هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۲
#51
دوریا هنوز سوالات زیادی داشت ولی با سیل عظیم جادوآموزان در حال فرار به بیرون، از کافه رانده شد. وقتی بقیه پراکنده شدند، تصمیم گرفت دوباره وارد کافه هاگزهد شود. اما همین که خواست در را بگشاید، نیرویی قوی مانع ورودش شد. دوریا با تعجب از پنجره به داخل نگاه کرد و پروفسور روزیه را دید که استخوان فکش را به گونه‌ای لبخند مابانه تنظیم کرده بود و برای دوریا دست تکان می‌داد. دوریا چشمانش را تنگ کرد و به شش لیوان جلوی پروفسور نگاهی انداخت. پروفسور دستش را به نشانه‌ی «برو دیگه نبینمت.» تکان داد و یکی از معجون‌ها را سر کشید.

-یه برگه کاغذ داده دستمون، میگه برین آشپزی کنین! حتی نمی‌ذاره وارد کافه شم تا سوالاتم رو بپرسم! استخونِ درازِ... .

دوریا به سمت پنجره برگشت تا نگاهی دیگر به پروفسور بیندازد و صفت مناسب‌تری برایش پیدا کند؛ اما تا چشمش به پنجره افتاد، یک متر به هوا پرید و جیغ کشید. پروفسور روزیه، با لبخند عجیب و غریبش، پشت پنجره ایستاده بود و به دوریا نگاه می‌کرد. دوریا، تته پته کنان، سعی کرد چیزی بگوید اما پروفسور انگشت استخوانی‌ش را به همان نشانه‌ی «برو دیگه نبینمت.» تکان داد و دوریا با سرعت از کافه دور شد.
همینطور که می‌دوید، افکار مختلفی ذهنش را درگیر کرده بود:
«صدامو شنیده؟ نه، بعیده! نکنه بندازه منو... نه، من عضو اسلیترینم! به ضرر گروه تموم میشه... . شکنجه‌م می‌کنه؟ نه... نه! اگه تکلیفم رو خوب انجام بدم، همچین کاری نمی‌کنه!»

دوریا دستش را به داخلش کیفش برد تا برگه را دربیاورد و ببیند باید چه غذایی درست کند. داخل برگه تنها سه کلمه به چشم می‌خورد:«خورشت نهنگ حقیقی
دوریا برگه را تا کرد و چشمانش را مالید. سپس دوباره تای آن را باز کرد و به کلمات نگاه کرد. سه واژه‌ی مذکور هیچ تغییری نکردند. در همان هنگام تعدادی از جادوآموزان، خوشحال و ورجه وورجه کنان از کنار دوریا گذشتند.
-مال من پاستا آلفردوئه!
-من بال سوخاری قرار درست کنم!

دوریا دوباره به غذایی که باید درست می‌کرد، نگاهی انداخت. این یا یک شوخی بی‌مزه بود یا یک انتقام سخت. هر کدام که بود، او عزمش را جزم کرد تا بهترین خودش را به نمایش بگذارند.

کمی بعد، صحرای آفریقا

دوریا در حالیکه لبانش خشک شده و صورتش از شدت بی‌رحمی آفتاب، تاول زده بود، به سختی در میان طوفان شن حرکت می‌کرد. قوانین وزارت جادوگری آفریقا، اجازه نمی‌داد تا جادوگران مستقیما در کنار سواحل جنوبی آفریقا آپارات کنند. آن‌ها باید پای پیاده از صحرای بزرگ آفریقا به آنگولا رفته و سپس از آن‌جا با موتور وسپا، به سمت دماغه‌ی امیدِ نیک رهسپار می‌شدند.
دوریا با دستانی ترک خورده و پاهایی خسته، بالاخره به آنگولا رسید. او مستقیم به بازار رفت و در میان جمعیت عظیم، به دنبال موتوری برای کرایه گشت.
-هی آقا! موتورت رو اجاره می‌دی؟

مرد کلاهش را کمی بالا داد، خلال دندانش را میان لب‌هایش جا به جا کرد و سرتاپای شنی دوریا را برانداز کرد.
-کوجه می‌خِی بری؟
-دماغه‌ی امیدِ نیک.

مرد یک دفعه به سمت دوریا برگشت و چوبدستیش را بیرون کشید و آن را مستقیم بین ابروهای دوریا هدف گرفت.
-می‌خِی بری شیکار نِهنگ؟

دوریا که هنوز چوبدستیش را نتوانسته بود بیرون بکشد، با تعجب به مرد خیره شد.
-از کجا فهمیدی؟ چرا چوبدستیتو گرفتی سمتم؟
-فِک کِردی بِرِیِ چی نَمی‌تونی موستقیم بری به دماغه؟
-اول چوبدستیتو از صورتم بکش کنار بعد برام از دلایل کارهای احمقانه‌ی این و اون بگو!

مرد یک قدم به دوریا نزدیک شد و چوبدستیش را به پیشانی دوریا فشار داد.
-نِهنگ‌ها بِرِی همین کارا دِرَن منفقرض مِرَن!

دوریا جزو انجمن حمایت از حقوق حیوانات نبود. گوشت را دوست داشت و نمی‌توانست از خیر استیک بگذرد؛ اما قطعا دلش نمی‌خواست سبب انقراض یک گونه‌ی جانوری شود. او همانجا از شدت عصبانیت شروع به فریاد کشیدن کرد.
-منو مسخره کرده؟ جواب سوالام رو که نمی‌ده! بعدشم یه تکلیف مسخره بهم داده که باید توش موجودات در حال انقراض رو بکشم؟

مرد که تا چندی پیش شجاعانه چوبدستیش را بین ابروهای دوریا گذاشته بود، قدمی به عقب برداشت. دوریا به سمت مرد رفت و یقه‌اش را کشید. کلاهش از سرش افتاد و با ترس به دوریا که خون جلوی چشم‌هایش را گرفته بود، نگاه کرد.

