمیگردن و شاید مامان بزرگ هم برگرده. میگفت توی هاگوارتز خیلیها هستن که اینطوری برمیگردن؛ چون یه کار ناتموم دارن یا دلشون میخواد اشتباهات گذشتهشون رو جبران کنن. اما بابا سرش داد کشید و گفت اینقدر خزعبل نگه؛ چون مامان بزرگ الان حتما خوشحاله که از شر بابا راحت شده. گفت مامان بزرگ هیچ وقت بهش افتخار نکرده و هیچ وقت اونو پسر خودش ندونسته. همیشه عمو رو بیشتر دوست داشته. بابا داد میزد که مامان بزرگ یه پیر خرفت بوده که وقتی اون بچه بوده، جادوش میکرده تا عذاب بکشه.
دوریا مکثی کرد. سپس سرش را بلند کرد تا به صورت برادرش نگاه کند. چشمانش خیس شده بود. با بغض گفت:
-ولی مامان بزرگ همیشه به من شکلات قورباغهای میداد!
میشد در چشمان برادرش حس استیصال را دید. خواهر چهارسالهش خیلی بیشتر از آنچه یک کودک چهارساله باید بشنود و ببیند، دیده و شنیده بود. شاید اگر هیچگاه به هاگوارتز نمیرفت و خواهر کوچکش را تنها نمیگذاشت، او هنوز به دختری چهارساله شباهت داشت که میشد با گفتن این جمله که «مامان بزرگ آدم خوبی بود و مطمئنم آرامش رو پیدا کرده.» قانعش کرد. هنوز در این فکر بود که باید چه جوابی به دوریا بدهد که مادرش به عجله به آنها نزدیک شد.
-بدویین بچهها! اگه سر وقت اونجا نباشین بابا ناراحت میشه!
پس آنها دویدند.
بعد از مراسم ختم، برادرش باید دوباره به هاگوارتز برمیگشت تا در امتحانهای پایان سال شرکت کند. او به دوریا قول داد تا برایش از آبنبات فروشی، چیزهای جدیدی بیاورد و سریع به خانه برگردد. این برای قلب کوچک دوریا، گرمایی بینهایت محسوب میشد.
چند ساعت بعد از مراسم خاکسپاری، عمارت بلک-همهش تقصیر تو زنیکهی عوضیه! اگه تو حواست به این تولهها بود، اونقدر دیر سر خاکسپاری نمیومدن که برادر محترم من بهم تیکه بندازه که بچههام همش دنبال بازیان!
-اونا بچهان! باید دنبال بازی باشن! و مگه اشک روی صورتشون رو...
صدای برخورد شدیدِ دست بیرحم پدر به صورت لطیف مادر، صدای فریادها را پایان داد.
دوریا در اتاقش کز کرده بود و سعی میکرد همانطور که برادرش به او یاد داده بود، گوشهایش را بگیرد و خود را در تصاویر کتاب قصههای بیدل نقال، غرق کند. برادرش همیشه میگفت این کتاب و تصاویرش، شنل نامرئی او محسوب میشوند که او را در امان نگاه خواهند داشت. اما آنچه همواره دوریا را آزار میداد این بود که مادرش شنل نامرئی نداشت تا بتواند از خود محافظت کند.
صدای ضربات شدت گرفته بود. شاید پدر از مادربزرگ متنفر بود؛ اما حتما کمی هم که شده او را دوست داشت. چرا که مرگش، چنان شدید ناراحتش کرده بود که داشت مادر را میزد. دوریا میفهمید که دوری از مادر سخت است؛ چون وقتی مادرش برای خرید بیرون میرفت، خیلی دلش برای او تنگ میشد. چیزی که نمیفهمید این بود که اگر پدر، دل تنگ مادربزرگ است، چرا مادرِ او را میزند؟ او که کار اشتباهی نکرده بود.
ناگهان صدای برخورد جسمی سنگین به چیزی چوبی شنیده شد. دوریا ترسیده بود. او به صدای سنگین ضربات دست به صورت و آوای دلخراش لگد به دندهها آشنایی داشت، اما این صدا چیزی ناشناخته بود. باید کاری میکرد.
او بارها برادرش را دیده بود که از اتاق بیرون میرود و کاری میکند تا پدر تمامش کند. پس تمام توانی را که داشت در پاهای کوچکش جمع کرد و از اتاق خارج شد.