-اگه از اینجا نتونم آپارات کنم، علاوه بر نهنگ خودت رو هم منقرض می‌کنم!

مرد که زبانش بند آمده بود به کلبه‌ای چوبی اشاره کرد و با ایما و اشاره به دوریا فهماند که از آن‌جا می‌تواند آپارات کند. دوریا مرد را به زمین انداخت و به سمت کلبه رفت.

چندی بعد، قلعه‌ي هاگوارتز، محل برگزاری جشن
دوریا، خاکی و سوخته، به سمت میز اساتید رفت و برگه را جلوی پروفسور روزیه روی میز کوبید. پروفسور روزیه فک استخوانیش را به نماد لبخند تکان داد.

-می‌خندی؟ بایدم بخندی! این چیه؟ ها؟ این چیه؟

پروفسور استخوان انگشتش را به زیر چانه‌اش کشید و گفت:
-می‌خواستم ببینم چقدر به درس گوش دادی.
-بله؟ با فرستادنم برای شکار یه موجود در حال انقراض؟

پروفسور کتابی را ظاهر کرد و صفحه‌ی ۲۹۸ را باز کرد.
-کتاب اصول و تغذیه‌ی جادویی، نوشته‌ی پروفسور ایوان روزیه. این پاراگراف رو با صدای بلند بخون.

دوریا با اکراه به جملات کتاب نگاه کرد و از رو خواند:
«نهنگ حقیقی، گونه‌ای در حال انقراض است که گوشت آن برای جمله‌ی جادوگران،چه دوست و چه دشمن، سمی است... .»

دوریا از شدت غم می‌خواست میز را گاز بگیرد. تاول‌های روی صورتش و خستگی پاهایش، همه برای هیچ بودند. پروفسور روزیه سرش را کج کرد و لبخند بزرگتری زد.
دوریا به پروفسور نگاه کرد و تصمیش را گرفت. یک روز قطعا استخوان‌های پروفسور را از هم جدا می‌کرد و هر کدام را در گوشه‌ای از جهان خاکی دفن می‌کرد.


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۲
#52
دوریا در فروشگاه آواتار ویزارد را باز کرد و سرش را داخل برد. اسکورپیوس را دید که دستمال پارچه‌ای هفتادمش هم از عرق خیس شده و آن را به گوشه‌ای انداخت.
-مثل اینکه آواتارهام آماده‌ن!

اسکورپیوس نیم متر به هوا پرید و با نگرانی به دوریا نگاه کرد که دوان دوان به سمت میز کار می‌آمد تا آواتارهایش را ببیند. اگر بار دیگر دوریا حرفی می‌زد قطعا او را طلسم می‌کرد و ورودش را به فروشگاه تا ابد ممنوع می‌کرد. دوریا آواتارها را برداشت و به محض دیدن آن‌ها چشمانش تبدیل به دو قلب بزرگ شد.
-خیلی خوووووبن!

اسکورپیوس نفس راحتی کشید و روی صندلی ولو شد.
***
اسکور! خیلی خوب شدن مرسی ازت! واقعا دوستشون دارم.
ولی فکر نکن این آخر کاره! من به زودی میام تا از بقیه‌ی سبک‌ها هم بهت سفارش بدم! پس اگه می‌خوای ورودم رو ممنوع کنی، بهتره سریعتر اینکارو بکنی!


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲
#53
دوریا از وقتی سفارشش را به اسکورپیوس داده بود، هر یک ربع یک بار به در فروشگاه نگاهی می‌انداخت تا ببیند آیا قفل در باز شده یا نه. وقتی دید که درها گشوده است، با خوشحالی و دوان دوان، تمام متانتش را فراموش کرد و به سمت فروشگاه رفت.
تا وارد شد، چشمش به کیسه‌ای افتاد که از چوب رخت آویزان شده بود و سریع به سمت آن حرکت کرد.

-دوریا! آواتارهات...

جمله‌ی اسکورپیوس تمام نشده بود، اما دوریا یکی یکی داشت آواتارها را در می‌آورد و با دقت به آن‌ها نگاه می‌کرد. وقتی هر ۷ آواتار را نگاه کرد، با چشمانی که از ذوق می‌درخشید به اسکورپیوس نگاه کرد.
-اینا همش مال منه؟
-آره. نمی‌دونستم چی می‌خوای دقیقا و چندتا برات درست کردم.

دوریا سپاس گزارانه به اسکورپیوس نگاه کرد و دوباره به آواتارها خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:
-خیلی قشنگن...

اسکورپیوس خشنود از این واکنش، تعارف کرد:
-اگه می‌خوای می‌تونم بیشتر هم برات درست کنم.

گردن دوریا چنان با سرعت به سمت اسکورپیوس برگشت و چشمانش شروع به برق زدن کرد که اسکورپیوس در دل به خود لعنت فرستاد. این فروشگاه را از همان اول نباید باز می‌کرد.

-نه! بیشتر نمی‌خوام! همینا خیلی خوبن! ولی می‌تونی یکم یکیشو برام تغییر بدی؟

اسکورپیوس از اینکه قرار نبود دوباره ساعت‌ها کار کند، نفس راحتی کشید.
***
اسکور! از این همه هنرت به وجد اومدم! اگر فروشگاهت رو باز نگه داری هر چند وقت میام و ازت آواتار می‌گیرم. (نگران نباش دم به دقیقه نمیام ولی شاید دم به ساعت اومدم! )
آواتارهایی که درست کردی واقعا قشنگن! خیلی خوبن واقعا! مرسی ازت!
نمی‌دونم امکانش هست یا نه ولی اگه بشه، با سری پایین از شدت شرمساری، ممنون می‌شم که این یکی رو چندتا تغییر کوچیک بدی!
یکم اگه تیز بودن صورتش کمتر بشه (نه خیلی!) و موهاش و چشماش تیره‌تر بشه عالیه!
یه دونه از این گردنبندایی که تن این یکیه هم براش بذاری که خیلی خوشحال می‌شم! (اگه فکر می‌کنی با لباس الانش قشنگ نمی‌شه، ریش و قیچی دست خودت! لباسشم تغییر بده.)
استخون بندیش هم مثل همینی که گردنبند داره باشه، به نظرم بهتر میشه.
موهاشم اگر به نظر خودت قشنگتر می‌شه، فرق کج باشه بدون چتری؛ اگر نه همین هم عالیه!
گرگ پشت سرشم یکم بیاد بالاتر که دیگه فوق العاده است!

پ.ن. من که گفتم پشیمون می‌شی!


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲
#54
دوریا غرغرکنان به سمت فروشگاه آواتار ویزارد می‌رفت.
-هی میگه افتتاحیه است؛ بیاین! بیاین! من که می‌دونم فقط می‌خواد فروشگاهش رو شلوغ کنه وگرنه آخرش نه تخفیف می‌ده نه پارتی بازی می‌کنه من رو بذاره توی اولویت! تهش دو برابر هم می‌خواد بگیره لابد.

دوریا دستش را به سمت دستگیره‌ی در برد و قبل از ورود نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخند بزند.
-حداقل با روی خوش وارد بشم تا بقیه‌ی مشتری‌هاش نپرن!

اما وقتی در را گشود، هیچ کس را در فروشگاه ندید. لبخند مصنوعیش بلافاصله از صورتش محو شد.
-اسکور! کجایی؟ هی می‌گی سر موقع بیاین سر موقع بیاین الان که هیچ کس هم نیست.

اسکورپیوس از انبار پشت مغازه وارد فضای اصلی شد.
-زود اومدی خب! هنوز یک ساعت نشده که قفل مغازه رو باز کردم!
-یعنی چی زود اومدی! تو خودت گفتی این ساعت بیام! تازه من نیم ساعت هم دیرتر اومدم.
-آره چون همه جا دیر می‌رسی ساعت رو بهت زودتر گفتم. هر چی از قبل تعداد افراد داخل فروشگاه بیشتر باشه تاثیر مثبت‌تری داره!

دوریا عصبانی بود. دستش را به سمت چوبدستیش برد بلکه یک دوئل جانانانه با اسکورپیوس بکند و تمام دق دلی سال‌های متمادی زندگی را سرش خالی کند؛ اما اسکورپیوس امروز از دنده‌ی راست بلند شده بود.
-حالا چوبدستیتو غلاف کن! منم یه آواتار جذاب و سلطنتی برات می‌سازم!

دوریا با تردید به اسکورپیوس نگاه کرد.
-چقدر می‌خوای بگیری ازم؟
-چیزی نمی‌گیرم فامیلیم دیگه.
-چجوری می‌خوای کلاهمو برداری؟
-باور کن نه می‌خوام کلاهتو بردارم نه کلاهتو بذارم! اصلا اگه انگشت من به کلاهت خورد اسممو عوض می‌کنم می‌ذارم تسترال صورتی!

دوریا هنوز کاملا مطمئن نبود که چگونه قرار است سرش کلاه برود ولی تا وقتی برگه‌ای را امضا نمی‌کرد، چیزی از دست نمی‌داد.
-خب چه چیزایی داری؟
-هر چی بخوای! انیمه، انیمیشن، سبک واقعی؛ رنگی، سیاه و سفید؛ نامرئی. هر چی دیگه هرچی!
-همممممم! ببین خودت هم بهش اشاره کردی دیگه، من سبک‌های شیک و مجلسی رو دوست دارم. واقعی اگه باشه، فکر کنم قشنگتره؛ ولی خب مثل آواتار الانمم دریاد سبکش خوبه.

قلم پر اسکورپیوس با شوق فراوان روی کاغذ پوستی حرکت می‌کرد و تمام حرف‌های دوریا را می‌نوشت.

-خب، رنگ پوست، رنگ چشم و مو و لباس، اینا چی باشه؟
-دیگه داری می‌بینی منو! یعنی تو نمی‌دونی رنگ موی من چیه؟ این‌ همه هی می‌گم «موهای لخت شلاقی قهوه‌ای سوخته» باز می‌پرسی؟
-دیگه کاغذبازی‌ها باید به درستی انجام بشه!

دوریا که دست به سینه ایستاده بود، پشت چشمی نازک کرد.
-رنگ مو: قهوه‌ای سوخته، رنگ چشم: قهوه‌ای سوخته، رنگ پوست: همین حدود آواتار فعلیم، رنگ لباس هم سبز تیره باشه.
-خب دوست داری کجا باشی؟
-فعلا که در خدمت شمام وسط مغازه!
-نه آواتارت رو می‌گم، دوست داری کجا باشه؟
-سوال‌های سخت می‌پرسی ها! اگه آواتارم رو بزرگ دربیاری که صورتم بیشتر مشخص باشه برام بهتره! مثل همینه خودم! ولی اگه خیلی اصرار داری تمام قد باشه، پشت سرم جنگل ممنوعه یا یه کاخ باشکوه رو بذار!
-خب خب خب! می‌خوای چیزی دستت داشته باشی یا نه؟
-یه آواتار می‌خوای بسازی ببین چقدر سوال می‌پرسی‌ها!
-تو هم هی غر بزن!
-چیزی دستمم نبود مشکلی نیست ولی یه گرگ رو جا بده توی آواتارم. حالا می‌خواد کنارش نشسته باشم یا چهره‌اش کنار چهره‌ام مشخص باشه یا دارم نازش می‌کنم یا هر چی!
-لباست چطوری باشه؟
-قشنگ باشه.
-قشنگ چیه؟
-نمی‌دونم دیگه، یه پیراهن قشنگی، لباس سلطنتی باشکوهی چیزی. خیلی هم سلطنتی نباشه بزنه توی ذوق.