وقتی به سالن اصلی رسید، مادر را دید که روی زمین افتاده است و با دستان کبودش سعی دارد از سرش محافظت کند. پدر بالای سرش ایستاده بود و محکم به او لگد میزد. برای لحظهای، گویی دستی نامرئی دهان و بینی دوریا را گرفت و نمیگذاشت نفس بکشد. سپس با ناپدید شدن نیروی نامرئی، هوا با چنان شدتی وارد ریههای دختر کوچک شد که تنها میتوانست با فریاد آن را خارج کند.
- نزن! تو رو به مرلین نزن!
پدرش به سمت دختر کوچکش برگشت که گوشهی اتاق ایستاده بود و فریاد میکشید.
-برو تو اتاقت توله سگ!
چشمان پدر، شباهتی به چشمانی که دوریا میشناخت نداشت. او دیگر «بابا» نبود. دوریا با ترس به مردی که آنجا ایستاده بود نگاه میکرد و نمیتوانست تکان بخورد. مرد خندید.
-پس همونجا واستا و نگاه کن! اگه توی آشغال نرفته بودی دنبال بازی، مامان عزیزت مجبور نبود اینطوری کتک بخوره!
دوریا بدن بی رمق مادرش را میدید که با هر ضربهی پدرش، به این سو و آن سو پرتاب میشود.
همه چیز تقصیر او بود؟ ولی دوریا بازی نکرده بود، فقط ایستاده بود و به آسمان چشم دوخته بود.
شاید نباید میایستاد. شاید نباید به آسمان نگاه میکرد. شاید اصلا نباید به دنیا میآمد.
وقتی باریکهی خون را دید که از کنار صورت مادرش جاری شده است، دیگر تاب نیاورد. به سمت مادرش دوید و او را در آغوش کشید. بدن کوچکش، نمیتوانست محافظ خوبی برای ضربات سهمگینی باشد که وارد میشد و او این را میدانست. اما اگر همه چیز تقصیر او بود، پس مادرش کسی نبود که باید درد میکشید.
-برو کنار توله سگ! تو هم مثل این عفریتهای! برو کنار!
دستان خشمگین پدرش... نه! آن مرد! دستان خشمگین آن مرد، شانههای کوچک دوریا را گرفت و خواست که او را به کناری پرتاب کند؛ اما دوریا دستان ظریفش را چنان محکم به دور مادرش حلقه کرده بود که گویی آخرین بار است که او را در آغوش میگیرد. اشک از گوشهی چشمان مادرش جاری شد و به آرامی زمزمه کرد:
- درست میشه نیفلر کوچولوی من! درست میشه!
دوریا میدانست که درست نمیشود. هق هق میکرد و کاری از دستش بر نمیآمد. مرد که دید او قصد رها کردن مادرش را ندارد، موهای قهوهای و بلند دخترک را به دور دستش پیچید و محکم کشید. فریاد کودک به هوا خاست و دستانش شل شد.
پیوند او و مادرش گسسته بود.
مرد او را محکم به سمت دیوار پرتاب کرد. وقتی به دیوار خورد، تنها صدای نالهای ضعیف که سریعا در گلو خفه شد از او به گوش رسید. مرد به دختر کوچک، دخترِ کوچکِ خودش، نگاه کرد که خود را مانند جنینی لرزان کنار دیوار جمع کرده بود و موهای پرپشتش کم کم داشت به قرمزی میزد. مرد با انزجار دسته مویی خونی که در دستش بود را به کناری پرتاب کرد و از اتاق خارج شد.
دوریا از پشت چشمانی اشکبار و خون آلود، به مادرش نگاه کرد. پرتوهای آفتاب، بدن کبود و شکستهاش را در بر گرفته بود. مادر لبخند ضعیفی زد. خواست دستش را به سمت دخترکش دراز کند اما نیرویی برایش نمانده بود. آرام نفس میکشید و با آخرین قطرات جانی که برایش مانده بود به آرامی لب زد:
-نیفلر کوچولوی من!
و چشمانش را بست.
خورشید، نه قصدش انتقام بود، نه دلتنگ ماه شده بود. او از ابتدا به دنبال بردن مادر بود.