به اینجا که رسید، اسکورپیوس احساس کرد از اینکه پیشنهاد داده تا برای دوریا آواتار درست کند، دارد پشیمان می‌شود. اما معجون ریخته به پاتیل بر نمی‌گردد.
دوریا با ذوق به اسکورپیوس نگاه کرد و گفت:
-خب همینا؟ رنگ لاک ناخن و کفش و اینارو نمی‌خوای؟

با این سوال اسکورپیوس از جا جست.
-نه دیگه دستت درد نکنه. سوالام تموم شد؛ میتونی بری.
-برم؟ مگه نمی‌خوای موقع افتتاحیه باشم؟
-نه با این سفارشی که تو دادی باید در مغازه رو ببیندم و کارهای اینو بکنم!
-چی؟
-هیچی! هیچی!

و اسکورپیوس دوریا را از مغازه به بیرون هل داد و در را پشت سرش قفل کرد.


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#55
اشتباه سر هم شدن ایوان گرچه از بیرون واقعا خنده دار بود اما برای خود او معضل بزرگی محسوب می‌شد؛ چرا که جمع کردن استخوان‌هایش و سرهم کردن آن‌ها، حتی اگر روزها هم به طول می‌انجامید، از بیرون کشیدن استخوان ترقوه‌اش از بین استخوان ران و زانویش آسان‌تر بود.

-لعنت به همتون! اگر استخونامو میدادم ارباب بخوره راحتتر بودم تا توی این جهنم دره!

صدای خنده‌ی وسایل ناگهان قطع شد.
-ارباب؟ ارباب کیه؟

ایوان همانطور که سعی می‌کرد استخوان رکابی گوشش را از استخوان دنبالچه‌اش جدا کند با حواس‌پرتی جواب داد:
-لرد سیاه دیگه! کی میتونه بجز بزرگترین جادوگر کل تاریخ بشه ارباب آخه؟ حرف می‌زنین ولی عقل ندارین!

نفس همه‌ی وسایل در سینه‌های چوبی و چرمی و فلزیشان حبس شد. در همین حین ایوان بالاخره توانست استخوان رکابی و دنبالچه‌اش را از هم جدا کند؛ اما چنان با شدت آن‌ها را کشیده بود که تعادلش را از دست داد و دوباره به زمین افتاد. استخوان‌ها دوباره از یکدیگر گسیختند.
-آخیش اینطوری باز بهتره.

ایوان منتظر اظهار نظر کمد بود؛ اما وقتی دید کلبه را سکوت محض گرفته است، سعی کرد حدقه‌ی خالی چشمانش را تکانی بدهد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است.
-شماها چرا ساکت شدین یهو؟ ازتون بعیده هرهر خنده‌تون رو نشنوم.

دستکش‌ها به آرامی به ایوان نزدیک شدند.
-اگه ما رو ببری پیش این قدرتمندترین ارباب تا بتونه دوباره تبدیل به آدممون کنه، سر هَمِت می‌کنیم و میذاریم از اینجا بری.

ایوان با تعجب به دستکش‌ها خیره شده بود.
-شماها... شماها آدم بودین قبلا؟

پرواضح است که ایوان هیچ گاه داستان دیو و دلبر را نشنیده بود.


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#56
-خونه‌ی جنگلی!

هکتور با بغض اول به بلاتریکس و سپس به بقیه‌ی مرگخواران نگاه کرد بلکه کسی به یاریش بیاید. همه ناامیدانه به او نگاه می‌کردند و منتظر بودند تا صدای فریاد کروشیو بلاتریکس بلند شود.

-یک بار دیگه فقط یک بار دیگه می‌بخشمت! اصلا تو اگه دهنت رو باز کنی یه جوری شکنجه‌ت می‌کنم که مرلین بشینه های های به حالت گریه کنه!

بلاتریکس با خشم فریاد می‌کشید و چیزی نمانده بود هکتور از این همه سرکوب و عدم توجه و حمایت خود را در یکی از معجون‌هایش غرق کند.

-شاید داره چرت می‌گه ولی کی ایده‌ی بهتر که نه، اصلا ایده‌ای داره که کجا دنبالش بگردیم؟

دوریا با گفتن این حرف، دست به سینه به سمت بلاتریکس حرکت کرد و جلویش ایستاد.
-خودت ایده‌ای داری؟

چشمان بلاتریکس کاسه‌ی خون شده بود. همه‌ی مرگخواران داشتند با ترس به صحنه نگاه می‌کردند و منتظر بودند تا در صورت ایجاد خطر بیشتر فرار کنند.
در همین هنگام کوین بین دو ساحره رفت.
-حالا دعوا نکنین! بالاخره یه شرنخی از یه جا پیدا می‌کنیم دیگه.

دو ساحره با خشم به پایین نگاه کردند. جایی که چهره‌ی لبخندزنان کودکی مرگخوار که بستنی به دور لبش ماسیده بود قرار داشت. در همین هنگام سدریک بالشتش را به سمت کوین پرت کرد تا او را از دید پنهان نگه دارد. سپس کوین را در پتو پیچید و از صحنه خارج کرد.
-شما به دعواتون ادامه بدین.

بلاتریکس و دوریا دوباره بهم نگاه کردند اما اینبار با خشم کمتری.

-فقط داریم وقت رو از دست می‌دیم! اگر هرچه زودتر ایوان رو پیدا نکنیم، ممکنه ارباب رو از دست بدیم! تو که اینو نمی‌خوای بلا؟

دست گذاشتن روی نقطه ضعف افراد، خب می‌شود گفت بخشی از تخصص دوریا محسوب می‌شد. شاید عصبانی کردن بلاتریکس خیلی ایده‌ی خوبی نبود اما هیچ راه دیگری هم به ذهن دوریا نمی‌رسید و اینکه هیچکاری نمی‌کرد داشت اعصابش را بهم می‌ریخت.
به هر حال بلاتریکس هم کسی نبود که به راحتی پا پس بکشد. نیشخندی زد و یک قدم به دوریا نزدیک شد.
-اگر بریم و هیچ سرنخی اونجا نباشه به نظرت بیشتر وقتمون هدر نمیره؟ اگر رفتیم و اینطوری بیشتر وقت رو از دست دادیم، چطوره از استخون‌های تو استفاده کنیم؟



Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ شنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۲
#57
دوریا هیچ چیز نمی‌فهمید.
به استاد ویبره زن کلاس خیره شده بود و تمام سعیش را می‌کرد بفهمد علیرضا چگونه موجودی است؛ اما بجز یک گورکن ساده و پیر چیزی نمی‌دید. هنوز در حال تلاش برای فهم این درس بود که استاد با گفتن جمله‌ی قصار «قابل استفاده باشین ولی اضافی نه» گچ را زمین انداخت و از کلاس خارج شد.
در کلاس ولوله نشده بود؛ بلکه همه با چشمانی منگ هنوز به تخته خیره شده بودند و تلاش می‌کردند بفهمند. اما دوریا به جادوآموزان نگاه می‌کرد؛ بله، او هم چیزی نفهمیده بود اما دلیلی نداشت تا بقیه هم بفهمند که او نفهمیده است. همینکه خودتان بفهمید که نفهمیدید و نگذارید نفهمند که نفهمیدید مهم است. پس پوزخندزنان شروع به جمع آوری وسایلش کرد.

-هی تو فهمیدی چی شد؟

دوریا به جادوآموز گریفیندوری نیم نگاهی انداخت و لبخند زد.
-خودت چی فکر می‌کنی؟
-خب اگه فهمیدی به ما هم بگو!
-چرا؟
-یعنی چی چرا؟
-خودت چی فکر می‌کنی؟

دوریا نیشخندی زد و از کلاس خارج شد. بقیه‌ی جادوآموزان اسلیترینی هم پشت سرش به راه افتادند و یکی یکی از کلاس خارج شدند.
-دوریا! واستا یه لحظه!

در حالیکه قفسه‌ی استخوانی سینه‌ی بندن بالا و پایین می‌رفت به دوریا نزدیک شد. دوریا نمی‌فهمید چرا بندن به عنوان یک پیک مرگ که می‌تواند در یک لحظه غیب و ظاهر شود، دنبال او دویده است تا به نفس نفس بیافتد. نفهمیدن موضوعی دیگر در روز، او را عصبی می‌کرد.
-چی می‌خوای؟
-وا! چرا اینقدر عصبانی؟

بجز یک چشم غره چیزی نصیب بندن نشد.

-استاد چی گفت و چی می‌خواد؟
-نمی‌دونم.
-ولی توی کلاس گفتی می‌دونی!
-من هیچ وقت نگفتم که فهمیدم فقط گفتم «خودت چی فکر می‌کنی؟».
-خب یعنی فهمیدی دیگه!

دوریا به هم گروهیش نگاهی انداخت و آهی کشید.
-درس رو نفهمیدم فقط اینطوری گفتم تا بقیه‌ی گروه‌ها اعتماد به نفسشون رو از دست بدن و قبل از شروع برای فهم درس، بی خیال شن. اینطوری امتیاز گروهمون میره بالا.
-پس خودمون چیکار کنیم؟

دوریا کوله‌اش را روی زمین انداخت و چهارزانو وسط راهرو نشست. درحالیکه دستانش را زیر چانه‌اش می‌گذاشت گفت:
-نمی‌دونم!
-می‌خوای برم جون استاد رو بگیرم؟ اینطوری نمی‌تونه بیاد سر کلاس و ببینه تکلیفمون رو ننوشتیم!

دوریا سرش را بلند کرد و به بندن خیره شد. ایده‌ی بدی نبود اما اگر استاد می‌مرد دیگر کسی هم نبود که به آن‌ها امتیاز دهد.
-نه نمیشه...

ناگهان فکری به سر دوریا زد.
-زنده می‌خوایمش. میتونی زنده‌شو بیاری؟
-شاید...
-پس برو! زود باش!

کمی بعد، دخمه‌ی مخفی تالار اسلیترین
اتاق تاریک بود. تنها یک لامپ در وسط سقف آویزان بود که بالای سر فردی با موهای فر بلند که به صندلی بسته شده بود، به صورت دورانی می‌چرخید. دوریا دور صندلی راه می‌رفت و چوبدستیش را با حالتی تهدید آمیز به کف دستش می‌زد.
-یا درس رو برامون توضیح می‌دی و میگی علیرضا چطور گورکنیه یا میگم پیک مرگ جونت رو بگیره!

صندلی شروع به ویبره زدن کرد.
-این همه جادوآموز نمونه و پیگیر داریم امسال! چقدر خوب!

دوریا مبهوت مانده بود.
-پروفسور انصافا مسخره می‌کنین توی این وضعیت؟
-نه! مسخره چیه! شما اینقدر به درس اهمیت می‌دین که اومدین منو دزدیدین تا ازم سوال بپرسین! چی بهتر از این!

دوریا سطل آب را برداشت و روی صورت رز پاشید. رز چنان ویبره می‌زد که نصف آب دوباره به داخل سطل ریخت و باقیمانده‌ش روی دوریا پاشید.
-تو رو مرلین دو دقیقه نلرزونین بفهمم چی به چیه!
-الان خیلی هیجان زده‌ام که جادوآموز نمونه پیدا کردم! نمی‌تونم ویبره‌م رو کنترل کنم!
-پس درس رو توضیح بدین دوباره لطفا! علیرضا کیه دقیقا؟
-نه نمی‌گم! همین‌بارم به زور گفتم!

به اینجا که رسید دیوارهای دخمه از شدت لرزه‌ها داشت ترک می‌خورد.
-پروفسور!
-نمی‌گم!

دوریا به پروفسور ویبره زن خیره شد. بعید بود بتواند هرگونه توضیحی را از او بیرون بکشد. اما اگر استاد را همینطور رها می‌کرد، در دردسر می‌افتاد.
-خب من که نمی‌تونم ولتون کنم؛ وگرنه کل مدرسه میوفته دنبالم!

با این جمله‌ ویبره‌ی رز متوقف شد. پشت چشمی نازک کرد و به دوریا نگاهی انداخت.
-فکر کردی من دنبال دردسرم؟ همین جلسه رو هم زوری اومدم! حوصله ندارم بیوفتم دنبال شکایت و دادگاه!

دوریا ماتش برد. بعید بود پروفسور دروغ بگوید؛ به قیافه‌اش نمی‌خورد.
-جدی می‌گین؟

رز لبخندی زد و ویبره‌اش را از سر گرفت.
-آره بابا! تازه به خاطر پیگیریت، نمره هم بهت اضافه می‌کنم!

دوریا با تردید به سمت رز حرکت کرد و دستانش را باز کرد. ریسک گیر افتادن را باید به جان می‌خرید. راه دیگری نداشت.
با باز شدن دستان رز، او ویبره زنان و لرزه ایجاد کنان به سمت راه پله حرکت کرد. صدای «جرت جرت» ترک‌های جدید، با هر قدمش به گوش می‌رسید. رز که به وسط پله‌ها رسید برگشت.
-ولی تو هم سخت می‌گیری ها! می‌خواست فقط تکلیف روی تخته رو انجام بدی ولی هی می‌خوای بدونی درس چیه و علیرضا کیه!

دوریا خشکش زد. اصلا به مطالب روی تخته دقت نکرده بود.


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: متروی لندن!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۲
#58
ناگهان یکی از جادوآموزان شروع کرد به داد زدن:
-کراوات راه راه زرد و نقره‌ای! فقط یک گالیون!

مردم با تعجب به او خیره شدند. جادوآموز که فهمید سوتی داده است و نه بلد است تبلیغ کند و نه واحد شمارش پول ماگلی را می‌داند، مشغول برداشتن مورچه‌ای خیالی از روی کراواتش شد.
سدریک به او نگاهی انداخت، سپس به بالشتش نگاه کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. اگر جادوآموزان حاضر بودند کراوات‌هایشان را بفروشند، او هم باید دست به کار می‌شد. با صدایی بغض آلود بالشتش را بالا گرفت.
-بالشت درجه یک اوریجینال، ماساژور داره مثل ماه! اینو بذاری زیر سرت یک دقیقه‌ای خوابت برده!

سپس قطره اشکی را از گوشه‌ی چشمانش پاک کرد.

-چنده؟

سدریک در دلش از مرلین می‌خواست کسی بالشتش را نخرد، اما دعاهایش رد شده بود.
-دویست!
-صد میدم خیرشو ببینی!
-باور کن برای خودم سود نداره! اگه سود داشت باور کن تخفیف می‌دادم...

انگار کسی دکمه‌ی فروشندگی را در سدریک روشن کرده بود.

دوریا با عصبانیت به صحنه نگاه می‌کرد.
او باید اکنون در قطار هاگوارتز نشسته بود و با خیال راحت قورباغه‌ی شکلاتی‌اش را می‌خورد؛ نه اینکه در مترو گیر افتاده باشد و سدریک را ببیند که بالشتش را به فروش گذاشته است. آن‌ها چقدر افول کرده بودند؟ برای افزایش عصبانیش هم هر لحظه یکی یا پایش را لگد می‌کرد یا دست تو جیبش می‌کرد.
-عی مرلین! چیزی توی جیبم ندارم! هی دست می‌کنی که چی پیدا کنی؟

این سومین بار بود که دوریا به معنای واقعی کلمه، مچ یکی را می‌گرفت و دستش را از جیبش بیرون می‌کشید.
-شما ماگل‌ها هم یه چیزیتون می‌شه! هی دست می‌کنین توی جیب آدم! می‌خوای دزدی کنی حداقل یه نگاه بنداز ببین جیب طرف به نظر می‌رسه چیزی داشته باشه یا نه!

ماگل بخت برگشته با چشمانی گشاد شده از ترس به دوریا نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد مچش را از دست دوریا خلاص کند.
کم کم توجه جمعیت داشت به سمت آن‌ها جلب می‌شد که فروشنده‌ای در گوش دوریا داد زد:
-یخچال شیش قلوی مخزن‌دار...

دوریا مچ جیب‌بُر را ول نکرد! بلکه دستش را کشید و او را به سمت فروشنده پرتاب کرد.

-هی! چیکار می‌کنی!

دزد در بغل فروشنده افتاده بود و اگر ژانر داستان متفاوت بود، قطعا آهنگی رمانتیک پخش می‌شد.

-برو اونور! به من دست نزن!

دوریا مچ جیب بر را کشید و او را به سمت خودش برگرداند و لبخند بزرگی به فروشنده زد.
-ببخشید جناب! این دوست من یکم مخچه‌اش دچار ایراده، نمی‌تونه تعادلش رو حفظ کنه!

فروشنده مشکوکانه به آن‌ها نگاه کرد و درحالیکه فریادهای تبلیغاتی‌اش را از سر گرفته بود از آن‌ها دور شد.
دوریا به سمت جیب‌بُر برگشت.
-هر چی از جیبش برداشتی رو بده بیاد!
-ها؟
-میگم هر چی از جیبش زدی رو بده بهم!

دزد به چشمان دوریا نگاه کرد و سعی کرد نشانه‌ای از شوخی در آن را بیابد. اما دوریا شوخی نمی‌کرد. مچ جیب‌بُر را بیشتر فشار داد.

-آی! شکست! آی شکست!

و بلافاصله دست دیگرش را در جیبش کرد و هرچه از این و آن دزدی کرده بود را کف دست دوریا گذاشت.
دوریا نگاهی به سدریک انداخت که هنوز داشت چانه می‌زد و آهی کشید.
-حالا بهم بگو این مقدار برای خریدن هزارتا ساندویچ و اجاره‌ی یه دکه کنار ستون کافیه یا نه؟



Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ جمعه ۶ مرداد ۱۴۰۲
#59
دوریا بلک در مقابل ایزابل مک‌دوگال

«مرگ»


خورشید در آسمان چنان با غضب می‌تابید که گویی می‌خواهد انتقام بگیرد. انتقام تمام زمان‌هایی که دستش را به سمت ماه دراز کرده بود و نتوانسته بود او را در آغوش بگیرد. انگار این آدم‌ها بودند که با قوانین کیهانی مسخره‌شان، رسیدن او را به ماه ناممکن می‌کردند.

دوریای چهارساله به آسمان خیره شده بود و به این فکر می‌کرد که چقدر دیگر طول می‌کشد تا خورشید جانش به لبش برسد و همه‌ی آن‌ها را ببلعد. برادرش چندی پیش به او گفته بود که وقتی عمر خورشید به پایان برسد، آن‌قدر بزرگ خواهد شد که تمام سیارات به آتش کشیده می‌شوند. همینطور گفته بود که جای نگرانی نیست؛ چون این اتفاق میلیون‌ها سال بعد خواهد افتاد و حتی اگر در زمان آن‌ها هم باشد، آن‌ها جادوگرند و راه فراری خواهند یافت.

-هی! مراسم خاکسپاری الان شروع میشه؛ باید بریم.

برادرش با لبخند به او نگاه می‌کرد. دوریا به دست برادرش که به سمت او دراز شده بود، نگاه کرد و محکم آن را گرفت. به برادرش تکیه داد و با صدایی آرام و پرتردید شروع به صحبت کرد.
-مامان می‌گفت گاهی وقتا مرده‌ها روح میشن و برمی‌گردن و شاید مامان بزرگ هم برگرده. می‌گفت توی هاگوارتز خیلی‌ها هستن که اینطوری برمی‌گردن؛ چون یه کار ناتموم دارن یا دلشون می‌خواد اشتباهات گذشته‌شون رو جبران کنن. اما بابا سرش داد کشید و گفت اینقدر خزعبل نگه؛ چون مامان بزرگ الان حتما خوشحاله که از شر بابا راحت شده. گفت مامان بزرگ هیچ وقت بهش افتخار نکرده و هیچ وقت اونو پسر خودش ندونسته. همیشه عمو رو بیشتر دوست داشته. بابا داد می‌زد که مامان بزرگ یه پیر خرفت بوده که وقتی اون بچه بوده، جادوش می‌کرده تا عذاب بکشه.

دوریا مکثی کرد. سپس سرش را بلند کرد تا به صورت برادرش نگاه کند. چشمانش خیس شده بود. با بغض گفت:
-ولی مامان بزرگ همیشه به من شکلات قورباغه‌ای می‌داد!

می‌شد در چشمان برادرش حس استیصال را دید. خواهر چهارساله‌ش خیلی بیشتر از آن‌چه یک کودک چهارساله باید بشنود و ببیند، دیده و شنیده بود. شاید اگر هیچ‌گاه به هاگوارتز نمی‌رفت و خواهر کوچکش را تنها نمی‌گذاشت، او هنوز به دختری چهارساله شباهت داشت که می‌شد با گفتن این جمله که «مامان بزرگ آدم خوبی بود و مطمئنم آرامش رو پیدا کرده.» قانعش کرد. هنوز در این فکر بود که باید چه جوابی به دوریا بدهد که مادرش به عجله به آن‌ها نزدیک شد.
-بدویین بچه‌ها! اگه سر وقت اونجا نباشین بابا ناراحت میشه!

پس آن‌ها دویدند.

بعد از مراسم ختم، برادرش باید دوباره به هاگوارتز برمی‌گشت تا در امتحان‌های پایان سال شرکت کند. او به دوریا قول داد تا برایش از آبنبات فروشی، چیزهای جدیدی بیاورد و سریع به خانه بر‌گردد. این برای قلب کوچک دوریا، گرمایی بی‌نهایت محسوب می‌شد.


چند ساعت بعد از مراسم خاکسپاری، عمارت بلک

-همه‌ش تقصیر تو زنیکه‌ی عوضیه! اگه تو حواست به این توله‌ها بود، اونقدر دیر سر خاکسپاری نمیومدن که برادر محترم من بهم تیکه بندازه که بچه‌هام همش دنبال بازی‌ان!
-اونا بچه‌ان! باید دنبال بازی باشن! و مگه اشک‌ روی صورتشون رو...

صدای برخورد شدیدِ دست بی‌رحم پدر به صورت لطیف مادر، صدای فریادها را پایان داد.

دوریا در اتاقش کز کرده بود و سعی می‌کرد همانطور که برادرش به او یاد داده بود، گوش‌هایش را بگیرد و خود را در تصاویر کتاب قصه‌های بیدل نقال، غرق کند. برادرش همیشه می‌گفت این کتاب و تصاویرش، شنل نامرئی او محسوب می‌شوند که او را در امان نگاه خواهند داشت. اما آن‌چه همواره دوریا را آزار می‌داد این بود که مادرش شنل نامرئی نداشت تا بتواند از خود محافظت کند.

صدای ضربات شدت گرفته بود. شاید پدر از مادربزرگ متنفر بود؛ اما حتما کمی هم که شده او را دوست داشت. چرا که مرگش، چنان شدید ناراحتش کرده بود که داشت مادر را می‌زد. دوریا می‌فهمید که دوری از مادر سخت است؛ چون وقتی مادرش برای خرید بیرون می‌رفت، خیلی دلش برای او تنگ می‌شد. چیزی که نمی‌فهمید این بود که اگر پدر، دل تنگ مادربزرگ است، چرا مادرِ او را می‌زند؟ او که کار اشتباهی نکرده بود.

ناگهان صدای برخورد جسمی سنگین به چیزی چوبی شنیده شد. دوریا ترسیده بود. او به صدای سنگین ضربات دست به صورت و آوای دلخراش لگد به دنده‌ها آشنایی داشت، اما این صدا چیزی ناشناخته بود. باید کاری می‌کرد.
او بارها برادرش را دیده بود که از اتاق بیرون می‌رود و کاری می‌کند تا پدر تمامش کند. پس تمام توانی را که داشت در پاهای کوچکش جمع کرد و از اتاق خارج شد.

وقتی به سالن اصلی رسید، مادر را دید که روی زمین افتاده است و با دستان کبودش سعی دارد از سرش محافظت کند. پدر بالای سرش ایستاده بود و محکم به او لگد می‌زد. برای لحظه‌ای، گویی دستی نامرئی دهان و بینی دوریا را گرفت و نمی‌گذاشت نفس بکشد. سپس با ناپدید شدن نیروی نامرئی، هوا با چنان شدتی وارد ریه‌های دختر کوچک شد که تنها می‌توانست با فریاد آن را خارج کند.
- نزن! تو رو به مرلین نزن!

پدرش به سمت دختر کوچکش برگشت که گوشه‌ی اتاق ایستاده بود و فریاد می‌کشید.
-برو تو اتاقت توله سگ!

چشمان پدر، شباهتی به چشمانی که دوریا می‌شناخت نداشت. او دیگر «بابا» نبود. دوریا با ترس به مردی که آن‌جا ایستاده بود نگاه می‌کرد و نمی‌توانست تکان بخورد. مرد خندید.
-پس همونجا واستا و نگاه کن! اگه توی آشغال نرفته بودی دنبال بازی، مامان عزیزت مجبور نبود اینطوری کتک بخوره!

دوریا بدن بی رمق مادرش را می‌دید که با هر ضربه‌ی پدرش، به این سو و آن سو پرتاب می‌شود.
همه چیز تقصیر او بود؟ ولی دوریا بازی نکرده بود، فقط ایستاده بود و به آسمان چشم دوخته بود.
شاید نباید می‌ایستاد. شاید نباید به آسمان نگاه می‌کرد. شاید اصلا نباید به دنیا می‌آمد.

وقتی باریکه‌ی خون را دید که از کنار صورت مادرش جاری شده است، دیگر تاب نیاورد. به سمت مادرش دوید و او را در آغوش کشید. بدن کوچکش، نمی‌توانست محافظ خوبی برای ضربات سهمگینی باشد که وارد می‌شد و او این را می‌دانست. اما اگر همه چیز تقصیر او بود، پس مادرش کسی نبود که باید درد می‌کشید.

-برو کنار توله سگ! تو هم مثل این عفریته‌ای! برو کنار!

دستان خشمگین پدرش... نه! آن مرد! دستان خشمگین آن مرد، شانه‌های کوچک دوریا را گرفت و خواست که او را به کناری پرتاب کند؛ اما دوریا دستان ظریفش را چنان محکم به دور مادرش حلقه کرده بود که گویی آخرین بار است که او را در آغوش می‌گیرد. اشک از گوشه‌ی چشمان مادرش جاری شد و به آرامی زمزمه کرد:
- درست میشه نیفلر کوچولوی من! درست میشه!

دوریا می‌دانست که درست نمی‌شود. هق هق می‌کرد و کاری از دستش بر نمی‌آمد. مرد که دید او قصد رها کردن مادرش را ندارد، موهای قهوه‌ای و بلند دخترک را به دور دستش پیچید و محکم کشید. فریاد کودک به هوا خاست و دستانش شل شد.
پیوند او و مادرش گسسته بود.

مرد او را محکم به سمت دیوار پرتاب کرد. وقتی به دیوار خورد، تنها صدای ناله‌ای ضعیف که سریعا در گلو خفه شد از او به گوش رسید. مرد به دختر کوچک، دخترِ کوچکِ خودش، نگاه کرد که خود را مانند جنینی لرزان کنار دیوار جمع کرده بود و موهای پرپشتش کم کم داشت به قرمزی می‌زد. مرد با انزجار دسته‌ مویی خونی که در دستش بود را به کناری پرتاب کرد و از اتاق خارج شد.

دوریا از پشت چشمانی اشکبار و خون آلود، به مادرش نگاه کرد. پرتوهای آفتاب، بدن کبود و شکسته‌اش را در بر گرفته بود. مادر لبخند ضعیفی زد. خواست دستش را به سمت دخترکش دراز کند اما نیرویی برایش نمانده بود. آرام نفس می‌کشید و با آخرین قطرات جانی که برایش مانده بود به آرامی لب زد:
-نیفلر کوچولوی من!

و چشمانش را بست.

خورشید، نه قصدش انتقام بود، نه دلتنگ ماه شده بود. او از ابتدا به دنبال بردن مادر بود.



Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ جمعه ۶ مرداد ۱۴۰۲
#60
کی؟ بندن.


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.